قصه-کودکانه-اموزنده-دیگ-گلی،-انگشتانه‌ی-مسی،-ملاقه‌ی-نوک-گلی

قصه کودکانه آموزنده: دیگ گلی، انگشتانه‌ی مسی، ملاقه‌ی نوک گلی / از اعتماد دیگران سوء استفاده نکنیم

قصه کودکانه آموزنده

دیگ گلی، انگشتانه‌ی مسی، ملاقه‌ی نوک گلی

از اعتماد دیگران سوء استفاده نکنیم

– بازنویسی: زهره پریرخ
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد هشتم

به نام خدا

یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. مورچه‌ای بود، مورچه‌ی پرکاری بود. مورچه از صبح تا شب کار می‌کرد. توی لانه دانه انبار می‌کرد.

لانه‌ی مورچه پر از اسباب بود. اسباب‌هایش چی بود؟ دیگ گِلی، انگشتانه‌ی مسی، ملاقه‌ی نوک گُلی.

برای خوردن چی داشت؟ هرچه دلت بخواهد: دانه‌ی گندم، شیره‌ی بادام. پسته و فندق…

درِ لانه‌اش هم به روی همه باز بود مثل در مسجد.

یک روز، مورچه لباس می‌شست که خروس همسایه آمد و گفت: «صاحبم می‌خواهد آش بپزد، آش ماش بپزد، دیگ گلی‌ات را می‌خواهد.»

مورچه گفت: «دستم بنده.»

خروس گفت: «خودم جایش را بلدم.»

مورچه گفت: «پس برو بردار.»

خروس رفت توی انبار. یک‌طرف دیگ گلی بود، یک‌طرف یک‌تکه پنیر. خروس نتوانست جلو خودش را بگیرد. به پنیر نوک زد و دیگ گلی را برداشت و رفت.

خروس به خانه رفت. دیگ گلی را به صاحبش داد. خانم مرغه او را دید و گفت: «آقا خروس، چرا نوکت سفیده؟»

خروس گفت: «سفید نیست.»

مرغه گفت: «سفیده، سفیده.»

خروس گفت: «رفتم لانه مورچه، دیگ گلی را بگیرم، چشمم افتاد به یک‌تکه پنیر. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. به آن نوک زدم.»

مرغه گفت: «من هم می‌خواهم.»

خروس گفت: «نه، نمی‌شود.»

مرغه گفت: «همان‌که گفتم، من هم می‌خواهم.»

خروسه راه افتاد، مرغه هم دنبالش.

خروس رفت تو، مرغ هم دنبالش. مورچه داشت لباس‌هایش را آب می‌کشید. خروس آهان و اُهون کرد و گفت: «آمده‌ایم انگشتانه‌ی مسی‌ات را برای صاحبمان ببریم تا با آن ماش را پیمانه کند.»

مورچه گفت: «دستم بنده.»

خروسه گفت: «خودمان جایش را بلدیم.»

مورچه گفت: «پس بروید و بردارید.»

خروسه رفت توی انبار، مرغه هم دنبالش رفت تو. مرغه چند تا نوک به پنیر زد. انگشتانه‌ی مسی را برداشتند و بردند و کنار دیگ گلی گذاشتند و دویدند توی لانه.

جوجه‌ها نوک پدر و مادرشان را دیدند و گفتند: «چرا نوکتان سفیده؟»

مرغه و خروسه گفتند: «سفید نیست.»

جوجه‌ها گفتند: «سفیده، سفیده.»

یکی از جوجه‌ها پرید و نوک مادرش را بوسید و گفت: «شوره… پنیره…»

جوجه‌ها گفتند: «ما هم می‌خواهیم، ما هم می‌خواهیم.»

خروسه گفت: «نمی‌شود.»

مرغه گفت: «نمی‌شود.»

جوجه‌ها گفتند: «می‌خواهیم، می‌خواهیم.»

مرغه و خروسه که دیدند چاره‌ای ندارند، وگرنه جوجه‌ها آبرویشان را می‌برند، راه افتادند به‌طرف لانه‌ی مورچه، جوجه‌ها هم دنبال آن‌ها رفتند. دَم لانه‌ی مورچه، خروسه آهان و اُهون کرد و گفت: «صاحبمان می‌خواهد آش را بکشد. آمده‌ایم، ملاقه‌ی نوک گُلی‌ات را ببریم.»

مورچه که لباس‌هایش را روی بند پهن می‌کرد، گفت: «دستم بنده.»

خروسه گفت: «خودمان جایش را بلدیم.»

مورچه گفت: «پس بروید و بردارید.»

خروسه و مرغه رفتند توی انبار، جوجه‌ها هم دنبال آن‌ها رفتند تو. جوجه‌ها پریدند روی پنیر و تند و تند نوک زدند. هر چه خروسه و مرغه گفتند: «بسه، دیگه بسه…»، گوش نکردند و در یک چشم به هم زدن، پنیر تمام شد.

خروسه ناراحت، مرغه شرمنده و جوجه‌ها سرحال آهان و اُهون، آهان و اُهون آمدند بیرون.

مورچه، کارش که تمام شد، رفت توی انبار. دید: «ای‌وای! از پنیر خبری نیست.» رفت خانه‌ی همسایه، دید: «هنوز از آش خبری نیست.» دیگ گِلی و انگشتانه‌ی مسی و ملاقه‌ی نوک گُلی افتاده بودند گوشه‌ی حیاط.

مورچه رفت پیش صاحب مرغ و خروس و گفت: «همسایه‌ی مهربان، مگر تو دنبال دیگ گلی و انگشتانه‌ی مسی و ملاقه‌ی نوک گلی نفرستاده بودی تا آش بپزی؟»

صاحب مرغ و خروس گفت: «دیگ گلی چرا؛ اما انگشتانه‌ی مسی و ملاقه‌ی نوک گُلی نه.»

مورچه آهی کشید و گفت: «درِ خانه‌ی من به روی همه باز است.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «از مهربانی‌ات است.»

مورچه گفت: «هر که هر چه بخواهد، به او می‌‌دهم.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «از دست و دل بازیت است.»

مورچه گفت: «خروس تو هم که دیگ خواستم دادم.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «از لطفت بوده.»

مورچه گفت: «توی انبار پنیر داشتم، وقتی خروس دیگ را برداشت و رفت، نوکش سفید بود. چیزی نگفتم.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «گذشت کردی.»

مورچه گفت: «وقتی مرغ و خروس رفتند و انگشتانه را برداشتند، نوک مرغ هم سفید بود. بازهم چیزی نگفتم.»

صاحب مرغ و خروس با ناراحتی گفت: «آبروداری کردی.»

مورچه گفت: «اما وقتی دیدم نوک جوجه‌ها هم سفید است، دیگر عصبانی شدم.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «اگر نمی‌شدی، بد می‌کردی.»

مورچه گفت: «حالا که مرغ و خروس و جوجه‌هایشان به من دروغ گفتند و هم پنیرهایم را خوردند، بگو با آن‌ها چه کنم؟»

صاحب مرغ و خروس فکری کرد و گفت: «چون مرغ و خروس و جوجه‌هایش خیلی بد کرده‌اند، می‌توانی از هرکدامشان یک گاز کوچولو بگیری.»

مورچه فکری کرد و گفت: «نه، دلم نمی‌آید.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «خب، می‌توانی از آن‌ها بخواهی لانه‌ات را تمیز کنند و لباس‌هایت را بشویند.»

مورچه گفت: «لانه‌ی من همیشه تمیز است و لباس‌هایم همیشه شسته.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «خب، خب، به آن‌ها بگو برایت دانه جمع کنند.»

مورچه گفت: «آن‌وقت خودشان گرسنه می‌مانند.»

صاحب مرغ و خروس گفت: «پس خودت فکری بکن.»

مورچه فکری کرد و گفت: «من هرروز صبح با قوقولی‌قوقوی قشنگ خروس بیدار می‌شوم؛ اگر خروس برایم یک آواز قشنگ بخواند، می‌بخشمشان، به شرطی که قول بدهند اگر یک ‌بار دیگر درِ باز دیدند، روی باز دیدند و سرِ دیگ را هم باز دیدند، بی‌اجازه چیزی برندارند.»

خروس از خوشحالی قوقولی قوقوی کرد. نه یک‌بار، نه دو بار، هزار بار و همه به‌خوبی و خوشی به لانه‌هایشان رفتند.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه:

سوءاستفاده از اعتماد دیگران بزرگ‌ترین دشمنی به خود است.

در قصه‌ی «دیگ گلی، انگشتانه‌ی مسی، ملاقه‌ی نوک گلی»، خروس و مرغ و جوجه‌هایش از اعتماد مورچه سوءاستفاده کردند و پنیر او را خوردند و ازیک‌طرف، مورچه را از اعتماد کردن به دیگران پشیمان کردند و از طرف دیگر باعث شرمندگی صاحبشان شدند.

 

سؤال‌ها:

  1. صاحب خروس او را دنبال چه چیزی فرستاده بود؟
  2. وقتی خروس توی انبار مورچه رفت چه کرد؟
  3. چرا مورچه به خروس و مرغ و جوجه‌هایش اجازه می‌داد توی انبار او بروند؟
  4. مورچه وقتی دید از پنیر خبری نیست چه کرد؟
  5. دست‌آخر، مورچه با خروس و جوجه‌هایش چه کرد؟


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *