تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-خرسی-به-نام-زنبق

قصه کودکانه: خرسی به نام زنبق | عروسکهایت را تعمیر کن!

قصه کودکانه پیش از خواب

خرسی به نام زنبق

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

زنبق یک خرس کوچولوی اسباب‌بازی بود. او روی یک چهارپایه‌ی قرمز، کنار تخت سینا زندگی می‌کرد. سینا، زنبق را خیلی دوست داشت. دلش می‌خواست او همیشه، همان‌جا در کنار تختش باشد.

شب‌ها موقع خواب، آن‌قدر با او حرف می‌زد تا خوابش می‌ُبرد. زنبق همیشه روی چهارپایه‌ی قرمزش صاف می‌نشست، به سینا نگاه می‌کرد و به حرف‌هایش گوش می‌داد.

آن روز صبح، سینا بیدار شد و خمیازه‌ای کشید. غلتی زد و به زنبق نگاه کرد. پشت زنبق کمی خم شده بود. سینا دستش را دراز کرد. چند بار سعی کرد او را صاف بنشاند؛ ولی نمی‌شد. زنبق نمی‌توانست صاف بنشیند. یک‌وری می‌شد.

سینا روی تختش نشست و گفت: «چرا این‌طوری شدی زنبق؟ چی شده؟»

بازهم او را صاف کرد. ولی زنبق یک‌وری می‌نشست.

سینا گفت: «می‌ترسم مادربزرگ بگوید که دیگر به درد نمی‌خوری و باید بیندازیمت دور! مثل آن ماشینی که چراغ‌هایش کنده شد و میله‌اش درآمد.»

زنبق با همه‌ی اسباب‌بازی‌های سینا فرق داشت. او برای سینا یک اسباب‌بازی نبود. یک دوست بود. به او عادت کرده بود و دوستش داشت.

سینا به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد. مثل هرروز خوشحال و سرحال نبود. مادر متوجه شد و پرسید: «چی شده پسرم؟ حالت خوب نیست؟»

سینا دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت: «حال خودم که خوبه… زنبق حالش خوب نیست!»

مادر فکری کرد و گفت: «زنبق؟ آها، خرست را می‌گویی؟ چی شده؟ چرا حالش خوب نیست؟»

سینا گفت: «صاف نمی‌نشیند. یک‌وری می‌شود.»

مادر و سینا به اتاق رفتند. زنبق، ضعیف و مریض به نظر می‌رسید. روی چهارپایه‌ی قرمز، یک‌وری نشسته بود. سینا گفت: «می‌بینی مادر؟! نمی‌تواند خودش را صاف نگه دارد.»

مادر، زنبق را از روی چهارپایه‌ی قرمز برداشت و به‌دقت نگاه کرد. بعد لبخندی زد و گفت: «مشکلش را فهمیدم. برو از نجاری سر کوچه یک‌کم خاک‌اره بیاور تا زنبق را معالجه کنیم.»

سینا تعجب کرد و مادر گفت: «برو دیگر… بدو»

سینا با سرعت رفت و با یک پاکت خاک‌اره برگشت.

مادر از آشپزخانه یک قاشق چای‌خوری برداشت و گفت: «خب، حالا بیا پیش زنبق برگردیم. منتظرمان است.»

مادر و سینا با خاک‌اره و قاشق کنار زنبق نشستند.

مادر زنبق را برداشت. درز پشتش را با دقت کمی شکافت و گفت: «ببین سینا جان، تو برای اینکه بزرگ و قوی شوی، باید غذا بخوری. زنبق هم برای قوی شدن احتیاج به خاک‌اره دارد. حالا تو می‌توانی دکترش شوی و معالجه‌اش کنی.»

سینا به مادر نگاه کرد. مادر یک قاشق اره پشت زنبق ریخت و گفت: «این‌طوری.»

سینا، زنبق را از مادرش گرفت و با دقت چند قاشق دیگر خاک‌اره پشت خرسش ریخت. او کم‌کم چاق و بزرگ می‌شد.

مادر، شکاف پشت زنبق را دوخت. سینا او را روی چهارپایه گذاشت و گفت: «مثل اول قوی و سرحال شده‌ای! می‌بینی چه دکتر خوبی هستم؟!»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=40033

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *