تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه: قوهای وحشی ، اوج ایثار و فداکاری || هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: قوهای وحشی ، اوج ایثار و فداکاری || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

قوهای وحشی

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

در سرزمینی دوردست، که چلچله‌ها زمستان را در آن می‌گذراندند، شاهی زندگی می‌کرد که یازده پسر و یک دختر داشت. یازده شاهزاده هرروز با ستاره‌ای بر سینه و شمشیری بر کمر به مدرسه می‌رفتند و با مدادهایی الماس‌نشان بر لوح‌هایی طلایی می‌نوشتند و هرچه را که می‌دیدند و می‌شنیدند، در خاطرشان حفظ می‌کردند. هرکس آن‌ها را می‌دید، خیلی زود می‌فهمید که آن‌ها پسران باهوش و شایسته‌ای هستند. خواهرشان، الیزا، نیز اغلب روی صندلی بلورینی می‌نشست و کتابی مصور را ورق می‌زد.

بله، این بچه‌ها در ناز و نعمت به سر می‌بردند؛ اما دنیا همیشه یک‌جور نمی‌ماند و در همیشه بر روی یک پاشنه نمی‌چرخد. پدر بچه‌ها، که پادشاه آن سرزمین بود، با ملکۀ بدجنسی از کشور همسایه ازدواج کرد. ملکه جدید بچه‌های بیچاره را اصلاً دوست نداشت و بچه‌ها از همان روز اول، این را فهمیدند.

در قصر، جشن بزرگی برپا شد. بچه‌ها در گوشه‌ای مشغول بازی بودند. در همین موقع، مهمانداران از راه رسیدند و برخلاف همیشه، که به بچه‌ها کیک و شیرینی و میوه می‌دادند، مقداری شن در فنجان چای ریختند و به آن‌ها دادند و گفتند: «بفرمایید. با این فکر که این‌ها چیزهای خوب و خوشمزه‌ای هستند، آن‌ها را بخورید!»

هفته بعد، ملکه بدجنس الیزای کوچک را به روستایی برد و او را به مردی دهقان سپرد.

مدت زیادی از ورود ملکه به قصر نگذشته بود؛ اما او به حدی از پسرها نزد شاه بدگویی کرد و آن‌قدر دروغ به هم بافت که شاه، فرزندانش را به‌کلی کنار گذاشت و آن‌ها را فراموش کرد.

روزی ملکه بدجنس رو به پسرها کرد و پس از خواندن وِردی به آن‌ها گفت: «پرواز کنید و دنبال زندگی خودتان بروید! پرواز کنید، مثل پرندگانِ بزرگ و خاموش!»

اما انگار، او نتوانست آن‌طور که دلش می‌خواست، با ورد خواندن، سرنوشت پسرها را تیره‌وتار کند. چراکه پسرها به یازده قوی وحشی زیبا و باشکوه تبدیل شدند و با فریادهایی عجیب از پنجره‌های قصر بیرون پریدند. آن‌ها از فراز باغ گذشتند و در آن‌سوی جنگل ناپدید شدند.

هنوز سپیده نزده بود. قوها به محلی رسیدند که خواهرشان، الیزا، در آنجا خوابیده بود. آن‌ها بر فراز کلبه دهقان شروع به چرخ زدن کردند، گردن‌های درازشان را به‌طرف پایین چرخاندند و بال‌هایشان را با سروصدای بسیار تکان دادند؛ اما کسی آن‌ها را ندید و حتی صدایشان را نشنید. پس آن‌ها مجبور شدند به راهشان ادامه دهند و آن بالابالاها، در میان ابرها و بر فراز این دنیای پهناور پرواز کنند. آن‌ها رفتند و رفتند تا به جنگل بزرگ و سیاهی رسیدند که تا ساحل دریا ادامه داشت.

الیزای بیچاره هم در خانه مرد دهقان ماند. او هرروز با یک برگ سبز بازی می‌کرد. چراکه هیچ اسباب‌بازی دیگری نداشت. روزی دخترک داخل برگ را سوراخ کرد و از میان آن به خورشید نگاه کرد. به نظرش رسید که چشمان روشن برادرانش را می‌بیند. هر بار که پرتو گرمابخش خورشید بر گونه‌هایش می‌تابید او به یاد هزاران بوسه‌ای می‌افتاد که آن‌ها بر گونه‌هایش زده بودند.

هرروز مانند روزهای قبل سپری می‌شد. وقتی‌که باد از میان بوته‌های بزرگ گل سرخ، که در بیرون کلبه روییده بودند، می‌گذشت، مثل این بود که چیزی را در گوش آن‌ها نجوا می‌کرد.

– آیا از شما زیباتر هم هست؟

و گل سرخ‌ها سری تکان می‌دادند و با شرمندگی می‌گفتند: «بله، الیزا!»

وقتی پیرزن دهقان بیرون کلبه می‌نشست و کتاب دعایش را می‌خواند، باد صفحه‌های کتاب را ورق می‌زد و می‌گفت: «چه کسی پرهیزگارتر از همه است؟»

و کتاب پاسخ می‌داد: «الیزا!»

آنچه بوته‌های گل سرخ و کتاب دعای پیرزن می‌گفتند، کاملاً درست بود.

وقتی الیزا به پانزده‌سالگی رسید، به قصر پدرش بازگشت. ملکه با دیدن آن‌همه زیبایی و دل‌فریبی که در الیزا بود، به خشم افتاد و تمام وجودش لبریز از حسادت و نفرت شد. دلش می‌خواست دخترک را هم مثل برادرانش به یک قوی وحشی تبدیل کند؛ اما جرئت این کار را نداشت؛ زیرا شاه می‌خواست دخترش را ببیند.

یک روز صبح زود، قبل از آنکه شاه الیزا را ببیند، ملکه به حمام رفت. حمام از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود. ملکه سه وزغ را با خود به آنجا برد. وزغ‌ها را بوسید و به اولی گفت: «وقتی الیزا به حمام می‌آید، روی سرش بنشین تا مثل تو کودن و نادان شود!»

به دومی گفت: «تو روی پیشانی‌اش بنشین تا مثل تو زشت و نفرت‌انگیز شود! طوری که پدرش او را نشناسد!»

و به سومی گفت: «تو روی قلبش بنشین تا روحی پلید و شیطانی پیدا کند و از دست آن عذاب بکشد!»

آن‌وقت قورباغه‌ها را در آب زلال حمام انداخت. رنگ آب فوراً سبز شد. ملکه، الیزا را صدا کرد و به او گفت که لباس‌هایش را دربیاورد و به داخل آب برود.

وقتی الیزا داخل آب شد، یکی از قورباغه‌ها روی سرش نشست، یکی روی پیشانی‌اش و سومی هم روی قلبش؛ اما انگار دخترک متوجه آن‌ها نشد و به‌محض اینکه از آب بیرون آمد، سه گل قرمز خشخاش روی آب شناور شدند. اگر آن وزغ‌ها زهرآگین نبودند و اگر جادوگر، آن‌ها را نبوسیده بود، حتماً به سه گل سرخ تبدیل می‌شدند؛ اما به‌هرحال، آن‌ها شبیه گل شدند؛ زیرا بر سر و پیشانی و قلب دخترک نشسته بودند، الیزا بسیار پاک‌تر و معصوم‌تر از آن بود که سحر و جادو بتواند بر او اثر کند.

وقتی ملکه بدجنس این صحنه را دید، تن دخترک را به شیرۀ پوست گردو آغشته کرد؛ طوری که پوست الیزا به رنگ قهوه‌ای تیره درآمد. بعد معجون بدرنگ و بدبویی به چهره‌اش مالید و موهای زیبای او را کاملاً ژولیده و آشفته کرد. دیگر به‌هیچ‌وجه نمی‌شد الیزای زیبا را شناخت.

وقتی شاه، الیزا را با این شکل و قیافه دید، تعجب کرد و با صدای بلند گفت که این موجود زشت، دختر او نیست. هیچ‌کس جز سگ نگهبان و چلچله‌ها نمی‌توانستند او را بشناسند؛ اما این حیوانات بینوا که نمی‌توانستند حرفی بزنند؟

الیزای بیچاره به‌شدت گریه کرد. او به یاد یازده برادرش افتاد که ازآنجا رفته بودند. پس با غم و اندوه بسیار از قصر بیرون آمد و تمام روز را در دشت‌ها و مزرعه‌ها راه رفت تا به جنگل بزرگ رسید. واقعاً نمی‌دانست که کجا باید برود. احساس اندوه و تنهایی می‌کرد و دلش می‌خواست برادرانش را ببیند. آن‌ها هم مثل او از خانه رانده شده و در این دنیای بزرگ، سرگردان بودند. او می‌رفت تا برادران عزیزش را پیدا کند.

هنوز مدتی از ورود الیزا به جنگل نگذشته بود که شب فرارسید. او که راهش را گم کرده بود، روی توده‌ای از خزۀ نرم نشست. دعای خود را خواند و سرش را به تنۀ بریدۀ درختی تکیه داد.

سکوت سنگینی همه‌جا را فراگرفته بود. هوا خنک و دلپذیر بود و در لابه‌لای علف‌ها، خزه‌ها و بوته‌ها صدها کرم شب‌تاب مثل شعله‌های سبزرنگ می‌درخشیدند. وقتی الیزا یکی از شاخه‌ها را به‌آرامی لمس کرد، حشرات درخشان، همچون شهاب‌هایی زیبا بر رویش باریدند.

الیزا در تمام آن شب، خواب برادرانش را دید. آن‌ها دوباره مثل قدیم‌ها باهم بازی می‌کردند، با قلم‌های الماس خود بر لوح‌های طلایی می‌نوشتند و به کتاب مصوری نگاه می‌کردند که آن روزها، همیشه در دست الیزا بود؛ اما مانند سابق، روی لوح‌ها خط نمی‌کشیدند، بلکه اعمال دلاورانه‌ای را که انجام داده یا تمام چیزهایی را که دیده و تجربه کرده بودند، شرح می‌دادند. در کتاب مصور، همه‌چیز جان گرفته بود… پرنده‌ها آواز می‌خواندند و مردم از کتاب بیرون می‌آمدند تا با الیزا و برادرانش حرف بزنند؛ اما اگر کتاب را ورق می‌زد، همه آن پرنده‌ها و آدم‌ها، باعجله به داخل کتاب می‌پریدند تا نظم تصویرها به هم نریزد.

وقتی الیزا بیدار شد، خورشید حسابی بالا آمده بود. البته او نمی‌توانست آن را ببیند؛ زیرا چتر انبوه شاخه‌های درختان، چهره خورشید را پنهان کرده بود؛ اما ستون‌های باریک نور از لابه‌لای برگ‌ها عبور می‌کردند و به او می‌رسیدند. عطر دلپذیر برگ‌ها و ساقه‌های تازه در هوا پیچیده بود و پرندگان، درست بر فراز سرش جست‌وخیز می‌کردند. شرشر دل‌نشین آب به گوشش رسید، صدا از سوی چشمه‌هایی می‌آمد که به داخل برکه‌ای زیبا می‌ریختند. بستر برکه را لایه‌ای از شن نرم و تمیز پوشانده بود. برکه با بوته‌های انبوه احاطه شده بود، اما گوزن‌ها در یک طرف آن راه باریکی باز کرده بودند و الیزا از همین مسیر به کنار آب رفت. برکه آن‌قدر زلال و شفاف بود که اگر باد شاخه‌ها و بوته‌ها را به حرکت درنمی‌آورد، بیننده خیال می‌کرد آن‌ها را روی برگه نقاشی کرده‌اند. تصویر تک‌تک برگ‌های درختان در آن منعکس شده و هزاران رنگ در آن شناور بود.

وقتی الیزا چهره خود را در آب برکه دید، از آن‌همه سیاهی و زشتی وحشت کرد. او دست‌های کوچکش را خیس کرد و آن‌ها را بر چشم‌ها و پیشانی خود کشید. پوست سفیدش دوباره نمایان شد. وقتی الیزا خود را در آب خنک دریاچه شست، دوباره همان دختر زیبا و دل‌فریبی شد که در جهان، مثل و مانندی نداشت.

الیزا لباس‌هایش را پوشید و گیسوان بلندش را بافت. بعد به کنار چشمۀ کوچک و جوشانی رفت، کمی از آب آن نوشید و بدون آنکه بداند به کجا می‌رود در جنگل به راه افتاد. او به برادران عزیزش فکر می‌کرد و به اینکه خدای بزرگ او را به حال خود رها نمی‌کند. خدایی که درختان سیب وحشی را رویانده است تا مسافران گرسنه با میوه‌های آن شکم خود را سیر کنند!

بعد از مدتی پیاده‌روی، درخت سیبی را دید که شاخه‌های آن زیر بار سنگین میوه‌هایش سر خم کرده بودند. الیزا چند سیب خورد و تیرک‌هایی را مثل پایه، زیر شاخه‌های سنگین درخت گذاشت تا نشکند و به‌طرف اعماق جنگل به راه افتاد.

جنگل چنان ساکت و آرام بود که او می‌توانست صدای قدم‌های خودش و صدای خش‌خش برگ‌ها را بشنود، حتی یک پرنده هم دیده نمی‌شد. شاخه‌های درختان چنان انبوه و درهم‌فشرده بودند که نور خورشید نمی‌توانست راه خود را از میان آن‌ها باز کند و به زمین برسد. درختان تنومند چنان نزدیک به یکدیگر روییده بودند که وقتی الیزا به روبه‌رویش نگاه می‌کرد، به نظرش می‌رسید اطرافش را حصارهای بی‌انتهایی احاطه کرده است. او هرگز به چنین مکان خلوتی قدم نگذاشته بود!

آن شب همه‌جا تاریک و مثل قیر، سیاه بود. حتی یک کرم شب‌تاب هم در لابه‌لای علف‌ها نمی‌درخشید. الیزا با اندوه و خستگی روی زمین دراز کشید تا بخوابد. به نظرش آمد که شاخه‌های درختان بالای سرش کنار می‌روند و فرشته‌های مهربان، از آن بالابالاها او را نگاه می‌کنند.

وقتی سپیده سر زد، الیزا نمی‌دانست که آیا واقعاً چنین اتفاقی افتاده یا همۀ آن صحنه‌ها را در خواب دیده است. او چند قدمی پیش رفت و به پیرزنی رسید که یک سبد پر از میوه‌های جنگلی با خود داشت. پیرزن مقداری از میوه‌ها را به الیزا داد، الیزا از پیرزن پرسید آیا یازده شاهزاده را ندیده است که سواره از جنگل عبور کرده باشند؟ پیرزن گفت: «نه، اما دیروز یازده قو را دیدم که تاج‌هایی طلایی بر سر داشتند و در رودخانه‌ای همین نزدیکی، مشغول شنا بودند.»

پیرزن، الیزا را جلوتر برد و یک سراشیبی را به او نشان داد. در پای آن دامنه، رودخانه کوچکی پیچ‌وتاب می‌خورد و پیش می‌رفت. درختان تنومند دو طرف رود، شاخه‌های بلند و انبوهشان را به‌طرف یکدیگر دراز کرده بودند و هر جا که نتوانسته بودند به هم برسند، ریشه‌هایشان از دل زمین بیرون زده بود. این ریشه‌ها هم مثل شاخ و برگ‌ها، بر فراز رودخانه، معلّق شده بودند.

الیزا از پیرزن خداحافظی کرد و در مسیر رودخانه به راه افتاد. رفت و رفت تا به نقطه‌ای رسید که رودخانه به دریای آزاد می‌ریخت. دریای زیبا و بیکران در مقابل چشمان دختر جوان گسترده شده بود؛ اما حتی یک قایق کوچک هم بر سطح آن دیده نمی‌شد. او چگونه می‌توانست به رفتن ادامه دهد؟ الیزا نگاهی به سنگریزه‌های ساحل انداخت. آب دریا آن‌ها را صاف و صیقلی کرده بود. هر چیزی که آنجا بود، چه سخت و چه نرم، شکل خود را از جریان آب گرفته بود؛ آبی که از دست‌های ظریف الیزا هم نرم‌تر و ملایم‌تر بود. الیزا با خود گفت: «یک سنگریزه بدون خستگی می‌غلتد و پیش می‌رود. به‌این‌ترتیب، چیزی که سخت و زبر است، صاف و براق می‌شود. من هم باید همین‌قدر خستگی‌ناپذیر باشم. از درسی که به من دادید متشکرم، ای امواج خروشان و زیبا! دلم گواهی می‌دهد که روزی شما مرا به‌سوی برادران عزیزم راهنمایی می‌کنید.»

روی علف‌های کف‌آلود، یازده پر سفید قو افتاده بود. الیزا آن‌ها را جمع کرد و به یکدیگر بست. روی آن‌ها قطرات آب دیده می‌شد؛ اما کسی نمی‌توانست بگوید که آن‌ها شبنم هستند یا قطره‌های اشک! آنجا محل بسیار خلوت و متروکی بود؛ اما الیزا احساس تنهایی نمی‌کرد؛ چون دریا هرلحظه تغییر می‌کرد و به یک صورت باقی نمی‌ماند؛ کاری که دریاچه‌ها به‌سختی از عهده آن برمی‌آیند.

ابر بزرگ و سیاهی از راه رسید. انگار دریا می‌خواست بگوید: «من هم می‌توانم قیافه خشمگینی داشته باشم.» باد شروع به وزیدن کرد و موج‌ها کف سفید خود را نشان دادند. وقتی ابرها به رنگ سرخ درآمدند و بادها آرام گرفتند، دریا به نرمیِ برگِ گل سرخ شد؛ گاهی سبز می‌شد و گاهی سفید؛ اما هرچقدر هم که آرام می‌گرفت، هنوز حرکت ملایمی در ساحل آن به چشم می‌خورد. آب همچون سینۀ یک طفل خُفته بالا و پایین می‌رفت.

نزدیک غروب، الیزا یازده قوی وحشی را دید که تاج بر سر داشتند و به‌طرف ساحل پرواز می‌کردند. آن‌ها به‌صورت ستونی طولانی، دنبال یکدیگر پرواز می‌کردند؛ درست مثل یک روبان بلند سفید. الیزا از سراشیبی پایین رفت و خود را پشت بوته بزرگی پنهان کرد. قوهای سپید نزدیک آن بوته فرود آمدند و بال‌های بزرگشان را تکان دادند. همین‌که خورشید در پس افق دریا ناپدید شد، پرهای قوها ریخت و یازده شاهزاده زیبا ظاهر شدند. دختر جوان فریاد بلندی کشید. برادرانش خیلی عوض شده بودند، اما او آن‌ها را شناخت. الیزا به‌طرف برادرانش دوید، آن‌ها را در آغوش کشید و اسم‌هایشان را صدا زد. یازده برادر هم که خواهر کوچک خود را می‌دیدند، بی‌اندازه خوشحال شدند. آن‌ها هم الیزای زیبا را که حالا دختر جوانی شده بود، فوراً شناختند. آن‌ها هم اشک می‌ریختند و هم می‌خندیدند و خیلی زود فهمیدند که نامادری سنگدل چقدر در حقشان ظلم کرده است.

برادر بزرگ‌تر گفت: «ما تا وقتی‌که خورشید در آسمان می‌درخشد، به شکل قو هستیم و در هوا پرواز می‌کنیم؛ اما همین‌که خورشید غروب می‌کند، به شکل انسان درمی‌آییم. به همین خاطر باید همیشه مواظب باشیم که نزدیک غروب، جای مناسبی برای فرود آمدن داشته باشیم، ما اینجا زندگی نمی‌کنیم. آن‌سوی این دریای پهناور، سرزمینی وجود دارد که بی‌اندازه زیباست و آب‌وهوای خوبی دارد. ما در آنجا زندگی می‌کنیم. برای رسیدن به آنجا، باید از این دریای بزرگ بگذریم، در تمام این راه، هیچ جزیره‌ای وجود ندارد که بتوانیم شب را در آنجا به سر بریم. فقط صخره کوچکی از دل امواج بیرون زده است که ما موقع غروب، روی آن فرود می‌آییم. صخره آن‌قدر کوچک است که ما باید چسبیده به هم روی آن بنشینیم. اگر دریا توفانی باشد، قطره‌های آب روی ما می‌پاشد. بااین‌حال، ما خدا را به خاطر وجود آن صخره شکر می‌کنیم. اگر این صخره نبود، هرگز نمی‌توانستیم به سرزمین عزیزمان برسیم. البته چون این راه، طولانی است ما فقط سالی یک‌بار و آن‌هم در بلندترین روز سال به چنین سفری دست می‌زنیم. ما فقط یازده روز اجازه داریم در اینجا بمانیم و بر فراز جنگل بزرگ پرواز کنیم. از آن بالا می‌توانیم قصری را که در آن به دنیا آمده‌ایم و پدرمان در آن زندگی می‌کند و برج بلند کلیسا را که مادرمان در باغ آن مدفون است، ببینیم. وقتی اینجا هستیم، احساس می‌کنیم که تک‌تک بوته‌ها و درخت‌ها، خویشاوندان ما هستند. اینجا اسب‌های وحشی در دشت‌های پهناور، آزادانه می‌تازند. همان‌طور که در دوران کودکی دیده بودیم. اینجا زغال‌فروش، همان آوازهای قدیمی را می‌خواند که وقتی بچه بودیم با آن می‌رقصیدیم. اینجا سرزمین پدری ماست. ما ناخودآگاه به این‌سو کشیده می‌شویم و در اینجا بود که تو را یافتیم. ما تا دو روز دیگر هم اینجا می‌مانیم. بعد دوباره پرواز می‌کنیم و به سرزمین زیبا و باشکوهی می‌رویم که در آن زندگی می‌کنیم. البته آنجا مثل سرزمین پدری‌مان نیست. حالا هم باید راهی پیدا کنیم که تو را با خود به آنجا ببریم.»

یکی از برادرها گفت: «ولی ما چطوری می‌توانیم او را ببریم؟ ما که نه کشتی داریم و نه قایق!»

الیزا آهی کشید و با غصه گفت: «به من بگویید چطور می‌توانم شما را از بند این طلسم آزاد کنم؟»

آن‌ها تمام شب را به گفتگو ادامه دادند و نزدیک صبح خوابیدند. الیزا با صدای خش‌خش بال قوها، که بر فراز سرش بال می‌زدند، از خواب بیدار شد. برادرهایش، که دوباره طلسم شده بودند، چند بار در مسیر دایره‌ای شکل بزرگی در هوا چرخیدند و بعد دور شدند. البته یکی از آن‌ها، که از همه کوچک‌تر بود، نزد الیزا ماند و سرش را در دامان او گذاشت. الیزا هم بال‌های او را نوازش کرد. آن‌ها تمام روز را کنار یکدیگر ماندند. عصر، بقیه برادرها برگشتند و وقتی خورشید غروب کرد، دوباره به شکل اولشان درآمدند.

آن شب، یکی از برادرها گفت: «ما فردا ازاینجا می‌رویم و تا یک سال دیگر برنمی‌گردیم؛ اما نمی‌توانیم تو را همین‌طور اینجا رها کنیم. دوست داری همراه ما بیایی؟ بازوان ما آن‌قدر نیرومند است که می‌توانیم تو را به جنگل ببریم؛ اما مطمئن نیستیم که بتوانیم تو را پروازکنان از دریا بگذرانیم.»

الیزا گفت: «بله مرا هم با خودتان ببرید! من دوست دارم که با شما بیایم.»

آن‌ها تمام شب را کار کردند و توری کلفت و محکم از پوست درخت بید و نی‌ها بافتند. الیزا روی تور دراز کشید و وقتی خورشید بالا آمد، برادرها، که به شکل قوهای وحشی درآمده بودند، گوشه‌های تور را گرفتند و با خواهر عزیزشان، که هنوز خواب بود، به‌سوی ابرها پرواز کردند. خورشید، مستقیم بر صورت الیزا می‌تابید. به همین خاطر، یکی از قوها بالای سر او پرواز می‌کرد تا سایۀ بال‌های پهن و بزرگش روی خواهر کوچولو بیفتد.

آن‌ها خیلی از ساحل دور شده بودند که الیزا بیدار شد. به حدی صحنۀ پرواز میان هوا و بر فراز دریا به نظرش عجیب و باورنکردنی آمد که خیال کرد هنوز خواب می‌بیند. کنارش شاخه‌ای پر از میوه‌های رسیده و آبدار و یک دسته ریشۀ شیرین بود. برادر کوچک‌تر آن‌ها را برایش جمع کرده و کنارش گذاشته بود. الیزا لبخندزنان از او تشکر کرد. او را می‌شناخت. او همان قویی بود که بال‌هایش هنگام پرواز، بر سر الیزا سایه می‌انداخت.

آن‌ها آن‌قدر بالا پرواز می‌کردند که بزرگ‌ترین کشتی‌ها زیر پایشان مثل یک مرغ دریایی دیده می‌شد. پشت سرشان تودۀ ابر عظیمی مثل یک کوه پیدا شد. الیزا سایه خود و یازده قو را روی آن دید. تصویر قوها روی آن تکه ابر، غول‌آسا بود. یک تصویر کامل و بزرگ. زیباترین تصویری که الیزا به عمرش دیده بود؛ اما همین‌که خورشید بالاتر آمد و ابر بزرگ را پشت سر گذاشتند، آن تصاویر خیال‌انگیز محو شدند.

آن‌ها تمام روز را پرواز کردند و پیش رفتند؛ اما پروازشان کندتر از همیشه بود؛ زیرا این بار خواهرشان را با خود حمل می‌کردند. هوا توفانی شد. غروب نزدیک بود. الیزا با نگرانی به خورشیدِ در حال غروب نگاه می‌کرد. صخرۀ وسط اقیانوس هنوز دیده نمی‌شد. احساس می‌کرد که قوها با شدت و حرارت بیشتری بال می‌زنند. افسوس! به خاطر او بود که آن‌ها نمی‌توانستند سریع‌تر پرواز کنند. اگر خورشید غروب می‌کرد، آن‌ها دوباره به انسان تبدیل می‌شدند و در دریا سقوط می‌کردند.

الیزا از ته دل دعا کرد. هنوز اثری از آن صخره دیده نمی‌شد. ابرهای تیره به‌صورت یک توده بزرگ و سیاه نزدیک می‌شدند. حضور آن‌ها الیزا را می‌ترساند و رعدوبرق هرلحظه آسمان را به لرزه می‌انداخت.

قسمتی از خورشید، در آب دریا فرورفته بود. تپش قلب الیزا شدیدتر شد. قوها به‌طرف پایین شیرجه رفتند، چنان سریع فرود می‌آمدند که الیزا فکر کرد یک‌لحظۀ دیگر سقوط می‌کنند؛ اما فرود آن‌ها دوباره آرام شد، حالا نیمی از خورشید در آب دریا فرورفته بود. در همین موقع، چشم الیزا به صخره کوچکی افتاد که زیر پایش بود، صخره از آن ارتفاع مثل خوک آبی کوچکی به نظر می‌آمد که سرش را از آب بیرون آورده باشد، خورشید به‌سرعت پایین می‌رفت. پای الیزا به خشکی رسید. خورشید همچون آخرین جرقۀ تکه کاغذی سوخته خاموش شد، یازده برادر دور الیزا ایستاده بودند؛ بازو در بازوی هم. آن‌ها به‌زحمت روی آن صخره جا گرفته بودند. امواج خروشان به صخره کوچک می‌کوبید و قطره‌های آب مثل باران ملایمی بر روی آن‌ها می‌ریخت. رعدوبرق لحظه‌به‌لحظه آسمان را روشن می‌کرد. صدای غرش رعد دریا را به لرزه درمی‌آورد. الیزا و برادرها یکدیگر را محکم گرفته بودند و دعا می‌خواندند تا قوت قلب بگیرند و بتوانند در برابر سختی‌ها مقاومت کنند.

سپیده که سر زد، هوا آرام بود. وقتی خورشید بالا آمد، قوها همراه با الیزا به پرواز درآمدند و جزیره کوچکشان را ترک کردند. دریا هنوز متلاطم بود. وقتی آن‌ها بالاتر رفتند، کف سفید روی امواج، مثل میلیون‌ها قوی سفید بود که روی آب شنا کنند.

خورشید بالاتر آمد. الیزا سرزمین کوهستانی و پهناوری را پیش رویش دید که گویی در هوا شناور بود. روی رودخانه و دریاچه‌ها، توده‌های درخشان یخ دیده می‌شد. در میان آن‌ها قصری سر برافراشته بود با هزارها ستون ظریف و زیبا که تا دل آسمان بالا رفته بودند. اندکی پایین‌تر، جنگل‌های نخل و گل‌های زیبایی به بزرگی سنگ آسیاب روییده بودند.

الیزا پرسید: «آیا این همان سرزمینی است که شما در آن زندگی می‌کنید؟» و قوها با حرکت سرشان گفتند: «نه.» آنچه الیزا می‌دید، در حقیقت قصر فریبنده یکی از پریان به نام «مورگانا»* بود؛ پری زیبایی که هر دم به شکلی درمی‌آمد. آن‌ها اجازه نداشتند هیچ انسانی را به آن قصر ببرند. همین‌طور که الیزا به آن

* مورگانا: نام یکی از پربهایی است که در افسانه‌های ایتالیایی او را پدیدآورنده سراب می‌دانند.

سرزمین خیره شده بود، کوه‌ها، جنگل‌ها و قصر بزرگ فروریختند و بیست کلیسای زیبا و باشکوه، با مناره‌های بلند و پنجره‌های رنگارنگ، پیش رویشان ظاهر شد. الیزا خیال کرد که صدای دل‌نشین ارگ‌ها را می‌شنود؛ اما این فقط صدای امواج دریا بود. وقتی به کلیساها نزدیک شدند، آن‌ها به شکل ناوگانی از کشتی‌های بادبانی درآمدند که روی امواج پیش می‌رفتند؛ اما وقتی الیزا دوباره به پایین نگاه کرد، چیزی جز مه رقیقی بر سطح دریا ندید. الیزا می‌دید که جنگل‌ها، کلیساها، کشتی‌ها و چیزهای دیگر هرلحظه تغییر می‌کنند و به چیز دیگری تبدیل می‌شوند؛ تا اینکه سرانجام سرزمینی را که مقصدشان بود پیش رویش دید. ناگهان زیباترین کوه‌ها، جنگل‌های سرو و شهرها و قصرهای باشکوه در برابرشان قد برافراشتند. هنوز تا غروب خورشید خیلی مانده بود که الیزا خود را روی تخته‌سنگ صافی، روبه‌روی یک غار بزرگ دید. دیوارهای غار را گل‌ها و پیچک‌های ظریفی پوشانده بودند.

برادر کوچک‌تر گفت: «برو بخواب تا ببینم امشب در اینجا چه رؤیایی می‌بینی!» و او را به اتاقش راهنمایی کرد.

– امیدوارم خداوند، راه آزاد کردن شما را در خواب به من نشان دهد.

الیزا که تنها آرزویش نجات برادرانش بود، قبل از خواب، عاجزانه دعا کرد و از خدا خواست که او را راهنمایی کند. او روزهای سخت و پراضطرابی را گذرانده بود. پس فوراً به خواب رفت.

احساس کرد که در ارتفاع زیاد به‌سوی قصر مورگانا پرواز می‌کند. یک پری از قصر خارج شد و به استقبال او آمد. موجود زیبا و درخشانی بود؛ اما درست شبیه آن پیرزنی به نظر می‌آمد که در جنگل بزرگ به الیزا میوه داده و حکایت قوهای تاجدار را برایش گفته بود. پری مهربان گفت: «تو می‌توانی برادرانت را از بند این طلسم نجات دهی؛ اما آیا شهامت و استقامت این کار را داری؟ شکی نیست که آب از دستان ظریف تو نرم‌تر و لطیف‌تر است. باوجوداین، شکل سنگ‌های سخت را تغییر می‌دهد؛ پس دست‌های ظریف تو هم می‌توانند برادرانت را نجات دهند؛ اما آب هرگز، درد و رنجی را که انگشتان تو باید تحمل کنند، حس نمی‌کند. آب، قلب ندارد و نمی‌تواند رنجی را که تو باید تحمل کنی درک کند. آیا این گزنه‌ها را در دست من می‌بینی؟ از این گزنه اطراف غاری که در آن خوابیده‌ای زیاد می‌روید. فقط این‌ها و آن گزنه‌هایی که روی قبرها، در حیاط کلیساهای می‌رویند برای این کار مناسب‌اند. یادت باشد! تو باید این‌ها را بچینی؛ اگرچه دست‌هایت را می‌سوزانند و تاول‌های دردناکی به وجود می‌آورند. بعد آن‌ها را لگد کنی تا رشته‌رشته شوند و با آن رشته‌ها پارچه ببافی و با آن‌ها یازده زره بدوزی و به قوها بپوشانی. آن‌وقت طلسم جادوگر باطل می‌شود؛ اما به خاطر داشته باش، از لحظه‌ای که این کار را شروع می‌کنی تا پایان آن، حتی اگر سال‌ها طول بکشد، نباید کلمه‌ای حرف بزنی! اولین حرفی که بر زبان بیاوری، مانند خنجری مرگبار، قلب برادرانت را سوراخ می‌کند. زندگی آن‌ها به زبان تو بسته است. این‌ها را خوب به خاطر بسپار و هرگز فراموش نکن!»

پری، بوتۀ گزنه را به دست الیزا مالید. دست دخترک سوخت؛ انگار گلوله‌ای آتش بر آن گذاشته باشند.

ناگهان الیزا از خواب پرید. هوا کاملاً روشن شده بود. نزدیک محلی که خوابیده بود یک بوته گزنه دید؛ درست مانند همان بوته‌ای که در خواب دیده بود، فوراً زانو زد و به خاطر این راهنمایی، خدا را شکر کرد. آن‌وقت از غار بیرون آمد تا کارش را شروع کند.

او با دستان ظریفش بوته‌های خشن گزنه را کند. بوته‌ها مثل آتش دستش را می‌سوزاندند و تاول‌های بزرگ و دردناکی روی دست‌ها و بازوهای او به وجود می‌آوردند. الیزا حاضر بود به خاطر رهایی برادرانش تمام آن دردها و رنج‌ها را با کمال میل بپذیرد. او بوته‌هایی را که چیده بود با پاهای برهنه‌اش له کرد و با الیاف سبز آن، رشته‌های بلند و ظریفی تابید.

با غروب خورشید، برادرها آمدند و چون دیدند که خواهرشان هیچ نمی‌گوید، وحشت کردند. آن‌ها فکر کردند که این هم یکی از جادوهای شیطانی و تازه نامادری بدجنس است؛ اما وقتی دست‌های خواهرشان را دیدند، فهمیدند که او به خاطر آن‌ها دست به چه‌کاری زده است. برادر کوچک‌تر به گریه افتاد و اشک‌هایش روی تاول‌های دست الیزا ریخت. در یک آن تاول‌ها ناپدید شدند و الیزا دیگر دردی احساس نکرد.

الیزا تمام شب را کار کرد، چون نمی‌خواست تا زمانی که برادران عزیزش را نجات نداده است چشم روی‌هم بگذارد. تمام روز بعد را هم، تنهایی نشست و کار کرد. هیچ‌وقت، زمان این‌قدر سریع برایش سپری نشده بود. کار یکی از زره‌ها تمام شده بود و حالا او روی زره دوم کار می‌کرد.

ناگهان صدای شیپور شکار در میان تپه‌ها طنین انداخت و الیزا از ترس به خود لرزید. سروصداها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. حالا دیگر او صدای پاس سگ‌ها را هم می‌شنید. با ترس‌ولرز به انتهای غار گریخت. رشته‌ها و بوته‌های گزنه را به شکل توده بزرگی بست و روی آن‌ها نشست.

سگ بزرگی که خیزهای بلندی برمی‌داشت از طرف دره ظاهر شد و پشت سر آن، چند سگ دیگر. آن‌ها با صدای بلند پاس می‌کردند، چرخ می‌زدند و دوباره بازمی‌گشتند. چند لحظه‌ای نگذشته بود که شکارچیان از راه رسیدند و در مقابل دهانه غار صف کشیدند. یکی از شکارچیان که باهوش‌تر و نیرومندتر از بقیه به نظر می‌آمد و امیر و فرمانروای آن سرزمین بود، چند قدم به‌سوی الیزا برداشت و از تعجب در جای خود ایستاد. امیر جوان هرگز چنین دختر زیبایی ندیده بود

– تو از کجا آمده‌ای، ای بانوی جوان؟

الیزا فقط سر تکان داد. نمی‌توانست چیزی بگوید. چون این کار به قیمت جان برادرانش تمام می‌شد، او دست‌هایش را زیر پیشبند خود پنهان کرد تا امیر و همراهانش جای تاول‌ها و زخم‌ها را نبینند.

امیر گفت: «همراه من بیا! تو نمی‌توانی اینجا بمانی. اگر همان‌قدر که زیبا هستی، خوب و مهربان هم باشی، لباسی از مخمل و ابریشم می‌پوشی، تاج طلایی بر سرت می‌گذاری و در باشکوه‌ترین قصر دنیا زندگی می‌کنی.» و الیزا را با یک حرکت بر ترک اسبش نشاند.

اشک از چشم‌های دخترک سرازیر شد. دست‌هایش را به حالت التماس به هم فشرد؛ اما امیر گفت: «من فقط خوشبختی تو را می‌خواهم. روزی به خاطر این کار از من تشکر می‌کنی.»

گروه شکارچیان به همراه الیزا میان کوه‌ها به راه افتادند و تاخت کنان راه شهر را پیش گرفتند. وقتی خورشید غروب کرد، آن‌ها به نزدیکی‌های شهر رسیده بودند. کلیساها و گنبدهای زیبا از دور پیدا بود.

امیر، الیزا را به قصر برد. در تالارهای بزرگ و مرمرین قصر، فواره‌های بلند و زیبایی دیده می‌شد و دیوارها و سقف‌ها با زیباترین تابلوهای نقاشی آراسته شده بودند؛ اما الیزا هیچ‌کدام آن‌ها را نمی‌دید. او فقط گریه می‌کرد و غصه می‌خورد. ندیمه‌ها لباس‌های فاخری به او پوشاندند، موهایش را با رشته‌های مروارید آراستند و انگشتان تاول‌زده‌اش را با دستکش‌های لطیفی پنهان کردند؛ اما او هیچ توجهی به آن‌ها نداشت.

وقتی الیزا آماده شد، چنان زیبا و خیره‌کننده شده بود که همه در برابرش تعظیم کردند. امیر با دیدن این صحنه به همه اعلام کرد که الیزا را به همسری خود برگزیده است. البته کشیش پیرِ قصر سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و به نجوا گفت: «بدون شک، این دختر جوان و زیبا یک جادوگر است که این‌طور چشم‌های امیر را کور کرده است.» اما امیر به این حرف‌ها گوش نکرد و دستور داد که نوازندگان بنوازند، با بهترین غذاها از مهمانان پذیرایی کنند و همه جشن بگیرند. الیزا را از میان باغ‌های عطرآگین به تالارهای باشکوهی راهنمایی کردند؛ اما لبخندی بر لبان وی ننشست یا برقی در چشمانش ظاهر نشد. همان‌طور خاموش و غمگین نشسته بود. امیر درِ اتاق کوچکی را باز کرد که قرار بود اتاق مخصوص الیزا باشد. اتاق با گچ‌بری‌های زیبای سبز تزیین شده بود و ازهرجهت به غاری شباهت داشت که دخترک در آن زندگی می‌کرد. تودۀ الیافی که او از بوته‌های گزنه تهیه کرده بود در میان اتاق به چشم می‌خورد و زرهی که خودش بافته بود از سقف آویزان بود. تمام آن‌ها را یکی از شکارچی‌های همراه امیر به‌عنوان یادگارهای جالب و عجیب با خود آورده بود.

امیر گفت: «اینجا می‌توانی در رؤیا به خانۀ سابقت برگردی. کاری را هم که در آنجا به آن مشغول بودی، همین‌جا می‌توانی ادامه بدهی. در میان این جلال و شکوهی که به دست آورده‌ای، حتماً برایت جالب خواهد بود که به آن دوران فکر کنی.»

وقتی الیزا آن بوته‌ها و وسایلش را در اتاق خود دید، لبخندی بر لبانش نشست و گونه‌های رنگ‌پریده‌اش گلگون شد. او به یاد آزادی برادرانش افتاده بود و شادی‌اش این را نشان می‌داد که از ازدواج با امیر راضی است. به دستور امیر، ناقوس کلیساها به صدا درآمد و جشن بزرگی برپا شد.

کشیش پیر که تصور می‌کرد الیزا یک جادوگر است خیلی تلاش کرد که نظر امیر را نسبت به او تغییر دهد؛ اما گفته‌های او در امیر اثری نکرد. مراسم ازدواج باید اجرا می‌شد و اتفاقاً همان کشیش، تاج عروسی را بر سر الیزا گذاشت. البته او از روی کینه و خشم، تاج را چنان محکم بر پیشانی الیزا فشرد که پیشانی دخترک به درد آمد؛ اما بار غم برادران آن‌قدر سنگین بود که او فشار تاج و درد پیشانی خود را احساس نکرد؟

الیزا گنگ و خاموش بود. حتی یک کلمۀ ناچیز هم می‌توانست به قیمت جان برادرانش تمام شود؛ اما سپاس و عشق عمیق او نسبت به همسر مهربانش، که هر کاری را برای شادی او انجام می‌داد، در چشم‌هایش موج می‌زد. او از صمیم قلب امیر را دوست داشت و علاقه‌اش روزبه‌روز بیشتر می‌شد. کاش می‌توانست با او حرف بزند و علت اندوهش را برای وی آشکار کند؛ اما الیزای بیچاره ناچار بود خاموش بماند و در سکوت، کار پررنج خود را دنبال کند. به همین خاطر، او هر شب آرام از رختخواب بیرون می‌آمد، به اتاق مخصوص خود می‌رفت و تا صبح مشغول بافتن زره‌ها می‌شد. وقتی‌که می‌خواست کار هفتمین زره را شروع کند، متوجه شد که دیگر هیچ گزنه و رشته‌ای ندارد.

او می‌دانست که گزنه‌هایی که در حیاط کلیسای شهر می‌رویند برای این کار مناسب‌اند. البته مجبور بود که خودش آن‌ها را بچیند؛ اما آخر او چگونه می‌توانست خود را به آنجا برساند؟

الیزا با خود گفت: «درد انگشت‌های من در مقایسه با رنجی که قلبم تحمل می‌کند چه ارزشی دارد؟ من باید به آنجا بروم. خدا هم کمکش را از من دریغ نخواهد کرد!»

او مثل کسی که بخواهد کار زشتی انجام دهد، با ترس و دلهره و مخفیانه به باغ رفت و با عبور از خیابان‌های خلوت و تاریک، خود را به حیاط کلیسا رساند. آنجا، روی یکی از سنگ‌قبرهای بزرگ، چشمش به عده‌ای از جادوگران افتاد که مشغول انجام مراسم وحشتناکی بودند، الیزا ناچار بود از کنار آن‌ها رد شود و آن‌ها با نگاه‌های شرربار به دخترک می‌نگریستند. الیزا در دل دعا کرد، گزنه‌های آتشین را چید و آن‌ها را با خود به قصر برد.

آن شب، تنها یک نفر الیزا را دیده و او را شناخته بود. آن شخص، همان کشیش بدبین بود! حالا پیرمرد احساس می‌کرد که نظرش کاملاً درست بوده است و در زندگی این دختر ناشناس اشکال بزرگی وجود دارد. تنها چیزی که پیرمرد بر آن اصرار داشت این بود که دخترک یک جادوگر است و امیر و تمام مردم را با جادو فریب داده است. کشیش پیر آنچه را که دیده بود با آب‌وتاب بسیار برای امیر تعریف کرد. وقتی‌که این کلمات تند از زبان او جاری شدند تصاویر روی دیوارهای کلیسا سرشان را تکان دادند؛ انگار می‌گفتند: «این‌طور نیست! الیزا بی‌گناه است!» اما کشیش تصور کرد که آن‌ها علیه الیزا شهادت می‌دهند و با تکان دادن سر، نارضایتی خود را از اعمال گناه‌آلود او ابراز می‌کنند.

دو قطره درشت اشک از گونه‌های امیر فرو غلتید. او با اندوه و تردید بسیار به خانه بازگشت و شب وانمود کرد که خوابیده است؛ اما خواب به چشمش راه نیافت. همان شب، او الیزا را دید که از تختخواب بیرون رفت. امیر، الیزا را بی‌صدا دنبال کرد و دید که او چگونه از قصر بیرون می‌رود. این ماجرا چند بار تکرار شد.

با گذشت چند روز، چهره امیر گرفته و افسرده‌تر شد. الیزا این تغییر را در چهره امیر می‌دید، اما علتش را نمی‌دانست. حالا او دو نگرانی داشت؛ یکی نگرانی برادرانش و دیگری نگرانی امیر. اشک‌های الیزا روی جامه‌های زیبایش می‌ریختند و همان‌جا مثل الماس‌های درخشان باقی می‌ماندند. همه زن‌ها و دختران شهر، با دیدن این شکوه و جلال، آرزو می‌کردند که کاش همسر امیر بودند؛ اما کسی به دل‌شکستگی الیزا نبود.

کار الیزا رو به پایان بود. فقط یک زره مانده بود که باید کامل می‌شد؛ اما دوباره گزنه و رشته‌هایش تمام شده بود. باید یک‌بار دیگر و برای آخرین باره به حیاط کلیسا می‌رفت تا فقط چند بوته گزنه بچیند. الیزا با وحشت به گروه جادوگرانی فکر می‌کرد که مجبور بود از میانشان بگذرد؛ اما اراده‌اش، مثل ایمانش به پروردگار، قوی و استوار بود.

الیزا دست‌به‌کار شد و به دنبال مأموریت ترسناک خود رفت. این بار، امیر و کشیش کینه‌جو او را تعقیب می‌کردند. آن‌ها دیدند که او از دروازه باغ گذشت و در گورستان کلیسا ناپدید شد. وقتی آن‌ها به کلیسا نزدیک شدند، همان جادوگران را دیدند که روی سنگ‌قبر بزرگی نشسته و مشغول کاری بودند. امیر با دیدن این صحنه رو برگرداند. او تصور کرد که الیزا هم نزد آن‌ها رفته است. این لحظه برایش بسیار دردناک بود.

کشیش پیر گفت: «باید او را بسوزانیم.»

امیر گفت: «مردم باید دراین‌باره قضاوت کنند!»

مردم، الیزا را به مرگ در آتش محکوم کردند. الیزا را از تالارهای زیبای قصر به سیاه‌چالی تیره و مرطوب بردند. باد، زوزه‌کنان به داخل سیاه‌چال هجوم می‌آورد و آنجا را سردتر می‌کرد. آن‌ها به‌جای بالش‌های مخمل و ابریشم، توده‌ای از بوته‌های گزنه را به الیزا دادند که خودش جمع کرده بود و به‌عنوان روانداز، زره‌هایی را برایش آوردند که خودش بافته بود و این‌ها بهترین چیزهایی بودند که او آرزو می‌کرد داشته باشد. الیزا به کارش ادامه داد. او همچنان کار می‌کرد و دعا می‌خواند. بیرون سیاه‌چال، پسربچه‌ها آوازهای تمسخرآمیزی برای او می‌خواندند و حتی یک نفر پیدا نمی‌شد که با کلامی محبت‌آمیز، او را دلداری دهد.

نزدیک عصر صدای بال زدن‌های یک قو از پشت میله‌های پنجره سیاه‌چال به گوش رسید. این برادر کوچک‌تر بود که الیزا را پیدا کرده بود. الیزا از شادی به گریه افتاد. او می‌دانست که آن شب آخرین شب زندگی‌اش است؛ اما خوشحال بود که کار بزرگش تقریباً به پایان رسیده است و برادرانش آنجا هستند.

کشش پیر نزد الیزا آمد. رسم بود که در آخرین شب زندگی یک محکوم‌به مرگ، کسی نزد وی بماند و برایش دعا کند. امیر از کشیش قول گرفته بود که خودش این وظیفه را به عهده بگیرد؛ اما الیزا سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. او با اشاره دست از او خواست که آنجا را ترک کند. آن شب او مجبور بود سخت کار کند تا هر طور شده، بافتن زره‌ها را به پایان برساند. اگر موفق نمی‌شد، همه آن رنج‌ها و سختی‌ها بیهوده می‌ماند و آن‌همه درد و اشک و بی‌خوابی به هدر می‌رفت. کشیش، درحالی‌که برافروخته و عصبانی فریاد می‌زد، سلول را ترک کرد و الیزای بیچاره که خوب می‌دانست بی‌گناه است، به کارش ادامه داد.

هوا هنوز گرگ‌ومیش بود. یک ساعت دیگر به طلوع خورشید باقی مانده بود. یازده برادر جلو دروازه قصر صف کشیده بودند و تقاضا می‌کردند که به خدمت امیر برسند. چنین اجازه‌ای به آن‌ها ندادند؛ چون هوا هنوز تاریک بود و امیر در خواب به سر می‌برد. کسی جرئت نداشت او را بیدار کند. آن‌ها آن‌قدر التماس و تهدید کردند که نگهبان‌ها از راه رسیدند. خود امیر هم از اتاقش بیرون آمد و پرسید که این سروصداها برای چیست. در همان لحظه، سپیده زد و دیگر کسی برادرها را ندید. یازده قوی وحشی بر فراز قصر می‌چرخیدند و پرواز می‌کردند.

مردم از دروازه شهر بیرون ریختند. آن‌ها می‌خواستند مراسم سوزانده شدن جادوگر را ببینند. اسب پیری گاری الیزا را می‌کشید. لباسی از کرباس خشن به او پوشانده بودند. گیسوان بلند و زیبایش روی صورتش پریشان شده بود. گونه‌هایش مثل گچ سفید بودند و لب‌هایش بی‌صدا حرکت می‌کردند. او دعا می‌خواند و انگشت‌هایش هنوز الیاف گزنه را به هم می‌بافتند. حتی در راه محل اعدام هم دست از کار نکشید. ده زره کنار پایش افتاده بود و او یازدهمی را می‌یافت. جمعیت یک‌صدا مسخره‌اش می‌کردند.

– به آن ساحرة مو قرمز نگاه کنید ببینید چگونه زیر لب ورد می‌خواند! هیچ کتاب دعایی ندارد. نخیر، فقط نشسته و جادو و طلسم می‌بافد… آن را از دستش بگیرید و تکه‌تکه کنید!

مردم می‌خواستند به‌طرف گاری هجوم ببرند و زره‌ها را پاره کنند. در همان لحظه، یازده قوی وحشی از آسمان فرود آمدند و دور الیزا، روی گاری نشستند. آن‌ها بال‌های بزرگ و نیرومندشان را تکان دادند و جمعیت، وحشت‌زده عقب کشید.

خیلی‌ها زیر لب گفتند: «این نشانه‌ای از جانب آسمان است. بدون شک او بی‌گناه است!» اما جرئت نکردند احساسشان را با صدای بلند بر زبان بیاورند.

لحظه‌ای بعد، جلاد به دست الیزا چنگ انداخت و آن را در مشت بزرگ خود گرفت. در همین موقع، دخترک زره‌ها را باعجله روی قوها انداخت، بلافاصله یازده شاهزاده زیبا و برومند پیش چشم مردم ظاهر شدند؛ اما برادر کوچک‌تر به‌جای یکی از بازوهایش، یک بال قو داشت؛ زیرا پیراهنش یک آستین نداشت! الیزا هنوز فرصت نکرده بود آن را تمام کند.

الیزا گفت: «حالا دیگر می‌توانم حرف بزنم! من بی‌گناه هستم!»

همه کسانی که این ماجرا را دیدند، در مقابل الیزا و برادرانش تعظیم کردند؛ اما الیزا از حال رفت و بی‌هوش به دامان برادرانش افتاد. آن‌همه رنج و عذاب، رمقی برایش باقی نگذاشته بود.

برادر بزرگ‌تر تکرار کرد: «بله، او بی‌گناه است» و تمام حوادثی را که رخ داده بود، از ابتدا برای مردم تعریف کرد. درحالی‌که او حرف می‌زد، رایحه عطر دلپذیری در هوا پراکنده می‌شد که انگار از هزاران گل سرخ برآمده باشد. هر شاخه از هیزم‌هایی که برای سوزاندن الیزا آماده شده بود، ریشه گرفت و شاخ و برگ‌های فراوانی داد. بالای همه آن‌ها گل سفیدی، مثل یک ستاره می‌درخشید. امیر گل را چید و آن را در دامان الیزا گذاشت و الیزا با قلبی آکنده از آرامش و خوشبختی به هوش آمد.

ناقوس‌های همه کلیساها به صدا درآمدند و دسته‌های بزرگی از پرندگان به آن‌سو هجوم آوردند. مردم همراه امیر و همسر محبوبش به‌سوی شهر به راه افتادند. هرگز کسی چنین کاروان شاد و باشکوهی را به خواب هم ندیده بود؛ حتی در عروسی پادشاهان.

زمان شادکامی و خوشبختی فرارسیده بود.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36765

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *