قصه کودکانه پیش از خواب
هدیهی آدم کوچولوها
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی، مرد خیاطی همراه زرگری به گردش رفتند. شب که شد آنها مجبور شدند در بیابان بخوابند. نیمهشب بود که از دور صدایی را شنیدند. هر چه آنها جلوتر میرفتند، صدا نزدیکتر میشد. این صدا، صدای عادی نبود، بهقدری زیبا بود که آنها خستگیشان را فراموش کردند و بهسرعت به راهشان ادامه دادند. ماه درآمده بود و مهتاب میتابید. آنها به تپهای رسیدند و با تعجب دیدند که عدهی زیادی آدم کوچولو، دست در دست هم، با خوشحالی آواز میخوانند و دور میچرخند. پیرمردی در وسط آنها نشسته بود که قدش کمی بلندتر از بقیه بود، دامن رنگارنگی پوشیده و ریش سفیدش تا روی سینهاش آویزان بود.
خیاط و زرگر، با تعجب، همانجا ایستادند و آنها را نگاه کردند. پیرمرد برای آنها دست تکان داد و اشاره کرد که به جمع آنها وارد شوند. آدم کوچولوها دایرهشان را باز کردند. زرگر که قوز داشت و مرد شجاعی بود، وارد جمع آنها شد. خیاط، اول خودش را کنار کشید و نخواست به آنها نزدیک شود، ولی وقتی دید که چقدر به آنها خوش میگذرد، تردید را کنار گذاشت و به آنها پیوست. درحالیکه آدم کوچولوها میخواندند و دور میچرخیدند، پیرمرد چاقوی پهنی را که به کمربندش آویزان بود، برداشت و آن را تیز کرد. وقتی خوب تیز شد، به غریبهها نگاه کرد. مردها ترسیدند، ولی فرصت نکردند که واکنشی نشان بدهند؛ چون پیرمرد بهسرعت زرگر را گرفت و سریع موهای سروصورتش را تراشید. بعد هم موهای سروصورت خیاط را!
بعدازآن، پیرمرد دستی روی شانهی آنها زد، طوری که انگار میخواست به آنها بگوید: «خوب کردید که بیدردسر گذاشتید سرتان را بتراشم.» و با انگشت به گوشهای اشاره کرد که تودهای زغال در آنجا ریخته بودند و با اشاره به آنها فهماند که باید جیبهایشان را پر از زغال کنند.
بااینکه هیچکدام از آنها دلیل این کار را نمیدانستند، ولی هر دو به حرف پیرمرد عمل کردند و بعد، از آنجا رفتند تا مهمانخانهای پیدا کنند.
همینکه به دره رسیدند، زنگهای صومعهای که در آن نزدیکی بود به نشانهی ساعت دوازده، دوازده ضربه زد و وقتی صدا قطع شد، همهچیز ناپدید شد.
آنها مهمانخانهای پیدا کردند، خودشان را روی کاهها انداختند، کتهایشان را رویشان کشیدند و از شدت خستگی، فراموش کردند که زغالها را از جیبهایشان دربیاورند.
سنگینی کتها، باعث شد که زودتر از همیشه از خواب بیدار شوند. وقتی روز شد و جیبهایشان را گشتند، از تعجب خشکشان زد. توی جیبها بهجای زغال پر از طلای ناب بود. موهای سروصورتشان هم دوباره درآمده بود.
آنها دیگر ثروتمند شده بودند و زرگر که به خاطر طبیعت مالاندوزش، جیبهایش را بیشتر پر کرده بود، دو برابر خیاط طلا داشت؛ اما ازآنجاییکه آدم طماع، هرقدر ثروت داشته باشد، بازهم میخواهد، زرگر به خیاط پیشنهاد کرد که بازهم یک روز دیگر آنجا بمانند، شب بالای تپه بروند و از پیرمرد بازهم طلا بگیرند. خیاط راضی نشد و گفت: «من بهاندازهی کافی طلا دارم و راضی هستم. دیگر میتوانم شاگرد برای خودم استخدام کنم و کار کنم. من مرد خوشبختی هستم.» ولی زرگر او را راحت نگذاشت و از او خواست، یک روز دیگر بماند، محبتی در حق او بکند و چند تا جیب روی شانههای زرگر بدوزد.
عاقبت خیاط قبول کرد و جیبها را دوخت. غروب، زرگر بهطرف تپه به راه افتاد. او آدم کوچولوها را دید که مثل شب قبل آواز میخواندند. بعدازاینکه وارد جمع آنها شد، دوباره پیرمرد موهای سروصورت او را از ته زد و اشاره کرد که زغال بردارد. زرگر برای پر کردن جیبهایش، مکث نکرد و تا جایی که میتوانست، جیبهایش را پر کرد. بعد با شادی به مهمانخانه برگشت و کتش را رویش انداخت و خوابید. باوجوداینکه سنگینی کت آزارش میداد، با خودش گفت: «من این فشار را باعلاقه تحمل میکنم.» و با امید به فردای شیرین که مرد خیلی ثروتمندی میشود، خوابید.
صبح که چشمهایش را باز کرد، زود از جا بلند شد و جیبهایش را گشت. با تعجب دید که بهجز زغال چیزی در جیبهایش نیست و فکر کرد: «هنوز طلاهای دیشبی را دارم.» و رفت که آنها را بیاورد. دید که آنها هم تبدیل به زغال شدهاند. بعد، با دستهای زغالیاش به سروصورتش کوبید و ناگهان حس کرد که دیگر حتی یک مو هم روی سروصورتش نمانده؛ اما بدبیاریاش هنوز تمام نشده بود؛ چون تازه متوجه شد که نهتنها قوز پشتش دو برابر بزرگتر شده، بلکه روی سینهاش هم یک قوز درآمده. وقتی فهمید سزای طمعکاری چیست، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. خیاط مهربان که با صدای او بیدار شده بود، دلداریاش داد و گفت: «ما باهم به گردش آمدیم، تو باید در کنار من بمانی و در گنج من شریک بشوی.»
خیاط به قولش عمل کرد و اما زرگر بیچاره مجبور بود تا آخر عمرش هر دو قوز را تحمل کند و سر طاسش را با کلاه بپوشاند.