تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان آهنگ روستایی نوشته آندره ژید در کتاب شاهکارهای شجاع الدین شفا در ایپابفا

داستان کوتاه: آهنگ روستایی/ شاهکار آندره ژید

مجموعه داستانهای شاهکاها نوشته شجاع الدین شفا در سایت ایپابفا.jpg

آهنگ روستایی

نوشته: آندره ژید

مترجم: شجاع الدین شفا

سال چاپ: تیرماه 1328

داستان اول از شش داستان کتاب:

«شاهکارها»

تایپ، بازخوانی، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

«توضیح: املای متن مطابق با رسم الخط اصلی کتاب است.»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

فهرست

آشنایی با نویسنده:

دفتر اول

دفتر دوم

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

آشنایی با نویسنده:

آندره ژید

(André Gide)

تصویر آندره ژید در مجموعه داستانهای شجاع الدین شفا در سایت ایپابفا.jpg

آندره ژید بزرگ‌ترین نویسنده معاصر فرانسوی است و بعد از آناتول فرانس برجسته‌ترین شخصیت ادبی فرانسه در قرن بیستم بشمار می‌رود. در سال 1947 انجمن ادبی نوبل بزرگترین جایزه ادبی جهانی را بوی داد.

ژید اکنون ۸۰ سال دارد [ سال 1328] و پنجاه سال است که مشغول نویسندگی است. وی در دوره تحصیلات خود تحت تأثیر تعلیمات مذهبی وروحانی بود، ولی تدریجاً از ین راه کناره گرفت.

نخستین اثرش بنام «دفترهای یادداشت آندره والتر» در سال ۱۸۹۱ منتشر شد. اثری که وی را فوق العاده معروف کرد «مائده‌های زمینی» (Nourritures terrestres) بود که در آن ژید را هواخواه لذت طلبی و آمایش مادی معرفی می‌کرد. در 1902 وی اولین رمان خود را بنام رذل «Immoraliste» انتشار داد که از لحاظ روانشناسی اثری بسیار قوی است. در ۱۹۰۹ کتاب «در کوتاه» (La Porte étroite) و در ۱۹۱۱ «ایزابل» و در ۱۹۱4 «زیر زمینهای واتیکان» و در ۱۹۱۹ «آهنگ روستایی» و در ۱۹۲5 اثر معروف «سکه سازان» (Faux – monnayeurs) از او انتشار یافت. در ۱۹۳۷ کتاب او بنام «بازگشت از شوروی» که در آن ژید رژیم شوروی را شدیداً مورد انتقاد قرار داده و اظهار داشته بود: «تا قبل از این سفر من بکلی در باره این کشور و رژیم آن در اشتباه بودم» سر و صدایی فوق العاده در اروپا بر پا کرد. در زمان جنگ ژید در شمال آفریقا ماند و خاطرات خود را در آنجا نوشت.

«آهنگ روستایی» که چندین بار بصحنه سینما و تآتر آمده و آخرین بار فیلم آن جایزه بین المللی گرفته یکی از زیباترین و شاعرانه‌ترین آثار ژید است.

جداکننده پست ایپابفا

به نام خدا

آهنگ روستائی

(Symphonie Pastorale)

دفتر اول

در یک روز سرد زمستان، شدت برف و بسته شدن راهها کشیش دهکده را ناگزیر بماندن در خانه می‌کند و کشیش در این فرصت در اطاق خود بفکر فرو می‌رود: بفکر گذشته و خاطرات آن، بفکر دختری که سرنوشت عجیب او از مدتها پیش خواه و ناخواه با سرنوشت کشیش پیوستگی یافته و گوئی «خداوند به کشیش این مأموریت را داده است که این دختر را از دل ظلمت بیرون آورد و برای پاکی و محبت تربیت کند».

دو سال و شش ماه پیش بود که او برای نخستین بار ژرترود را دید. آنروز هنگامی که کشیش بسمت دهکده خود باز می‌گشت دخترکی ناشناس شتابان سر راه براو گرفت و از او خواست که بهمراه وی بخانه ای در هفت کیلومتری آنجا بر بالین پیرزن بینوائی که در حال مرگ است برود. کشیش دخترک را در کالسکه خود سوار کرد و چراغی باخویش برداشت و بدان سو که وی نشان می‌داد براه افتاد. راه بسیار دور بود و کشیش که خیال می‌کرد تمام نقاط پیرامون دهکده را می‌شناسد، دریافت که هرگز بدین سو نیامده و هیچکس در این گوشه دور افتاده بیابان تاکنون او را بخانه خود نخوانده است.

کمی از غروب گذشته کشیش و دخترک بخانه بیمار محتضر رسیدند. کلبه‌ای حقیر و تاریک بود که در یک گوشه آن در میان سکوتی غم انگیز پیرزنی بینوا جان می‌سپرد و زنی که هنوز جوان بود بر پای بستر مرگ او زانو زده بود. دخترک که خدمتکار بیمار بود شمعی روشن کرد و سپس آرام و خاموش در کنار بستر ایستاد.

زن جوانی که بر بالین بیمار بود نیز مانند دخترک با او نسبتی نداشت. همسایه‌ای بود که بخاطر خدا و بتقتاضای دخترک خدمتکار بخانه بیمار محتضر آمده بود. وقتی که کشیش نزدیک شد زن جوان بدو سلام گفت و خبر داد که پیرزن بی آنکه رنج بسیار برد جان داده و دیده فرو بسته است و چون کشیش درباره بازماندگان وی از او پرسید، زن جوان شمعدان برگرفت و او را بکنار بخاری که هیزمی چند در آن می‌سوخت برد. در اینجا بود که کشیش برای نخستین بار بوجود یک موجود دیگر انسانی درین کلبه پی برد.

هیچ چیز از او بدرستی معلوم نبود. چنین بنظر میامد که در خواب رفته ولی چهره وی در زیر گیسوان انبوهش بکلی پنهان شده بود. زن جوان بمن گفت:

– طفلک کور است. دخترک خدمتکار او را خواهر زاده پیرزن معرفی می‌کند و ظاهراً خانواده او ازین یکنفر متجاوز نیست… باید او را به یتیم خانه‌ای سپرد وگرنه معلوم نیست تکلیف او چه خواهد شد.

طرز سخن گفتن خشن و بی پروای او مرا ناراضی کرد، مخصوصاً از فکر اینکه ممکنست دخترک این سخنان را بشنود ناراحت شدم. آهسته گفتم:

– بیدارش مکنید.

-اوه! نگران نباشید. البته گمان نمی‌کنم خفته باشد، ولی بهرحال خفته یا بیدار، چیزی نخواهد فهمید، برای اینکه اصلاً شعور ندارد. نه می‌تواند حرف بزند و نه معنی حرفهای دیگران را می‌فهمد. از امروز صبح که من باینجا آمده‌ام تا کنون حتی یک کلمه حرف نزده و تقریباً هیچ حرکتی نکرده است. اول خیال کردم کر است، ولی دخترک خدمتکار اظهار داشت که کر نیست، منتها چون پیر زن خودش کر بوده و هرگز با او حرف نمی‌زده دخترک نیز سخن گفتن نیاموخته است.

-چند سال دارد؟

-ظاهراً پانزده سال. ولی حقیقت اینست که من خودم هم بیش از شما در باره او اطلاعی ندارم.

جداکننده پست ایپابفا

کشیش، اول نتوانست راجع بدین دخترک بینوا که هم کور بود و هم ابله و در طول پانزده سال عمر خود حتی یک کلمه سخن نگفته و یک قدم ببیرون خانه بر نداشته و تقریباً همه عمر را کور و کرولال و احمق در پای بخاری و روی زمین گذرانیده بود تصمیمی بگیرد، ولی بالاخره مجبور بودراهی پیدا کند. هنگاهی که بر بالای سر مرده نماز می‌گذارد ناگهان بدین حقیقت پی برد که خداوند مأموریتی تازه در پیش پای او گذارده است که فرار از آن بیغیرتی و ناجوانمردی است. هنوز نماز او پایان نرسیده بود که بوظیفه خود کاملاً پی برد. می‌بایست دخترک را همین امشب همراه خویش ببرد تا بعد درباره سرنوشت او و طرز پرورش و تربیتش تصمیمی اتخاذ کند. همسایه پیرزن این نظر را تأیید کرد.

دخترک کور در مقابل کشیش از خود مقاومتی نشان نداد. اصلاً شاید بوجود او هم پی نبرد، مثل تخته سنگ بیروحی خویشتن را در اختیار او گذاشت و با وی براه افتاد. چهره‌اش عیب و نقصی نداشت و حتی زیبا بود ولی در آن مطلقاً اثری از هوش و زندگی دیده نمی‌شد.

زن همسایه بالاپوشی برای جلوگیری از اثر سرمای شب بدوش او افکند و کشیش ویرا چون یک تخته گوشت بیجان که جز گرمی ملایم هیچ نشانی از زندگی نداشت همراه برد.

در تمام طول راه کشیش با خود فکر می‌کرد: «خفته است یا بیدار و چه فرقی بین آن خواب و این بیداری می‌توان یافت؟ آیا در داخل این کالبد نیمه جان روحی زندانی نیست که در انتظار شعاعی از کانون لطف خداوندی بسر می‌برد؟ خدایا! آیا بمن اجازه خواهی داد که با نیروی محبت بتوانم واسطه تابش این شعاع آسمانی بدین روح افسرده و تاریک گردم؟»

در خانه، زن کشیش با همه مهربانی وخوش قلبی خویش از رسیدن این میهمان تازه چندان خرسند نشد، زیرا با اینکه روحاً خیرخواه و مهربان بود دوست نداشت واقعه‌ای ناگهانی نظم زندگانیش را بهم زند، و این روح نظم طلبی چنان در او قوت داشت که حتی احسان و محبتش نیز تابع قرار و انتظام بود.

فرزندان کشیش از اینکه او دختری ناشناس باخود همراه آورده بود متعجب شدند. تنها شارلوت، دختر کوچولوی کشیش که پدرش او را بسیار عزیز می‌داشت بدیدن میهمان تازه، دست‌ها را کودکانه بهم کوفت و بانگ شادی برداشت، ولی خیلی زود فرزندان دیگر بشیوه مادرشان بدو فهماندند که بهتر است از ابراز حرارت خودداری کند.

لحظه دشواری بود و مخصوصاً وضع آشفته‌ای پیش آمده بود. هنوز نه زن و نه فرزندان من هیچکدام خبر از کوری دخترک نداشتند و بدین جهت تعجب می‌کردند ازینکه من با توجهی خاص و غیر عادی او را از کالسکه پائین آوردم و آهسته بسمت خانه هدایت کردم. من خود نیز بتعجب در آمدم، زیرا دخترک در نخستین قدمی که بسوی جلو برداشت و احساس کرد که من برای اولین بار در طول راه دستش را رها کرده و او را بحال خود گذاشته‌ام، ناله‌ای عجیب از دل برآورد که کمترین شباهتی بصدای انسانی نداشت و مثل این بود که سگ کوچکی از درد ناله می‌کشد. خوب معلوم بود که زانوان او که هرگز براه رفتن عادت نکرده بود طاقت حمل بدنش رانمیآورد. هنگامیکه وی را باطاق رسانیدم و نزدیکترین صندلی را برای نشاندنش پیش کشیدم، او روی صندلی ننشست، بلکه خود را روی زمین افکند و بدین ترتیب دریافتم که وی اصلاً از وجود صندلی خبر ندارد. او را بنزد بخاری و شعله‌های گرم آن بردم و تنها در آنجا بود که دخترک پس از آنکه درست بدان شکل که در اطاق پیر زن خفته بود درآمد، نشان داد که راحت شده است. در داخل کالسکه وی عیناً همین حال را داشت، یعنی در کف کالسکه نشسته و بپاهای من تکیه کرده بود.

زن من پس از آنکه در جابجا کردن دخترک بامن کمک کرد پرسید:

-بالاخره با این چه خواهی کرد؟

با «این»! شنیدن این کلمه که بیک موجود بشری قابل اطلاق نبود برای من بسیار ناگوار بود. حتی نتوانستم بآسانی از ابراز خشم خودداری کنم. با این همه اندکی فکر کردم و در حالیکه رو بسوی زن و فرزندانم گردانده و دست بر پیشانی دختر کور نهاده بودم گفتم

– یکی از بره‌های خداوند از گله بدور افتاده است خیال دارم او را بگله باز گردانم.

زن کشیش موافق نبود که شوهرش برای غلبه بر حس مقاومت او بسخنان انجیل متوسل گردد. او فکر اشکالات روزمره زندگی، فکر خانه خود و پنج فرزند بزرگ و کوچک خویش را می‌کرد که کوچک‌ترین آن‌ها هنوز در گهواره شیر می‌خورد. هنگام گفتگو صریحاً بشوهر گفت که از فشار زندگی خسته شده است و دیگر طاقت تحمل بار تازه‌ای را ندارد. معهذا بالاخره خداوند دل او را نرم کرده و کشیش با سخنان ملایم و صمیمانه خود توانست ویرا بقبول این فداکاری تازه حاضر سازد.

آملی (Amélie) زن کشیش ناچار سر تسلیم و رضا فرود آورد. ولی هنگامیکه دخترک نزدیک شد فریادی از روی وحشت بر کشید، زیرا دریافت که بدن و سر دخترک از زخم‌های بزرگ پوشیده است. این زخم‌ها ارمغان زندگانی غیرانسانی او در خانه پیرزن بود.

کشیش خود نیز از اینکه در طول راه دخترک را در کالسکه پدرانه در آغوش گرفته و بخود فشرده است احساس نفرت کرد، ولی چاره‌ای نبود جز اینکه تمیز کردن دخترک و کوتاه کردن گیسوان او و درمان زخم‌هایش را بفردا گذارند.

آن شب پس از آنکه همه شام خوردند دخترک نیز ظرف آبگوشت خودش را بسر کشید و کشیش خود وظیفه پرستاری او، یعنی مراقبت در وضع بخاری اطاق را که او در پای آن مانند سگ بیصدائی خفته بود بعهده گرفت.

اندکی بعد در باهستگی باز شد و شارلوت دخترک کوچک و نازنین کشیش با لباس خواب بدرون آمده بگردن پدر آویخت و او را بگرمی بوسید؛ ولی وقتی خواست دخترک را نیز ببوسد کشیش دست او را گرفت و گفت: «دخترم، او را فردا صبح خواهی بوسید. حالا بگذار بخوابد.» و آنگاه او را به اطاق خود برد و دوباره بتنهائی بازگشت و تاصبح بمطالعه و تهیه مطالب وعظ آینده خود پرداخت.

جداکننده پست ایپابفا

آملی، در شب اول با خود فکر کرده و نتیجه گرفته بود که بهتر است تحمل این بار تازه را که بدست شوهرش بردوش او نهاده شده است بارضا و قبول بعهده گیرد. بدین جهت فردای آنروز هنگام دیدن موهای دخترک و شست و شوی او و پوشانیدن لباس‌های «سارا» دختر بزر’ خودشان بدو شکوه‌ای نکرد و حتی در آخر کار لبخندی از روی رضا زد. کشیش بر سر دخترک روغن نهاد و زنش لباسهای کثیف و آلوده و پاره پاره وی را که از تنش در آورده بود در آتش افکند. نام «ژرترود» (Gertrude) نخستین بار از طرف شارلوت بدو نهاده شد و چون نه خود دختر که از نام خویش اطلاعی داشت و نه وسیله دیگری برای کشف نام او بود، همه اسم ژرترود را برای او پذیرفتند.

کشیش در آغاز کار نقشه‌های دور و درازی برای تربیت دخترک کشیده و امیدهای بسیار در سر پرورانده بود. ولی رفتار دختر بزودی او را دچار نومیدی فراوان کرد. ژرترود آنروز و روزهای بعد بهمان حال بلاهت کامل باقی ماند و در چهره او کمترین اثری از روح و فکر و حس دیده نشد. قیافه او حتی سرد و بی اعتنا نیز نبود زیرا اصلاً هیچ اثری بهیچ صورت در آن دیده نمی‌شد. در ساعات دراز روز و شب ژرترود دائماً پای بخاری بسر می‌برد و همواره مثل حیوانی که در معرض خطر باشد وضع دفاعی بخود می‌گرفت. بکمترین صدایی که در اطاق بر می‌خاست خود را جمع می‌کرد و همینقدر که کسی می‌کوشید تا توجه او را، هرقدر هم ناچیز باشد، بصدا یا حرکت یا چیزی جلب کند مانند حیوانی بنالیدن و غریدن می‌پرداخت. تنها یک موقع این حس خصومت و دفاع وحشیانه او از بین می‌رفت و آن هنگامی بود که کشیش ظرف غذا را نزد وی می‌برد. درین موقع او چون حیوانی خود را بروی ظرف می‌افکند و محتوی آنرآ تا بآخر می‌بلعید.

همچنانکه محبت محبت می‌آورد این روح خصومت و خشونت وحشیانه دخترک نیز یکنوع حس خشم و عناد در نزد کشیش پدید آورد.

در ده روز نخستین وی چنان نومید شد که حتی از هیجان اولیه خود پشیمان گردید و فکر کرد که کاش هرگز او را همراه نیاورده بود. شگفت این بود که «آملی» زوجه کشیش همانقدر که این خستگی و ناراحتی شوهرش را دریافت، بعکس بر مهربانی و ملاطفت خود نسبت بدخترک افزود.

این وضع تاهنگام ملاقات کشیش با دکتر مارتن، روحانی و پزشک شهر همسایه ادامه یافت ولی دکتر مارتن که آن روز بخانه او آمده بود، بعکس انتظار، توجه خاصی بوضع دخترک مبذول داشت و تعجب کرد از اینکه دختری که جز نابینانی نقصی جسمانی نداشت در چنین ضعف شگفت آور روحی باقیمانده بود. او این اشکال را کاملاً قابل حل می‌دانست و عقیده داشت که عدم موفقیت کشیش در مورد ژرترود، ناشی از فقدان استعداد دخترک نیست. بلکه نتیجه روش خطای کشیش است. وی به کشیش فهمانید که در حال حاضر در روح دخترک همه احساسات و عواطف و بطور کلی همه چیز صورتی آشفته و مبهم و طوفانی دارد و هنوز هیچکدام ازین عواطف و احساسات شکلی روشن وقطعی پیدا نکرده است و تا این زمینه اساسی فراهم نگردد کشیش نخواهد توانست بنائی استوار بر فراز آن بسازد؛ سپس دکتر توضیح داد که قبل از هر چیز باید سعی کرد یکی از حواس او مثلاً حس لامسه یا ذائقه یا سامعه وی را بنحوی بیدار کرد و بوسیله تکرار دائمی یک آهنک یا یک کلمه او را متوجه و وادار ساخت که همین کلمه را تکرار کند. مخصوصاً باید توجه داشت که در آغاز کار فشار زیادی به دخترک وارد نیاید و تمرین‌ها درست در ساعت‌های های معین و بمدت های معین و کوتاه صورت گیرد.

