پینوکیو
آدمک چوبی
نوشته: کارلو کولودی
ترجمه: اسماعیل عباسی
سال چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یک روز «گپتو» مشغول ساختن عروسکی بود که دستها و پاهایش حرکت کند و بتواند برقصد. اسم عروسك را میخواست «پینوکیو» بگذارد. وقتی کارش به پایان رسید پینوکیو شروع کرد به حرکت کردن و حرف زدن. لابد میتوانید حدس بزنید که «گپتو» چقدر از این موضوع تعجب کرده بود.
آدمك مثل بچههای شلوغ به این طرف و آن طرف میدوید و شلوغ میکرد.
یک روز در مغازه ی گپتو جیرجیرکی سر و کلهاش پیدا شد. جیرجیرک خودش را «جيرجيرك سخنگو» معرفی کرد و به پینوکیو نصحیت کرد که رفتارش با همه خوب باشد، وگرنه به دردسر خواهد افتاد.
پینوکیو که از نصیحت خوشش نمیآمد و گوشش به این حرفها بدهکار نبود چکش بزرگ و چوبی را برداشت تا به كله ی جیرجیرك سخنگو بكوبد.
روزی از روزها پینوکیو تصمیم گرفت مثل بچههای دیگر به مدرسه برود. گپتو که پول نداشت، کتش را فروخت و با پول آن برای پینوکیو کتاب خرید. پینوکیو به راه افتاد تا به مدرسه برود. بر سر راهش به مدرسه نمایش عروسکی اجرا میکردند. پینوکیو که پول نداشت تا بلیط بخرد، کتابش را فروخت و با پول آن بلیط نمایش را خرید. اجراکنندهی برنامه وقتی متوجه شد که پینوکیو عروسکی بیش نیست از او دعوت کرد که به روی صحنه برود و در بازی عروسکی شرکت کند.
مدیر برنامه از ورود پینوکیو به صحنه عصبانی شد و تصمیم گرفت او را توی بخاری بیندازد و بسوزاند. پینوکیو با گريه و زاری از مدیر برنامه عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر مزاحم دیگران نشود و ماجرای خودش را برای او تعریف کرد.
مدیر برنامه که از شنیدن سر گذشت پینوکیو دلش به رحم آمده بود پولهای او را به خودش برگرداند و مقداری هم پول اضافه به او داد تا برود و برای خودش، کتاب و برای گپتو، لباس بخرد.
پینوکیو از او تشکر کرد و قول داد مستقیماً به خانه پیش گپتو برود و عاقلتر باشد.
چند قدمی جلوتر نرفته بود که روباهی شل و گربه ای کور بر سر راهش ظاهر شدند. وقتی آن دو فهمیدند که پینوکیو پول همراهش هست رفتار دوستانهای در پیش گرفتند و او را به رستورانی دعوت کردند تا بروند و با هم شام بخورند.
بعد از خوردن شام همه به خواب رفتند.
وقتی پینوکیو خوابید، روباه و گر به که در واقع نه شل بودند و نه کور نقشهای، چیدند تا پولهای پینوکیو را بدزدند. روباه و گربه از جا بلند شدند و لباسهای مشکی پوشیدند و خودشان را به شکل راهزن درآوردند و رفتند و در جنگل پنهان شدند.
پینوکیو وقتی از خواب بلند شد، به طرف خانه به راه افتاد. روباه و گربه سر راه او را گرفتند و باطنابی او را از درخت آویزان کردند. ولی پینوکیو سکهها را توی دهانش نگهداشته بود و دندانهایش را هم محکم بسته بود.
فرشته ی محافظ پینوکیو که در آن نزدیکیها زندگی میکرد سگش را فرستاد تا روباه و گربه را فراری بدهد و پینوکیو را هم به همراه خودش بیاورد. وقتی فرشته از او سئوالاتی میپرسید پینوکیو که از کار خودش شرم زده بود به دروغ چیزهایی میگفت.
هر بار که دروغ میگفت دماغش درازتر میشد! پینوکیو وحشت کرده بود.
و وقتی که متوجه شد دروغ گفتن کار درستی نیست، حقیقت ماجرا را به فرشته گفت. هر حرف درستی که میزد دماغش کوچکتر میشد. بالاخره به فرشته قول داد که هیچوقت دروغ نگوید و سپس به راه افتاد.
بار دیگر پینوکیو به گربه و روباه برخورد و آنها پینوکیو را تشویق کردند که پولهایش را در زمین بکارد تا فردا درخت پول سبز شود.
البته معلوم است که وقتی پینوکیو خوابید، آن دو پولها را از زیر زمین درآوردند و فرار کردند!
پینوکیوی غمگین دوباره به راه افتاد. این بار به چند پسر برخورد که پینوکیو را به سرزمین شادی دعوت کردند و به او گفتند که هیچ کس در این سرزمین غمگین نیست و همه، همیشه خوش میگذرانند، بازی میکنند و شیرینی میخورند.
تنها چیزی که به پینوکیو نگفتند این بود که هر کس در سرزمین شادی دچار دردسر میشد، تبدیل به يك الاغ می شد. در این صورت هم او را می فروختند. مدتی نگذشت که این بلا به سر پینوکيو هم آمد و او تبديل به يك الاغ شد. او را به سیرک فروختند تا در آنجا برنامه اجراکند، بر قصد، و از توی حلقه بپرد.
یک روز هنگامی که از توی حلقه میپرید پایش زخمی شد و چون با پای زخمی نمیتوانست کاری بکند او را به دریا انداختند تا غرق شود. از قضا وقتی توی آب افتاد به شکل اولش برگشت، ولی از شانس بد، يك نهنگ بزرگ او را بلعید. در شکم نهنگ هیچ روشنائی نبود. تاریك تاريك بود. پینوکیو همه جا را نگاه کرد. روشنائی ضعیفی توجه او را جلب کرد.
نزدیکتر که رفت یک نفر را دید که شمعی در دست دارد. نه! باورکردنی نبود! …
کسی که شمع در دست داشت «گپتو» بود. معلوم شد که گپتو هر چه منتظر پینوکیو شده که به خانه بر گردد نتیجهای نداشته است و بالاخره قایقی برداشته و به دنبال پینوکیو گشته است و سپس توفان سهمگینی قایق او را واژگون کرده است و در این هنگام نهنگی او را بلعیده است.
بالاخره پینوکیو پس از این تجربهها عاقلتر شد و تصمیم گرفت زحمات گپتو را تلافی کند. هنگامی که نهنگ خوابیده بود و دهانش باز مانده بود، دست گپتو را گرفت و او را از آنجا خارج کرد و به او کمک کرد تا به ساحل برسند. آن وقت به طرف خانه به راه افتادند.
بر سر راهشان گربه و روباه را دیدند که حالا واقعاً کور و شل شده بودند. پینوکیو که دیگر تجر به اندوخته بود توجهی به آنها نکرد.
«پینوکیو» و «گپتو» به خانه رسیدند. پینوکیو از گپتو مراقبت میکرد، غذا برایش آماده میکرد، کار میکرد، درس میخواند، پول در میآورد. گیتو دوباره حالش بهتر شد.
يك شب پینوکیو در خواب دید که فرشته ای با گیسوان آبی رنگ به دیدنش آمده است. فرشته به او گفت: « بچه هائی که مراقب پدر و مادرشان هستند و راستگو و خوش رفتار هستند همیشه در زندگی موفق هستند» و از پینوکیو خیلی تعریف کرد.
پینوکیو از جواب بیدار شد. چشمهایش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. او دیگر يك عروسك چوبی نبود! مثل بچههای دیگر بود! و جسم چوبی او به روی صندلی افتاده بود! به طرف گپتو دوید. گپتو که دیگر قدرت خود را به دست آورده بود مشغول کندن يك تكه چوب بود. پینوکیو مثل دیگر پسرها به مدرسه میرفت و همیشه به گپتو كمك میکرد و هر دو روزها را به خوشی و خرمی میگذراندند.
«پایان»
کتاب داستان «آدمک چوبی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ دهه 1350، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
بسیار عالی بود… با تشکر از شما برای بازآفرینی کتابهای قدیمی.