یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ
ترجمه: رضا فرّخفال
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
آغاز رمان:
فصل 1
وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکهای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، میکوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجرهها که دو بندانگشت یخ روی آنها را پوشانده بود، بهزحمت شنیده میشد و بیدرنگ فرو میمرد. بیرون، هوا سرد بود و نگهبان، کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجرهها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمهشب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود؛ اما حالا سه پرتو زردرنگ از دو چراغ حاشیه اردوگاه و چراغ دیگری در داخل محوطه بر شیشه پنجرهها میتابید.
نمیدانست چرا کسی برای باز کردن در خوابگاه نمیآید و سروصدای گماشتهها شنیده نمیشد که بشکههای پیشاب را روی تیرک میگذاشتند تا آن را بیرون ببرند.
شوخوف هیچوقت بعد از بیدارباش نمیخوابید. در جا از جایش بلند میشد. با این کار یک ساعت و نیمی تا پیش از حضوروغیاب صبحگاه میتوانست آزاد بگردد و برای آدمی که اردوگاه را میشناخت این فرصتی بود که میتوانست چیزی برای خودش تلکه کند. میتوانست با یک تکه آستری کهنه برای کسی دستکش درست کند، برای سرگروهی که هنوز از تخت پایین نیامده بود، چکمههای نمدیاش را بیاورد و او را از زحمت گشتن با پایبرهنه در میان کپه چکمهها که از گرمخانه آورده بودند، خلاص کند. یا میتوانست به یکی از انبارها سر بزند و کاری برای خودش دستوپا کند: جارو کردنی، حمل چیزی؛ و یا به غذاخوری برود، کاسهها را از روی میزها جمع کند، آنها را رویهم بچیند و به ظرفشوها بدهد. این هم یک راه لفتولیس بود، اما خیلیها به همین خیال خودشان را به غذاخوری میرساندند. بدی این کار آن بود که اگر ته کاسهها چیزی پیدا میشد آدم بیاختیار آن را لیس میزد. نمیتوانستی جلو شکمت را بگیری؛ اما شوخوف صدای اولین سرگروهش، کوزیومین، هنوز در گوشهایش زنگ میزد. زندانی کهنهکاری بود که در سال ۱۹4۳ دوازده سال از بازداشتش میگذشت. یکبار پای آتش، در جنگلی که چوبهایش را میبریدند، به دستهای که یکراست از جبهه به اردوگاه آورده بودند، گفته بود: «در اردوگاه، رفقا، قانون جنگل حکمفرماست؛ اما حتی اینجا هم آدم میتواند زنده بماند. میدانید چه کسانی اولازهمه کارشان ساخته است؟ آنها که به کاسهلیسی میافتند، آنها که زیاده از حد به معالجه دکترها دلخوش میکنند و آنها که پیش بالاییها بلبلزبانی میکنند.»
بهجز در مورد خبرچینها حرفهای او همه درست بود، چراکه خبرچینها میدانستند که چطور گلیمشان را از آب بیرون بکشند و هرچند به بهای خون دیگران خودشان از این میان جان سالم به درمیبردند.
شوخوف همیشه سر بیدارباش از جا بلند میشد، اما امروز از جایش جنب نخورد. از شب پیش حال ناخوشی داشت. تنش کوفته بود و درد میکرد و مورمورش میشد، شب هر چه کرده بود نتوانسته بود خود را گرم کند. توی خواب حس کرده بود که بدجوری دارد مریض میشود و بعد کمی حالش بهتر شده بود. سرتاسر شب آرزو میکرد که کاش صبح نشود.
اما صبح شده بود، مثل همیشه که صبح میشد.
بههرحال در این سردخانه درندشت چطور میتوانست خود را گرم کند؟ با آن شیشههای یخبسته و آن تارهای یخ که بالای سر آدم، آنجا که دیوارها به سقف خوابگاه میرسید، تنیده شده بودند.
شوخوف روی تخت ماند. در طبقه بالایی تخت درحالیکه پتو و پالتو را روی سرش کشیده بود و هر دوپایش را در آستینهای نیمتنهاش چپانده بود، دراز کشیده بود. هیچ جا را نمیتوانست ببیند، اما از سروصداها میتوانست بفهمد که توی خوابگاه و قسمتی که او میخوابید، چه میگذرد. صدای قدمهای سنگین گماشتهها میآمد که بشکه را بیرون میبردند. این کار را به آدمهای معلول میدادند و کار سبکی به حساب میآمد، اما مرد میخواست که آن بشکه را بیآنکه لب پر بزند بیرون ببرد. بعد یک نفر از گروه، هفتادوپنج چکمههایی را که از گرمخانه آورده بود روی زمین ریخت و پشت سر او یک نفر از گروه خودشان هم همین کار را کرد (نوبت گروه آنها هم بود که از گرمخانه استفاده کند). سرگروه و دستیارش باعجله چکمههایشان را پا کردند و تخت آنها غژغژ صدا داد. دستیار سرگروه باید برای گرفتن جیره نان میرفت و سرگروه راهی ساختمان فرماندهی میشد تا به بخش برنامهریزی تولید سربزند.
شوخوف یادش آمد که امروز رفتن سرگروه به بخش برنامهریزی تولید با دیگر روزها فرق دارد. امروز برای آنها روز مهمی بود. میگفتند که قرار است گروه صدوچهار را از کارگاه ساختمانی بهجای دیگری برای ساختن یک مجتمع مسکونی اشتراکی انتقال دهند. در حال حاضر این مجتمع جز تکه زمینی پوشیده از یخ و برف نبود که باید قبل از هر کار دیگر گودالهایی در آن میکندند، تیرکهایی را در آنها کار میگذاشتند و برای جلوگیری از فرار، به دست خودشان دورتادورشان را سیمخاردار میکشیدند. تازه آنوقت میتوانستند کار ساختمانی را شروع کنند.
هیچ بروبرگرد نداشت که تا یک ماه تمام آنجا حتی چالهای هم در زمین برای گرم شدن پیدا نمیکردند و روشن کردن آتش غیرممکن بود. هیزم از کجا میآوردند؟ تنها راه نجات، کار کردن تا سرحد مرگ بود.
سرگروه دلش شور میزد و داشت میرفت که اوضاع را روبهراه کند و این کار را به گردن گروه دیگری بیندازد، گروهی که افراد پخمهاش چیزی حالیشان نباشد. البته این کار با دستخالی امکان نداشت. دستکم نیم کیلویی چربی خوک خرج برمیداشت که باید به مسئول برنامهریزی داده میشد.
شوخوف اگر امروز به بهداری سر میزد شاید میتوانست اسم خودش را در فهرست نام بیماران وارد کند. امتحانش ضرری نداشت. تمام تنش تختهبند بود.
بعد فکر کرد که نوبت نگهبانی امروز با کیست و یادش آمد که نوبت ایوان درازه است، گروهبان بلندقد لاغراندامی که چشمهای سیاهی داشت. زندانی در برخورد اول با او از وحشت زرد میکرد، اما کمکم که با او اخت میشدی میفهمیدی که از آنهای دیگر رفتار نرمتری با آدم داشت. پس شوخوف میتوانست تا رسیدن نوبت به خوابگاه شماره نه برای رفتن به غذاخوری، در تخت خود بماند …
(این نوشته در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ بروزرسانی شد.)