سپس دکتر مارتن بتفصبل ترتیبی را که از لحاظ روانشناسی و اصول آموزش و پرورش، از طرف کارشناسان بزرگک فن اتخاذ شده و در مورد کوران و ابلهان بکار می‌رود برای کشیش تشریح کرد و توضیح داد که بسیاری ازین دختران و پسران بینوا که در آغاز کمترین اثری از هوش و شور در ایشان دیده نمی‌شود با اتخاذ روش صحیح از طرف مربیان و صبر و حوصله کافی آنها درین راه چنان ترقی کرده‌اند که خود اداره آموزشگاه‌های بزرگ تعلیم و تربیت کوران و امثال آنها را بعهده گرفته‌اند، و شگفت اینجاست که هر زمان که خبرنگاران روزنامه‌ها و دوستانشان ازیشان شرح حال می‌پرسند آنها خود را خوشبخت می‌شمارند در صورتیکه بیش از چهار حس یا کمتر از آن از حواس خمسه ندارند، و شگفت‌تر این است که آنهائیکه پنج حس کامل دارند همیشه پیشانیشان پر چین و دهانشان پر شِکوه است.

از فردای آن روز که دکتر مارتن راه آموزش جدید را بکشیش آموخت کشیش با علاقه تمام باجرای این طریقه پرداخت. در هفته‌های نخستین این کار مستلزم حوصله و خو نسردی بسیار بود، نه تنها از بین جهت که وقت و کوشش بسیار می‌طلبید، بلکه ازین حیث نیز که کشیش پیوسته از طرف زن خود مورد ملامت قرار می‌گرفت، زیرا عقیده آملی این بود که وی بیش از آن حد که باید بدخترک و تربیت او می‌پردازد و در این راه دیگر وظائف خودرا فراموش کرده است. ولی چیزی که مخصوصاً کشیش را رنج می‌داد این بود که می‌دید زن او به محصول کارش اعتمادی ندارد. بارها از زنش شنیده بود که می‌گفت: «باز اگر ممکن بود اینهمه صرف وقت و کوشش بجائی برسد…» و همین بی اعتنائی باعث می‌شد که آملی از این اتلاف وقت سخت ناراضی گردد و گاه با لحنی خشمگین و ملامت آمیز بگوید: «تعجب می‌کنم که تو برای هیچیک از فرزندان خودت چنین دلسوزی و محبتی بخرج نداده‌ای». چه باید کرد؟ بسیاری از زنان هر قدر هم پرهیزکار و خداشناس باشند مفهوم «بره گمشده» را بدان صورت که در کتاب خدا گفته شده نمی‌فهمند و نمی‌توانند به عمق و حقیقت این جمله پی برند که «هدایت یک بره گمشده در نظر خداوند بتنهائی از هدایت تمام گوسفندان گله که براه راست می‌روند مهمتر است». زن او مانند همه زنان در انجیل می‌خواند که «اگر گله چوپانی صد گوسفند داشته باشد و یکی ازین گوسپندان براه عوضی رود، آیا چوپان نودونه گوسپند دیگر را بحال خود نخواهد گذاشت تا بجستجوی گوسپند گمگشته رود؟» اینرا می‌خواند ولی واقعاً معنی و روح آنرا نمی‌فهمید.

نخستین لبخندهای ژرترود، تمام رنج‌ها و کوشش‌های کشیش را جبران کرد. کشیش یاد کتاب آسمانی افتاد که در آن، بدنبال مثل «بره گمشده»، نوشته شده است: «براستی بشما میگویم: اگر چوپانی این بره گمشده را پیدا کند، از باز یافتن او بیشتر خرسند خواهد شد تا از داشتن نود و نه گوسفند دیگری که هرگز گم نشده و به بیراهه نرفته‌اند.» هیچگاه لبخند فرزندان او چنین شادمانی در دلش پدید نیاورده بود، و هرگز بیاد نداشت که در عمر خود باندازه آن روز بامداد که ناگهان در چهره مجسمه مانند و بیروح دخترک، باندازه یک لحظه نور هوش و زندگانی دیده بود خوشحال شده باشد.

آن روز پنجم مارس بود. وی این تاریخ را آغاز حیات جدیدی در زندگانی دختر دانست. روزی بود که در آن موجودی تازه پا به هستی می‌نهاد، و این اعجاز بدست او صورت گرفته بود. در آن روز، کشیش ناگهان حس کرد که در چهره «نور حیات» پیدا شد، مثل نخستین اشعه خورشید که بر قله کوههای پربرف بتابد و مژده زندگانی دهد. صورت ژرترود که یک لحظه پیش سرد و بیرروح بود، یکباره بنظر کشیش آسمانی و فرشته آسا جلوه کرد، و در این هنگام بود که کشیش حس کرد که آن چیزی که به قیافه ژرترود روح و جان داده، بیش از آنکه «عقل» باشد «محبت» است. حس حق شناسی و رضایت چنان بر روح کشیش استیلا یافت که گوئی بوسه‌ای که وی درین لحظه بر پیشانی ژرترود نهاد، بوسه‌ای بود که مستقیماً بپای خداوند می‌زد.

هر قدر این موقیت نخستین دشوار بود و دیر بدست آمد، پیشرفتهای بعدی ژرترود بعکس سریع و برجسته بود. در آغاز کار کشیش مفهوم‌های مخالف: گرم و سرد، تلخ و شیرین، سخت و نرم، سنگین و سبک و سپس حرکات مخالف یعنی: دور شدن، نزدیک شدن، برخاستن، نشستن خفتن جمع کردن پراکندن و امثال آنها را بوی آموخت؛ ولی بزودی هرگونه نقشه و طرحی را کنار گذاشت و بسادگی با ژرترود بسخن گفتن پرداخت و آهسته آهسته پیشرفت دخترک به آنجا رسید که خود بپرسش از کشیش پرداخت.

این کندی نخستین و شتاب بعدی، در نظر کشیش یکنوع اعجاز جلوه کرد. مثل اعجاز آب شدن برفها. کشیش بیاد آن افتاد که هر زمستان زنش بدو می‌گفت: «از قطر برف کاسته نشده. امسال این برفها باین زودی آب نخواهد شد.» ولی ناگهان، در مدتی بسیار کوتاه، توده ضخیم برف آب می‌شد و از میان می‌رفت. مثل این بود که در همان ضمن که ظاهر آنها دست نخورده و جامد مانده، در زیر آنها، در درون آنها مقدمات آب شدن کاملاً فراهم شده است.

برای اینکه ژرترود همواره در کنار آتش نماند، کشیش او را خردخرد بیرون برد. نخستین بار ژرترود ازینکار وحشت کرد، زیرا هرگز از خانه بیرون نرفته بود، و تا این لحظه دنیای او از چهاردیواری خانه پیرزن و سپس چهاردیواری خانه کشیش تجاوز نمی‌کرد. ولی تدریجاً دریافت که دنیای وسیع‌تری نیز وجود دارد که او فقط همراه کشیش حاضر بود بدان قدم گذارد.

بعدها ژرترود برای کشیش تعریف کرد که او همیشه آواز پرندگان را اثر روشنائی و حرارت می‌دانسته و خیال می‌کرده است این صداهای خوش آهنگی که بگوش او می‌رسد مربوط به همان کانونی است که بگونه های او گرمی می‌بخشد و آب را هنگام جوشیدن بصدا در می‌آورد، زیرا برای او چیزی غیر از این آتش وجود نداشته است.

هنگامیکه من بدو فهماندم که این آوازها نغمه‌های موجودات زنده زیبا و سبک روحی است که گویی تنها برای آن پدید آمده‌اند که نشاط زندگی را حس کنند و بدیگران نیز منتقل سازند ژرترود از فرط شعف برقص در آمد. از آن روز هنگامی که می‌خواست شادمانی فراوان خود را ابراز دارد می‌گفت: «من امروز مثل پرنده‌ها خوشحال هستم»، ولی در همان حال که توضیح من او را شادمان کرد، فکر اینکه نمی‌تواند زیبایی و شکوهی را که این پرندگان در وصف آن اینهمه آواز می‌خواندند بچشم ببیند او را در غم و نومیدی فرو برد. فردای آنروز بمن گفت:

– آیا راستی دنیا همانقدر که پرندگان با آواز خود حکایت می‌کنند زیباست؛ پس چرا پرنده‌ها بیشتر ازین از آن گفتگو نمی‌کنند؟ چرا شما بیش ازین از آن سخن نمی‌گویید؟ آیا شما و پرندگان می‌ترسید من از ندیدن این زیبائی افسرده شوم؟ منکه به این خوبی معنی آواز آنها را می‌فهمم …

– ژرترود، یقین بدان که آنهائیکه واقعاً می‌بینند، معنی این آواز را بخوبی تو نمی‌فهمند.

– پس برای چه حیوانات دیگر آواز نمی‌خوانند؟

از آنروز بود که این حرف ساده ژرترود یک حقیقت بزرگ را برای من فاش کرد. بعنی دریافتم که حیوانات هرقدر سنگینتر و بزمین وابسته‌تر باشند، افسرده‌تر و بی نشاط‌ترند و هرقدر سبکتر و دور پروازتر باشند، سبکروح تر و شادمان‌تر هستند … سعی کردم این حقیقت را به ژرترود بفهمانم. پرسید:

-آیا فقط پرنده‌ها هستند که پرواز می‌کنند؟

– نه، ژرترود.. پروانه‌ها نیز می‌توانند پرواز کنند.

-آن‌ها هم آواز می‌خوانند؟

– آن‌ها مثل پرندگان آواز نمی‌خوانند. آهنگ‌های پروانه‌ها بصورت رنگ‌های قوس و قزح بر بالهایشان نوشته شده یعنی برای آنها زیبائی زندگی در نقش و نگار بالهای ظریفشان مجسم گشته است. »

جداکننده پست ایپابفا

برای آموختن الفبا به ژرترود، کشیش ناچار شد خود الفبای کوران را فرا گیرد. نخست این کار دشوار بود، ولی خیلی زود ژرترود درین کار مهارتی بیش از کشیش پیدا کرد و بکمک کشیش باموختن دروس پرداخت..

در این میان کشیش یک همکار مؤثر پیدا کرد.. پسرش ژاک از شهر لوزان که در آنجا مشغول تحصیل در رشته علوم الهی بود برای گذراندن تعطیلات نوئل نزد خانواده خود آمده و در آنجا هنگام بازی روی یخ دستش پیچ خورده بود. البته بیماری او خطرناک نبود، ولی مجبور شد مدتی دراز در خانه بماند، و درین جا بود که پس از آنکه چندین هفته نسبت بدخترک و تربیت او توجهی نداشت ناگهان ابراز علاقه کرد که با پدرش در آموزش او کمک کند. در بقیه مدت اقامت او که سه هفته بطول انجامید، ژرترود به پیشرفتهای شایانی نائل گردید و بقدری آسان و سریع پیش رفت که توانست همه آنچه را که در دل داشت کودکانه ولی طبیعی و بی اشکال بیان کند.

بیش از همه سؤالات پیاپی ژرترود درباره رنگهای مختلف وچگونگی آن‌ها کشیش را ناراحت می‌کرد. یک روز کشیش او را به کنسرتی که در شهری نزدیک داده می‌شد برد، و در آنجا بود که ناگهان راه حل مناسبی درین باره یافت. بدین ترتیب که بدخترک فهماند همچنانکه صداهای مختلف موسیقی از حیث زیروبم و شدت و ضعف با هم فرق دارند، رنگ‌های طبیعت نیز همینطور مختلفتد، مثلاً قرمز مثل صدای شیپور، زرد و سبز مثل نوای ویولون و ویولونسل، بنفش و آبی مثل آهنگ فلوت و قره نی است.

«درقیافه دخترک ناگهان نور شادمانی و صفائی آسمانی منعکس شد. پیدا بود که با این تشبیه من، فشار تردید و ابهام باطنی که او را آزار می‌داد از میان رفته است. وقتی که سخنان من تمام شد فریاد زد:

– اوه. چقدر زیباست!

ولی ناگهان پرسید:

– پس سفید چه شد؟ نگفتید رنگ سفید بچه شبیه است؟

فقط درین موقع فهمیدم که تشبیه من چقدر ناقص بوده. گفتم:

– سیاه حد اعلای آمیختگی تمام این آهنگها است، چنانکه سفید نماینده فقدان همه آنها است.

ولی این گفته من او را چندان راضی نکرد. ناچار برای

توضیح افزودم:

-کمی فکر کن. سفید یعنی پاکی و صفای خالص. یعنی چیزی که در آن رنگی نیست، و همة آن نور و زیبایی است. سیاه بعکس آمیختگی تمام رنگها است، چنان آمیختگی که دیگر یکایک رنگها را در آن تشخیص نمی‌توان داد »

جداکننده پست ایپابفا

لذت این کنسرت، که در آن قطعه معروف «آهنگ روستائی» بتهوفن نواخته می‌شد، ساعات دراز در روح ژرترود باقی ماند. مدتی بعد از پایان کنسرت، هنوز دختر در حال جذبه و شوقی عجیب بسر می‌برد. بالاخره پرسید:

– راستی دنیایی که شما می‌بینید بهمین اندازه زیباست؟

– به کدام اندازه، ژرترود؟

– بزیبائی قطعه «کنار جو بیار» که در این سمفونی نواخته می‌شد…

چه می‌توانستم بگویم؛ بگویم که این آهنگها مظهر دنیایی که هست نیست، مظهر دنیایی است که باید باشد: دنیایی بدون زشتی، بدون گناه؛ ولی من تا آن روز جرئت نکرده بودم درباره بدی، درباره زشتی و گناه، درباره مرگ با ژرترود سخنی بگویم.

بالاخره جواب دادم:

– ژرترود، آنهائی که چشم دارند و می‌بینند از خوشبختی خود خبر ندارند.

– ولی من که چشم ندارم، لذت شنیدن را خوب حس می‌کنم.

ناگهان دختر خود را ببازوان من آویخت و گفت:

– میدانید چقدر من خوشبخت هستم؟ نه. نه. من این حرف را برای خوش آمد شما نمی‌گویم. نگاه کنید: قیافه من طبیعی است. مگر وقتی که کسی راست نمی‌گوید از چهره او معلوم نمی‌شود؟

آنگاه ژرترود رو بمن کرد و پرسیدم:

۔ مگر شما خوشبخت نیستید؟

بی اختیار دست او را به لبان خودم بردم، مثل اینکه می‌خواستم بدو بفهمانم که قسمت اعظم سعادت من مرهون اوست. در جوابش گفتم:

– چرا، ژرترود. خوشبخت هستم. برای چه نباشم؟

– ولی من سابقاً حس می‌کردم که گاه به گاه شما می‌گریید.

– بلی. اما از آن روز که تو با من سخن گفته‌ای، دیگر گریه نمی‌کنم.

– دروغ هم نمیگوئید؟

– نه، دختر جان.

– قول می‌دهید که هرگز بمن حرفی غیر از راست نزنید؟

– قول می‌دهم.

– در این صورت فوراً این سئوال را جواب بدهید: آیا من خوشگل هستم؟

سئوال عجیبی بود، مخصوصاً برای من که تا اینروز نخواسته بودم به زیبائی انکارناپذیر ژرترود توجهی بکنم. ازین گذشته فکر می‌کردم که دانستن این موضوع برای او هم فایده‌ای ندارد. پرسیدم:

– ژرترود. نتیجه این سئوال برای تو چیست؟

-این مهمترین فکر و اشتغال خاطر من است. من همیشه با خودم فکر می‌کنم که …. آیا در سمفونی زندگی یک نت خارج از آهنگ نیستم؟ اگر از شما نپرسم از که باید پرسم؟

– ولی ژرترود. یک کشیش حق ندارد بزیبائی صورت‌ها توجهی کند.

-چرا؟

– زیرا زیبائی روح برای او کافی است.

-می‌خواهید بمن بفهمانید که زشت هستم؟

دیگر نتوانستم خودداری کنم. فریاد زدم:

– نه، ژرترود. نه! تو زیباهستی: خیلی هم زیبا هستی.

ژرترود ساکت شد و ناگهان قیافه‌اش صورت جدی بخود گرفت، ودیگر تا هنگام رسیدن ما بخانه حرفی نزد. »

جداکننده پست ایپابفا

آملی در خانه خشمگین در انتظار کشیش بود. وقتی که شوهرش بمنزل باز آمد، بدون پرده پوشی بدو گفت که توجه خاص او بدخترک خیلی عجیب است، زیرا کشیش هرگز برای فرزندان خودش چنین دلسوز و مشتاق نبوده است. چیزیکه کشیش را مخصوصاً ناراحت کرد، این بود که این سخنان ملامت آمیز در حضور ژرترود گفته شد، و اصولاً زنش مخصوصاً فریاد می‌زد که ژرترود بشنود. وقتی که آملی بالاخره بیرون رفت، کشیش دست ژرترود را در دست گرفت و بوسه‌ای بر آن نهاد و گفت: «می‌بینی. این بار گریه نکردم.» ولی دخترک که چهره او بخلاف انتظار ناگهان غرق در اشک شده بود، خود را باغوش کشیش افکند و گفت: «نه. این بار نوبت من است که گربه بکنم»

جداکننده پست ایپابفا

در عرض چند ماه ژرترود باندازه چندین سال رشد فکری کرد و بقدری سریع پیش رفت که کشیش گاهی جداً ناراحت می‌شد. ژرترود مخصوصاً بکتاب خواندن اشتیاق داشت. کشیش میل داشت خودش موقع خواندن پیش او باشد و انگشتانش را روی حروف برجسته کتابهای کوران هدایت کند ولی چند بار ژرترود اظهار داشته بود که مایل است بتنهائی این کار را بکند.

یک روز کشیش او را بکلیسا برد. ولی چون لازم بود برای انجام یک وظیفه مذهبی بمحلی در آنسوی دهکده برود، ژرترود را در کلیسا گذاشت تا ساعتی بعد باز گردد و با او بخانه رود. تصادفاً آن روز کار وی زود تمام شد و قبل از وقت مقرر بکلیسا بازگشت، و با تعجب تمام دید که ژرترود تنها نیست، بلکه ژاک با او همراه است.

نه ژاک و نه ژرترود هیچکدام از حضور او آگاه نشدند. کشیش آهسته بدانها نزدیک گشت و با تعجب احساس کرد که ژرترود که در حضور او اظهار تمایل می‌کرد که کشیش انگشتانش را هدایت نکند، دست خود را روی کتاب در اختیار ژاک گذاشته است. البته هیچکدام حرفی نمی‌زدند که در حضور کشیش نتوانند عین آن را تکرار کنند، ولی کشیش ناگهان احساس کرد که اندوهی فراوان در دلش راه یافته است.

بالاخره ژاک برخاست و گفت: «ونت آنست که بروم. پدرم حالا باز خواهد گشت.»

از آن روز کشیش مثل همیشه با ژرترود بازگشت و از این موضوع بدو سخنی نگفت. ولی همینکه با ژاک تنها شد، از او پرسید: «مگر قرار نبود با دوست خودت «ت …» به کوه پیمائی بروی؟»، ژاک اندکی تعجب کرد، و خجولانه اظهار داشت که حس کرده است به ماندن و کتاب خواندن بیشتر علاقه دارد تا به اسکی و کوه نوردی. اینجا خشم کشیش حس خودداری او را از بین برد وی در حالیکه مستقیماً بچشمان ژاک می‌نگریست گفت:

– ولی آیا فکر نمی‌کنی که کمک بدیگران برای کتاب خواندن بیشتر از قرائت شخصی مورد علاقه تست؟

ژاک سرخ شد. اما زود بر حس خجالت خود فائق آمد و پاسخ داد:

– پدر. زیاد مرا متهم مکنید. من خودم قصد داشتم هیچ چیز را از شما پوشیده ندارم و مهمتر از آن، اصولاً خیال کرده بودم امروز یک اعتراف اساسی نزد شما بکنم.

ناگهان کشیش خشمی شدید، شبیه یک توفان، یک انقلاب باطنی بیدلیل در خود احساس کرد. مثل این بود که غم عالم را در دلش نهاده‌اند. بازوی ژاک را گرفت و فریاد زد:

«- نه. نه! من خیلی بیشتر حاضرم ترا درین خانه نبینم تا ببینم که قصد پریشان کردن روح پاک و بی آلایش ژرترود را داری. من احتیاجی به اعتراف تو ندارم. چطور خجالت نمی‌کشی که می‌خواهی از معصومیت و ناتوانی این دخترک بینوا با چنین بیغیرتی استفاده کنی؛ گوش بده. من مسئول ژرترود هستم و دیگر اجازه نمی‌دهم که تو حتی برای یکبار با او سخنی بگویی، باو دست بزنی یا او را ببینی؟»

ولی ژاک خیال سوء استفاده از بیگناهی و سادگی ژرترود رانداشت.

حتی این فکر شیطانی اصلاً بخاطرش نیز نیامده بود. وی صریحاً بپدرش گفت که قصد مزاوجت شرعی و قانونی با ژرترود: دارد و اعترافی که می‌خواسته است نزد پدرش بکند همین است.

«مثل این بود که گفته او حکم مرگ مرا امضا می‌کرد. هنگامیکه ژاک سخن می‌گفت قلب من بشدت می‌تپید و تعجیب می‌کردم که چرا گش از این اعتراف ژاک، پس از اطلاع بحسن نسیت و پاکدامنی او، بجای اینکه خشم و نگرانی من فرونشیند، ناراحت‌تر و آشفته‌تر شدم، چنانکه در پایان سخنانش هیچ جوابی نتوانستم بدهم.»

فردای آنروز کشیش ژاک را بکنار کشیده و پس از آنکه دریافت که هنوز وی چیزی ازین بابت با ژرترود نگفته است، با استفاده از نفوذ پدری و نفوذ مذهبی خویش، و به بهانه‌های مختلفی که خود در دل احساس می‌کرد که بهانه هائی بیش نیست، بژاک قبولاند، که هنوز موقع ازدواج ژرترود نرسیده است و ازین بابت صحبتی با او نباید کرد. سپس از ژاک قول گرفت که پس فردا بسویس باز گردد و لااقل یکماه بدون بازگشت به فرانسه در آن جا بماند.

«ژاک همه خواهشهای مرا پذیرفت، ولی بقدری رنگش پریده بود که حتی در لبانش نیز اثری از خون دیده نمی‌شد. لیکن من بجای اینکه بدین پریشانی و خویشتنداری او توجه کنم بعکس فکر کردم که اگر واقعاً عشق وی شدید بود چنین هجرانی را بدین آسانی نمی‌پذیرفت، و نمی‌دانم چرا این فکر قلب مرا تسلی داد.

هنگام وداع وی را در بازوان خود فشردم و بوسه‌ای بر پیشانیش نهادم. ولی حس کردم که ژاک ازین بوسه وحشت کرد و بی اختیار گامی عقب برداشت. مثل این بود که بوسه اهریمن یا شیطانی را بر پیشانی خود احساس می‌کند.»

فردای آنروز کشیش داستان ژاک و عشق وی را به ژرترود و قصد ازدواجش را با زنش در میان نهاد، ولی با تعجب احساس کرد که زنش ازین موضوع خبر دارد.

«خیلی ساده بمن گفت:

– مدتی است که بدین نکته واقف هستم.

– عجب! پس چرا من چیزی درین باره حس نمی‌کردم؟

– این نوع قضایا را مردان جز در لحظه آخر احساس نمی‌کنند.

اعتراض بسخنان او فایده نداشت، زیرا واقعاً من تاکنون چیزی درین مورد نفهمیده بودم. ناچار گفتم:

– ولی لااقل می‌توانستی بموقع مرا با خبر کنی.

زن من لبخندی پر معنی زد، و باحالی شبیه بدلسوزی پاسخ داد:

– آه! اگر قرار بود من ترا از خیلی چیزها که خودت نمی‌توانی حس کنی بموقع باخبرم سازم …

-این حرف او چه معنی داشت و حقیقت این بود که فهمیدم ولی احساس کردم که نمی‌خواهم هم بفهمم. ناچار رشته سخن را تغییر دادم و گفتم:

– بالاخره درین باره چه فکر می‌کنی؟

آهی کشید و جواب داد:

– دوست من، میدانی که من هرگز با ماندن این بچه درین خانه موافق نبوده‌ام. »

کشیش تصمیم خود را بزنش خبر داد: پس از عزیمت ژاک که قرار بود روز بعد صورت بگیرد و دوره غیبت او نیز یکماه بطول انجامد، وی دخترک را بخانة مادموازلم… خواهد فرستاد تا ازین خانه دور شود و فقط خود کشیش گاه بگاه برای انجام وظایف اخلاقی و مذهبی و پدری بنزد او خواهد رفت. تا بازگشت ژاک نیز احتمال قوی می‌رود که پسرک عشق خود را فراموش کرده باشد.

«زن من همچنان ساکت بود و در حفظ سکوت خود که مرا سخت ناراحت می‌کرد سماجت بخرج می‌داد. ناچار برای اقناع او گفتم:

– درین سن جوانان از تمایلات واقعی خود خبر ندارند.

– اوه! حتی پیران نیز غالباً از تمایلات باطنی خود بیخبرند

لحن عجیب وسکوت معماآمیز او بیش از پیش بر ناراحتی من می‌افزود. بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم:

-مقصودت ازین حرف چیست؟

-هیچ، دوست من. فقط فکر می‌کنم که خودت یک لحظه پیش مایل بودی که ترا از چیزهایی که خود نمی‌توانی بموقع احساس کنی، زودتر آگاه سازند.

– خوب؟

– خوب! من حالا فهمیدم که این «آگاه کردن بموقع» کار آسانی نیست.

جداکننده پست ایپابفا

۱۲ مارس

«هوای بسیار مطبوع و آفتاب روح پرور، مرا وادار کرد که باتفاق ژرترود به جنگل بروم. از دور رشته کوههای پر برف آلپ با جلالی فراوان خودنمائی می‌کرد. در پای ما چمنی وسیع گسترده بود که در آن گاوها و گوسفندها، تک تک مشغول چرا بودند و بر گردن هریک از آنها زنگی آویخته بود. ژرترود که بدقت بصدای زنگ گوش می‌داد، با نشاطی معصومانه گفت:

-می‌شنوید؟ صدای این زنگها منظره اینجا را برای من حکایت می‌کند.

-ولی این منظره را تو خوب می‌شناسی. همان جنگل همیشگی است و همان کوههای آلپ.

-امروز هم آلپ زیباست؟

– زیباتر از هرروز..

-شما بمن گفته بودید که زیبایی کوهها هر روز با روز پیش فرق دارد. امروز این زیبایی مثل چیست؟

-مثل عطش یک نیمروز تابستان که نزدیک شامگاهان فرونشیند.

آیا در چمنزار بزرگی که برابر ماست، گلهای زنبق زیاد می‌توان دید:

– نه، ژرترود. در این ارتفاع گل زنیق وجود ندارد. اگر هم داشته باشد از انواع خیلی نادر است.

– از نوع گل زنبقی که در مزارع می‌روید نیست؟

-در مزارع گل زنبق نمی‌روید.

– پس چرا خداوند در کتاب خود می‌گوید: «گلهای زنبق مزارع را بنگرید.»

– قطعاً در آن وقت وجود داشته است ولی بعدها، دست بشر وضع مزارع را تغییر داده، و این گل‌ها را از میان برده است.

یادتان می‌آید که بارها بمن گفتید بزرگترین احتیاج روحی بشر درین دنیا، اعتماد و محبت است و تصور نمی‌کنید که مردمان امروز با محبت و اعتماد خواهند توانست دوباره، همه جا را غرق در گل بینند؟ من خودم هر وقت این حرف را بیاد می‌آورم.، این گلها را بچشم می‌بینم. می‌خواهید بگویم چه شکلی دارند؟ شکل یک زنگ بزرگ آتشین که از عطری آسمانی آکنده شده و بر بالهای نسیم شبانگاهی تاب می‌خورد. چرا میگوئید درین چمن گلهای زنبق وجود ندارد. من همه جا را غرق گل می‌بینم. همه جا بوی عطر مست کننده می‌شنوم. اوه! ببینید چقدر این گل زیباست؟

-ولی از آن که تو می‌بینی زیاتر نیست، ژرترود.

– بگوئید زیبائی آن کمتر از آن که من می‌بینم نیست.

-ژرترود، یادت هست که یکبار دیگر بتو گفتم: آنهائی که چشم دارند این زیبائیها را نمی‌بینند؟

– اوه! ببینید، ببینید همه جا چقدر دلپذیر و زیبا است، این چمن، این جنگل، این کوهها را ببینید. می‌خواهید برای شما این منظره را توصیف کنم؟ ما حالا زیر درخت‌های کاج هستیم که شاخه‌های خود را با نشاطی فراوان بر اطراف گسترده‌اند و هر وقت باد آنها را خم می‌کند باصدای ملایم می‌نالند. در زیر پای ما از دامنه کوهستان تا اینجا، مثل کتاب گشوده‌ای که روی میز کودکان دبستانی نهاده باشند چمنی وسیع و زیبا گسترده است. رنگ‌های چمن را ببینید: سبز زرین در نور آفتاب، سبزرسیمین در نور ماه، سبز آبی رنگ بهنگام غروب. من همه این رنگها را که شما برایم وصف کرده‌اید بچشم می‌بینم. نگاه کنید: کلمات این کتاب همه از گلهای چمن ترکیب شده‌اند. از بنفشه‌های بهاری، از شقایق‌ها، از گل‌های سرخ وحشی واز «زنبق‌های مزاربع». در پایین صفحات کتاب رودخانه بزرگی جاری است که در آن آبی برنگ شیر، کف آلود و مواج درجریان است. و این آب درین جویبار مستقیماً از آلپ، آلپ زیبا و آسمانی سرچشمه می‌گیرد. لابد فردا ژاک بدان سمت خواهد رفت؟ راستی آیا فردا ژاک بسفر می‌رود؟

-آری، قرار است برود. خودش بتو نگفته است؟

-نه، او نگفت اما من خودم فهمیدم. خیلی آنجا خواهد ماند؟

-یکماه … ژرترود، راستی چرا بمن نگفتی که او همیشه در کلیسا بدیدن تو می‌آید؟

-همیشه نمی‌آمد. فقط دوبار آمد. من بشما نگفتم برای اینکه نخواستم اوقاتتان تلخ شود.

– ژرترود. اگر این چیزها را بمن نگوئی بیشتر متأثر خواهم شد.

ژرترود دستهای مرا گرفت و گفت:

– راستی دوری چه چیز غم انگیزی است.

-ژرترود، آیا ژاک بتو گفته است که ترا دوست می‌دارد؟

-نه، نگفته ولی من خودم این موضوع را بی اینکه کسی بگوید می‌فهمم. مثلاً میدانم که با اینکه ژاک مرا خیلی دوست دارد، علاقه شما بمن از علاقه او بیشتر است.

-تو چطور ژرترود؟ آیا از رفتن او متأثر هستی؟

– من فکر می‌کنم که بهتر است برود، زیرا نمی‌توانم به علاقه او جوابی بدهم.

– ولی سئوال مرا پاسخ بده؛ آیا از رفتن او رنج می‌بری؟

– میدانید که آن کسی که محبوب منست شما هستید … اوه! چرا دستهای خودتان را از دست من بیرون می‌کشید؟ آیا حرف بدی زدم؟ ولی اگر شما مرد متأهلی نبودید من اینطور با شما حرف نمی‌زدم. از آن گذشته هیچکس با یک دختر کور ازدواج نمی‌کند، و بنابراین از طرف من خطری متوجه سعادت خانوادگی شما نیست. درین صورت برای چه من حق نداشته باشم شما را دوست بدارم؟ آیا این محبت در نظر خداوند گناه است؟

– هیچوقت در محبت گناه وجود ندارد.

– من در قلب خودم هیچ چیز جز محبت احساس نمی‌کنم، زیرا همه دنیا را با نظر محبت می‌بینم. دلم نمی‌خواهد ژاک غصه دار شود. اصلاً نمی‌خواهم هیچکس غصه دار شود. آرزوی من اینست که از طرف من جز خوشبختی عاید کسی نشود.

– ژاک خیال داشت پیش از رفتن از تو تقاضای زناشویی کند.

-اجازه می‌دهید قبل از عزیمت او با او صحبت کنم؟ می‌خواهم بدو بفهمانم که این کار مقدور نیست. میدانید که من حق ندارم با کسی ازدواج کنم. درین صورت اجازه می‌دهید با او حرف بزنم؟

– همین امشب.

-نه، فردا، هنگام حرکت او.

خورشید، چون گویی آتشین در افق زیبای سرخ رنگ غروب می‌کرد و هوا از عطر دلپذیر چمن آکنده بود. ما هردو برخاستیم و صحبت کنان راه تاریک دهکده را پیش گرفتیم.»

جداکننده پست ایپابفا

دفتر دوم

بالاخره برف سنگینی که بر دهکده نشسته بود آب شد، و درست در آن هنگام که توده برف از میان می‌رفت آخرین تردید کشیش نیز در باره نوع علاقه‌ای که نسبت به ژرترود حس می‌کرد بر طرف گردید. آخر کشیش جرئت کرد بدین جاذبه شدید و مقاومت ناپذیری که از مدتها پیش او را بسوی ژرترود می‌کشید و با وجود اظهارات مرموز آملی و گفته‌های بچگانه وسادة ژرترود، وی تا این تاریخ نتوانسته بود بماهیت آن پی ببرد، نامی را که می‌بایست نهاد بگذارد.

ژاک که ساعتی پیش از سفر خود با ژرترود صحبت کرده بود مدتی در سفر ماند و هنگام بازگشت خویش در ایام تعطیل نیز کوشید حتی المقدور از ژرترود دوری جوید و جز در حضور پدرش با او حرف نزند. خود ژرترود چنانکه مقرر شده بود بخانة مادموازل لوئیز رفت و در آنجا ماند و کشیش، پس از آنکه به ماهیت احساسات خود نسبت بدو پی برد، کوشید که از آن پس جز بعنوان «کشیش» با او سخن نگوید، وغالباً سعی می‌کرد ساعات دروس مذهبی ژرترود مقارن با اوقانی باشد که مادموازل لوئیز در خانه است.

جداکننده پست ایپابفا

درضمن تعلیم اصول مذهبی به ژرترود، کشیش مجبور شد انجیل را از نو و بر خلاف معمول بدقت بخواند و در قطعات مختلف آن تعمق کند. درینجا بود که وی بکشف بزرگی نائل شد که تا آنروز بدان توجه نداشت و آن این بود که فهمید بین سخنان مسیح و تفسیرها و گفته‌های سن پول (بولس مقدس) که قسمت اعظم انجیل را شامل می‌شود اختلاف بزرگی است، و قسمت مهم عقائد مذهبی مسیحیان نه از سخنان مسیح بلکه از تفسیرهای سن پول سرچشمه می‌گیرد.

آنچه درین کشف جالب توجه بود، این ترکیب مسیح و سن پل نبود، بلکه پی بردن بدین حقیقت بود که تمام آن قسمتهائی از انجیل که مربوط به منهیات، معاصی، تهدید بعذاب، انتقام خداوند و اجرای فرایض و اعمال معین است، بلا استثناء از تفسیرهای سن پول سرچشمه می‌گیرد، و در سرتاسر سخنان مسیح جز ندای محبت، عشق، بخشش، ترحم چیزی نمی‌توان یافت. کشیش پی برد که در انجیل، آنچه به منطق و عقل و حساب مربوط است مال حواریون مسیح است، و آنچه با قلب و احساسات و عواطف سرو کار دارد مال خود مسیح.

ژاک در مباحثات استدلالی خود با من همیشه بدین اشکال برمیخورد. او که فطرتاً اهل منطق و ریاضی بود و حتی در اصول مذهبی، مانند قسمت اعظم از روحانیون، از فکر و کتاب و استدلال بیشتر فیض می‌گرفت تا از قلب و احساسات خود، همواره مرا بدان متهم می‌کرد که از کتاب خدا فقط آن قسمتهایی را بر می‌گزینم و نقل می‌کنم که «باب طبع خود من است.» ولی حقیقت این بود که من خودم انتخاب خاصی بین سخنان مسیح نمی‌کردم. من فقط بین گفته‌های مسیح و سن پول، سخنان مسیح را بر می‌گزیدم و او که در این سخنان کمترین اثری از مقررات و قوانین و تهدیدهای مذهبی نمی‌دید می‌کوشید تا این ترکیب سخن مسیح و سن پل را فراموش کند و سرتاسر آنها را به نظر بیینند. ولی آیا ممکن است سخنان خداوند را با سخنان یک بشر در ردیف هم قرار داد؟

ژاک مثل بسیاری از روحانیون، به حقیقت مذهب یعنی بخشش پایان ناپذیر و محبت پایان ناپذیر پی نبرده بود؛ نمی‌دانست که او «خانه می‌بیند و من خانه خدا می‌بینم.» کسانی مانند او احتیاج دارند که همیشه یک مفسر علوم الهی، یک مجتهد، یک قیم، یک پرستار برای خود داشته باشند و نمی‌توانند این حقیقت عالی را حس کنند که آن علو و کمالی که از راه حساب و استدلال در جستجوی آنند و بدان نمی‌رسند، همواره از راه قلب و عواطف در دسترس آنهاست.»

کشیش غالباً حس می‌کرد که در گفتگو و مباحثه، ژاک از او منطقی‌تر

و پخته‌تر بنظر می‌رسد. او خود را روز بروز جوان‌تر می‌یافت و حتی گاه چون کودکان خردسال از چیزهای ناچیز شادمان می‌شد. یک روز در کتاب مقدس خواند که «بشما میگویم: اگر بصورت اطفال کوچک در نیائید در بهشت خداوند راه نخواهید یافت.» آنوقت فهمید که این نیروی محبت و اعجاز عشق است که روح او را جوان کرده است. بارها از خود می‌پرسید: «آیا گناه است اگر کسی در مذهب سعادت و نشاط جستجو کند؟» او در قلب خود احساس می‌کرد که بعکس آنچه میگویند وظیفه بزرگ هر فرد مؤمنی شاد بودن و راضی بودن است، و درین باره یک لبخند ژرترود بیش از همه مطالعات و تفکرات او بدو درس ایمان آموخته بود…

«این سخن مسیح ناگهان با حروف درخشان در برابر چشمم نقش بست: «آن‌ها که کورند گناهی ندارند.» زیرا گناه روح را تیره می‌کند و نشاط را از میان می‌برد. شادمانی دائمی ژرترود از اینجا سرچشمه می‌گرفت که وی اساساً گناه را نمی‌شناخت و در او هرچه بود محبت و صفا بود.»

جداکننده پست ایپابفا

دکتر مارتن بدهکده کشیش آمد و چون ژرترود را از نزدیک دید، بدقت بچشم او نگریست و با دستگاهی که همراه داشته. آن را معاینه کرد وگفت که درین باره با دکتر «رو» کارشناس معروف بیماری‌های چشم در لوزان گفتگو کرده و هردو کوری ژرترود را مرضی قابل علاج تشخیص داده‌اند، ولی کشیش تصمیم گرفت تا نظر همه قطعی نشده او را امیدوار نکند. از آن گذشته مگر دخترک بدینصورت که بود خوشبخت نبود؟

سه ماه بود که ژرترود در خانه مادموازلم. بسر می‌برد و میزبان او علاوه بر ژرترود سه کودک کور دیگر را نیز در خانه خویش نگاه می‌داشت که ژرترود آموختن الفبای کوران را بدیشان بعهده گرفته بود. درین مدت ژاک بعنوان مرخصی بنزد پدر و مادر خود آمده ولی فقط یکبار ژرترود را ملاقات کرده بود، و درین ملاقات نیز جز سخنان عادی چیزی رد و بدل نشده بود.

با اینهمه کشیش خوب حس می‌کرد که ژاک برای اینکه چنین تسلیم و رضا پیشه کند، چه بحران سخت روحی را تحمل کرده و چگونه قلب او پس از گذشتن ازین بحران سردتر و سخت‌تر شده است..

هر یکشنبه ژرترود برای صرف ناهار بخانه کشیش می‌آمد.، و از حضور او همه شادمان می‌شدند.

در عوض، هر عصر یکشنبه کشیش و زن و فرزندان او ژرترود را بخانه مادموازلم. باز می‌گرداندند و شام را در آن جا می‌ماندند.

جداکننده پست ایپابفا

یکروز، پس از هفته‌ها که از آخرین گردش دو نفری کشیش می‌گذشت، کشیش و او دوباره راه بیابان پیش گرفتند. ولی این بار چنان این گردش دو نفری در نظرشان غیرعادی آمد که تا مدتی هردو ساکت ماندند، فقط کشیش در راه شاخه‌های گل وحشی را می‌چید و بر گیسوان بور و مواج ژرترود می‌نهاد.

«بالاخره ژرترود سکوت را شکست و بیمقدمه پرسید:

-فکر می‌کنید که ژاک هنوز مرا دوست داشته باشد؟ این سؤال هم مرا ناراحت کرد و هم بتعجب افکند، لیکن بلافاصله جواب دادم:

– خواه ناخواه او تصمیم خود را برای دور شدن قطعی از تو گرفته است.

– ولی آیا تصور می‌کنید او می‌داند که شما مرا دوست می‌دارید؟

از تابستان گذشته که برای آخرین بار این صحبت بمیان آمده بود بیش از شش ماه می‌گذشت و درین مدت ما نه این گفتگو را نزد هم تکرار کردیم و نه هرگز تنها بودیم که آنرا تکرار کنیم … بدین جهت ازین سؤال ناگهانی ژرترود دل من چنان بتپش افتاد که ناگزیر شدم از سرعت قدمهای خود بکاهم.

گفتم:

– ژرترود. همه می‌دانند که من ترا دوست دارم.

– نه، نه، شما بسئوال من جواب نمی‌دهید.

و پس از به لحظه سکوت افزود:

– زن شما ازین نکته خبردارد، و میدانم که ازین بابت خیلی متأثر است.

-او همیشه متأثر است.

– اوه، مقصود شما ازین حرف تسکین ناراحتی من است، ولی من دلم نمی‌خواهد ناراحتی من بدین صورت تسکین یابد. اصولاً بیشتر اوقات فکر می‌کنم که همه آن سعادتی که برای خود قائلم بر اساس همین بی خبری من بوجود آمده است.

– ولی ژرترود …

-نه، بگذارید حرفم را بزنم. من چنین سعادتی را نمی‌خواهم. سعادتی را که بر اساس بیخبری من از دنیا و غمهای مردم دنیا استوار شده باشد نمی‌خواهم. یقین دارم خیلی چیزهای نامطبوع وجود دارد که بمن نمیگوئید و مرا از آن غافل می‌گذارید. آنچه من اکنون از شما می‌طلبم خوشبخت کردن من نیست، آگاه کردن من است. من می‌ترسم واقعاً دنیا بدان زیبایی و نشاطی که شما برای من توصیف کرده‌اید نباشد.

– راست است. حقیقت اینست که بشر غالباً جز زشت کردن زندگانی کاری ندارد، زیرا عملاً هرچه می‌تواند بدی بر بدی می افزایده.

– اوه! برای همین است که این سئوال را می‌کنم. من نمی‌خواهم بنوبت خود بدی تازه‌ای بر این همه زشتی بیفزایم.

سپس اندکی ساکت ماند و باز ناگهان بپرسید:

– آیا راست است که بچه‌های یکنفر کور، کور بدنیا می‌آیند؟

-نه، ژرترود. هیچ دلیلی درین باره نیست. البته من از تو نمی‌پرسم چرا این سئوال را می‌کنی، ولی باید این نکته را متوجه باشی که برای داشتن بچه، اول داشتن شوهر لازم است.

-چرا؟ مگر خداوند نمی‌گوید محبت تابع هیچ قید و شرطی نیست؟

– محبتی که در اینجا گفته می‌شود آن چیزی است که باید مرادف ترحم و احسان بشمار آید.

– پس از روی ترحم است که شما مرا دوست می‌دارید؟

– نه، ژرترود. خودت میدانی که چنین نیست.

– درین صورت اعتراف می‌کنید که عشق ما از نوع محبتی که در کتاب آسمانی گفته شده نیست؟

– ژرترود. مقصودت ازین حرف پیست؟

-اوه! شما خودتان بهتر میدانید … وظیفه من نیست که بیش ازین حرفی بزنم.

خوب احساس می‌کردم که تمام بنای منطق و استدلال من فروریخته است. پرسیدم:

–ژرترود، آیا می‌خواهی بگویی که عشق تو یک عشق گناهکارانه است؟

– عشق من نه، عشق شما.

– درین صورت؟

در صدای خودم هنگام ادای این جمله لرزشی عجیب، شبیه بحال استرحام احساس کردم. مثل این بود که تمام آینده من بسته بدین به کلمه پاسخ او بود.

ژرترود بسادگی جواب داد:

– هر قدر هم این عشق گناهکارانه باشد، باز من نمی‌توانم شما را دوست نداشته باشم.

در راه بازگشت همچنان دل من بسختی می‌تپید و چنان هیجانی بر روحم استیلا یافته بود که فکر می‌کردم بر خورد با هر سنگریزه‌ای ممکنست تعادل مرا برهم زند و مرا با ژرترود بر زمین افکند.»

جداکننده پست ایپابفا

دکتر مارتن بازگشت و خبر داد که دکتر «رو» جراحی چشم ژرترود را پذیرفته است و باید دختر جوان چند روز در اختیار او گذاشته شود تا این عمل صورت گیرد.

جداکننده پست ایپابفا

۱۹ مه، شب همان روز

۰۰۰ «ژرترود را دیدم ولی ازین بابت با او سخنی نگفتم. چون هیچکس در سالن نبود مستقیماً باطاق او بالا رفتم. ژرترود در اطلاق تنها بود.

مدتی دراز او را در آغوش فشردم. وی هیچ مقاومتی نکرد و هنگامیکه پیشانی خود را بالا آورد تا بعادت همیشه ببوسم، لب بر لب او نهادم … »

21 مه

«دیشب ژرترود به بیمارستان خصوصی دکتر رو رفت تا مورد عمل جراحی قرار گیرد. اکنون من در اطاق خود تنها هستم و در خاموشی شب از پنجره به بیرون می‌نگرم.

خداوندا آیا بخاطر ما، بخاطر بشر ناچیز است که شب را چنین زیبا آفریدهای؟

ماه با نور شاعرانه و پریده رنگ خود در برابر پنجره اطاق من نور افشانی می‌کند. خاموشی پرشکوه امشب و زیبائی آسمانی ماه مرا در جذبه‌ای فرو بوده است که توصیفی برای آن نمی‌توان کرد.

خداوندا! حالا می‌فهمم که اگر حدی برای عشق وجود داشته باشد، این حد بدست تو بوجود نیامده، بلکه با همت خود بشر ساخته شده است. ممکنست عشق من بنظر مردم زمین گناهکارانه آید، ولی تو، تو بمن بگو که در نظرت این عشق من مثل هر عشق و محبتی مقدس است.

این تردید و ابهام مرا دیوانه می‌کند. آیا اکنون که ژرترود دارد بینا می‌شود، من باید در درون وادی ظلمت بینائی باطنی خویش را از دست بدهم؟

23 مه

«نامه دکتر مارتن رسید. عمل رضایت بخش بوده است. خدارا شکر!»

24 مه

«از فکر آمدن کسی که تا کنون مرا ندیده دوست داشت سخت نگران هستم.. آیا مرا خواهد شناخت.»

برای نخستین بار در عمر خود، بدقت در آینه نگاه می‌کنم. اگر نظر او نسبت بمن چنانکه باید نرم و ملاطفت آمیز نباشد چه خواهم کرد و خداوندا! گاه چنین احساس می‌کنم که جز از ورای عشق او نمی‌توانم بستایش تو بپردازم.»

جداکننده پست ایپابفا

کشیش با کار پیاپی توانست چند روزۀ انتظار را بگذراند و دیوانه نشود. روز ورود ژرترود وی با زن و فرزندانش باستقبال کالسکه او رفت. شارلوت و گاسپار دسته‌های بزرک گل چیده و آماده کرده بودند و سارا پاکتی با کاغذ طلائی رنگ در دست داشت. زن کشیش نیز برخلاف همیشه لبخند می‌زد.

۲۸ مه، شب همانروز

«خداوندا بمن رحم کن. من از دوست داشتن او صرفنظر می‌کنم ولی تو هم، خدایا، اجازه مده که او بمیرد.»

آه! چقدر حق داشتم بیمناک باشم! آخر چرا اینکار را کرد؟ چه می‌خواست بکند و آملی و سارا بمن گفتند که تا بیرون خانه همراه او بوده‌اند. بنابراین او پس از آمدن دوباره از خانه بیرون رفته است. چرا؟

هنگامیکه او را دیدم، بیهوش و بی حس بود. تازه از آبهای رودخانه که وی خود را دل آنها افکنده بود بیرونش کشیده بودند. خوشبختانه دکتر مارتن هنوز باز نگشته بود و بمحض شنیدن این خبر فوراً ببالین غریق شتافت و بنجات اوهمت گماشت، ولی حتی پس از بهوش آمدن او وی نگران آن بود که سرماخوردگی شدیدش منجر به ذات الریه گردد. اوه! حالا می‌فهمم که چرا او بمحض آمدن نگاهی عجیب بر من و زن من و تمام حاضرین افکند. حالا می‌توانم بفهمم که معنی لبخند مرموز و غیرعادی او در سر میز غذا چه بود و چرا این تبسم قطع نشدنی مرا اینقدر ناراحت و مضطرب می‌کرد. بنظر من چنین می‌رسید که این تبسم بیک قطره اشک، یک ناله، یک آه جانسوز بیشتر شبیه بود. مثل این بود که او برای نخستین بار براز بزرگی پی برده بود که قطعاً اگر من تنها بودم آنرا با من در میان می‌نهاد.

خداوندا! آیا بالاخره خواهم توانست بر این رازی که اینهمه برای من اهمیت دارد وقوف یابم؟

جداکننده پست ایپابفا

بالاخره مادموازلم… خبر داد که ژرترود موقتاً از خطر جسته است.

کشیش ببالین او رفت. دخترک هنوز اشک در چشم داشت، ولی سعی می‌کرد خود را خندان نشان دهد، و سقوط خویش را در رودخانه امری اتفاقی و تصادفی ناگوار وانمود کند.

لیکن شب آن روز، هنگامیکه کشیش سر بردامن او که باحال ضعف روی تخت خفته بود نهاد و بسختی گریست، دخترک اعتراف کرد که واقعاً قصد خودکشی داشته است.

جداکننده پست ایپابفا

بمن گفت:

– باید این حقیقت را بشما اعتراف کنم. من این کار را بقصد آن کردم که خودم را بکشم. آیا این خیلی کار بدی بوده و چون من جواب ندادم، گفت:

– دوست من، بگذارید درین فرصت آخرین، علت این کار را بشما بگویم، زیرا خوب احساس می‌کنم که امشب خواهم مرد. امروز هنگام بازگشت بخانه شما هنگام دیدن شما، فوراً دریافتم که در قلب شما مقامی بسیار بزرگ دارم. ولی همان وقت نیز فکر کردم که حقیقتاً این مقام متعلق بدیگری است، و فوراً دریافتم که او، یعنی صاحب قبلی این مقام، چقدر از این لحاظ رنج می‌برد. جنایت من، گناه من این بود که زودتر این حقیقت را احساس نکردم، و اگر احساس کردم باز قبول کردم که شما مرا دوست داشته باشید. ولی امروز، هنگامی که در چهره او اثر اندوهی وصف ناپذیر دیدم، هنگامیکه، دریافتم که اینهمه نشان رنج و نومیدی که در صورت افسرده و پریده رنگ او پیداست نتیجه وجود من است نتوانستم بادامه این جنایت تن در دهم. نه، بخودتان هیچگونه ملامتی مکنید. زیرا تنها یک راه حل هست و آن رفتن من است. فقط با رفتن من بار دیگر امید و شادمانی بخانه دل او بازخواهد گشت.

باز چند لحظه ژرترود ساکت ماند و بفکر فرو رند. عرقی سرد بر پیشانیش نشسته ورنگش بسختی پریده بود. بالاخره چشمان خود را که برهم نهاده بود گشود و آهسته آهسته گفت:

– هنگامی که توجهات شما و مساعی پزشک نور چشم مرا بمن باز گردانید. من دنیایی در برابر خود یافتم که از آنچه خیال می‌کردم نیز زیباتر و دلپذیر تر بود. من حتی در عالم تصور هرگز روز را چنین روشن و هوا را چنین شفاف و آسمان را این همه پهناور و زیبا تصور نمی‌کردم. ولی خیال نیز نمی‌کردم که بر پیشانی کسان اثر این همه رنج و غم نمودار باشد، میدانید وقتی که وارد خانه شما شدم، پیش از هر چیز به چه توجه کردم؟ به گناه خودمان! نه، اعتراض مکنید، سخنان مسیح را یاد بیاورید: «اگر کور باشید هیچ گناهی نخواهید داشت» ولی در آن هنگام من بینا بودم… گوش بدهید. آن روزهایی که در بیمارستان بودم، قسمتی از انجیل را که قبلاً خوانده بودم برایم خواندند. اکنون یکی از آیات آنرا خوب بیاد دارم، زیرا یکروز تمام آنرا در ذهن خود تکرار کردم. آن آیه اینست «پیش ازین، هنگامی که قانونی برای خود نمی‌شناختم، زنده بودم. ولی بعد با قانون زندگی آشنا شدم و گناه را شناختم و مردم.»

«گناه را شناختم و مردم.» ژرترود که زندگی برایش جز پاکی مفهومی نداشت، گناه را شناخته بود. گناه رنج دادن دیگران را. وقتیکه دانست وجود او چیزی غیر از سعادت بیار آورده است، زندگانی او از میان رفت، مرد.

خشمگین فریاد زدم:

– که این قطعه را برایت خواند؟

– ژاک. خبر دارید که او نیز بحلقه روحانیون پیوسته است؟ از او عاجزانه تقاضا کردم که ساکت شود، ولی او بسخنان خود ادامه داد و گفت:

– بگذارید یک اعتراف دیگر نزدتان بکنم. این اعتراف خیلی شما را رنج خواهد داد، ولی نباید نشانی از دروغ و ریا بین ما باقی بماند. من وقتیکه ژاک را دیدم، فوراً دریافتم که آن کسیکه محبوب من بوده او بوده است نه شما. او درست قیافة شما را داشت، مقصودم اینست که همان قیافه ایرا داشت که من برای شما تصور می‌کردم. اوه! چه خوب بود اگر زن او شده بودم.

– ولی ژرترود، هنوز هم می‌توانی این کار را بکنی.

– نه! او دیگر بکلیسای کاتولیک پیوسته است و نمی‌تواند با من ازدواج کند..

سپس ناگهان بشدت گریه را سر داد و گفت:

– دلم می‌خواهد کشیشی که باید در دم مرک از من اعتراف بگیرد او باشد. می‌بینید که دیگر کاری جز مردن برای من نمانده است… چه عطشی دارم! بگوئید برایم آب بیاورند. دارم خفه می‌شوم. اوه! مرا تنها بگذارید. دیگر نمی‌خواهم شما را ببینم.

او را تنها گذاشتم و مادموازلم. را بجای خود بر بالینش خواندم زیرا دریافتم که حضور من وی را ناراحت‌تر می‌کند. فقط تقاضا کردم در صورتیکه وضع مزاجی ژرترود خطرناک‌تر شود، مرا آگاه سازد.

30 مه

افسوس! مقدر بود که دیگر او را جز بصورت جسدی بیروح نبینم. امروز بامداد هنگام سپیده دم جان سپرد. ژاک که بتقاضای ژرترود بشتاب حرکت کرده بود چند ساعت پس از مرگ او بر بالینش رسید.

من در نزدیک بستر او، در کنار آملی زانو زدم و از زنم خواستم که برایم دعا کند، زیرا احتیاج بکمک داشتم. او آهسته قطعة «پدر آسمانی ما» را خواند، اما من بسخنانش گوش ندادم. دلم می‌خواست گریه کنم، ولی قلب من مثل صحرائی خشک و سوزان بود و قطره اشکی بدیدگانم نفرستاد. »

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

داستان «آهنگ روستایی» نوشته آندره ژید (داستان اول از مجموعه داستانی «شاهکارها» با ترجمه شجاع الدین شفا) توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن قدیمی، چاپ 1328، تایپ، بازخوانی و تنظیم شده است.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=5202

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *