-خاله سنجاب مغرور-کتاب قصه تصویری کودکان- ایپابفا (1)

قصه کودکانه خاله سنجاب مغرور

خاله سنجاب مغرور-کتاب قصه تصویری کودکان- ایپابفا

قصه کودکانه

خاله سنجاب مغرور

گردآورنده: ع – اسدالهی
چاپ اول: بهار 1364
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

بنام خداوند بخشنده مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.

در یک جنگل بزرگ یک سنجاب زندگی می‌کرد که اسمش خاله سنجاب بود. یک روز خاله سنجاب لباس گلی‌اش را پوشید و کفشهای مخملی‌اش را به پا کرد، کلاه بزرگ و زیبایش را به سر گذاشت، کیف کوچکش را به دست گرفت و برای هواخوری از خانه بیرون رفت.

سرش را بالا گرفته بود و خیلی محکم راه می‌رفت. خاله سنجاب فکر می‌کرد که هیچ کس به زیبایی و خوبی او در جنگل وجود ندارد. موش‌های کوچولو تا خاله سنجاب را دیدند به طرفش دویدند و به او سلام کردند اما، خاله سنجاب نگاهی به آنها انداخت و گفت:

– وای، چه بچه‌های پررویی! خجالت نمی‌کشند!

بچه‌ها هم به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده.

خاله سنجاب مغرور-کتاب قصه تصویری کودکان- ایپابفا 2

خاله سنجاب به وسط جنگل رسیده بود. بچه خرگوشها مشغول توپ بازی بودند. یکی از بچه‌ها توپ را برای دوستش انداخت که توپ به صورت خاله سنجاب خورد و صورتش سرخ شد. خاله سنجاب از شدت درد دادی کشید و به طرف بچه خرگوشها رفت و شروع کرد با آنها دعوا کردن و سیلی محکمی به گوش یکی از بچه خرگوش‌ها زد. خاله سنجاب با عصبانیت گفت:

– به چه جرأت توپ را به طرف من پرت کردی؟ یک ذره عقل و شعور نداری، بچه بی تربیت!

بچه خرگوش زد زیر گریه و به طرف خانه‌شان به راه افتاد.

خاله سنجاب مغرور-کتاب قصه تصویری کودکان- ایپابفا 3

آقا میمون بالای درخت نشسته بود و موز می‌خورد. یکدفعه موز از دستش رها شد و به زمین افتاد. خاله سنجاب داشت از آنجا رد می‌شد که پایش روی موز سر خورد و افتاد زمین و سر تا پایش، از پیراهن گلی تا کلاه بزرگ و قشنگش و کفش مخملی و کیف کوچکش، گل خالی شد.

خاله سنجاب نگاهی به میمون کرد و جیغ و داد راه انداخت و گفت:

– اصلاً شما برای یک خانم محترم شخصیت قائل نیستید. شما لایق دیدن این همه زیبایی نیستید.

پشت سر هم چند تا فحش نثار آقا میمون کرد. میمون بدبخت ماتش برده بود و هیچ چیز نگفت.

خانم گاوه که دید سر تا پای خاله سنجاب کثیف وگلی شده با یک تکه پارچه و یک سطل آب به کمکش رفت تا لباسش را موقتاً تمیز کند. پارچه را در آب خیس کرد و روی لباس کشید اما لباس تمیز نشد. کمی فکر کرد و چیزی به فکرش رسید. خندید و گفت: «خاله سنجاب ناراحت نباش. فهمیدم که باید چه کار کنم» و سطل آب را برداشت و ریخت روی خاله سنجاب.

صدای جیغ و داد خاله سنجاب بلند شد و گفت:

– ای گاو بدبخت، ببین چه کار کردی، وای لباسم، لباس نازنینم خیس شد! وای الان سرما می‌خورم. هیچ کدامتان قدر مرا نمی‌دانید.

خانم گاو هاج و واج مانده بود. زیرلب گفت: «به خدا می‌خواستم کمکی کرده باشم، من چه می‌دانستم که اینطور می‌شود.»

از صدای جیع و داد خاله سنجاب اکثر حیوانات در آنجا جمع شدند. وقتی که قیافه خاله سنجاب را دیدند، زدند زیرخنده، حالا نخند و کی بخند و سنجاب، درحالی که حرص می‌خورد به آنها نگاه کرد.

خاله خرس گفت:

– خاله سنجاب خدا بد ندهد چی شده؟

خاله سنجاب گفت:

– از دست این حیوان‌ها! اصلاً به یک سنجاب خانم احترام نمی‌گذارند. آن بچه‌ها توپ به صورتم زدند. میمون موز زیر پایم انداخت. گاو سر تا پایم را خیس کرد.

قصه کودکانه خاله سنجاب مغرور-کتاب قصه کودکانه-ایپابفا قصه و داستان21

دیگر گریه مجالش نداد و زد زیر گریه. خاله خرس گفت:

– خوب، خاله سنجاب اینکه مسئله‌ای نیست. نه بچه‌ها ازقصد توپ به صورت شما زدند، نه آقا میمون ازقصد موز به زیر پایت انداخت. خانم گاو هم که می‌خواست کمکی به شما کرده باشد! هیچ کسی نباید این قدر مغرور باشد. تو هم مثل بقیه حیوانات هستی وخوب می دانی هرکسی در زندگیش اشتباه می‌کند، که دیگران باید از آن بگذرند. اگر همه کینه هم را به دل بگیرند، دیگر دوستی و محبت و وفا وجود نخواهد داشت. همه ما حیوان هستیم. حالا یکی بزرگ است یکی کوچک، یکی زشت است، یکی زیبا، یکی شاخ دارد یکی دم. این‌ها که باعث خوبی نیستند! هرکسی بیشتر از بقیه گذشت و فداکاری داشته باشد و محبت را فراموش نکند و همیشه خدا را به یاد داشته بشد بهتر از دیگران است.

خاله سنجاب مغرور-کتاب قصه تصویری کودکان- ایپابفا 5

اما هیچکدام از این حرفها در دل خاله سنجاب اثر نکرد و بیشتر از گذشته جیغ و داد راه انداخت. خاله خرس، خاله سنجاب را به خانه‌اش برد. لباسش را شست. برایش غذا درست کرد و از او خیلی خوب پذیرائی کرد. خاله سنجاب بعد از اینکه لباسش خشک شد از خانه خرس بیرون رفت، اما چون هوا تاریک شده بود، خرس نگذاشت که خاله سنجاب تنهایی برود و خودش هم به همراهش رفت. در راه، خاله سنجاب از کارهایی که کرده بود و از حرف‌هایی که دیگران راجع به او می گویند صحبت کرد. او آنقدر «مَن مَن» کرد که سر خاله خرس درد گرفت. بعدهم رو کرد به خاله خرس و گفت:

– می دانی من چقدر زیبایم؟

خاله خرس گفت: چقدر؟

خاله سنجاب نگاهی به آسمان کرد. دستش را بلند کرد و ماه را به خاله خرس نشان داد و گفت: «مثل آن ماه هستم» و یکدفعه ناپدید شد و فقط صدای آب آمد.

خاله سنجاب مغرور-کتاب قصه تصویری کودکان- ایپابفا 6

خاله خرس هر چه به دور و برش نگاه کرد، خاله سنجاب را ندید. چشمش به درون چاه افتاد. دید، بله! خاله سنجاب وقتی که به آسمان نگاه می‌کرد و ماه را نشان می‌داد جلوی پایش را ندیده و در چاه افتاده است. به خودش گفت:

– این هم عاقبت «مَن مَن» کردن است.

«پایان»

کتاب قصه کودکانه «خاله سنجاب مغرور» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی، چاپ 1364 تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *