قصه کودکانه روستایی
اسم بلند
چرا اسم بلند خوب نیست؟
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد 1
یکی بود یکی نبود. خیلی پیشازاین در سرزمین چین دهکدهای بود. در این دهکده رسم بود، مردم روی پسر اولشان اسمی بگذارند که خیلی بلند و طولانی باشد. آنها فکر میکردند «اسم بلند» آدم را بزرگ و مهم میکند. برای همین هم اسمها روزبهروز بلندتر و بلندتر میشد.
روزی از روزها، خداوند به پدر و مادر جوانی یک پسر داد. آنها اسم پسرشان را «ریکی تیکی تامبونوسی رامبوهاری باری بوشکی پاری پیم» گذاشتند. هر کس به دیدن بچه میآمد و اسم او را میشنید، میگفت: «چه اسم خوبی! خیلی قشنگ است.»
مدتی گذشت و خداوند پسر دیگری به این خانواده داد. اسم او را «آفو» گذاشتند. ریکی تیکی تامبونوسی… و برادرش آفو کمکم بزرگ شدند. حالا میتوانستند باهم بازی کنند. هرروز از درِ خانه تا چاه همسایه میدویدند و با صدای بلند توی چاه فریاد میزدند. صدایشان توی چاه میپیچید و آنها از خوشحالی دست میزدند و میخندیدند.
تا اینکه یک روز مثل همیشه ریکی تیکی تامبونوسی … و آفو دویدند تا خودشان را به چاه برسانند. ریکی تیکی تامبونوسی … زودتر رسید؛ اما همینکه خم شد توی چاه فریاد بکشد پایش لیز خورد و توی چاه افتاد. آفو از ترس فریادی کشید و پرسید: «ریکی تیکی تامبونوسی سالمی؟»
ریکی تیکی تامبونوسی … با آه و ناله جواب داد: «آره، سنگهای دیوار چاه را محکم گرفتهام تا توی آب نیفتم. زود برو کمک بیاور.»
آفو به خانهی همسایه دوید و فریاد زد: «ریکی تیکی تامبونوسی … توی چاه خانهی شما افتاده.»
پیرمرد همسایه گفت: «چی ریکی تیکی تامبونوسی… توی چاه افتاده؟ وای خدای من، باید او را با طناب از چاه بیرون بکشیم.»
پیرمرد بیچاره رفت دنبال طناب؛ اما هر چه گشت نتوانست آن را پیدا کند. آفو که دید پیرمرد همسایه نمیتواند طناب را پیدا کند، بهطرف خانهی خودشان دوید.
توی راه به هرکس که میرسید طناب میخواست. همه میپرسیدند: «طناب میخواهی چهکار؟» آنوقت آفو مجبور بود بایستد و برایشان بگوید که ریکی تیکی تامبونوسی… توی چاه افتاده است.
وقتی بالاخره آفو به خانه رسید مدتها بود که ریکی تیکی تامبونوسی… توی چاه بود. آفو نفسنفسزنان ماجرا را برای پدرش تعریف کرد. پدر باعجله طناب بلندی برداشت و همراه آفو بهطرف چاه خانهی همسایه دوید.
وقتی به چاه رسیدند همهی همسایهها دور چاه جمع شده بودند. پدر با صدای بلند «ریکی تیکی تامبونوسی…» را صدا کرد. ریکی تیکی تامبونوسی… خسته و بیجان نالهای کرد. پدر طناب را توی چاه انداخت و ریکی تیکی تامبونوسی را از چاه بیرون کشید. همه خوشحال شدند؛ از همه بیشتر آفو.
وقتی حال ریکی تیکی تامبونوسی… بهتر شد از آفو پرسید: «چرا اینقدر دیر آمدی؟ چیزی نمانده بود بیفتم توی آب و خفه بشوم.»
آفو گفت: «آخه چه کنم. اسم تو خیلی بلند است و تا من میآمدم به دیگران بگویم که چه اتفاقی برایت افتاده و چرا طناب میخواهم خیلی طول میکشید.»
ریکی تیکی تامبونوسی … وقتی حرفهای برادرش را شنید به پدرش گفت: «پدر جان ممکن است اسم مرا هم کوتاه کنید. فکر میکنم اگر اسم من یکی دو قسمت بیشتر از این داشت حتماً تا حالا در چاه خفه شده بودم.»
پدر خندید و قبول کرد. اسم «ریکی تیکی تامبونوسی رامبوهاری باری بوشکی پاری پیم» شد، «ریکی تیکی».
از آن به بعد دیگر کسی در آن دهکده برای پسرش اسم بلند و طولانی انتخاب نکرد.
***
پیام قصه
رسمها و سنتهای یک جامعه در طول زمان مورد شناسایی قرار میگیرد و مردم لزوم یا عدم لزوم وجود آن را تجربه میکنند.
در قصهی «اسم بلند»، پدر و مادر «ریکی تیکی» درمییابند که داشتن اسم بلند نهتنها زیبا نیست؛ بلکه دست و پاگیر نیز هست.
سؤالها:
- چرا در سرزمین چین مردم اسم بلند انتخاب میکردند؟
- ریکی تیکی و برادرش چه بازیای میکردند؟
- وقتی ریکی تیکی توی چاه افتاد، آفو چه کرد؟
- آفو توی راه به هرکس میرسید چه میگفت؟
- وقتی ریکی تیکی از چاه بیرون آمد از پدرش چه خواست؟