قصه-های-پریان-در-میان-آتش

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها

در میان آتش

نویسنده: مایکل وِست
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی

به نام خدای مهربان

سال‌ها قبل، در سرزمینی دور، در یکی از خانه‌های فقیرنشین، پسر کوچکی زندگی می‌کرد که نامش جک بود.

جک به خاطر اتفاقی که در کودکی برایش افتاده بود نمی‌توانست راه برود. برای هم این او همیشه غمگین بود و روزها و شب‌ها تنها در کنار اجاق آتش اتاقش می‌نشست و فکر می‌کرد.

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش 1

مادر جک، سال‌ها پیش مرده بود و جک تنهاتر از همیشه شده بود.

جک با خودش می‌گفت: «کسی دلش نمی‌خواهد با من دوست شود. من هیچ دوستی ندارم. من تنهایی را دوست ندارم.»

در همین فکرها بود که صدایی شنید. جک سرش را بالا برد و دید روی توده‌ی خاکسترهای آتش یک پری کوچولوی قرمزرنگ نشسته است و به او نگاه می‌کند.

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش 2

جک با تعجب پرسید: «شما کی هستید؟ توی آتش چه‌کار می‌کنید؟!»

پری آتش پاسخ داد: «من پری آتش هستم.»

جک گفت: «آه! خدای من! مگر پری آتش هم وجود دارد؟!»

پری گفت: «بله، در سرزمین آتش، پری‌های زیادی هستند.»

جک گفت: «بله، بله!»

پری آتش گفت: «اگر دوست داری ببینی، دستت را به من بده و با من بیا.»

جک ترسید و گفت: «نه، اگر من به تو دست بزنم می‌سوزم.»

پری خندید و گفت: «زود باش! دستت را به من بده، نترس نخواهی سوخت، بیا.»

جک دستش را به پری داد و در همان وقت احساس کرد که دارد کوچک و کوچک‌تر می‌شود و آتش به نظرش بزرگ و بزرگ‌تر شد. پری و جک به میان خاکسترهای آتش رفتند. جک به توده‌ی خاکسترهایی که شعله‌ور بود نگاه می‌کرد.

پری گفت: «با من بیا، ما به درون این خاکسترهای آتش خواهیم رفت و تو قصر پادشاه آتش را خواهی دید.»

سپس آن‌ها رفتند و در میان حفره‌ای از آتش و خاکستر، باغ بسیار بزرگ و زیبایی پدیدار شد. در آنجا باغی از گل‌ها و درختانی بود که از آتش درست شده بودند، دیوارها، درها، پنجره‌ها و قصر همگی از آتش بود.

پری جک را آنجا گذاشت و خودش از جاده‌ای که به بیرون قصر راه داشت، رفت دنبال کاری و ناپدید شد. جک به درون باغ رفت و نشست. او همان‌طور که به تماشای قصر مشغول بود ناگهان شاهزاده خانم زیبایی را دید که در باغ قدم می‌زد.

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش 3

چشمان شاهزاده خانم، زیبا و شعله‌ور، مانند دو گوی آتشین بود. موهایش قرمز بود و مثل شعله‌های آتش زبانه می‌کشید. او بااینکه بسیار زیبا بود ولی صورتی، غمگین داشت. شاهزاده، جک را در باغ دید و به‌طرف او رفت.

جک گفت: «آه، شاهزاده‌ی زیبا، چرا شما غمگین هستید؟!»

شاهزاده خانم گفت: «بله، همین‌طور است، من عاشق شاهزاده‌ی آب هستم.»

جک با تعجب پرسید: «پس چرا با او ازدواج نمی‌کنید؟!»

شاهزاده گفت: «نمی‌توانم، برای این‌که اگر من دستان او را بگیرم، هر دو خواهیم مرد. خب، تو می‌دانی، آتش، آب را می‌کُشد و آب آتش را خاموش می‌کند.»

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش 4

در این هنگام، پریِ آتش به آنجا برگشت و با ترس به جک گفت: «تو نباید با شاهزاده خانم صحبت می‌کردی، اگر پادشاه بفهمد خیلی عصبانی خواهد شد. او از رفتارهای شاهزاده خانم ناراحت است، البته بیشتر به خاطر این‌که او عاشق شاهزاده‌ی آب شده است و شاهزاده‌ی آب هم او را خیلی دوست دارد. خدای من، جک، اگر شاه بفهمد که شاهزاده با تو صحبت کرده، خیلی عصبانی خواهد شد و ما را تنبیه می‌کند، ما باید هر چه زودتر ازاینجا برویم و دور شویم.»

پری کوچک، زود دست جک را گرفت و با سرعت از میان آتش باهم گذشتند و به بالای توده‌ی خاکستر رسیدند. جک که تا آن لحظه چشمانش را بسته بود، وقتی چشم‌هایش را دوباره باز کرد، خودش را درون اتاقش در جلوی اجاق آتش دید.

از آن روز به بعد جک روزهای زیادی جلوی اجاق آتش می‌نشست و به آن نگاه می‌کرد. او خیلی دلش می‌خواست دوباره آن پری کوچک را ببیند.

یک شب که هوا بارانی بود، جک پنجره را باز کرد. بیرون باران می‌بارید و جک به باران نگاه می‌کرد تا شاید بتواند پری آب را ببیند؛ اما هر چه منتظر ماند هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندید. مدت‌ها از آن اتفاق گذشت تا این‌که شبی جک در کنار اجاق آتش به خواب رفته بود، صدایی شنید. جک چشمانش را باز کرد و به آتش نگاه کرد. او شاهزاده‌ی آتش را دید که بالای توده‌ی خاکسترهای آتش نشسته بود و به جک نگاه می‌کرد. اجاق، آتشِ کمی داشت. شاهزاده خانم زیبا در وسط آن آتش کم می‌درخشید.

او به جک گفت: «کمی از آن چوب‌ها را داخل اجاق بریزید. اینجا خیلی سرد است و من دارم می‌لرزم.»

جک گفت: «چه قدر شما زیبا و دوست‌داشتنی هستید!»

شاهزاده خانم با تعجب گفت: «من؟! تو مرا می‌گویی؟!»

بعد شاهزاده گفت: «من می‌خواهم که شما برای من کاری را انجام دهید.»

جک با خوشحالی گفت: «بله، اما من که نمی‌توانم کاری کنم.»

شاهزاده گفت: «چرا، تو می‌توانی، می‌خواهم تو به شاهزاده‌ی آب بگویی بیاید اینجا تا او را ببینم.»

جک گفت: «باشد، اما چه طور باید او را پیدا کنم؟»

شاهزاده گفت: «اول پنجره را باز کن و بعد منتظر بمان.»

جک، پنجره را باز کرد. کمی بعد، باران به داخل اتاق ریخت. شاهزاده‌ی آتش، شاهزاده‌ی آب را صدا زد. بعد از لحظه‌ای دوباره باران از پنجره به درون اتاق ریخته شد و شاهزاده‌ی آب پدیدار گشت. چشمان شاهزاده‌ی باران آبی بود. درست مثل دریا، همین‌طور موها و لباس‌هایش، مثل رودخانه‌ای آبی و زلال بود.

وقتی او شاهزاده‌ی آتش را دید به طرفش دوید و شاهزاده‌ی آتش با نگرانی فریاد کشید و گفت: «نزدیک نیا، هر دو می‌میریم. ولی من می‌دانم که چه کار باید کرد و کسی هست که می‌تواند به ما کمک کند. در سرزمین دیگری که خیلی دور و پوشیده از برف است، مرد برفی زندگی می‌کند. او همه‌چیز می‌داند. ما باید کسی را به آنجا بفرستیم.»

شاهزاده‌ی آب با ناراحتی گفت: «چه کسی می‌تواند به آنجا برود، من که نمی‌توانم، اگر من بروم از سرما خواهم مُرد!»

شاهزاده‌ی آتش هم با ناراحتی گفت: «من هم نمی‌توانم آنجا بروم. من آتش هستم و در سرزمین سرما خواهم مُرد.»

جک کمی به آن‌ها نگاه کرد و به فکر فرورفت و یک‌باره گفت: «من می‌روم، ولی نمی‌دانم چه طور به آن سرزمین بروم.»

شاهزاده‌ی آب گفت: «نگران نباش. الآن پریِ باد را صدا خواهم کرد. او تو را پیش مرد برفی خواهد برد.»

سپس، شاهزاده‌ی آب صدایی درآورد و در همان لحظه، باد سردی به داخل اتاق وزید و پری باد ظاهر شد.

شاهزاده‌ی آب با خوشحالی گفت: «خُب، این هم پری باد!» و بعد همه‌چیز را به او گفت. پری باد، دست جک را گرفت و از پنجره با جک بیرون رفتند.

آن‌ها از بالای خانه‌ها، تپه‌ها، مزرعه‌ها، دریاها، اقیانوس‌ها، جنگل‌ها، رودخانه‌ها و شهرها گذشتند. هوا سرد و سردتر می‌شد. بعد از دریایی سفید و بزرگ، به سرزمینی که پوشیده از برف و سرما بود، رسیدند.

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش 5

سپس پری باد پایین و پایین‌تر رفت، تا رسید به تپه‌ای که مرد برفی آنجا نشسته بود.

پری باد به جک گفت: «تو فقط می‌توانی یک سؤال از مرد برفی برسی، اگر بیشتر از یک سؤال برسی، مرد برفی عصبانی می‌شود و تو را می‌کُشد. او بسیار بداخلاق است ولی همه‌چیز می‌داند.»

جک به‌طرف مرد برفی رفت. مرد برفی گفت: «تو کی هستی؟! آمده‌ای اینجا چیزی از من بپرسی؟ بله، هر کس به اینجا می «آی» د چیزی می‌رسد. «آی» ا تو می‌خواهی درباره‌ی اتفاق بدی که در دوران کودکی برایت افتاده سؤال کنی؟ می‌خواهی بدانی که چرا نمی‌توانی مثل بقیه‌ی پسرها راه بروی و یا بدوی؟»

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش 6

جک گفت: «نه من این‌ها را نمی‌خواهم بپرسم. من به خاطر شاهزاده‌ی آتش آمده‌ام. او می‌خواهد با شاهزاده‌ی آب ازدواج کند؛ اما اگر آن‌ها باهم ازدواج کنند، هر دو خواهند مُرد. برای این‌که آب، آتش را خاموش می‌کند و آتش هم آب را نابود می‌کند.»

مرد برفی گفت: «آه، نه، این‌طور نیست. اگر آن‌ها باهم ازدواج کنند، هیچ‌کدام نخواهند مُرد.»

جک پرسید: «خُب، آن‌ها چه‌کار باید انجام دهند؟»

مرد برفی گفت: «به شاهزاده‌ی آب بگو که دستان شاهزاده‌ی آتش را در دستانش بگیرد و به او بگوید دوستش دارد، به‌این‌ترتیب، آن‌ها نخواهند مُرد. خوب، حالا یک سؤال دیگر از من بپرس.»

جک گفت: «نه، فکر می‌کنم بس است، نه! من سؤال دیگری ندارم».

مرد برفی از این حرف بسیار عصبانی شد.

جک دوید به‌طرف پری باد و دست پری را گرفت و هر دو ازآنجا رفتند، آن‌ها دوباره از دریاها، رودخانه‌ها، جنگل‌ها، تپه‌ها و شهرها گذشتند و بعد از مدتی کم، دوباره به خانه و اتاق جک برگشتند.

در اتاق، شاهزاده‌ی آتش، بالای خاکسترهای شعله‌ور نشسته بود و شاهزاده‌ی آب هم نزدیک او ایستاده بود.

شاهزاده‌ی آتش با دیدن جک گفت: «بگو، چه شد، ما باید چه‌کار کنیم؟»

جک به شاهزاده‌ی آب گفت: «شما باید دستان شاهزاده‌ی آتش را بگیرید و به او بگویید دوستش دارید. هیچ‌کدام از شما نخواهید مُرد.»

شاهزاده آتش با ناراحتی گفت: «اما، ما نمی‌خواهیم بمیریم! آب، آتش را نابود خواهد کرد و آتش نیز آب را از بین خواهد برد.»

شاهزاده آب گفت: «نه، عزیزم، ما هر دو عوض خواهیم شد، ولی نخواهیم مُرد.»

شاهزاده‌ی آتش از روی خاکسترهای شعله‌ور پایین آمد و در مقابل شاهزاده آب ایستاد و آن‌ها دستانشان را در دست هم گرفتند و شاهزاده‌ی آب گفت: «دوستت دارم.» در آن لحظه ناگهان صدایی شنیده شد و جک دید دو شاهزاده در کنار هم ایستاده‌اند، اما دیگر شاهزاده‌ی آتش چشم‌هایی شعله‌ور و قرمز نداشت. چشم‌های او مثل همه‌ی زن‌های معمولی شده بود و موهایش نیز دیگر آتش نبود. فقط به رنگ قرمز بود. چشمان شاهزاده‌ی آب نیز دیگر مثل آب نبود. چشم‌های او مثل یک مرد به رنگ آبی شده بود.

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش 7

آن‌ها باهم گفتند، متشکریم جک: «ما همیشه به یادت هستیم.»

سپس آن‌ها دست در دست هم از پنجره به بیرون رفتند و در تاریکی شب ناپدید شدند.

از آن به بعد جک هر شب به آتش خیره می‌شد. او دلش می‌خواست بازهم پری آتش را ببیند. جک در شب‌های بارانی به باریدن باران نگاه می‌کرد و دلش می‌خواست، پریِ آب را دوباره ببیند.

یک شب که جک در رختخوابش خوابیده بود. پنجره باز بود و او به بیرون نگاه می‌کرد. شاهزاده‌ی آتش را دید که همراه با شاهزاده‌ی آب در میان پنجره ایستاده بودند و وقتی جک را درون رختخوابش بیدار دیدند، داخل اتاق شدند.

آن‌ها به جک گفتند: «جک، ما برای تو هدیه‌ای آورده‌ام، ما یک کت آورده‌ایم، این یک کت سحرآمیز است که جادوگری آن را بافته است. اگر این کت جادویی را بپوشی، می‌توانی مثل بقیه‌ی پسرها، راه بروی، بدوی و بازی کنی.»

جک کت را پوشید، هنگامی‌که کت را به تنش کرد، کت در تن جک نامریی شد و دیگر نمی‌شد آن را دید. آن کت، کتی جادویی بود. جک دیگر مثل گذشته غمگین نبود. او دیگر تنها نبود، چون می‌توانست راه برود، بدود و بازی کند. درست مثل بقیه‌ی پسرها. جک خیلی خوشحال بود و از شاهزاده‌ی آب ‌و آتش تشکر کرد و گفت: «از همه‌چیز متشکرم.»

شاهزاده‌ها گفتند: «از ما تشکر نکن، این ما هستیم که باید از تو تشکر کنیم. به خاطر کارهایی که برای ما انجام دادی، ما خیلی خوشحالیم و زندگی خوبی داریم.»

سپس شاهزاده‌ها، دست در دست هم از پنجره بیرون رفتند و در سیاهی شب ناپدید شدند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38163

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *