تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-شب-برای-کودکان-هنسل-و-گرتل

قصه کودکانه پیش از خواب: هنسل و گرتل در خانه‌ی شکلاتی

قصه کودکانه پیش از خواب

هنسل و گرتل

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

هیزم‌شکنی بود که از مال دنیا چیزی نداشت، هیزم‌شکن کنار جنگل بزرگی زندگی می‌کرد. او به‌سختی می‌توانست یک وعده نان خالی برای زن و پسر و دخترش که «هَنسل» و «گِرِتل» نام داشتند، تهیه کند.

یک شب، کار به جایی رسید که آن‌ها حتی یک لقمه غذا هم نداشتند و مجبور شدند با شکم گرسنه بخوابند، زن دید که مرد از ناراحتی خوابش نمی‌برد و به دنبال چاره‌ای برای بدبختی‌شان است. او که نامادری بچه‌ها بود و دنبال فرصتی بود تا هرچه زودتر از دست بچه‌ها راحت بشود به مرد گفت: «فردا صبح زود کمی نان به بچه‌ها بده و آن‌ها را به جنگل ببر. وسط جنگل که رسیدی، برایشان آتش روشن کن. بعد خودت برگرد و آن‌ها را توی جنگل تنها بگذار. ما دیگر نمی‌توانیم به آن‌ها غذا بدهیم.»

مرد با ناراحتی گفت: «زن، جنگل پر از حیوانات وحشی است. مگر می‌توانم بچه‌های عزیزم را جلو آن‌ها بیندازم تا بچه‌ها را پاره‌پاره کنند؟! مگر می‌توانم طاقت بیاورم!»

زن عصبانی شد و گفت: «اگر این کار را نکنی، همه‌ی ما از گرسنگی می‌میریم.» بعد آن‌قدر گفت و گفت تا مرد راضی شد.

از آن‌طرف، بچه‌ها که از گرسنگی خوابشان نبرده بود، حرف‌های پدر و نامادری‌شان را شنیدند. گرتل بغض کرد و به برادرش گفت: «فردا ما را توی جنگل تنها می‌گذارند.»

هنسل گفت: «تو ساکت باش و غصه نخور! من کاری می‌کنم که نجات پیدا کنیم.»

هنسل بلند شد و کُت بلندش را پوشید. درِ پشتی را باز کرد و با نوک‌پنجه بیرون رفت. مهتاب می‌درخشید و سنگریزه‌های گرد و سفید، مثل سکه‌های درخشان زیر نور ماه برق می‌زدند، هنسل جیب‌های کتش را پر از سنگ کرد، به خانه برگشت و به گرتل گفت: «حالا با خیال راحت بخواب.» خودش هم به رختخواب رفت و خوابید.

صبح زود، همین‌که خورشید طلوع کرد، نامادری بچه‌ها را بیدار کرد و گفت: «بلند شوید، امروز می‌خواهیم به جنگل برویم. به هرکدامتان یک تکه نان می‌دهم؛ اما بچه‌های خوبی باشید و نان‌ها را تا ظهر نخورید.» چون جیب‌های هنسل پر از سنگریزه بود، گرتل نان‌ها را گرفت و زیر پیش‌بندش قایم کرد. آن‌وقت به‌طرف جنگل راه افتادند. هر چند قدمی که می‌رفتند، هنسل برمی‌گشت و به خانه‌شان نگاه می‌کرد. پدرش متوجه شد و پرسید: «هنسل، چرا عقب می‌مانی؟ به چه نگاه می‌کنی؟ حواست را جمع کن و راه بیا.»

هنسل گفت: «پدر، من به بچه‌گربه‌ی سفیدم نگاه می‌کنم که روی شیروانی نشسته است. او می‌خواهد با من خداحافظی کند.»

نامادری گفت: «احمق جان! آن که گربه نیست! آفتاب است که روی دودکش افتاده و می‌درخشد.»

پدر نمی‌دانست که هنسل اصلاً به بچه‌گربه نگاه نمی‌کند و هر بار که برمی‌گردد، سنگریزه‌ای را از جیبش درمی‌آورد و در راه می‌اندازد.

عاقبت آن‌ها به وسط جنگل رسیدند. پدر گفت: «بچه‌ها بروید هیزم جمع کنید. می‌خواهم آتش روشن کنم که سردمان نشود.»

هنسل و گرتل یک دسته شاخه‌ی خشک جمع کردند و پدر، آن‌ها را آتش زد. وقتی‌که آتش زیاد شد، نامادری گفت: «کنار آتش دراز بکشید و بخوابید. ما می‌رویم چوب‌های خشک جنگل را ببُریم. همین‌جا منتظر باشید تا بیاییم و شما را ببریم.»

بچه‌ها کنار آتش نشستند و ظهر که شد، نانشان را خوردند. از دور صدای تبر می‌شنیدند و فکر می‌کردند پدرشان هنوز در جنگل است؛ اما صدا، صدای شاخه‌ی کلفتی بود که پدرشان آن را به درخت دیگری بسته بود و باد آن را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کوبید.

غروب شد و از پدر و نامادری خبری نشد. آن‌ها رفته بودند. همه‌جا هم تاریک شده بود و گرتل گریه می‌کرد. هنسل به او گفت: «فقط کمی صبر کن تا ماه دربیاید.»

وقتی‌که ماه در آمد، هنسل دست گرتل را گرفت و هر دو راه افتادند.

سنگریزه‌ها روی زمین مثل سکه‌های نو می‌درخشیدند و راه را به آن‌ها نشان می‌دادند. آن‌ها تمام شب راه رفتند و وقتی‌که صبح شد، به خانه رسیدند. پدر که پشیمان شده بود، از دیدن آن‌ها خوشحال شد؛ هر دو را بغل کرد و بوسید؛ نامادری هم بااینکه عصبانی شده بود، وانمود کرد که از دیدن بچه‌ها خوشحال است.

چند روز گذشت. هنسل و گرتل مثل هر شب صدای نامادری‌شان را می‌شنیدند که به پدرشان می‌گفت: «بچه‌ها راه خانه را پیدا کردند و من چیزی نگفتم؛ ولی دیگر حتی یک لقمه نان در خانه نمانده است. تو باید فردا آن‌ها را به جای دورتری ببری. ما چاره‌ی دیگری نداریم.»

قلب مرد، از غم سنگینی می‌کرد؛ او نمی‌خواست بچه‌ها را از خودش دور کند؛ اما چون یک‌بار با این کار موافقت کرده بود، دیگر نمی‌توانست مخالفت کند.

شبی که پدر با بردن بچه‌ها موافقت کرد، هنسل رفت که سنگریزه جمع کند؛ اما هر چه کرد، نتوانست در را باز کند. فهمید که نامادری در را قفل کرده است. باوجوداین، به گرتل دلداری داد و گفت: «بخواب خواهر جان! خدای بزرگ ما را تنها نمی‌گذارد.»

فردا صبح نامادری به هرکدام یک تکه نان داد. هنسل در بین راه نان‌ها را در جیبش خرد می‌کرد و خرده‌نان‌ها را روی زمین می‌ریخت. پدرش با تعجب پرسید: «هنسل، چرا مرتب می‌ایستی و به دوروبرت نگاه می‌کنی؟ راه بیا!»

هنسل گفت: «کبوتر کوچکم را می‌بینم که روی شیروانی نشسته است و می‌خواهد با من خداحافظی کند.»

نامادری گفت: «احمق جان! آن که کبوتر نیست. نور خورشید است که به دودکش می‌خورد و می‌درخشد.» هنسل تمام نانش را خرد کرد و در جاده ریخت.

نامادری آن‌ها را به ته جنگل برد؛ جایی که در تمام عمرش به آنجا پا نگذاشته بود. بازهم آتش بزرگی درست کردند و به بچه‌ها گفتند که کنار آتش بخوابند تا شب بیایند و آن‌ها را ببرند.

ظهر، گرتل نانش را با هنسل قسمت کرد. نان را خوردند؛ ولی کسی به سراغ آن‌ها نیامد. هنسل به گرتل دلداری داد و گفت: «صبر کن تا ماه دربیاید. خرده‌نان‌هایی که در راه انداخته‌ام، راه خانه را نشانمان می‌دهند.»

ماه درآمد. بچه‌ها دنبال خرده‌نان‌ها گشتند؛ اما چیزی پیدا نکردند. چون پرنده‌های جنگل نان‌ها را خورده بودند. هنسل مطمئن بود که راه را پیدا می‌کند. تندتند راه می‌رفت و گرتل را به دنبال خود می‌کشید. بچه‌ها آن‌قدر توی جنگل این‌طرف و آن‌طرف رفتند تا صبح شد. تمام صبح را هم تا شب راه رفتند و شب از شدت خستگی یک گوشه خوابشان برد. صبح بیدار شدند و بازهم به دنبال راه خروج از جنگل گشتند. دیگر هم خسته و هم گرسنه بودند. چون به‌جز چند دانه تمشک چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودند.

روز سوم تا ظهر راه رفتند و ناگهان به خانه کوچکی رسیدند که با نان ساخته شده بود. سقف آن از کیک بود و پنجره‌هایش از آب‌نبات شفاف. هنسل با خوشحالی گفت: «بیا آن‌قدر بخوریم تا سیر بشویم. من از شیروانی می‌خورم و تو از پنجره‌اش بخور. پنجره‌ها شیرین‌تر است.»

همین‌که گرتل به آب‌نبات‌ها دست زد، از توی خانه، صدای نازکی شنیده شد:

«تق و تق و تق در می‌زند
کی به خانه‌ام سر می‌زند؟»

بچه‌ها جواب دادند:

– «باد بود، باد بود،
بچه‌ی خداداد بود.»

بچه‌ها بازهم خوردند. گرتل یک پنجره‌ی کامل را برای خودش درآورد و هنسل یک تکه‌ی بزرگ کیک از شیروانی کند. ناگهان در باز شد و پیرزنی آهسته از خانه بیرون آمد. بچه‌ها خیلی ترسیدند و هرچه دستشان بود روی زمین انداختند.

پیرزن درحالی‌که سرش را تکان می‌داد، گفت: «چه بچه‌های نازی! از کجا آمده‌اید؟ بیایید برویم تو، می‌خواهم چیزهای خوبی به شما بدهم.»

پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و آن‌ها را توی خانه برد. برای آن‌ها شیر و خاگینه با شکر، سیب و فندق آورد و دو تا تختخواب برایشان آماده کرد. هنسل و گرتل خوابیدند و احساس کردند که توی آسمان راه می‌روند.

پیرزن که جادوگر بدجنسی بود، آن خانه را برای گول زدن بچه‌ها ساخته بود. او برای به دام انداختن بچه‌ها آنجا می‌نشست و وقتی بچه‌ای به چنگش می‌افتاد، او را می‌کشت، می‌پخت و می‌خورد. وقتی‌که هنسل و گرتل به چنگش افتادند، خوشحال شد و جشن گرفت.

روز بعد، پیرزن قبل از بچه‌ها بیدار شد. بالای سر آن‌ها رفت و وقتی دید که آرام خوابیده‌اند با خوشحالی زیر لب زمزمه کرد: «به‌به! چه غذای خوبی با این‌ها می‌پزم.»

پیرزن، هنسل را بغل کرد و او را توی یک قفس کوچک انداخت. هنسل از خواب بیدار شد و دید که توی قفس است. از آن قفس‌هایی که مرغ‌ها را توی آن می‌اندازند.

بعد پیرزن به سراغ گرتل رفت. او را تکان داد و از خواب بیدار کرد. داد زد: «بلند شو دختر تنبل! بلند شو برو آب بیاور. برو آشپزخانه و برای ناهار غذا بپز. برادرت آنجاست؛ توی قفس. اول می‌خواهم چاقش کنم و بعد بخورمش. تو باید به او غذا بدهی.»

گرتل ترسید و گریه کرد و مجبور شد هرچه جادوگر می‌گوید، انجام دهد. او هرروز برای هنسل بهترین غذاها را می‌پخت تا زودتر چاق بشود. باقی‌مانده‌ی غذا هم سهم خود او بود.

پیرزن هرروز به هنسل سر می‌زد و می‌گفت: «انگشتت را بیرون بیاور. می‌خواهم ببینم به‌اندازه‌ی کافی چاق شده‌ای یا نه؟»

هنسل هر بار به‌جای انگشت یک استخوان کوچک بیرون می‌آورد و به پیرزن نشان می‌داد. پیرزن که چشمش خوب نمی‌دید، تعجب می‌کرد که چرا هنسل چاق نمی‌شود.

چهار هفته گذشت. یک شب پیرزن به گرتل گفت: «زودتر برو آب بیاور! دیگر حوصله‌ام سر رفته، می‌خواهم برادرت را بخورم. امشب می‌خواهم خمیر درست کنم تا برای غذای فردا نان بپزم.»

گرتل غمگین شد؛ اما رفت و آب آورد. آبی که قرار بود هنسل را در آن بپزند.

پیرزن گرتل را مجبور کرد که صبح زود بیدار شود؛ آتش روشن کند و دیگ بزرگی روی آتش بگذارد.

جادوگر گفت: «حالا خوب دقت کن! می‌خواهم تنور را آتش کنم و نان را توی تنور بگذارم.»

گرتل درحالی‌که توی آشپزخانه اشک می‌ریخت، با خودش فکر می‌کرد که: «کاش حیوانات وحشی توی جنگل ما را خورده بودند. آن‌وقت این‌همه عذاب نمی‌کشیدیم. کاش مجبور نبودم برای پختن برادرم با دست خودم آب را گرم کنم. ای خدای مهربان، به ما بچه‌های بیچاره کمک کن.»

ناگهان پیرزن فریاد زد: «گرتل بیا پای تنور!»

پیرزن گفت: «توی تنور را نگاه کن، ببین نان قهوه‌ای شده است یا نه. چشم‌های من ضعیف است و من خوب نمی‌توانم ببینم. تو هم حتماً نمی‌توانی از اینجا نان را ببینی. بیا روی این پاروی نانوایی بشین تا تو را توی تنور بفرستم. این‌طوری بهتر نان را می‌بینی.»

پیرزن خیال داشت، همین‌که گرتل را توی تنور فرستاد، در آن را ببندد و او را توی آن تنور داغ کباب کند. چون می‌خواست او را هم همان روز بخورد؛ اما خدا کمک کرد و فکری به ذهن گرتل رسید. او گفت: «من نمی‌دانم چطور این کار را بکنم. خودت روی پارو بشین تا من یاد بگیرم.»

جادوگر روی پارو نشست و چون وزنش کم بود، گرتل او را توی تنور هل داد و زود درِ آن را بست. چفت آهنی آن را هم انداخت. جادوگر توی تنور جیغ می‌زد و فریاد می‌کرد؛ اما سرانجام سوخت و خاکستر شد.

آن‌وقت گرتل به سراغ هنسل رفت. درِ قفس را باز کرد و گفت: «هنسل بیا بیرون، ما آزاد شدیم.»

هنسل مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشد، بیرون پرید. هر دو از خوشحالی گریه کردند و یکدیگر را بوسیدند. با سوختن جادوگر، تمام خانه‌ی شیرینی از طلا و جواهرات گران‌بها پر شد. بچه‌ها جیب‌هایشان را پر از طلا و جواهر کردند و به دنبال خانه‌ی خودشان به راه افتادند.

بچه‌ها رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند. رودخانه بزرگ بود و آن‌ها نمی‌توانستند از آن عبور کنند. چشم گرتل به یک مرغابی سفید افتاد که شناکنان به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. داد زد: «مرغابی جان، بگذار روی پشتت بنشینیم.»

مرغابی شناکنان آمد و گرتل را روی پشتش سوار کرد و به آن‌طرف برد. بعد برگشت و هنسل را برد. کمی بعد بچه‌ها خانه‌ی خودشان را پیدا کردند. پدر که بعد از رفتن آن‌ها یک روز خوش ندیده بود، با دیدن بچه‌ها از ته دل خوشحال شد. نامادری مُرده بود و ثروت زیادی که بچه‌ها با خودشان آورده بودند را ندید.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=42096

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *