تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-اژدها-کوچولوی-خال‌خالی

قصه کودکانه: اژدها کوچولوی خال‌خالی || کاشکی من هم می‌توانستم خوب باشم

قصه کودکانه پیش از خواب

اژدها کوچولوی خال‌خالی

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

روزی بود و روزگاری بود. آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی باهم دوست بودند. اژدها کوچولو هم دلش می‌خواست با آن‌ها دوست باشد و باهم به گردش بروند. او یک اژدهای سبز بود که روی پشتش خال‌های مشکی داشت.

آن روز، آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی به گردش رفتند؛ ولی اژدهای خال‌خالی را با خودشان نبردند. اژدها کوچولو غمگین شد و پشت سرشان به راه افتاد.

آن سه دوست رفتند و رفتند تا اینکه خانم بزه گفت: «من خسته‌ام.»

مرغ حنایی گفت: «قدقد… من هم همین‌طور.»

آقا فیله خرطومش را در هوا چرخی داد و گفت: «این‌که غصه ندارد. بپرید پشت من! من خسته نیستم.»

مرغ حنایی گفت: «قدقد… آقا فیله چه دوست خوبیه.»

اژدها کوچولوی خال‌خالی سرش را پایین انداخت و گفت: «کاشکی من هم می‌توانستم خوب باشم؛ ولی هیچ‌کس نمی‌خواهد پشت من سوار شود.»

رفتند و رفتند. تا اینکه آقا فیله گفت: «من گرسنه‌ام.»

خانم بزه گفت: «من همین‌طور.»

مرغ حنایی گفت: «قدقد… غصه نخورید؟ الآن چند تا تخم برایتان می‌گذارم.»

او فوری چند تا تخم گذاشت. همه، تخم‌مرغ‌ها را خوردند و سیر شدند.

خانم بزه گفت: «خانم مرغه چقدر خوب است.»

اژدهای خال‌خالی آهی کشید و گفت: «کاشکی من هم می‌توانستم خوب باشم!»

آن سه دوست رفتند و رفتند تا اینکه مرغ حنایی گفت: «تشنه‌ام.»

آقا فیله گفت: «من هم!»

خانم بزه گفت: «مع… الآن به شما شیر می‌دهم.»

و همین کار را کرد. حیوان‌ها شیر را نوشیدند.

آقا فیله گفت: «خانم بزه چه دوست خوبی است!»

و بازهم اژدهای خال‌خالی گفت: «کاش من هم دوست خوبی بودم.»

ناگهان باد سردی وزید.

آقا فیله خرطومش را جمع کرد و گفت: «وای سردمه!»

خانم بزه لرزید و گفت: «مع… یخ زدم!»

مرغ حنایی سرش را لای پرهایش فروبرد و گفت: «قدقد… قدقد… چقدر سرد شد!»

اژدهای خال‌خالی فکری کرد. جلو رفت و گفت: «من می‌توانم گرمتان کنم. آتش دهان من شما را گرم می‌کند.»

بعد در کنار آن‌ها نشست. از دهانش آتش بیرون داد. آن‌ها هم کنارش نشستند و گرم شدند.

آقا فیله گفت: «اژدها دوست خیلی خوبی است.»

خانم بزه گفت: «اصلاً هم ترسناک نیست.»

مرغ حنایی گفت: «خیلی هم مهربان است.»

اژدها کوچولوی خال‌خالی، آتش از دهانش بیرون داد و خندید.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=39788

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *