ماجراهای پلنگ صورتی
به نام خدا
سلام، بچههای خوب! فکر میکنم شکل و قیافه من به نظر شما آشنا باشد. حال اگر با من آشنایی ندارید بهتر است خودم را معرفی کنم: به من میگن «پلنگ صورتی» و حالا میخوام برای شما بچههای عزیز چند تیکه از شیرینکاریهایم را تعریف کنم؛ اما شماها هیچ موقع از کارهایی که من انجام میدهم نکنید.
در یک روز برفی مأموریت پیدا کردم یخهای محل بازی اسکیت را با دستگاه آب کنم. در همین هنگام کارآگاه معروف هوس بازی اسکیت کرده بود. از دور داد زدم بابا اینجا جای اسکیتبازی کردن نیست و کارآگاه که از قیافه من دلخور بود و نمیخواست سر به تن من باشد همینکه چشمش به من افتاد سعی کرد که منو بگیرد و من هر چه داد زدم زمین میخوری گوشش بدهکار نبود؛ و من که میدانستم دستش هیچوقت به من نمیرسه از جایم تکان نخوردم. چون در وسط ما رودخانه بود و کارآگاه بیچاره با سر شیرجه رفت تو رودخانه و حالا شما خودتان حدس بزنید در آن هوای سرد چه بلائی به سر کارآگاه آمد.
یکی از روزهای قشنگ بهار بود که کارآگاه لباسهای تمیز و اطوکردهاش را پوشیده بود و با یک دستهگل میخواست پیش نامزدش بره؛ غافل از اینکه من با یک پوست موز در چاله وسط راهش منتظرشم. کارآگاه که از خوشحالی دیدن نامزدش در حال آواز خواندن بود بهمحض رسیدن به من پایش را روی پوست موز گذاشت و به زمین خورد و تمام لباسهای تمیزش کثیف شد و من با خنده از کنارش فرار کردم.
من و کارآگاه تصمیم گرفتیم در یکی از روزهای آفتابی زمستان به اسکی برویم. هر دو آماده اسکیبازی شدیم و بعد از تعارف زیاد قرار شد اول کارآگاه شروع کند. ولی شروع کردن همان و تمام برفها را به من پاشیدن همان.
با سرعت از جلوی من گذشت و منو که پلنگ سفیدی شده بودم تنها گذاشت.
حالا نوبت منه که کارآگاه زرنگ را اذیت کنم. آخه بچهها اون به دنبال ردپای یک دزد حرفهای بود. من که توی علفهای کنار جاده مخفی شده بودم میخواستم کارآگاه را اذیت کنم و بهوسیله یک چرخ و چهارتا ته کفش اثر پایی را روی جاده میگذاشتم و کارآگاه هم با ذرهبین به دنبال ردپاها میآمد. تا جایی که من دیگر رد پایی را روی زمین نگذاشتم و کارآگاه گیج و مات به هر طرف به دنبال رد پا میگشت و من به دنبال کار خود رفتم.
دیگه میخواستم برای خودم یک کار خوب و آبرومند دستوپا کنم. به خاطر همین هم یک مغازه بزرگ گلفروشی خریدم و با گلهای رنگارنگ آنجا را تزئین کردم. تا اینکه یک روز نزدیک ظهر بازهم کارآگاه مزاحم سروکلهاش آنجا پیدا شد و من که از قبل پیشبینی یک چنین روزی را کرده بودم با یک سطل رنگ قرمز که بهوسیله یک تلمبه به یک گلدان گل قشنگ وصل بود منتظرش بودم و بهمحض نزدیک شدنش به گلدان، چند تا تلمبه زدم و رنگها رو بهصورت کارآگاه پاشیدم. دیگه خودتون میتوانید قیافه کارآگاه را در آن حالت مجسّم کنید.
کارآگاه بیدستوپا در تعقیب دزدی که از زندان فرار کرده بود با معاونش به نزدیک دریاچهای که من در آن مشغول قایقسواری بودم رسیدند و با سرعتی که داشت نتوانست خودش را کنترل کند و به دریاچه افتاد. من هم که ازآنجا میگذشتم چون جلوی قایقم شبیه نهنگ بود کارآگاه را بیشتر دستپاچه کرده و با شنا شروع به فرار کرد و مرتب با فریاد از معاونش میخواست که لاستیک نجات را برایش به آب بیندازد. ولی او هم ترسیده بود؛ تا سرانجام من خودم با قایق به سمت دیگری رفتم تا کارآگاه بتواند از دریاچه بیرون برود.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)