قصه-کودکانه-ایپابفا-مشکل-آقای-مربع

قصه کودکانه: مشکل آقای مربع | بنی آدم اعضای یکدیگرند

قصه کودکانه پیش از خواب

مشکل آقای مربع

نویسنده: شکوه قاسم نیا

جداکننده متن Q38

به نام خدا

آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلع‌هایش را گم کرده بود. آن شب، در خانه‌ی دایره‌ی بزرگ، مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود؛ اما چطور می‌توانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟

صدای درِ خانه بلند شد. پشت در، دوست قدیمی مربع، آقای مستطیل بود. آقای مستطیل، مثل همیشه، با خوش‌رویی سلام کرد و گفت: «آمده‌ام تا باهم به مهمانی برویم.»

آقای مربع گفت: «اما، من نمی‌توانم بیایم!» بعد هم ماجرای گم شدن یک ضلعش را تعریف کرد.

آقای مستطیل فکری کرد و گفت: «تا مرا داری، غصه‌ی هیچ‌چیز را نخور. همین‌الان، یکی از ضلع‌هایم را به تو می‌دهم.»

او این را گفت و یکی از دو ضلع کوچکش را به مربع داد. ضلع کوچک مستطیل، درست اندازه‌ی مربع بود. مربع نگاهی به سرتاپای خودش انداخت و با خوشحالی گفت: «چه خوب! حالا دیگر مجبور نیستم در خانه بمانم.»

بعد هم سرش را بلند کرد تا به مستطیل بگوید: «عجله کن برویم»؛ اما چشمش که به او افتاد، ساکت ماند و دوباره غمگین شد. چون حالا دوست خوبش، یک ضلع کم داشت.

آقای مربع، ضلع آقای مستطیل را پس داد و گفت: «خیلی ممنونم! بهتر است عجله کنی تا به مهمانی برسی!»

آقای مستطیل گفت: «این حرف را نزن! مگر من بدون تو جایی می‌روم؟ اصلاً من می‌مانم؛ تو برو!»

مربع با ناراحتی گفت: «نه، گفتم که تو برو! من می‌مانم.»

آقای لوزی، از آن‌طرف می‌گذشت تا به مهمانی آقای دایره برود. راهش را کج کرد و به در خانه‌ی آقای مربع آمد. در باز بود. آقای لوزی، سروصدا را شنید. او با صدای بلند گفت: «چه خبر است؟! چه لازم کرده که دادوهوار کنید؟ خجالت دارد؛ دو تا چهارضلعی که باهم دعوا نمی‌کنند!»

آقای مستطیل با خنده گفت: «نه، دعوایی در کار نیست! ماجرا ازاین‌قرار است که…»

بعد همه‌ی ماجرا را تعریف کرد. آقای لوزی فکری کرد و گفت: «چه لازم کرده که مشکل را این‌طوری حل کنید؟! من راه‌حل بهتری دارم. من دو تا قطر دارم که الآن آن‌ها را لازم ندارم. آقای مربع می‌تواند هرکدام از قطرهای مرا که می‌خواهد، بردارد و از آن استفاده کند.»

مربع، قطرها را امتحان کرد. هیچ‌کدام اندازه‌ی او نبود.

یکی، کمی بزرگ و دیگری، کمی کوچک بود. درنتیجه، مشکل حل نشد. مربع گفت: «از هردوی شما ممنونم. حالا دیگر بهتر است بروید و مرا تنها بگذارید!»

اما مستطیل و لوزی، از جایشان تکان نخوردند.

در همین وقت، مثلث کوچولو از راه رسید. او آمده بود به آقای مربع بگوید که پدرش بیمار است و نمی‌تواند به مهمانی برود. چشم مثلث که به مربع افتاد، داد زد: «وای! وای! عمو مربع، پس ضلع چهارم شما کجاست؟!»

آقای لوزی فوری گفت: «لازم نکرده این‌قدر داد بزنی بچه!»

آقای مستطیل هم گفت: «اتفاق مهمی نیفتاده است جانم! عمو مربع یک ضلعش را گم کرده است. ما هم داریم فکر می‌کنیم تا بتوانیم مشکل او را حل کنیم. همین!»

مثلث کوچولو گفت: «پس من هم فکر می‌کنم تا به شما کمک کنم.» بعد خیلی زود گفت: «فکرهایم را کردم. من دو تا از ضلع‌هایم را به عمو مربع می‌دهم تا آن‌ها را به هم بچسباند و به‌جای ضلع خودش بردارد. خودم هم که باید به خانه پیش پدر جانم بروم.»

اما آقای مربع، راضی نمی‌شد که دو ضلع از مثلث کوچولو بگیرد. برای همین گفت: «نه عمو جان، بهتر است که تو به خانه برگردی و از پدرت اجازه بگیری که با عمو مستطیل و عمو لوزی به مهمانی بروی. من هم در خانه می‌مانم و استراحت می‌کنم.»

سرانجام، هر طور که بود، آقای مربع آن سه دوست مهربان را راضی کرد که بدون او به مهمانی بروند.

در خانه‌ی دایره‌ی بزرگ، همه‌ی شکل‌های هندسی جمع بودند؛ اما جای آقای مربع خیلی خالی بود. چون او همیشه گل سرسبد مهمانی‌ها بود. حرف‌های بامزه می‌زد، لطیفه‌های خنده‌دار تعریف می‌کرد و همه را می‌خنداند.

دایره‌ی بزرگ پرسید: «کسی می‌داند که چرا آقای مربع نیامده است؟»

آقای مستطیل و آقای لوزی ساکت ماندند؛ اما مثلث کوچولو، با صدای بلند گفت: «من می‌دانم!» بعد هم دوید و رفت و کنار دایره نشست و تعریف کرد که: «عمو مربع، یکی از ضلع‌هایش را گم کرده است. من و عمو مستطیل و عمو لوزی خواستیم ضلع‌ها و قطرهایمان را به او بدهیم؛ اما او قبول نکرد و در خانه ماند.»

دایره‌ی بزرگ فکری کرد و گفت: «خوب، حق داشته است که قبول نکند. چون هیچ‌یک از شما ضلع اضافی ندارید؛ اما من می‌توانم به او کمک کنم. چون شعاع‌های زیادی دارم.»

دایره، یکی از شعاع‌هایش را به مثلث کوچولو داد و گفت: «این را ببر و به آقای مربع بده. از قول من به او بگو این را به‌جای ضلع گم‌شده‌ات بردار؛ اگر هم بلند بود، می‌توانی آن را کوتاه کنی.»

مثلث کوچولو، شعاع را روی سر گذاشت و با شادی به‌طرف خانه‌ی آقای مربع دوید.

نیم ساعت بعد، آقای مربع هم در جمع مهمان‌ها بود. او گل می‌گفت و گل می‌شنید، حرف‌های بامزه می‌زد، لطیفه‌های شیرین تعریف می‌کرد و می‌خندید و می‌خنداند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=40508

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *