تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه اسکوبی دوو و ارواح سرگردان

قصه کودکانه ترسناک: اسکوبی‌دوو و ارواح سرگردان

 

کتاب قصه کودکانه ترسناک و هیجان‌انگیز

اسکوبی‌دوو و ارواح سرگردان

ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

روزی روزگاری در وسط یک دریای بزرگ، جزیره کوچکی بود. جزیره پوشیده از درختان بزرگ و تنومند بود. در گوشه‌ای از این جزیره مردابی بود و در کنار مرداب هم یک قصر قدیمی. مردم آن اطراف عقیده داشتند که این قصر، محل زندگی ارواح سرگردان است و برای همین هم می‌ترسیدند که به آن جزیره بروند. روزی از روزها، یک گروه خبرنگار و گزارشگر، سوار کشتی شدند تا به این جزیره بروند و از آن قصر قدیمی و ارواح سرگردان فیلم و گزارش تهیه کنند.[restrict]

یک گروه خبرنگار و گزارشگر، سوار کشتی شدند تا به این جزیره بروند

در میان این گروه، مردی بود به نام شاگی. او سگ باهوشی به نام اسکوبی‌دوو داشت که همراه خود به این جزیره آورده بود تا در پیدا کردن ارواح سرگردان کمک کند. شاگی و اسکوبی‌دوو. قبل از همه وارد قصر متروک شدند. آن‌ها از راهروی تاریکی گذشتند تا به اتاقی رسیدند که دورتادور آن قفسه‌بندی شده بود. قفسه‌ها پر از مواد خوراکی بود. آن‌ها دنبال چیزی بودند تا بخورند. ناگهان صدای وحشتناکی به گوش آن‌ها رسید. وقتی نگاه کردند، دیدند که دودِ مارپیچی وارد اتاق شده و نوشته‌ای را روی در درست کرده. نوشته این بود: «ازاینجا بروید» شاگی و اسکوبی‌دوو، خیلی ترسیدند.

دودِ مارپیچی وارد اتاق شده و نوشته‌ای را روی در درست کرد

شاکی فریاد زد: «ارواح سرگردان آمدند» و از اتاق بیرون دوید. او برای پیدا کردن دوستانش به هر طرف می‌دوید؛ اما ناگهان همراه اسکوبی‌دوو داخل گودال بزرگ و عمیقی افتادند. در همان لحظه، مردی که ماسک وحشتناکی روی صورتش زده بود با شمشیر برنده‌ای بالای سر آن‌ها ایستاد. مرد، قیافه وحشتناکی داشت. ناخن‌هایش مثل چنگال‌های گرگ، بلند و تیز بود. شاگی از ترس جیغ کشید و فریاد زد: «کمک کمک!»

مردی که ماسک وحشتناکی روی صورتش زده بود با شمشیر برنده‌ای بالای سر آن‌ها ایستاد

شاگی و اسکوبی‌دوو با هزار زحمت از آن گودال ترسناک بیرون آمدند. شاکی با خود گفت «شاید آن مرد یکی از ارواح سرگردان است که در آن قصر زندگی می‌کنند.» در این مدت کوتاه، او چندین بار مردان ماسک زده یا ارواح سرگردان را دیده بود. آن روز شاگی نتوانست دوستانش را پیدا کند. شب، او و اسکوبی‌دوو در یکی از اتاق‌های قصر ساکن شدند تا فردا صبح دوستانشان را پیدا کنند.

در یک‌لحظه، شاگی و اسکوبی‌دوو جلوی آینه رفتند تا خودشان را جلوی آینه ببینند؛ اما در کنار تصویر خودشان، تصویر یک روح سرگردان را می‌دیدند که به آن‌ها می‌گفت «ازاینجا بروید! از این خانه بروید!»

شاگی و اسکوبی‌دوو جلوی آینه رفتند تا خودشان را جلوی آینه ببینند

شاگی از آن قصر ترسناک بیرون آمد و همراه اسکوبی داخل ماشین نشست. او می‌خواست داخل جنگل، جای مناسبی پیدا کند تا غذا بخورند و استراحت کنند؛ اما وقتی در جاده جنگلی جلو می‌رفت، ناگهان چند نفر که همان ماسک‌های وحشتناک به خود زده بودند، دور ماشین او جمع شدند. آن‌ها از ماشین بالا می‌رفتند و پایین می‌آمدند و می‌خواستند شاگی و اسکوبی‌دوو را بگیرند و آن‌ها را از بین ببرند.

می‌خواستند شاگی و اسکوبی‌دوو را بگیرند و آن‌ها را از بین ببرند

روز بعد، شاگی دوستانش را پیدا کرد. او همه‌چیز را برای آن‌ها تعریف کرد؛ اما آن‌ها حرف او را باور نکردند. آن‌ها در حال قدم زدن بودند که یک مرد با همان ماسک وحشتناک از پشت درختی بیرون دوید. شاگی گفت: «نگاه کنید! این هم یکی دیگر!» فِرِد – دوست شاگی- گفت من باور نمی‌کنم، که این ماسک باشد حتماً این روح سرگردان است یکی دیگر از دوستان شاکی گفت: «شاید هم یک نفر خودش را به شکل روح درآورده تا ما را بترساند» فرد جلو رفت و سر آن مرد را گرفت و کشید. ناگهان سر آن مرد که شبیه ماسک وحشتناکی بود کنده شد و در دست فرد باقی ماند. فرد گفت: «حالا باور کردید؟ من که گفتم این ماسک نیست!» شاگی گفت: «حتماً کسی آن‌ها را جادو کرده است و ما باید دنبال جادوگر بگردیم و او را پیدا کنیم.»

ما باید دنبال جادوگر بگردیم و او را پیدا کنیم

فِرد سر وحشتناک را به زمین انداخت. با افتادن سر، روی زمین، از جاهای مختلف زمین رشته‌های مختلف دود به هوا بلند شد. دودها در هوا پیچ‌وتاب می‌خوردند و به ارواح سرگردان تبدیل می‌شدند. ارواح سرگردان دورهم جمع شدند و به‌طرف شاگی دویدند. آن‌ها جیغ می‌زدند و فریاد می‌زدند. شاگی تند می‌دوید، چون می‌خواست از دست آن‌ها فرار کند و دنبال جادوگر بگردد و او را از بین ببرد. او حالا دیگر می‌دانست که همه این چیزها زیر سر جادوگر بدجنس است!

ارواح سرگردان دورهم جمع شدند و به‌طرف شاگی دویدند.

شاگی و اسکوبی‌دوو، رفتند و رفتند تا به ساحل دریا رسیدند. کنار ساحل، کشتی آن‌ها ایستاده بود. شاگی از دیدن کشتی خوشحال شد. او گفت: «بهتر است برویم و همه‌چیز را به کاپیتان بگوییم.» آن‌ها وارد کشتی شدند و به دنبال ناخدا روی عرشه رفتند؛ اما وقتی شاکی، کاپیتان را صدا زد، یک هیولای وحشتناک شبیه گربه به‌جای کاپیتان ایستاده بود. شاگی فهمید که جادوگر بدجنس، کاپیتان را هم طلسم کرده است.

یک هیولای وحشتناک شبیه گربه به‌جای کاپیتان ایستاده بود

شاگی از کشتی پیاده شد و در طول ساحل دوید. او می‌خواست محل مخفی شدن جادوگر را پیدا کند. او به غاری رسید و به‌طرف آن رفت. غار یک در چوبی بزرگ داشت. شاگی در را هل داد و آن را باز کرد. وقتی وارد غار شد، دید غار خیلی عجیب‌وغریب است. در گوشه‌ی غار یک مجسمه گربه قرار داشت. جلوی گربه آتش روشن بود. شاگی بازهم جلو رفت. در قسمت دیگری از غار، دو زن که شبیه جادوگرها بودند، دوستان او را گرفته و دست‌وپایشان را بسته بودند. در دست جادوگرها، عروسک‌هایی شبیه دوستان شاگی دیده می‌شد. معلوم بود که جادوگرها به‌وسیله آن عروسک‌ها دوستان او را جادو کرده‌اند.

در دست جادوگرها، عروسک‌هایی شبیه دوستان شاگی دیده می‌شد

شاگی می‌دانست که همه‌ی قدرت جادوگرها از آن مجسمه گربه است. او آهسته برگشت و مجسمه گربه را از روی پایه‌اش به زمین انداخت. از افتادن مجسمه به زمین، صدای وحشتناکی بلند شد و آن مجسمه به صدها تکه تبدیل شد. با این کار، قدرت جادوگرها از بین رفت. شاگی نزد دوستانش برگشت و زن‌های جادوگر را دید که به شکل گربه درآمده‌اند. او فهمید که دیگر قدرت جادویی آن‌ها از بین رفته است. حالا همه آزاد بودند.

دیگر قدرت جادویی آن‌ها از بین رفته است. حالا همه آزاد بودند

شاگی و دوستانش از غار بیرون آمدند. حالا دیگر ترس و وحشت در وجود آن‌ها نبود. با از بین رفتن جادوگرها، ارواح سرگردان هم یکی‌یکی از بین رفتند. آن‌ها به هر طرف که نگاه می‌کردند. یک روحِ جادو شده در حال نابودی بود.

در آن جزیره‌ی زیبا، نه جادوگری پیدا شد و نه روح سرگردانی

از آن روز به بعد، در آن جزیره‌ی زیبا، نه جادوگری پیدا شد و نه روح سرگردانی. مردم که دیگر نمی‌ترسیدند، دسته‌دسته برای تماشا و استراحت به آن جزیره می‌آمدند.

پایان 98

[/restrict]


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=22788

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *