مجموعه قصههای روسی
ترجمه: دارا شیرزادی
ادبیات کودکان و نوجوانان
چاپ اول: بهار 1337
فهرست قصه های این مجموعه:
- خوشه ی گندم
- قصه ی یک کیک
- قصه ی درخت زیرفون و انسان آزمند
- قصه ی بز و قوچ
- خرگوش
- لاموت ها
- ایوان تهی دست و ایوان توانگر
- اسب کرند
- ایوان تزارویچ و گرگ خاکستری
- خواهر الیونوشکا و برادر ایوانوشکا
- بابا برفی
- دختر کوچولو و قوها
- پان کوتسکی
- دانیلو
خواننده عزیز …
چند قصهای که در این دفتر میخوانید از دو جلد: قصههای سرزمین روسیه و اوکراین انتخاب و به پارسی در آمده است. جلد نخست به سال ۱۹۷۴ در مسکو و قصههای اوکراین نیز به سال ۱۹۷۴ در کیف چاپ و منتشر شده است..
ضمناً دو قصه: خرگوش و لاموت ها از جمله ادبیات روسیه ۱۹۷۷، بفارسی برگردانده شده است …
مقدمه
دنیای بچهها به پاکی و زلالی آبی است که سپیده دم قبل از اینکه خروس ده بخواند و تبسم خواب آلود جوانمرگ شود، از قلل مرتفع و پر برف بسوی صخرهها و سنگها میچکد
اما در پایین و در سینه کش کوه، دره ناشناس – وحشت از زندگی – در انتظار اوست! در این دره وحشت چه کسی دست ناتوان و ضعیف او را میگیرد؟ – یک اهریمن، یک خرس، یا یک گرگ یا سگی گرسنه و بی پناه که از وحشت استبداد زوزه میکشد! یا درختی گرفته و عبوس که از استبداد زمستان و باد، بی برگ مانده است! تن پوشش بشارت رفته است!
بیدادگری انسانها در حق انسانی دیگر (قصه دانیلو)، دوروئی و حیله گری حیوانات نسبت بیکدیگر (قصه یک کیک..) حرص و آرز آدمیان (قصه درخت زیرفون و انسان آزمند)، معصومیت و پاکی جانوران که تنها زبان همدیگر را میدانند و جستجو و کنکاش بخاطر رهائی از تزویر و دامهایی که در سر راهشان قرار میگیرد (قصه بز و قوچ) … بالاخره ترس و دلهره بیهوده از موجودی که به افسانه و روایت از او غولی ساختهاند (قصه پان کوتسکی) و بیچارگی و بدبختی این غول هنگامی که به مصیبتی گرفتار میآید … همه اینها گویای رخدادها و اتفاقات تلخ و شیرین زندگی آدمیان و جانوران است …
خوشه گندم
در روزگاران گذشته دو موش کوچک با خروسی زندگی میکردند. موشها اوقات خود را به بازی و جست و خیز و رقص میگذراندند. خروس پگاه از خواب بر می خاست و با بانگ خوش مردمان را بیدار میکرد. آنگاه برای خود میرفت.
یک روز هنگامی که حیاط خانه را جارو میکرد چشمش به خوشهای گندم افتاد که سر از زمین بیرون آورده بود. پس فریاد زد: هی دوستان برانید! زود بیائید که چه یافتهام! موشها دوان دوان پیش آمدند:
-هی، باید آن را خرد کرد.
خروس پرسید: چه کسی این کار میکند؟
یکی از آنها نالید: من که نمیکنم!
دیگری فریاد زد: من هم نیستم!
خروس گفت: خیلی خوب. حال که اینطور شد، خودم این کار را میکنم.
چون خوشه را خرد کرد و گندم را از کاه بیرون آورد آنان را آوازداد:
– هی؟ رفقا! بیائید، ببینید چه آوردهام.
موشها دوان دوان پیش آمدند. از دیدن آن هر دو جیغ کشیدند:
-گندم را باید به آسیاب برد و آنجا خرد کرد.
خروس گفت: چه کسی این کار را میکند؟
موش اولی جیغ کشید و گفت: منکه نیستم!
دیگری نالید: من هم که نبودم!
خروس گفت: بسیارخوب. خودم این مهم را انجام خواهم داد وکیسه بردوش گرفت و راهی آسیاب شد. چون خروس برفت موشها بازی «جفتک چارکش» را شروع کردند. جست و خیز میکردند و بالا و پایین میپریدند. بهرحال روز بخوشی میگذشت. چون خروس از آسیاب بازگشت آنان را پیش خواند و گفت:
-هی! بچهها! بیائید! اینجا! آرد آوردهام!
موشها پیش دویدند: شاهکار کردی، رفیق خروس، حالا وقت آنست که آرد را خمیرکرده و نان بپزیم.
خروس گفت: کدامیک این کار را میکنید؟
اولی جیغ کشید: من که نه؟
دومی هم جیغ کشید که: من هم نه؛
خروس گفت: مثل اینکه خودم باید دست بکار شوم. پس خمیر را تهیه دید و هیمهای آورد و گلمن تنور را گرم کرد. چون تنور گرم شد، شروع به پختن نان کرد. در اینحال موشها به گوشهای جمع شده بودند، جست و خیز میکردند، آواز میخواندند و برقص و پایکوبی مشغول بودند باین امید که بزودی سوری در پیش خواهد بود. چون نانها آماده شد، خروس آنها را از تنور در آورد و روی میز گذاشت تا سرد شوند. در یک لحظه موشها سر رسیدند. سینه آنها به خس خس افتاده بود و موی سبیل از بوی اشتهاآور نان سیخ شده بود. خروس مجبور نبود دعوتشان بکند.
موش اولی نالید: چقدر گرسنهام!
دیگری نیز نالید و گفت: من هم گرسنهام! مثل یک خرس!
پس بر کنار میز نان جای گرفتند.
خروس گفت: دوستان من یک لحظه دست بدارید؛ قبل از اینکه شروع بخوردن کنیم. حرفی با شما داشتم، بگویید ببینم چه کسی خوشه گندم را یافت؟
موشها با فریاد گفتند: تو آن را یافتی!
خروس پرسید: چه کسی آن را از پوسته بدر آورد؟
موشها همهمه کنان گفتند: تو آن کار را کردی؟
چه کسی آن را به آسیاب برد؟
موشها به نجوا گفتند: تو!
و چه کسی از آرد خمیر تهیه کرد؟ چه کسی آتش در تنور کرد؟ و چه کسی نان را پخت؟ چه کسی همه این کارها را کرد؟ پس پاسخگوئید دوستان!
موشها زیرلب گفتند: تو همه کارها را کردی!
– و حالا شما چه کردید؟
موش هاراپاسخی نبود بدهند؟!
پس آهسته از چارپایه بزیر خزیدند… و خروس حتی به تعارفی آنان را ننواخت.
(اوکراین)
قصه یک کیک…!
در روزگاران قدیم، پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی میکردند. فقیر بودند. حتی یک لقمه نان هم در سر سفرهاشان پیدا نمیشد. یکروز پیرمرد به زن گفت: زن، یک کیک درست کن …
– با چه چیز کیک درست کنم، حتی یک ذره آردهم در این خانه پیدا نمیشود.
– به پستوی خانه برو شاید در تغار مقداری آرد به اندازه یک کیک پیدا شود.
پس زن تغار آرد را کاملاً پاک کرد، کمی آرد بدست آمد. تنور را گرم کرد، چند عدد تخم مرغ به خمیر زد. چونه را روی آتش گذاشت و پس از پختن کنار تنور گذاشت تا سرد شود. کیک مدتها به همین حال باقی ماند. تا اینکه از کف تنور به پائین غلطید. و از آنجا گذشت و سپس رفت تا به خرگوش رسید.
خرگوش گفت: ترا میخورم..
– نه این کار را مکن. بگذار برایت سرودی بخوانم.
– خوب، بخوان!
– من در ته یک تغار بودم
روی تاوه ای، گرم و برشته شدم
من از دست مادربزرگ گریختهام
من از دست پدربزرگ گریختهام
و حالا نیز از دست تو میگریزم …
و جستی زد و گریخت.
پیش رفت تا به نزدیک گرگی رسید. گرگ گفت: ترا میخورم.
– نه. خواهش میکنم اینکار را نکن. برایت آوازی میخوانم.
– خوب، میخواهی بخوان.
– من در ته یک تغار بودم
روی تاوه ای، گرم و برشته شدم
من از دست مادربزرگ گریختهام
من از دست پدربزرگ گریختهام
و حالا نیز از دست تو میگریزم …
جستی زد و رفت.
پیش رفت تا به خرسی رسید.
خرس نالید: ترا میخورم
– این کار را نکن. بگذار سرودی بخوانم.
– بسیار خوب، پس زودتر بخوان.
– من در ته یک تغار بودم
روی تاوه ای، گرم و برشته شدم
من از دست مادربزرگ گریختهام
من از دست پدر بزرگ گریخته
ام و حالا نیز از دست تو میگریزم …
پس براه خود ادامه داد. باز هم پیش رفت تا به روباه مادهای رسید.
روباه گفت: ترا میخورم …
– نه خواهر عزیز! اینکار را نکن … اجازه بده برایت آوازی بخوانم.
-بسیار خوب، پس بخوان.
– من در ته یک تغار بودم
روی تاوه ای، گرم و برشته شدم
من از دست مادربزرگ گریختهام
من از دست پدر بزرگ گریختهام
و حالا نیز از دست تو میگریزم …
روباه گفت: چه آواز قشنگی! خوب، دوست من. متاسفانه یکی از گوشهای من نمیشود. خواهش میکنم روی زبانم بنشین و این آواز قشنگ را تکرارکن! میخواهم باز هم آن را بشنوم..!
پس او بروی زبان روباه جست و شروع بخواندن کرد:
– من در ته یک تغار بودم
روی تاوه ای، گرم و برشته شدم
من از دست مادربزرگ گریختهام
من از دست پدر بزرگ گریختهام
و حالا نیز از دست تو میگریزم …
حالا از دست تو …
آه! روباه آن را قورت داد!
(اوکراین)
درباره قصه درخت زیرفون و انسان آزمند
تمثیلی از این قصه به شعر در جلد اول مجموعهای از منتخبات پوشکین شاعر سرشناس روسیه که در مسکو چاپ شده است بچشم میخورد با این تفاوت که در این قصه طرف صحبت مرد روستایی درخت زیرفون نیست بلکه یک ماهی طلائی سخنگو است. عنوان شعر پوشکین این است: قصه ماهیگیر و ماهی طلایی، ۱۸۳۳
قصه درخت زیرفون و انسان آزمند
به روزگاران گذشته پیرمرد و پیرزنی با یکدیگر میزیستند. آنها تهیدست بودند.
یک روز پیرزن به پیرمرد گفت: امروز به جنگل برو و هیمهای خشک از درخت زیرفون بیار، تا چیزی برای خوراک امروز روی اجاق بپزم.
پیرمرد گفت: خواهم رفت.
روستایی تبر خویش برداشت و بسوی جنگل رفت، در آنجا چند درخت زیرفون بیش نیافت و چون تبر بدست گرفت تا تراشهای چند ازهیمه آن درخت فراهم کند درخت زبان برگشود و به التماس گفت:
– خواهش میکنم بر تنهام زخم مزن شاید روزی به کار تو آیم. پیرمرد را از گفتگوی درخت وحشت مستولی شد. تبر از دست بینداخت و بشگفتی نشست.
چون بخانه آمد، آنچه که در جنگل میان او و درخت رفته بود، به پیر زن باز گفت.
پیرزن گفت: ای نادان! برگرد و از درخت اسبی با درشکه بخواه: باندازه کافی در زندگی پیاده راه رفته یم. پیرمرد گفت: هر چی تو بخواهی. پس کلاه بر سر نهاد و براه افتاد.
چون به درخت رسید گفت: درخت زیرفون! درخت زیرفون! پیرزن میگوید: أسبی با درشکه میخواهم.
درخت گفت: باشد آن را خواهی داشت. بخانه برگرد.
پیرمرد بخانه آمد. دم خانه اسبی را بسته بدرشکه دید. پیرزن گفت فهمیدی! حالا بهتر از گذشتهایم. نه؟ اما خانهام سست و لرزان است. از اینرو ترسم که پایهها و ستونها فرو ریزند. پیش درخت بازگرد و از او خانهای دیگر بخواه. شاید خانه را بدهد. پیرمرد نزد درخت بازگشت وخان ای دیگرخواست. درخت گفت باشد، بخانه برو! آنچه که خواستهای آنجا خواهی یافت. چون بخانه رسید باورش نمیشد. آنجا کلبهای زیبا و نو یافت. هر دو را خوشحالی بیش از حد بود. چون کودکان بی تابی مینمودند.
-«حال که به کلبهای چنین دست یافتهایم آنجا رو و رمهای گوسپند و مرغ بخواه شاید از دادن آن دریغ نورزد.» پس ما را به آنها بس است. پیرمرد پیش درخت رفت و آنچه که میخواست بازگفت. درخت گفت باشد. نیاز تو را برآوردیم. حال بخانه بازگرد. چون پیرمرد رمهای از گوسپندان و مرغان را بر در خانه دید، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. پیرمرد گفت: حال ما را همه خواستهها رسیده است.
پیرزن گفت: نه! اینها کافی نیست. برو اندکی پول بخواه.
پس پیرمرد پیش درخت رفت و پول خواست. درخت گفت باشد. آنچه که خواستهای خواهی داشت. بخانه رو. چون بخانه بازگشت تودهای زر و سیم یافت که پیرزن آنجا بر روی هم کپه میکرد..
– ما را ثروت و مکنت دست داده است. اما هنوز کافی نیست. چون بخواسته ها رسیدهایم مردمان را باید از دیدار ما ترس ودهشت بر دل نشیند. پس پیش درخت بازگرد و از او بخواه که مردمان نیز از ما بترسند. پیرمرد پیش درخت رفت و آنچه که زن خواسته بود باز گفت. درخت گفت: باشه! آنهم برای شما میگذاریم بخانه رو.
بخانه بازگشت، سربازان و نگهبانان را دید که باطراف خانه گردآمده بودند. اما هنوز پیرزن را اینها پسنده نبود. پس گفت: پیش درخت برو و از او بخواه که همه مردمان دهکده را مستمندان این درگاه کند! و اینها را به کی باید سپرد؟ پس پیش درخت رفت و این آرزو نیز بازگفت. مدتی گذشت. از درخت پاسخ نشنید. سرانجام درخت گفت: بخانه رو، آنچه که خواسته بودی برآوردیم.
چون بخانه رسید چندان خواستهای نیافت. فقط کلبه پیشین را دید که پیرزن در کنار آن ایستاده بود …!
(اوکراین)
قصه بز و قوچ
در روزگاران پیشین زن و مردی با هم زندگی میکردند که صاحب یک قوچ و یک بز بودند. آنها با هم دوست بودند. هر جا که بز میرفت قوچ هم بدنبالش به آنجا میرفت. بز هر روز از میان باغچه خانه میگذشت وکلم ها را گاز میزد و قوچ هم به ناچار به آنجا میرفت. بز به داخل میوه باغ میرفت، قوچ هم بدنبالش براه میافتاد. یک روز زن به مرد گفت: ببین مرد، باید کاری کرد… باغ میوه و باغچه دارند از دست میروند!
بز و قوچ گفتگوی آنها را شنیدند، پس بار و بندیل خود را بستند و به راه افتادند.
چند ورست راه پیمودند تا اینکه به مزرعهای رسیدند. در کنار آن سر گرگی را دیدند که زمین افتاده بود … قوچ قوی اما ترسو بود. درحالی که بز جسور بود اما بنیهای ضعیف و ناتوان داشت.
بز گفت: دوست من، تو چون قویتر از من هستی آن کلمه را بردار.
– نه، تو آن را بردار، چون تو چابکتر از من هستی.
مدتها بحث و مجادله کردند. بالاخره به کمک هم کله را از زمین بر داشته و داخل خرجین انداختند. بازهم چند ورست دیگر راه رفتند. پسین بود، از دور سوسو شعلهای پیدا شد.
– دوست من، بیا شب را آنجا بگذرانیم، والا طعمه گرگها خواهیم شد.
چون به آنجا رسیدند گرگها را دیدند که مشغول پختن شام بودند.
هردو باهم گفتند: روز بخیر دوستان!
-روز بخیر! بنشینید! اینجا خانه خودتان هست! فکر میکنم شام امشب خوشمزم تر از گوشت ترد و لذید شما دوستان باشد؟
قوچ بیچاره بر خود لرزید. اما بز دوراندیش و محتاط بود. پس از تفکر زیاد به رامحلی رسید. پس به قوچ گفت: قوچ عزیز! ممکن است برای شام امشب کله گرگ داشته باشیم. لطفاً آن کله را اینجا بیاور! قوچ کله را از خورجینش بیرون آورد.
– آه! نه. دوست من! این کله کوچک است، کله بزرگتری هم هست، آن را بیاور.
قوچ به طرف خورجین رفت و همان کله را آورد.
– نه. احمق جان! گفتم که کله بزرگتر را بیاور!
در این موقع گرگها شروع به پچ پچ کردند. به این موضوع فکر میکردند که چگونه میتوانند از دست این دوحیوان مزاحم جان سالم بدر ببرند.
– میخواهند با ما همان معاملهای را بکنند که با آن گرگ بدبخت کردند
– نگاه کنید
– چگونه هر بار کلههای بزرگتری را از خرجین بیرون میآورند.
پس یکی از گرگها گفت:
امشب در اینجا دوستان خوبی مهمان داریم، و با غذای امشب شب خوشی راخواهیم گذراند. اما متاسفانه آب داخل دیگچه تمام شده و من میروم مقداری آب بیاورم.
چون از مخمصه رهایی یافت. نفس براحتی کشید و گفت:
-آنها خود میدانند، من باید در فکر نجات خودم باشم!
گرگ دومی مدتها به انتظار آمدن دوست خود نشست. اما او هم سرانجام بفکر چاره افتاد.
– آن ولگرد را دوست خود می دانید؟ در حالی که تقریباً آب در داخل دیگچه باقی نخواهد ماند، او حالا در گوشهای به ولگردی مشغول است. پس من میروم، آن حرامزاده را پیدا کنم. این را گفت و از آنجا رفت.
گرگ سومی مدتها به انتظار نشست و سرانجام گفت:
-مثل اینکه خودم باید بروم حرامزادهها را پیدا کرده و اینجا بیاورم… او هم به حیلهای از آنجا فرار کرد.
بز به قوچ گفت: برادر جان، حالا بیا تا شام را باهم بخوریم. زود باید از اینجا برویم.
درهمین حیص و بیص گرگها از راه رسیدند. با هم میگفتند:
آیا باید از یک قوچ و بز ترسید؟ پیش برویم، هرچه زودتر کلکشان را بکنیم!
چون به نزدیک آتش رسیدند. از قوچ و بزی اثر نبود. هردو ببالای درخت بلوطی رفته بودند و پنهان شده بودند… البته گرگها نمیخواستند در جنگل بدنبال آنها بگردند تا پیدایشان کنند… گفتیم که بز جسور و بی باک بود، و دست به بالاترین شاخه درخت آویخته بود. در حالیکه قوچ ترسو بود و شاخ نازک و سستی را گرفته بود.
گرگها به گرگ پشمالو گفتند: حالا بشینیم راهی پیدا کنیم. تو به زیرکی و هوشمندی در میان ما پرآوازهای، پس راهی بما نشان بده! گرگ بزمین نشست و بفکر فرو رفت … قوچ بیچاره مثل بید بر خود میلرزید. ناگهان تعادل خود را از دست داد و روی گرگ بدبخت افتاد! بزجسورفریاد زد: دوست من! آن گرگ حیله گر را به من بگذار! چون من پوست آن را میخواهم!
پس گرگها فرار را بر قرار ترجیح دادند و به شتاب از آنجا گریختند، چون هیچکدام نمیخواستند پوست گرانبهای خود را از دست بدهند. پس بز خوشحال و شادمان از درخت به زیر آمد و در آنجا کلبهای ساختند و سالها به خوشی و شادمانی زندگی کردند …
(اوکراین)
خرگوش …
در مرغزاری خرگوشی مشغول خوردن علف بود. علفها نوک بینیاش را میخراشیدند، خرگوش ناراحت شد و فریاد زد: آتش ترا ببلعد! و بخانه دوید.
روز دیگر خرگوش چون به آنجا رسید دید مرغزار در آتش میسوزد. خرگوش ترسید پس رفقای خود را به کمک خواست و گفت: دوستان! آب بیاورید تا آتش را خاموش کنیم! اما چمن بکلی سوخته بود. آنها روزها گرسنه ماندند. سال بعد علفهای تازهای روئید. خرگوش هر روز به چمنزار میآمد و علف میخورد. از آن پس هیچ وقت ناله و شکوه نکرد…
لاموت ها…
سالها پیش قبیلة لاموت در تایگا و جلگههای بی آب و علف روسیه سرگردان و آواره بودند. آنها در جستجوی چراگاه های سرسبز و شکارگاه ها بودند. زمستان سپری شد و آنها به آنتونی آمدند. چون به این ناحیه رسیدند، چشمشان از دیدن این همه زیبایی خیره ماند: آنجا وفور نعمت بود. در این سرزمین گوزن، سمور، روباه و انواع حیوانات وحشی دیگر زندگی میکردند.
تعداد آنها به شمارش درنمی آمد. پرندگان زیادی آنجا بودند. ماهی آن چنان زیاد بود که تور ماهیگیری انسان هیچ وقت خالی بخانه بازنمیگشت. پس لاموت ها در پای کوهی خاکستری رنگ چادر زدند. در آنجا آتش میافروختند و زندگی را به خوشی و شادمانی میگذراندند. اما غولها از آمدن لاموت ها باخبر شدند. پس به این فکر افتادند که به حیلهای آنان را از این سرزمین بیرون برانند. مدتها فکر کردند. یک روز لاموت ها در خواب بودند که ناگهان با سر و صدای غولها از خواب پریدند: زمین میلرزید، آتش کوه را در بر گرفته بود، همه چیز در آتش میسوخت و خاکستر میشد. آسمان را ابری سیاه و تیره پوشانده بود و خاکستر و سنگ بر زمین فرو میریخت … جنگل تماماً سوخت، رودخانهها خشکید… پس لاموت ها وحیوانات همگی از آنجا گریختند…
ماهها گذشت. لاموت ها به خدایان قربانیهای بسیار کردند تا به آنها اجازه دهند که به سرزمین خویش باز کردند. اما غولها به شمن ها گفتند که هیچ موجود زندهای حق ندارد به آنجا پا بگذارد، چون هر کس به آنجا برود، دیگر هیچ وقت آفتاب را نخواهد دید. در آنجا سیاه چالها در انتظار او خواهند بود! آنجا جز دود و شعلههای آتش چیز دیگری دیده نمیشود … بنابراین لاموت ها باید به سرنوشت شوم گردن نهند … اینها حرفهائی بود که غولها به مردم میگفتند.
چند زمستان آمد و گذشت و کسی را یارای پاره کردن این بند نبود. امروزه چگونه میتوان پذیرفت که این همه اتفاقات برای ملتی پیش آمده است. کم کم درختان در آنجا روئیدند، جویبارها وسیلابها از کوهها سرازیر شدند پرندگان جرات پرواز پیدا کردند… و پیرمردی از لاموت ها – مثل من – آنچه را که دیگران پیش از او گفته بودند، به خاطر میآورد. اما شکارچیان نمیترسند، آنها هر روز به آنجا میروند، و می گویند که دیگر در آنجا غولی زندگی نمیکند. و هرکس میتواند به آنجا رفته وزندگی کند چون امروزه مردان دلیر و جسور در سرزمین ما قدم برمیدارند…
راستی چرا لاموت ها ایستادگی نکردند؟
ایوان تهی دست و ایوان توانگر
یکی بود یکی نبود. در روزگاران پیشین دو برادر زندگی میکردند: ایوان تهی دست و ایوان توانگر
ایوان توانگر، همیشه نان در سفره داشت و گوشت در سر میز. خانهاش مبله بود و انبار پر از گندم، تغار پر آرد و لباس مناسب هر فصل داشت. گوسفندان چاق و چله داشت و گاوها از تغذیه مناسب برخوردار بودند. در جلگهها و کنار جویبارها به چرا مشغول بودند، سخن کوتاه کنم. خانواده ایوان همه چیز داشتند جز بچه. ولی ایوان فقیر هشت بچه قد و نیم قد داشت، آه نداشت که با ناله سودا کند. بچهها دور هم مینشستند و آش گندم و سوپ کلم میخواستند. افسوس! چیزی برای خوردن نبود. حتی یک تکه نان و گوشت هم در بساط نبود. چارهای نبود. ایوان فقیر نزد برادر شتافت و اندکی خوراک خواست.
– روز به خیر برادر.
– روز به خیر ایوان فقیر! چه شده که اینجا آمدی برادر؟
– برادر اندکی آرد میخواهم. به زودی آنچه را بگیرم بازخواهم آورد.
– بسیارخوب. آنجا کاسه پر از آرد را بردار ببر. در بازگشت کیسهای آرد خواهی آورد.
– یک کیسه آرد در برابر یک کاسه! چه می گویی برادر! این بی انصافی است.
– همین است که گفتم. نمیخواهی جای دیگر برو. همه جا هست.
چارهای نبود. چند قطره اشک از گونه ایوان فرو ریخت. بناچارکاسه آرد را برداشت و راه خانه پیش گرفت. هنوز چند قدم به در خانه مانده بود که گردبادی زوزه کشان برخاست. چند بار به دور ایوان فقیر چرخید. آنچه را که در کاسه بود توده کرد و با خود برد. داخل ظرف اندکی مایه برجای ماند. باد همچنان میوزید. ایوان را به راستی کلافه کرد: تو باد شمال لعنتی! نان بچهها را آجر کردی. این روزی بچهها بود. خواهیم دید. سرانجام ترا خواهم یافت. آن وقت میدانیم چه حساب و کتابی با هم خواهیم داشت.
ایوان بیچاره به دنبال باد راه افتاد. باد راهی را پیش گرفته بود و میرفت. ایوان نیز به دنبالش. باد به داخل جنگل رفت. ایوان فقیر نیز آنجا رفت. آنها از کنار چند درخت بلوط گذشتند. باد به سوراخ تنه درختی میرفت که ایوان سررسید! باد چون ایوان را دید گفت: خوب، دوست بسیارخوب من، دنبال من چرا میدوی؟ ایوان گفت: خواهم گفت. من کا سهای آرد برای امروز بچههایم میبردم. تو باد نابکار! یک مرتبه از راه رسیدی و آن را از دستم گرفتی! همه آردها به زمین ریخت، حالا من با دست تهی چگونه به خانه بروم!
باد گفت: حرفت همین بود. سفره جادوئی این جا است. آن را به تو میبخشم. هر آرزویی را برآورده میکند.
ایوان فقیر سفره را گرفت. از باد سپاسگزاری کرد بسوی خانه دوید.
چون به خانه رسید سفره را روی میزی پهن کرد و گفت: سفره جادوئی؟ چیزی برای خوردن بده. به محض گفتن این حرف، سوپ کلم، دلمه قارچ و یک ران خوک روی میز آماده شد.
ایوان فقیر و بچهها چون از خوردن خوراک فارغ شدند به رختخواب رفتند که بخوابند. فردا صبح، همگی در کنار سفره به خوردن صبحانه مشغول بودند که ایوان توانگر از راه رسید. با دیدن سفره رنگین برادر، رنگ از چهرهاش پرید:
-چه میبینیم برادر! به گنج قارون دست یافتهای؟
– نه برادر، ما از این به بعد به اندازه کافی خوراک خواهیم داشت. شاید هم مقداری اضافه بماند که به خانه تو خواهیم فرستاد. میدانم که کیسهای آرد از تو گرفتهام. آن را خواهم آورد: سفره جادوئی! کیسهای آرد میخواهم!؟ کیسهای آرد بر روی میز آماده شد. ایوان کیسه آرد را گرفت و بدون گفتن حرفی، کلبه را ترک کرد. شام از راه رسید. ایوان بار دیگر به دیدن برادر آمد.
-برادر، امروز مهمان دارم و غذا به اندازه کافی نداریم، آمدهام که سفره جادوئیات را به مدت یک یا دو ساعت از تو به امانت بگیرم. ایوان فقیر سفره جادوئی را به برادر داد. چون مهمانان از خوردن خوراک فارغ شدند و به خانههای خود رفتند، ایوان سفره جادوئی را در گوشهای پنهان کرد و سفره دیگری پیش برادر برد و گفت:
– برادر، از تو ممنونم. امروز خوراک به اندازه کافی داشتیم.
مدتی گذشت. ایوان فقیر و بچهها سفره را پهن کردند و در پای آن بانتظار غذا نشستند.
– سفره جادوئی، شام امشب را میخواهیم!
سفره در همان جا افتاده بود و به آنان دهن کجی میکرد! مدتی به انتظار نشستند. از غذا خبری نشد. ایوان فقیر به خانه برادر شتافت: سفره جادوئی مرا چه کردی برادر؟
– چه می گویی؟ سفرهات را باز گرداندم.
اشک در چشمان ایوان حلقه زد، به ناچار به خانه بازگشت. یکروزگذشت. روز دیگری هم سپری شد. بچهها خوراک میخواستند، چیزی هم برای خوردن پیدا نمیشد. حتی یک تکه نان هم در خانه نبود که آنان سدجوع کنند. چارهای نبود، ایوان فقیر بار دیگر پیش برادر رفت.
-روز بخیر برادر؟
-روز بخیر ایوان فقیر!
– چه میخواهی؟
– بچهها گرسنهاند. چیزی برای خوردن نداریم. چند قرص نان و مقداری آرد برای امروز میخواهم.
– برادر نه نان داریم نه آرد. اما اندکی بلغور در این ظرف هست. میخواهی آن را برای بچهها ببر، روزی در خانههای دیگران هم پیدا میشود. به خانهام دیگر نیا. ایوان فقیر ظرف محتوی بلغور را برداشت، راه خانه پیش گرفت. هوا گرم بود. اشعه گرم خورشید با شدت هر چه بیشتر میتابید. گرمای شدید روز محتوی داخل بشقاب را آب کرد. در داخل ظرف چیزی باقی نماند. ایوان فقیر با عصبانیت روبه خورشید کرد و گفت: خورشید احمق! بازیات گرفته بود! چرا این کار را کردی؟
-این روزی بچههای من بود! بالاخره یک روز ترا پیدا خواهم کرد. آن وقت می دانیم با یکدیگر چه بکنیم. ایوان فقیر به دنبال خورشید راه افتاد. تا خورشید راه طولانی بود. خورشید در بلندی بود و شامگاه بود و خورشید در کنار کوهی فرو میرفت که ایوان آنجا سر رسید! خورشید چون او را دید گفت:
-ایوان چرا دنبالم می آئی؟ چه میخواهی؟
– گفتگوئی دارم. بلغور امروز غذای بچهها بود که برای آنها میبردم، تو خورشید در آن ساعت با روزی من بازیات گرفته بود. دیدی با بلغور من چه کردی؟ حالا من با دست تهی چگونه پیش بچهها بروم!
خورشید گفت: حرفت همین بود. حالا ترا کمک میکنم. اینجا بزی است که آن را به تو میبخشم، از برگ درخت بلوط به او بخوراند، وبجای شیر، از او سکههای طلائی خواهی گرفت.
ایوان فقیر خورشید را سپاس گفت. سوی خانه روان شد. از برگ بلوط به بز داد. بجای شیر از پستان آن طلا بیرون میریخت. ایوان توانگر چون قصه را شنید پیش برادر آمد و گفت:
-روز بخیر برادر!
-روز به خیر ایوان ثروتمند!
-به من کمک کن. ساعتی این بز را به من به امانت بسپار و پس از گرفتن مقداری پول مورد نیاز آن را به تو برمی گردانم. میدانی حتی یک کوپک ناچیز هم نداریم.
-خوب برادر، میتوانی آن را ببری. ولی مثل دفعه پیش فریبم ندهی.
ایوان توانگر بز را با خود برد. چون آن را میدوشید، از پستانش سکههای طلا بیرون میریخت. چون به اندازه کافی پول به دست آورد، آن را زیر آلاچیق پنهان کرد و بز دیگری را به خانه برادر برد.
– از تو ممنونم برادر!
ایوان فقیر از برگ درخت بلوط به بز داد و شروع به دوشیدن آن کرد. اما بجای پول، شیر بیرون میریخت. حتی یک سکه ناچیز هم بدست نیامد! ایوان به سوی خانه برادر براه افتاد. برادرش گفت: من چیزی در این مورد نمیدانم. بزی را که به امانت گرفته بودم، باز گرداندم.
ایوان فقیر گریه را سر داد. به خانه خود شتافت. چند روز گذشت. هفتهها نیز گذشت. زمستان از راه رسید. هوا سرد بود. بچهها گرسنه بودند. در خانه دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. حتی یک تکه نان و گوشت هم در خانه نبود. راهی نبود. ایوان فقیر بار دیگر به خانه برادر به طلب روزی شتافت.
۔ بچهها گریه میکنند، گرسنهاند. لااقل از دادن اندکی آرد دریغ مدار!
-برادر! آرد و نان ندارم که تو بدهم. اما مقداری سوپ کلم در دیگچه هست. آن را بردار برو.
ایوان فقیر دیگچه سوپ را برداشت و به خانه شتافت. هوا آن روز سرد بود. سوز و سرمائی سخت میآمد. باد هم بیداد میکرد. هوا هر لحظه رو به سردی میرفت. حالا سوز سرما با سوپ کلم ایوان بازیاش گرفته بود: قشری از یخ روی آن را گرفت.
ایوان فقیر با عصبانیت فریاد زد: آخر تو سرمای لعنتی، تو با آن دماغ سرخت! گونههایم را بی حس و پاهایم را کرخت کردی. توان راه رفتن را از من گرفتی.. و در آخر دیدی چه کردی؟ ما هردو می دانیم. این شانس بچهها بود. خوب باشه. خواهیم دید. بالاخره ترا خواهم گرفت. آن وقت می دانیم با یکدیگر چه بکنیم! ایوان فقیر بدنبال سرما به راه افتاد. سرما از لابلا و درز برگها و خس و خاشاک میگذشت. ایوان نیز به دنبالش بود. سرما داخل جنگلی گریخت، ایوان هم آنجا رفت. سرانجام سرما در پای تودهای برف نشست. آنجا بود که ایوان او را یافت.
سرما با شگفتی گفت: چرا به دنبالم می آئی؟ چه میخواهی؟
– مهلت بده. خواهم گفت. کاسهای سوپ برای بچهها میبردم. تو چون با روزی بچهها شوخیات گرفته بود سوپ داخل ظرف را به یک تکه یخ تبدیل کردی. آن وقت من چگونه با دست تهی به خانه میرفتم! برادرم سفره جادوئی را از من گرفت. بزی بود که از او سکههای طلا میگرفتم، آنرا هم از دستم ربود و حالا تو …
از راه رسیدی سوپ کلم را هم تو از دستم گرفتی …
سرما گفت: حرفت همین بود. کیسهای به تو میدهم. بگو: دوتا بیرون!
-دوتا تو! همین! به سلام دوست من!
ایوان کیسه را گرفت و به خانه رفت. رو به کیسه کرده گفت: دوتا بیرون بیائید دوستان! ناگهان دو چماق زمخت از داخل کیسه بیرون پریدند و شروع به زدن ایوان بیچاره کردند:
-ایوان توانگر جز به خودش بفکرکس دیگری نیست مبادا این بار باز هم تو را گول بزند!
ایوان فقیر در حالی که نفسش بند آمده بود فریاد زد:
-دوتا تو!
دوتا چماق به داخل کیسه رفته و آنجا آرام گرفتند. شامگاه بود که ایوان توانگر دوان دوان پیش برادر آمد.
-کجا بودی، ایوان فقیر؟ با خودت چه آوردهای؟
– در راه به سرما برخوردم برادر، کیسه جادوئی خود را بمن بخشید. کافی است رو به طرف کیسه کرده بگوئی: دوتا بیرون! دوتا تو! آنوقت هرگونه آرزو را برآورده میکند.
– ایوان مهربان! این کیسه را یک روز به من امانت بده؟ خانهام فرو ریخته است و نیاز به تعمیر دارد اما میدانی که من کسی را ندارم که آن را تعمیر کند.
– بسیار خوب برادر. آن را با خودت ببر.
ایوان توانگر کیسه را بر دوش گرفت و به خانه برد. داخل اطاقی شد ودرآن را بست و فریاد زد:
– دوتا بیرون!
ناگهان دو چماق ضخیم از داخل کیسه بیرون پریدند، شروع بزدن ایوان کردند:.
-مال برادرت از آن تو نیست ایوان توانگر! سفره جادوئی، بز طلادوش را به او بازگردان!
ایوان توانگر ناله کنان به سوی خانه برادر شتافت، اما چماقها دست بردار نبودند.
-ایوان فقیر نجاتم بده! سفره جادوئی و بز طلا دوش ترا پس خواهم داد.
ایوان فقیر فریاد زد: دوتا تو!
دو چماق به داخل کیسه خزیدند… ایوان توانگر چون به خانه آمد سفره جادوئی و بز طلادوش را به برادر بازگرداند. اکنون ایوان زندگی را به خوشی میگذراند. امروز چنانچه گذرتان به خانهشان افتاد، بچهها را خواهید دید که همگی بدور سفره جمع شدهاند و مشغول خوردن سوپ کلم و حلیم هستند. قاشق و چنگال همیشه براق و جلادار است. بشقابها چوبی است اما تمیز است. همیشه کره و حلیم دارند. سوپ هم به اندازه کافی برای خوردن پیدا میشود… .
اسب کرند
به روزگاران گذشته پیرمردی زندگی میکرد که سه پسر داشت. برادران بزرگسال جوانان خوبی بودند: لباس زیبا میپوشیدند، و شوهران خوبی برای همسرشان بودند. اما کم عقلترین آنها یعنی ایوان احمق براستی نادانی بیش نبود. همیشه کنار بخاری نشسته بود و عمر را به بطالت میگذراند. وقتی از کنار بخاری برمیخاست به جنگل میرفت و در آنجا قارچ وحشی میچید. چون پدر به بستر بیماری افتاد، آنان را پیش خواند و گفت: پس از مرگ من، فرزندان من هرشب به کنار گور پدر بیائید و تکهای نان هم فراموش نکنید با خودتان بیاورید. پدر مرد و او را به خاک سپردند.
پس شبی که قرار بود پسر بزرگتر به دیدار پدر برود، ایوان احمق را پیش خواند و گفت: برادر، می دانی من نمیتوانم به دیدار پدر بروم. تو در ازای این یک کوپک بجای من آنجا برو. نان هم با خودت ببر. ایوان خشنود نان را گرفت و به کنار گور پدر رفت. ناگهان لرزشی هولناک زمین را شکافت و پدر سر از گور به در آورد و گفت: چه کسی اینجاست؟ تو هستی پسرم؟ در روسیه چه میگذرد؟ آیا سگها پارس میکنند؟ گرگها هم چنان زوزه میکشند؟ یا نه… بچههایم میگریند؟
ایوان پاسخ داد: من هستم پدر. اما در روسیه همه چیز بخوشی میگذرد. جای نگرانی نیست. پدر نان را گرفت و خورد. به داخل گور رفت. ایوان نیز راه خانه پیش گرفت، در راه که میآمد مقداری قارچ وحشی چیدوبخانه برد.
چون به خانه رسید. برادرش گفت:
– پدر را دیدی ایوان؟
– بله برادر.
– نان را خورد؟
– بله، به اندازه کافی خورد.
یک روز گذشت. آن روز میبایستی برادر دیگر به دیدار پدر برود. اما او نیز مانند برادر دیگر ایوان احمق را پیش خواند و گفت: برادر امروز به جای من بدیدار پدر برو، مزدی هم البته خواهی داشت: یک جفت گسترپونین به تو خواهم داد. ایوان پیشنهاد برادر را پذیرفت و راه گورستان را پیش گرفت. چون به کنار گور پدر نشست، ناگهان لرزهای خوفناک زمین را در برگرفت. گور شکافت، پدر از گور سربرآورد و گفت: چه کسی اینجا است؟ توهستی پسرم …؟ آیا در روسیه همه چیز به خوشی میگذرد: سگها پارس میکنند، گرگها زوزه میکشند؟ یا بچههایم گریه میکنند؟
ایوان گفت: من هستم پدر، در روسیه همه چیز به خوشی میگذرد.
پس نان را گرفت و خورده و به داخل گور رفت.
ایوان نیز راه خانه را پیش گرفت. در راه مقداری قارچ چید و با خود بخانه برد. چون به خانه رسید برادر پرسید: – پدر نان را خورد.
– بله. به اندازه کافی خورد.
شب بعد نوبت خود ایوان رسید. از برادران خواهش کرد که بجای او به گور پدر بردند. اما برادران پیشنهاد او را نپذیرفتند و ایوان با نکه ای نان راه گورستان را پیش گرفت. چون به کنار گور آمد زمین با صدای مهیبی شکافت و پدر از گور بیرون آمد:.
– تو هستی ایوان، پسرم؟ بگو در روسیه اوضاع چگونه میگذرد: سگها پارس میکنند، گرگها زوزه میکشند یا بچههای من میگریند؟
ایوان پاسخ داد: روزگار به خوشی میگذرد.
پدر چون نان را خورد بعدگفت: ایوان سه شب متوالی است به دیدن پدر می آئی. اما برادرانت ترا به جای خودشان فرستادند. اکنون پاداش مناسبی دریافت خواهی داشت: پس به مزرعه بزرگ برو! در آنجا فریاد بزن: ای اسب کرند! سخنم بشنو و فرمان مرا بپذیر! پیش بیا! چون اسب به نزدت آمد، داخل گوش راست او میشوی و از گوش دیگر بیرون می آئی و تو ایوان به شکل جوانی زیبا در خواهی آمد.
ایوان از پدر سپاسگزاری کرد و به سوی خانه براه افتاد. سرراه مقداری قارچ جمع کرد و با خود به خانه برد. در خانه به آنها گفت که پدر چون نان را خورد و به جایگاه خویش بازگشت ….
تزار جشنی داشت و همه مردم آنجا گرد آمده بودند. دختری داشت: تزارونای عاشق پیشه که گفته بود قلعهای بسازند که در ساختمان آن یازده ردیف تنه درخت بلوط بکار رفته باشد. او در بالاترین کنگره حصار در اطاق خواب به انتظار جوانی نشسته است که با اسب خود را با نجا برساند و بوسهای از لبان او برگیرد. در این میدان پیکار، جوانی که به این کنگره درست یافت تزارونای عاشق پیشه به همسری او درخواهد آمد. البته پدر نیز گفته بود که نیمی از قلمرو پادشاهی تزار به او تعلق خواهد گرفت. برادران ایوان بمحض شنیدن این خبر خواستند که در این پیکار، شانس خود را بیازمایند. پس جامة زیبا پوشیدند، موی بر فرق سر باز کردند، بر اسبها نشستند تا به میعادگاه بروند. ایوان احمق نیز به کنار بخاری لم داده بود. چون آنها را دید گفت:
– مرا هم با خود ببرید. من میخواهم شانس خود را بیازمایم.
– تو ایوان احمق! همین جا بنشین! میخواهی دیگران به ما بخندند. تو به جای آمدن با ما به جنگل برو. مقداری قارچ جمع کن و اینجا بیاور.
برادران در میان گرد و غبار جاده از آنجا دور شدند.
ایوان پالهنگ اسب پدررا برداشت و به مزرعه رفت. فریاد زد: اسب کرند! پیش بیا! اسب کرند پیش میآمد. زمین از زیر پای او میگریخت. شعلههای آتش از ضحرنیش زبانه میکشید. ابری از بخار و دود از گوشهایش بیرون میآمد. اسب چون به نزد آور سید گفت: ایوان چه میخواهی؟
ایوان دست نوازش بر یال اسب کشید. آن را زین کرد، از گوش راست داخل شد و از گوش دیگر بیرون جست و به شکل جوانی زیبا در آمد. پس بر اسب کرند سوار شد و بسوی قصر تزار به راه افتاد. اسب شیهه میکشید و بیش میرفت. پس از گذشتن از کوهها، درههای بی شمار به قصر تزاررسید. انبوهی از خلایق آنجا گرد آمده بودند. قلعهای آنجا بود به ارتفاع زیاد. در زیر پنجره اطاق خواب، تزارونای عاشق پیشه نشسته بود. تزار به ایوان قصر آمد و گفت:
-ببینید. دخترم آنجا به انتظار جوانی نشسته است که بوسهای از لبانش برگیرد. جوانی که در این میدان پیروز شود دخترم را به همسری خواهد گرفت و نیمی از قلمرو سرزمین حکومتی من به او تعلق خواهد داشت. اکنون شانس خود را بیازمایید؛
برادران ایوان شانس خود را بیازمودند. اما پنجره در بلندی بود و کسی در این کار توفیق نیافت. چون نوبت به ایوان رسید، اسب را پیش راند و با همهمه و فریاد پیش رفت. دست بر شاخ درختی آویخت. نهیب بر اسب زد، اسب خشمگین از جای پرید و او را به کنار پنجره برد. ایوان چون به مقابل تزارونا رسید، بوسهای از او برگرفت. تزارونا حلقهای در دست داشت، نشانی بر پیشانی ایوان گذاشت. ایوان از آنجا به زیر آمد. و در میان تودهای از گرد و غبار از پیش چشم مردمان ناپدید شد.
مردمان فریاد زدند: او را بگیرید! اما او رفته بود؛
ایوان از گوش راست حیوان داخل شد و از گوش دیگر به هیئت ایوان احمق بیرون آمد. اسب را در مزرعه رها کرد. راه خانه پیش گرفت. در سر راه مقداری قارچ چید و با خود به خانه برد. چون به خانه رسید، تکهای پارچه بر پیشانی بست و به کنار بخاری رفت. آنجا نشست. چون برادران به خانه آمدند آنچه را که در قصر اتفاق افتاده بود بازگفتند. ایوان گفت: شاید آن جوان من بوده باشم!
برادران با فریاد گفتند: تو ایوان احمق! برادر همانجا بنشین و قارچها را بخور!
ایوان تکه پارچه را که بر پیشانی بسته بود باز کرد، نشان انگشتری را به آنان نشان داد. نور آن چشم را خیره میکرد. برادران با ترس فریاد زدند: چه میکنی ایوان احمق! خانه را آتش خواهی زد!
درجشن تزار همه مردم گرد آمده بودند، برادران ایوان هم آنجا بودند. ایوان از آنها خواهش کرد که او را با خود ببرند. برادران خندید و گفتند: چه میگوئی برادر؟ میخواهی مردم بر ما بخندند. آنها به تاخت از آنجا بسوی قصر تزار دور شدند. ایوان پیاده براه افتاد. چون به قصر تزار رسید خود را به گوشهای پنهان کرد. تزارونای عاشق پیشه در جمع مهمانان میگشت و با شراب از آنان پذیرایی میکرد. چون از کنار مهمانان میگذشت، به پیشانی آنها هم مینگریست، شاید نشانهای از مهر خویش بیابد. چون به نزد ایوان او را در جامه ژنده وکثیف یافت. او را پرسید: ترا چه نام میخوانند؟ چرا دستمال بر پیشانی بستهای؟
– به زمین افتادهام. پیشانیام زخمی است.
تزارونا پارچه را باز کرد. روشنائی در قصر افتاد: این جای مهر من است! او همسر آینده من است!
تزار به پیش ایوان آمد گفت:
– نه، نه… تزارونای عزیز! این او نیست! این موجود چرکین و آلوده نمیتواند مرد آینده تو باشد!
ایوان به تزار گفت: اجازه بدهید صورتم را بشویم.
ایوان چون به حیاط قصر آمد فریاد زد: اسب کرند! سخنم بشنو. پیش بیا!
اسب کرند همهمه کنان پیش آمد تا به نزد ایوان رسید. ایوان ازگوش راست حیوان داخل شد و به شکل جوانی زیبا و آراسته از گوش دیگر بیرون آمد … سرانجام ایوان تزارونای عاشق پیشه را به همسری گرفت. بنا بفرمان تزار، جشنی شکوهمند و بزرگ برپا شد …
این آغاز زندگی ایشان بود..!
ایوان تزارویچ و گرگ خاکستری
درگذشتههای دور تزاری به نام برندی زندگی میکرد که سه پسر داشت. جوانترین آنها ایوان نام داشت. تزار را باغ زیبائی بود که در آن درخت سیبی بود که میوههای طلائی میداد. یک روز تزار دریافت که کسی آنجا میآید و سیبهای طلائیاش را می دزد… تزار اندوهگین، کسی را به مواظبت ازباغ گماشت اما دزد سیبها به دست نیامد. فرزندانش گفتند که ما خودمان سرانجام دزد را خواهیم یافت. پس پسر بزرگتر به اندورن باغ رفت تا از درخت سیب مراقبت کند. مدتی در باغ قدم زد، اما دزد را پیدا نکرد. روی سبزههای باغ دراز کشید و بخواب رفت.
روز دیگر تزار او را پیش خواند و گفت: خوب، فرزند سرانجام دزدرا یافتی؟
– نه پدر. سوگند میخورم که دزدی آنجا نبود. من تا سپیده صبح نگاهم به درخت بود!
شب بعد، پسر دیگر به باغ رفت. او نیز به خواب رفت و دزد را نیافت. سرانجام نوبت به ایوان رسید. چون داخل باغ شد، درگوشهٔ باغ ایستاد. هرموقع که خواب بر او غلبه میکرد، مقداری آب بسر و روی میزد تا خواب از چشمانش بپرد.
پاسی از شب گذشته بود. ناگهان روشنائی درباغ افتاد. تزارویچ نگاهی به اطراف کرد. زیر درخت سیب مرغ انجیر (1) را دید که به سیبهای طلائی نوک می زند. تزارویچ به سوی پرنده خیز برداشت و دم آن را در دست گرفت، اما پرنده خود را از دست تزارویچ رها کرد و به شتاب رفت، اما پری از پرنده در دست او باقی ماند. صبح ایوان پیش پدر رفت و گفت: دزد را نگرفتم، اما سرانجام دانستم که دزد یک مرغ انجیرخوار است. از او پری در دستم باقی مانده است.
یکروز تزار فرزندان خویش را پیش خواند و گفت: فرزندان من، اکنون هرکدام بدنبال پرنده بروید، آن را پیدا کرده و اینجا بیاورید.
آنان پدر را بدرود گفتند. راهی را در پیش گرفتند … یک روز گرم تابستان، خستگی چنان بر ایوان تزارویچ غلبه کرد که از اسب پیاده شد، افسار را بر پای آن بست و خود در گوشهای دراز کشید و به خواب رفت. چون از
خواب برخاست اسب رفته بود. بدنبال آن شتافت، باز هم راه طولانی در پیش داشت. اما سرانجام اثری از اسب بدست آمد. از اسب فقط مقداری استخوان و پوست برجای مانده بود!
- گر انجیر خور مرغ بودی فراخ *** نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ (نظامی)
با اندوه به زمین نشست. فکر کرد این همه را چگونه میتوان بدون داشتن اسب طی کرد؟ اما باید فکر اساسی کرد. کاری است که شده. چه میتوان کرد؟ پس پیاده راه افتاد. راه بس طولانی در پیش داشت. چون خسته شد زیرسایه درختی برای استراحت نشست. به آنچه که از دست داده بود فکر میکرد. درهمین حیص و بیص گرگی خاکستری از آنجا میگذشت. چون ایوان تزارویچ را دید نزد او آمد و گفت:
– چرا افسردهای دوست من!
-میپرسی چرا اندوهگینم؟ چرا نباشم؟ اسبم از دستم رفت.
-اسبت را من خوردهام ایوان! البته میدانی که من پیش تو شرمندهام. اما کاری است که شده. حالا بگو از کجا میآیی و مقصدت کجا است؟
– پدر مرا به جستجوی مرغ انجیرخوار فرستاده است.
– اما بدون داشتن اسب، انجام این کار محال است. من می گویم که جایگاه این پرنده کجاست. پس بر پشت من جای بگیر تا ترا به آنجا ببرم.
تزار به پشت گرگ پرید. گرگ چون باد از آنجا رفت. از دریاچهها، جنگلها، درههای بسیارگذشتند تا بالاخره به پای قلعهای رسیدند که حصاری بلند و پرارتفاع داشت.
گرگ به تزار گفت: اکنون به مقصد رسیدهایم. در بالای این برج، در پای پنجرهای مرغ انجیرخوار درون قفسی به گوشهای آویختهاند. چون به آنجا رفتی، پرنده را از داخل قفس بیرون آورده اینجا بیاور. اما نکته این جا است که به خود قفس دست نزنی…
تزارویچ ایوان از حصار بالا رفت، در پای پنجره قفس را دید که به کنگره آویزان است. دست پیش برد، پرنده را از قفس بیرون آورد، در سینه پنهان کرد. اما چشم از قفس برنمی داشت. قفس زیبائی است! آن را هم بردارم! گفته گرگ را فراموش کرد. دست به سوی قفس برد، ناگهان همهمه در سرسرا پیچید، شیپورها به صد درآمد، طبلها نواخته شد، نگهبانان کاخ ازخواب برخاستند، تزارویچ را دستگیر کرده و نزد تزار آفرن بردند.
تزار با عصبانیت گفت:
– تو کی هستی؟ از کجا می آئی؟
– نامم تزارویچ ایوان است. فرزند تزار برندی.
– شرم بر شما باد! تزار چنین پسر دزدی دارد؟
– اما تزار در باغ ما درخت سیبی است که میوه طلائی میدهد. مرغ انجیرخوار به باغ میآمد و آنها را میدزدید. – اگر به دروغ سخن نگفته باشی، حرفی نیست. پرنده را بتو خواهم بخشید. اما با عمل امروز خود باعث بدنامی خانواده تزار برندی شدی. مردمان بگویند که پسر تزار برندی دزدی بیش نیست. اما کاری می گویم، اگر در انجامش موفق شدی، مرغ انجیرخوار را بتو خواهم بخشید. در یک سرزمین، تزاری زندگی میکند که کوسمان نام دارد. او اسبی دارد که یالهایش طلائی است. برو آن را اینجا بیاور.
تزارویچ با اندوه به نزد گرگ باز گشت و حکایت خویش را به او باز گفت.
گرگ گفت: بتو گفته بودم که دست به قفس نزن. تو گفته مرا از یاد بردی؟
– مرا ببخش دوست من
– بسیار خوب، به پشتم بپر تا به آن سرزمین برویم. من انجام کاری را بتو قول دادهام و قول خویش را باید عمل کرد.
گرگ و تزارویچ ایوان پس از پیمودن فرسنگها راه، به پای قلعهای رسیدند که در درون آن اسب یال طلائی بود.
گرگ به ایوان گفت: اکنون نگهبانان قلعه همگی در خواب هستند. چون از حصار گذشتی وارد اصطبل خواهی شد، آنجا اسب یال طلائی را پیدا خواهی کرد. اما این اسب دهنهای دارد که با زمرد و سنگهای گرانبها زینت یافته. مبادا نفس بر تو غلبه کنه و دست به آن بزنی!
تزارویچ چون وارد اصطبل شد، اسب را آنجا پیدا کرد. همانطوری که گرگ گفته بود زیبایی دهنه اسب او را به وسوسه انداخت و نصیحت دوست را از یاد برد و با خود گفت: مرحبا، یک چنین دهنهای مناسب چنین اسبی است!
دست پیش برد تا دهنه را هم بگیرد … اما ناگهان همهمه درقلعه پیچید. شیپورها بصدا درآمد. طبلها نواخته شد. نگهبانان خواب آلود ازجای برخاستند. ایوان را دستگیر کرده، نزد تزار کوسمان بردند.
تزار به او گفت:
– اهل کجائی؟ به کجا میروی؟ نامت را بگو؟
– من تزارویچ ایوان هستم – پسر تزار و دزد اسب! چه کار احمقانهای! یک موژیک هم از این کارشرم دارد اما اگر آنچه می گویم موفق به انجامش شوی، تو بخشوده خواهی شد. تزار دالمت دختری زیبا به نام یلنا دارد. او را اینجا بیاور. آن وقت اسب و دهانه آن مال تو خواهد بود.
تزارویچ اندوهگین، شتابان به نزد گرگ بازگشت و قصه را بازگفت.
– ایوان بازهم گفتهام را فراموش کردی؟
– متاسفم دوست من!
– بسیارخوب. پشتم بپر تا به سرزمین دیگر برویم.
گرگ و تزارویچ پس از طی فرسنگها راه به قصر تزار دالمت رسیدند.
آن روز یلنای زیبا در باغ قدم میزد. گرگ به ایوان گفت: پس تو بازگرد. این بار من خود، به آنجا میروم. اما جایی منتظر آمدن من باش.
تزار بازگشت. گرگ به داخل باغ پرید و در پشت بوتهای خود را پنهان کرد. به انتظار آمدن بلنا نشست. یلنا با ندیمه آیش در باغ قدم میزد. مدتی گذشت. او از دیگران عقب ماند. گرگ فرصت را مناسب دید، از جای پرید یلنا را بر پشت گرفته از دیوار گذشت و به نزد ایوان بازگشت. چون چشم تزارویچ به یلنا افتاد، اندوه بردلش نشست.
گرگ گفت: اکنون بر پشت من سوار شوید تا از اینجا برویم. ممکن است به زودی نگهبانان به اینجا برسند. گرگ آنان را بر پشت گرفته و به شتاب از آنجا دور شد. از میان جنگلها، کوهها، جلگههای بسیار گذشتند تا سرانجام به پای قصر کوسمان رسیدند.
گرگ گفت: ترا اندوهگین میبینم تزارویچ ایوان؟
– چرا افسرده و غمگین نباشم! جدائی از یلنا قلبم را میآزارد. من احمق باید یلنا را با یک اسب معاوضه کنم؟ چه کاری!
گرگ گفت: یلنا را در این جا خواهیم گذاشت. من به هیئت یلنا در معیت تو به قصر خواهیم رفت. پس آن دو به نزد کوسمان رفتند. تزار از دیدن آن شادی بسیار کرد. ایوان را بنواخت. اسب و دهنه طلائی را به او بخشید. تزارویچ بر پشت اسب جست و به نزد یلنا بازگشت. او را بر ترک خویش گرفته پیش تاخت! چون شب فرا رسید، تزار به رختخواب رفت تا با عروس خویش باشد. اما در آنجا بجای یلنا، گرگی را دید که به انتظار او نشسته است! گرگ از رختخواب به زیر آمد و پا به فرار گذاشت و به نزد ایوان بازگشت.
گرگ گفت: بازهم ترا اندوهگین میبینم تزارویچ، دوست من.
– چرا افسرده و اندوهگین نباشم، چنین اسبی را باید با مرغ انجیرخوار معاوضه کنم؟
– یلنا را اینجا بگذار من به هیئت اسب یال طلائی در معیت تو نزد تزار آفرون خواهیم رفت.
پس آن دو به نزد تزار بازگشتند. تزار از دیدن آنان شادیها کرد. مرغ انجیرخوار را به ایوان بخشید. ایوان به جنگل بازگشت، یلنا را برترک اسب گرفته و بسوی قصر پدر براه افتاد. تزار آفرون خوشحال و شادمان اسب را پیش آورد تا بر آن سوار شود. ناگهان اسب به شکل گرگی مهیب درآمد و پا به فرار گذاشت و به تزارویچ پیوست.
– گرگ گفت: حالا هر کدام راه خویش را خواهیم رفت. چون من بیشتر از این نمیتوانم با شما باشم.
تزارویچ از اسب پیاده شد، از او سپاسگزاری کرد و راه خانه خویش را پیش گرفت. تزارویچ با خود فکر میکرد … دیگر به او نیازی ندارم، چون من به همه آرزوها دست یافتهام. پس بر پشت اسب یال طلائی جست و یلنا را بر ترک گرفته از آنجا دور شد. مدتی راه پیمودند. راه طولانی بود.
چون خستگی بر آنها غلبه کرد. ازاسب پیاده شدند. پس از خوردن نانی که با خود داشتند به کنار چشمهای رفتند، آبی از آن نوشیدند و به خواب خوش رفتند. در همین حال برادران از راه رسیدند. آنان چون به چیزی دست نیافته بودند، دست تهی به خانه باز گشتند. اما برادر را دیدند که به آنچه به دنبالش رفته است باز یافته آمده است. پس به نیت تصاحب یافتههای او، برادر را کشته و با غنائم از آنجا دور شدند.
درهمین حال گرگ خاکستری از راه رسید. کلاغی چند با جوجههایش آنجا کنار جنازه ایوان میگشتند. پس جوجهها را گرفت و به کلاغ گفت: آبی است که به آن مرده زنده شود، آن را بیاور وجوجه هایت را پس بگیر!
کلاغ از آنجا پرید و با چند قطره از آن آب به نزد گرگ خاکستری بازگشت. گرگ چند قطره آب را بر زخم جای ایوان پاشید. ایوان جان گرفت.
– چه خواب سنگینی مرا ربود!
گرگ گفت: اگر من نبودم، به گمانم هنوز خواب بودی. برادرانت پس از کشتن تو، آنچه را که داشتی برداشته و به شتاب از اینجا رفتند. اکنون بر پشت من بپر تا به آنها برسیم.
گرگ راه طولانی را چنان به شتاب پیمود تا به برادران تزارویچ رسیدند. گرگ آنها بدرید و پس از خداحافظی با تزارویچ از آنجا رفت. ایوان بر پست اسب پرید، یلنا را بر ترک گرفته و با مرغ انجیرخوار به نزد پدر آمد. تزارویچ آنچه را که میان او و گرگ خاکستری گذشته بود به تفصیل بازگفت…
پس تزارویچ، یلنا را به همسری گرفته و آن دو سالیان دراز با خوشی و شادی زندگی کردند…
خواهر الیونوشکا و برادر ایوانوشکا
به روزگاران گذشته پیرمرد و زنی با یکدیگر زندگی میکردند. دختری بنام الیونوشکا و پسری به نام ایوانوشکا داشتند. پیرمرد و زنش مردند و الیونوشکا و ایوانوشکا را تنها گذاشتند. الیونوشکا سفری را در پیش گرفت و برادر کوچک را هم با خود برد.
راه دور و درازی پیمودند. از کنار مزارع بزرگ میگذشتند. راه طولانی بود و به همین علت تشنگی بر ایوانوشکا غلبه کرد. به خواهر گفت: من تشنه هستم.
– اندکی صبر کن، بزودی به چاه آبی خواهیم رسید.
باز هم پیش رفتند. آفتاب خیلی بالا آمده بود. گرما چهرهاشان را میسوزاند. به جایی رسیدند که آنجا جای پای گاوی بود که از آب باران پر شده بود، ایوانوشکا گفت: میتوانم از این آب چند قلپ بنوشم؟
– نه برادر، اگر از این آب بخوری شکل گوسالهای درخواهی آمد.
ایوانوشکا فرمان برد. آنها بازهم پیشتر رفتند. آفتاب هنوز در آسمان بود. و گرما آنها را کلافه کرده بود. چون به جای پای اسبی رسیدند که از آب انباشته بود، ایوانوشکا گفت: میتوانم از این آب چکهای بنوشم؟
– نه برادر اگر از این آب بخوری به هیات کره اسب درخواهی آمد.
ایوانوشکا ناله سردی کشید و براه افتادند. پیش میرفتند و آفتاب هنوز در بلندی بود و گرما جانشان را به لب رسانده بود. چون به کنار گودالی رسیدند که جای پای بزی بود و از آب لبریزبود، ایوانوشکا گفت: خواهر الیونوشکا میتوانم چند جرعه از این آب بنوشم؟
– نه برادر. اگر از این آب بخوری به هیات یک بزغاله در خواهی آمد.
و ایوانوشکا گفته خواهر را بگذاشت و چند جرعهای از آب داخل حفره خورد. چون چند جرعه بخورد پس به شکل بزغالهای سپید و کوچک درآمد. الیونوشکا برادر را صدا زد، اما بجای برادر، بزغالهای بطرفش دوید. الیونوشکا گریه را سر داد و با دستهای علف خشک در کنارش نشست. بزغاله خالدار در اطراف جست و خیز میکرد…
در همین حال بازرگانی از آنجا میگذشت. او را پرسید:
-دختر زیبا گریه ترا چه سود؟
الیونوشکا اندوه خود باز گفت.
بازرگان گفت: بیا تا ترا به همسری برگیرم. ترا جامهٔ گرانبها خواهم پوشاند و این بزغاله نیز با ما خواهد بود.
الیونوشکا لختی اندیشید و سپس پذیرفت. آنان زندگی را بشادمانی میگذراندند. بزغاله نیز با آنان بود و هنگام غذا خوردن درهمان کاسههای که آنان میخوردند او نیز میخورد. یک روز بازرگان از خانه بیرون شد، چند لحظه بعد جادوگری آنجا رسید. به کنار پنجره الیونوشکا آمد و از او خواهش کرد که با هم به کنار رودخانه بروند تا در آب خودشان را بشویند. الیونوشکا با جادوگر به کنار رودخانه رفتند. چون به آنجا رسیدند جادوگر خود را به روی الیوتوشکا انداخت و سنگی را بگردن او آویخت و به رودخانه انداخت و خود لباس او را پوشید و روانه خانه شد. کسی گمان نمیبرد که او الیونوشکا نیست و او جادوگری پیر است که به این هیات در آمده است.
بازرگان به خانه آمد. حتی او هم گمان نبرد که آلیونوشکا این نیست. در این میان تنها بزغاله بود که میدانست او الیونوشکا نیست. از شدت اندوه و حرمان لب به غذا نمیزد. هر روز صبح و شام به کنار رودخانه میآمد و آنجا را ترک نمیگفت. چون به کناره آب میایستاد میگفت:
-خواهر، خواهر الیونوشکا! پیش من بیا! آب را به کناری بزن و اینجا بیا!
جادوگر پیر باین موضوع پی برد. پس از بازرگان خواست که بزغاله را بکشد. بازرگان را اندوه فرا گرفت. چون او بزغاله را دوست میداشت. اما جادوگر پافشاری میکرد و چارهای جز انجام کار نبود. و سرانجام بازرگان گفت: خیلی خوب، او را بکش … پس جادوگر آتش برافروخت، دیگهای آب گرم کرد، چاقو را تیز کرد … بزغاله چون کشتنش را حتمی میدانست به بازرگان گفت: پیش از اینکه بمیرم، بگذار به کنار رودخانه بروم و جرعهای آب بنوشم. بازرگان خواهش او را قبول کرد پس بزغاله به کنار آب آمد و آنجا بایستاد و با ناله گفت:
-خواهر، خواهر الیونوشکا! آب را به کناری بزن، پیش بیا.
شعلههای آتش گر میکشند
و دیگها غلغل میجوشند
و صدای بهم خوردن تیغه چاقو بگوش میرسد.
و من بسوی مرگ پیش میروم.
و الیونوشکا از آنسوی رودخانه گفت:
-برادر، برادر ایوانوشکا! سنگینی، سنگینی را بر دوش میکشم،
و طناب ابریشمین بر پاهایم پیچیده شده است،
و سنگ ریزههای ته جویبار بر قلبم
چنگ انداخته است.
جادوگر در جستجوی بزغاله بود اما او را نیافت. خدمتگزار خانه را پیش خواند و گفت: بزغاله را پیدا کن و اینجا بیار.
چون به کنار رودخانه رسید فریاد بزغاله را شنید که میگفت:
– خواهر، خواهرم الیونوشکا! آب را به کناری بزن و پیش بیا،
شعلههای آتش گر میکشند،
دیگها غلغل میجوشند،
و صدای بهم خوردن تیغه چاقو بگوش میرسد،
و من بسوی مرگ پیش میروم.
و از آنجا، دورتر، صدائی در باغ میگفت:
– برادر، برادر، ایوانوشکا!
سنگینی سنگی را بردوش میکشم،
و طناب ضخیم برپاهایم گره خورده است،
و سنگ ریزههای ته جویبار
برقلبم چنگ انداخته است.
خدمتکار چون گفتگوها را شنید شتابان بخانه بازگشت و از آنچه دیده بود به بازرگان بازگفت. بازرگان افرادی چند پیش خواند و به کنار رودخانه رفتند، تور ابریشمی بداخل آب انداختند و الیونوشکا را از آنجا بیرون کشیدند. سنگی را که به گردن داشت برداشتند و او را در چشمهای شستند و جامهای سپید بر او پوشاندند و بدین ترتیب الیونوشکا زندگی را دوباره بازیافت و حال زیباتر از گذشته مینمود. بزغاله از شادی و شعف چندبار جست و خیز کرد و بار دیگر به هیات ایوانوشکا درآمد. جادوگر نابکار را نیز بدم اسبی بستند و آن را در مزرعه رها کردند …
بابا برفی
بروزگاران گذشته پیرمردی با زن دیگر خویش با یکدیگر زندگی میکردند. هر دو دختری داشتند. همه میدانند که رفتار نامادری چگونه است. اگر با اشتباه کاری بشود، ملامت و کتک در کمین است و اگرنه، کاری بدرستی انجام گیرد بازهم چندان فرق نکرده و ضربه شستش را خواهد چشید. البته رفتار نامادری با دختر خویش به گونهای دیگر است: او را دوست دارد، نوازشش میکند، از عتاب و سرزنش در اینجا خبری نیست. دختر پیرمرد هرروز تیغه آفتاب بر پشت کوه ننشسته بود که از خواب بر می خاست، گوسپندان را به چرا میبرد، هیمه خشک میآورد، خانه را جارو میکرد، بخاری را میافروخت، کف اطاق را میشست و با اینکه همه این کارها را میکرد، بازهم پیرزن، دو قورت و نیمش باقی بود. در هر حال نامادری ایرادی به کار میگرفت و او را سرزنش و ملامت میکرد.
او پگاه از خواب برمی خیزد که هنوز کسی برنخاسته است.
پس مادر قصد هلاک او را دارد.
به شوهر گفت: او را از اینجا ببر. پیرمرد، دیدار اوکراهت میآورد. او را به جنگلی دور ببر و آنجا رهایش کن و بازگرد.
پیرمرد مغموم و محزون بر سر میکوفت، زن شلخته از تصمیم خویش باز نمیگشت. پس اسب را زین و دختر را با خود برد.
– بیا، دختر عزیزم. بیا تا با سورتمه برویم.
دختر بیچاره را به جنگل برد و آنجا در زیر تودهای برف و یخ زیر درخت صنوبر رها کرد و بخانه بازگشت. هوا سرد بود. دخترک لختی پای صنوبر نشست. از سرما میلرزید. در این حال بابابرفی پیر جنگل از درختی بدرخت دیگر میآویخت و با خش خش شاخ و برگهای درختان پیش میآمد. خود به بالای درختی برآمد که دخترک پای آن نشسته بود..
-آنجا گرم است دخترم؟
– بله، بابا برفی!
پیشتر آمد. سروصدای بهم خوردن شاخ و برگهای درختان بیش از پیش بگوش میرسید. دوباره فریاد زد:
-گرمت هست؟ دخترم، گرمت هست دختر قشنگ؟
دخترک از شدت سرما به سختی نفس فرو میبرد. اما گفت: بله، خیلی گرم هست.
بابا. برفی! نزدیک آمد. بار دیگر سر و صدای بهم خوردن شاخ و برگهای درختان بیشتر میشد.
– گرمته دخترم؟ گرمته دخترقشنگ؟ دختر مهربان؟
دخترک بسختی نفس میکشید، زبانش کند شده بود، همچنان میگفت خیلی گرمه بابا برفی!
بابا دلش بر او سوخت و او را زیر پوستین خز خود گرفت.
حال برگردیم بخانه پیرمرد ببینیم، آنجا چه میگذرد. دراین وقت نامادری دخترک برای مراسم تدهین، نان کلوچه میپخت. به شوهر گفت: کلاغ پیر!، به جنگل برو، دخترک را بیاور تا اینجا بخاک سپاریم …
پیرمرد راه جنگل در پیش گرفت. به جائی رفت که آنجا دخترک را رها کرده بود. دخترک را دید که خوشحال و با چهره گلگون پای درختی نشسته است. پوستی از خز دربر داشت. جامهای طلائی و رنگارنگ برتن و گرداگردش را سبدی از زر و سیم در بر گرفته بود. پیرمرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، دختر را در سورتمه نشاند و با سبد راه خانه پیش گرفت. پیرزن هنوز به پختن نان کلوچه مشغول بود که سگ کوچولو از زیر میز شروع به واغ واغ کرد:
-واغ، واغ! دختر پیرمرد همچون عروس زیبا، خرامان خرامان پیش میآید و دختر پیرزن، او هیچ زمان شوهری نخواهد یافت؟
پیرزن تکهای نان کلوچه پیش سگ انداخت و گفت، ای سگ! اشتباه میکنی؟ درست این است: دختر پیرزن به شوهر دست خواهد یافت، اما دختر پیرمرد مرده و رفته است. سگ نان کلوچه را خورد و دوباره تکرار کرد:
واغ، واغ! دختر پیرمرد عروسی زیبا … خراماں خرامان پیش میآید، اما دختر پیرزن او هرگز به شوهر دست نخواهد یافت!
پیرزن نانی دیگر پیش سگ انداخت، اما سگ گفته پیرزن را به زبان نمیآورد، او را زد، باز هم سگ آنچه که میگفت همان بود که پیش گفته بود.
در همین حال درخانه صدائی خشک کرد و دختر پیرمرد پا به اندرون خانه گذاشت. چشم از دیدن جامهٔ زیبا و زربفت خیره میماند. بدنبالش پدر سبدی از زر و سیم ناب در دست داشت و پیش میآمد. پیرزن نگاهی به هر دو کرد. دست فروهشت. تو کلاغ پیر! اسب را زین کن! دخترم را به همان جایی ببر که این دخترک را برده بودی، اورا، همانجا بگذار و بیا.
پیرمرد دختر پیرزن را بر سورتمه نشاند و به جنگل برد. او را کنار تودهای از برف و یخ زیر درخت صنوبر گذاشت و بخانه بازگشت. دختر آنجا لختی نشست. از شدت سوز و سرما دندانهایش کلید شده بود. در همین حال بابابرفی از درختی به درخت دیگر دست میآویخت. با بهم خوردن ساقههای خشک درختان به آنجا میآمد، نگاهی خیره باو کرد وگفت:
– گرمت هست دخترم؟
دختر گفت: نه… نه… از سرما میلرزم!… اینقدر شاخ و برگها را بهم نزن، برفی!
بابا پیر نزدیکتر آمد، سر و صدای خشک ساقهها بیشتر بگوش میرسید:
– گرمت هست دخترم؟ گرمت هست دختر قشنگ؟
– آه! نه! دستهایم کرخت و بی حس شده است! برو! ازاینجا برو! برفی!
بابا بازهم نردیک تر آمد، و این بار سر و صدای بهم خوردن شاخههای خشک محسوستر بود. نفس بابا سردتر میآمد:
– گرمت هست دخترم؟ گرمت هست دختر قشنگم؟
دخترک فریاد زد:
– نه، نه! از سرما تمام بدنم یخ کرده است! طاعون ترا ببرد!
بابا برفی نرفت.
-انشاء اله زمین ترا ببلعد!
بابا برفی انتظار شنیدن این حرفها را نداشت، از جا پرید. او را در چنگ گرفت و آنقدر فشار داد تا به شکل تودهای یخ درآمد.
سپیده تازه دمیده بود. پیرزن به مرد گفت عجله کن؛ توپیرکلاغ خرفت! به جنگل برو، دخترم را در جامهٔ طلائی و زربفت اینجا بیار!
پیرمرد به سورتمه نشست و برفت. سگ کوچولو از زیر میز میگفت:
-واغ، واغ! دختر پیرمرد عروس بعد،
دختر پیرزن مرده و سرد!
پیرزن کلوچهای نان پیش سگ انداخت و گفت:
– تو اشتباه میکنی. بگو:
دختر پیرزن عروس خرامان،
دختر پیرمرد، بی تور و سامان!
اما سگ بار دیگر گفت:
-واغ، واغ! دختر پیرزن مرده و سرد!
درخانه صدای خشکی کرد، پیرزن به دیدن دخترک سرک کشید، چون به پشت سورتمه نگاه کرد، دخترش را دید که آنجا خشکیده است.
پیرزن مویه میکرد، به سر و روی میکوفت، موی بر میکند، اما دیگر دیر شده بود …
دختر کوچولو و قوها …
مردی روستایی با زنش زندگی میکرد. دختر و پسری کودک آنان بودند: یک روز مادر به دختر گفت: دخترم، ما امروز بکار مزرعه میرویم، از برادرت مواظبت و نگهداری کن، چنانچه رفتارت نیک بود در بازگشت برایت لچکی نو خریده میآورم.
پدر و مادر راهی مزرعه شدند و کودک اندرز مادر را از یاد برد. برادر را زیر دریچهٔ خانه بر روی چمن گذاشت و خود به خیابان رفت. آنجا با همسالان خود ببازی پرداخت و گفته مادر از یاد برفت. در این حال دستهای از قوها به آنجا فرود آمدند. برادر را بر بال گرفته و از آنجا دور شدند. کودک چون بخانه باز آمد به اطراف نگریست، آه! بچه آنجا نبود. بحول وحوش نگریست. اما ردپایی از او نیافت، او را میخواند، گریستن آغاز کرد. آخر او را به مواظبت کودک گماشته بودند. بمزرعه شتافت آنجا دستهای از قوهای وحشی را دید که بالای جنگل گشن در پرواز بودند. پس دانست که پرندگان او را در ربودهاند. روستائیان گفتند که او را قوهای وحشی با خود بردهاند. کودک به دنبال پرندگان دوید. راهی بس دور و دراز پیمود تا به اجاقی رسید.
-اجاق، اجاق، بگو پرندگان از کدامین راه رفتهاند؟
اجاق گفت: نانی جوین پخته دارم که آن را با شعلهٔ گرم خویش پختهام، بگیر و بخور، آن زمان بتو راه را خواهم گفت.
– چه می گوئی؟ نان جوین ترا خورم! در خانه نان گندم نمیخورم!
پس اجاق راه را بر او نگفت. کودک راه خود برگرفته و به درخت سیبی رسید.
– درخت سیب، درخت سیب، بگو پرندگان به کدامین سو رفتهاند؟
سیب گفت: دانهای سیب از دستم بر گیر و بخور! پس راه را بر تو خواهم گفت
– دانهای از توبرگیرم. در باغ خانهمان سیب خانگی کم خورم، حال دست بر سیب وحشی تو زنم؟
پس درخت سیب نیز راه را بر او ننمود. کودک براه خود میرفت. به رودخانهای رسید که در آن شیر روان بود و بر کنگره و کنارش سرشیر …
او را گفت: رودخانه، رودخانه، بمن بازگوی که راه پرندگان از کدامین سو میرود؟
رودخانه گفت: پیشتر آی! اندکی شیر با خامه از من برگیر و بخور تا راه پرندگان را برتو بگویم.
– در خانه خامه و شیر نخورم، حال در اینجا شیر و خامه تو برگیرم؟
پس رودخانه نیز راه را باو نگفت. کودک از مزارع زیاد گذشت وبراه طولانی خویش میرفت. شام میرسید و او میباید بخانه باز میگشت.
درهمین حال کلبهای از دور پدیدار شد، که در کنار آن جای پای: مرغان بود. کلبهای تمیز و زیبا مینمود. کلبه دریچهای داشت، ودر اندرون آن جادوگر پیر، عجوزه جنگل نشسته بود و دوک بدست داشت. برادر را دید که روی صندلی جای گرفته و با سیبی سرخ به بازی مشغول است، دخترک بدورن کلبه رفت.
– روزبخیر. مادرجان!
-روز بخیر دخترجان، اینجا چه میکنی؟
– تمام روز در مزارع و جنگلها راه پیمودهام. از مردابها وگنداب روهای بسیار گذشتهام، جامهام از آب خیس شده است. حال آمدهام که برآتش تو گرم کنم.
– اینجا بنشین و دستی بر دوک بزن.
عجوزه جنگل دوک را به دست او داد و خود از آنجا برفت. کودک بریسیدن دوک آغاز کرد. در همین حال موشی به آنجا رسید و گفت:
– دخترجان، کمی خورش بمن بده، تا رازی را بر تو فاش کنم.
دخترک او را کمی خورش داد و موش گفت:
– عجوزه جنگل بیرون رفته است تا گلخن حمام را آتش کند. میخواهد ترا پس از شستشو در تنور گرم کند وبخورد. بعد بر گرداگرد استخوانهایت بگردد.
دخترک را لرزه بر اندام افتاد، گریستن آغاز کرد، موش گفت:
– به شتاب از این جا برو، کودک را برگیرو برو، من بجای تو در کنار دوک خواهم بود.
پس دختر، برادرش را بر دوش گرفت و از آنجا برفت. عجوزه جنگل هربار به کنار دریچه میآمد و میگفت:
دخترجان مشغول هستی؟
و موش پاسخ میگفت:
– بلی، مادرجان!
عجوزه چون آتش بر تنوره کرد بازگشت. اما کلبه را خالی یافت. عجوزه فریاد زد:
– قوها، آنها را بگیرید، دخترک پسربچه را ربوده است..
دخترک به کنار رودخانه رسید که در آن شیر روان بود، و قوها نیزبدنبالش میآمدند.
-رودخانه، رودخانه مرا دریاب!
-کمی شیر با خامه از من برگیر.
دخترک کمی شیر و خامه از آن برگرفت، سپاس گفت و براه افتاد. پس رودخانه او و کودک را در سایه خود گرفت. وچون قوها آنها را ندیدند، ناامید بازگشتند.
دخترک دوباره براه افتاد. اما قوها بازگشتند و بطرفش حمله بردند. چه چارهای بود؟ به پیش درخت آمد و گفت:
-درخت سیب، درخت سیب مرا دریاب.
– از میوه تلخم دانهای چند برگیر …
دخترک دانهای چند بخورد، او را سپاس گفت و درخت دو کودک را بزیر شاخ و برگ خویش گرفت …
قوها چون ایشان را ندیدند ناکام بازگشتند.
دختر کودک را در آغوش گرفت و دویدن آغاز کرد. آنقدر راه پیمود تا به نزدیک خانهای رسید. آنجا پرندگان او را بدیدند. از آسمان بزیر آمده و بطرف آنها رفتند. کودک در معرض خطر بود که دخترک به سوی اجاق رفت.
-اجاق، اجاق، ما را دریاب!
پخته نان جوین در دامن دارم که با شعلههای گرم خویش پختهام. آن را بگیر و بخور.
دخترک تکهای نان برداشت و بدهان فرو برد و هر دو بداخل اجاق رفتند. پرندگان به گرداگرد اجاق در پرواز بودند که هر دو را بر بال گرفته از آنجا بروند. بال و پرمی زدند، جیغ میکشیدند اما راهی نبود. پس نا امید بازگشتند.
دخترک اجاق را سپاس گفت و هنوز مدتی به آمدن پدر و مادر مانده بود که آنها بخانه بازگشتند.
مادر پیرم ۰۰۰
مادر، چون برگی خشک و پژمرده است
و پشت خمیدهاش حکایت از گذشت سالیان دراز دارد.
چون به او میاندیشم،
غم و اندوهم پایان میگیرد.
و من به پرواز درمی آیم،
هر چیز در اینجا رنگ استحاله بخود میگیرد،
و او پشت سر ایستاده است
چون رشته کوهی.
«بنی خزری»
شعر از بنی خزری شاعر سرشناس آذربایجان شوروی متولد (۱۹۲۴)
پان کوتسکی
درگذشتههای دور مردی زندگی میکرد که صاحب یک گربه نر بود. گربه چون پیر و سالخورده شده بود حتی از گرفتن موش هم عاجز و ناتوان بود. پیرمرد گربه را به جنگلی برد و آنجا رهایش کرد و بخانه آمد. مرد با خود فکر میکرد:
-حیوان لاشخور بچه درد میخورد. بگذار توی جنگل برای خودش بگردد.
اتفاقاً روباه مادهای از آنجا میگذشت. چون به نزدیک گربه رسید گفت:
– نام تو چیست؟
– نامم پان کوتسکی است.
– گوش کن رفیق، اگر مایل هستی بیا با هم زندگی کنیم.
گربه پیشنهاد روباه را پذیرفت، پس روباه او را به لانه خود برد و مشغول پذیرائی از او شد. روباه هر چیزی که در راه مییافت بی آنکه خودش بخورد، به گربه میداد. یک روز خرگوش روباه را دید. به او گفت:
– رفیق، میتوانم امشب خانهات بیایم از تو خواستگاری کنم؟
-نه، دوست من! من حالا پان کوتسکی عزیزم را دارم! او موجود خطرناکی است! پس مواظب حرکات و رفتار خودت باش..!
خرگوش تشریف فرمائی عالی جناب پان کوتسکی را به گوش سایر رفقا، گرگ، خرس و گراز رسانید. پس رفقا جلسه مشاورهای تشکیل دادند درهمین جلسه بود که تصمیم گرفتند عالیجناب پان کوتسکی را به مهمانی دعوت کنند. اما آنها با یک مسئله لاینحل روبرو بودند: چگونه میتوانند این دعوت دوستان را به سمع مبارکشان
برسانند؟
گرگ گفت: برای تهیه سوپ کلم، من میروم مقداری گوشت بیاورم.
گراز گفت: من هم میروم مقداری چغندر و سیب زمینی بیاورم.
خرس گفت: برای اینکه خوراک لذیذ و خوشمزهای داشته باشیم، من میروم مقداری عسل بیاورم.
خرگوش گفت: من هم میروم مقداری کلم بیاورم.
چون همه چیز آماده شد، شروع به پختن نام کردند.
اما چون غذا آماده شد، حالا موضوع مهم این بود که چه کسی میتواند به خدمت عالیجناب پان کوتسکی رفته و دعوت را به اطلاع او برساند.
خرس گفت: می دانیدرفقا، من در راه رفتن کند هستم، میترسم بمحض اینکه او بمن حمله کرد، نتوانم بموقع خودم را از مهلکه نجات دهم.
گراز گفت: البته من هم عذرم همین است.
گرگ گفت: چشم من کم سو است، بدرستی نمیتوانم اشیاء و اشخاص را از یکدیگر تمیز بدهم؛ بنابراین عذر من هم موجه است و در این میان فکر میکنم انجام این مهم از دست خرگوش ساخته باشد.
چون خرگوش به لانه روباه رسید، او را دید که در خانه ایستاده است.
چون خرگوش را دید گفت: برای چه کاری اینجا آمدهای؟
– گرگ، خرس، گراز، و من از تو و عالیجناب پان کوتسکی برای شام امشب دعوت کردهایم.
روباه گفت: بسیار خوب، ما خواهیم آمد. اما گوش کن چه می گویم، چون جناب پان کوتسکی موجود خطرناکی است، پس به دوستانت بگو که خودشان را در گوشهای پنهان کنند، در غیر اینصورت کلک همهشان کنده است.
چون خرگوش به نزد دوستان خود باز آمد گفت: چون جناب پان کوتسکی موجود خطرناکی است، پس هر کدام از ما باید در گوشهای خودش را پنهان کند.
ولولهای درمیان دوستان ما افتاد. هر کس در جستجوی محلی اختفاء بود.
خرس به بالای درختی رفت، گرگ پشت بتهای قایم شد، گراز خودش را لابلای ساقه و برگهای درختان انداخت، و خرگوش به پشت تپهای جست.
بالاخره ارباب از راه رسید. روباه و جناب پان کوتسکی تشریف فرما شدند. وقتی که روباه او را به کنار میز غذا راهنمائی کرد، چون چشمش به این همه خوراکی افتاد فریاد زد: میو؟ میو؟
رفقا که هرکدام در گوشهای مخفی شده بودند، با خود فکر میکردند: شاید غذای بیشتری میخواهد! این دیگر چه موحود پلیدی است! شاید ما را هم ببلعد!
جناب پان کوتسکی روی میز پرید و حریصانه شروع به خوردن کرد. چون از خوردن فارغ شد روی میز دراز کشید.
گراز که دور از انظار دشمن بود، چون پشهای دمش را غلغلک میداد، آن را تکان داد. گربه بیچاره خیال کرد موشی آنجا است. پس ناگهان پنجه قهار خود را در پوست گراز فرو برد. گراز هراسان از جا پرید و بشتاب از آنجا دور شد. گربه از هول، خودش را به بالای درخت کشاند؛ جایی که خرس آنجا پنهان شده بود. خرس چون نزدیک شدن دشمن را دید، خود را به بالاترین شاخه درخت رساند … اما چون جثهای سنگین داشت، شاخه درخت شکست و او «گرمب!» روی گرگ بدبخت افتاد!
هرکدام از رفقا بطرفی فرارکردند. خرگوش نیز جان خود را از مهلکه رهانید و فرار را بر قرار ترجیح داد.
چون در پشتهای بهم رسیدند گفتند: عجیب است دوستان! چگونه مفت جان بدر بردیم! چه لقمه چرب و نرمی برای عالی جناب پان کوتسکی بودیم!
دانیلو
بوتوشکان، سرمایه دار دهکده با شیطان قرار بر این گذاشته بود که از همسایه فقیرش، دانیلو چیزی بدزدد. شیطان یک شب بدرون کلبه دانیلورفت. تمام شب همه جا سرک کشید اما چیزی نیافت. چون خروس ده شروع بخواندن کرد، شیطان یک جفت کفش زیر چارپایه دید، پس آن را برداشت و از آنجا رفت.
چون سپیده صبح دمید، دانیلو خواب آلود از جا برخاست و کورمال کورمال به دنبال کفش خود میگشت. اما کفشی در بین نبود. بیرون هوا سرد بود، پس به کنار تنور رفت و پاها را به داخل آن میگرفت و گرم میکرد. افسرده و غمگین بود، با خود فکر میکرد زمستان امسال را چگونه میتوان بدون کفش بسر برد.
درهمین حیص و بیص در باز شد و بوتوشکان داخل شد.
– ترا افسرده میبینم دانیلو؟
– میخواستی چه بشود، تمام هستی از دست رفت. کسی به کلبهام آمده و تنها کفشی که داشتم با خود برده است. پس بمن حق میدهی مثل یک لوده اینجا بنشینم و توی خیال باشم.
چشمان بوتوشکان از شادی و شعف میدرخشید. پس بعنوان همدردی گفت:
-گم شدن کفش چنان مهم نیست، من یک جفت کفش عالی برایت میخرم، البته درعوض تو یکسال در مزرعه من کارخواهی کرد! پیشنهاد مرا میپذیری؟ دانیلو پیشنهاد بوتوشکان را پذیرفت. چه میتوانست بکند؟
از بام تا شام برای او کار میکرد. زن بوتوشکان جیره ناچیزی باو میداد و دانیلو همیشه گرسنه میماند. او روز بروز لاغرتر و نحیفتر میشد. چنانچه در پایان کار، بیچاره حتی رمق راه رفتن نداشت، یک روز پیش ارباب رفت و گفت:
– نمیتوانم با شکم نیم سیر برای تو کار کنم.
مرد ثروتمند چون دانیلو را در این وضع دید گل از گلش شکفت و به عنوان یک همدرد گفت:
-بسیارخوب دانیلو، به زنم می گویم که هرروز یک عدد تخم مرغ پخته بتوبدهد. البته در آخرسال دین خود را ادا خواهی کرد. میپذیری؟
دانیلو گفت: پیشنهاد ترا میپذیرم.
دانیلو خوشحال بود چون خیال میکرد از این ببعد گرسنه نخواهد ماند، و شکم بیچاره احساس پوک و توخالی بودن نخواهد کرد. سرتاسر سال دانیلو مثل یک گاو نر برای ارباب کار میکرد. زمین را شخم میزد، بدرمیافشاند، خرمن خرد میکرد، همه گونه کار میکرد. در واقع به خاطر فقر، بوتوشکان از گردهاش کار میکشید و طبق قراردادی که با بوتوشکان داشتند، زن او هر روز یک عدد تخم مرغ پخته به او میداد. چنان گرسنه بود که تخم مرغ را درسته میبلعید. اما پس از چند لحظه بازهم احساس گرسنگی میکرد. دانیلوی بیچاره عرق میریخت، مرد ثروتمند از این کار لذت میبرد. او در واقع دانیلو را مثل یک حیوان بکار گرفته بود و از او بهره کشی میکرد. چند مدت بیشتربه پایان سال نمانده بود. بوتوشکان برای اینکه باز هم دانیلو را بکار بگیرد یک روز او را بخانه دعوت کرد و گفت:
فکر میکنم تو دیگر مدیون من نیستی. چون دین خود را ادا کردی، مگر نه دانیلو؟
– چرا ارباب.
– مگر هر روز یک عدد تخم مرغ پخته جیرهات نبود؟
– چرا.
– بسیار خوب، حالا خودت میبینی که بمن زبان بزرگی رسیده است.
– چرا؟
-دراین یکسال تو تقریباً سیصد عدد تخم مرغ خوردهای. چنانچه زن من این مقدار را میخواباند، حالامن صاحب سیصد جوجه بودم. البته ناگفته نماند که جوجهها بزرگ میشدند و هزاران تخم میگذاشتند. تخم مرغها را در سبد میگذاشتم و به بازار میبردم، از فروش آنها مبالغ هنگفتی پول بمن میرسید، با این حساب تو زیان بزرگی بمن زدهای، بجای اینکه حالا یک کیسه سکه داشته باشم، هیچ چیز ندارم. اگر این موضوع را در دادگاه مطرح کنم، مسلماً ترا محکوم خواهند کرد و تو محبور خواهی شد یکسال دیگر هم برای من کار کنی.
دانیلو گفت: ارباب بی مروت، اگرمقدر است صد سال عمر بکنی، من امیدوارم که هیچ وقت آفتاب فردا نبینی! بیش از این برایت کار نخواهم کرد..
– البته تو مجبور هستی برای من کار بکنی!
– نه، هرگز!
– بسیار خوب، من این موضوع را در دادگاه دنبال خواهم کرد و تو از اینکه میخواستی مرا فریب بدهی پشیمان خواهی شد.
بوتوشکان مثل گاو نر به خود میپیچید.
– برو! هرکاری دلت میخواهد بکن!
بوتوشکان کفشش را پوشید، درشکه را بر اسب بست و روانه شهر شد. دانیلو روزها در کوهها، تپهها با قلبی اندوهگین بدنبال راه چاره بود.
یکروز که همسایهاش به او برخورد از او پرسید:
– ترا افسرده و غمگین میبینم دانیلو، چرا؟
او هوتسول زیرک و خردمند بود. هوتسول از هر اتفاق و رویدادی که در جهان پیش میآمد باخبر میشد. او صاحب آئینه ای بود که همیشه با خود داشت، آن را به پر شالش بسته بود، هنگامی که بدرون آن نگاه میکرد از همه چیز آگاه میشد. مثلاً میدانست که شب گذشته خرگوش در کجا خوابیده است، ستارگان چگونه در دریا آب تنی میکنند، خورشید چرا صمیمانه لبخند می زند. او زبان گل و گیاه را میدانست، میدانست که چرا مهتاب بر پهنه تپهها رنگ میبازد.
-چه جای شادمانی است؟ حالا مثل غریقی هستم و بوتوشکان ظالم مرا در تنگنا قرار داده است. یکسال برای او مفت کار کردم، حالا هم مرا پاداش داده است! مرا به دادگاه کشانده است! حالا چه باید بکنم؟
هوتسول خردمند گفت: دانیلو، حرص و طمع یک ثروتمند مثل دریا بیکران است. او با این گوسپند صفتیاش بالاخره طعمه خوبی برای گرگها است.
– حالا پس از این همه «مرارتها» باید بزندان بروم؟
– زور بر حقیقت چیره است و برای بینوایان حق انتخاب نیست. قاضی مرد نیک و اندیشمندی است اما آینه من رازی بر او فاش نخواهد کرد، چون یک، قاضی همیشه قلبی تیره و کدر دارد.
هوتسول آینه را از پرشال برگرفت و در آن نگریست، بعد به زمین خیره شد، نگاهی کاوشگرانه به آسمان، کوهها، جنگلها کرد، ناگهان لبخندی بر لبانش ظاهر شد، بسوی دانیلو برگشت و حرفی در گوشش زمزمه کرد.
دانیلو که بدقت به حرفهای او گوش میداد، سری تکان داد و در آخر او هم لبخند زد. سرانجام روز محاکمه فرا رسید. بوتوشکان در موعد مقرر در دادگاه حضور یافت. منشی و قاضی در جایگاه مخصوص خود قرار گرفته بودند و به انتظار آمدن دانیلو بودند، اما از دانیلو خبری نبود. یک ساعت گذشت، یک ساعت دیگر هم گذشت اما از دانیلو خبری نبود. قاضی و منشی ناراحت و عصبانی بودند. بوتوشکان از شدت خشم و ناراحتی میلرزید. بالاخره در بشدت باز شد و دانیلو در حالی که نفس نفس میزد و سراپا عرق کرده بود، بشتاب وارد شد. او حتی فراموش کرد که کلاه از سرش بردارد.
همه باهم فریاد زدند: تو مردک آواره تا حالا کجا بودی؟
– عالیجنابان مرا بخاطر این خطا ببخشید. کار مرا سخت بخود مشغول کرده بود.
– در تمام مدت چه میکردی؟
– ببینید، من در تمام روز سیب زمینی میپختم و بعد در زمین میکاشتم، حبوبات میپختم و در زمین میکاشتم جو میپختم و…
– بس کن مرد! این همه شروور یعنی چه، کاشتن سیب زمینی پخته شده! از اینها انتظار محصول هم داشی، ممکن است ما را هم از این کار آگاه بفرمائید؟
– ولی عالیجنابان، شاید روزی آنچه را که کاشتهام بهره بده! همانطوری که بوتوشکان چنین انتظاری دارد. او میگفت: «تخم مرغهای پختهای که زنش بمن داده است، اگر میخواباند تا حالا هزاران جوجه شده بود.»
قاضی برای اینکه پی به موضوع اصلی ببرد، از بوتوشکان پرسید:
– بوتوشکان، زن تو چه تخم مرغهائی به این مرده میداده است؟
– تخم مرغ پخته عالیجناب!
قاضی نخست بطرف منشی برگشت، بعد به بوتوشکان و دانیلو نگاه کرد، آخر سر شلیک خنده را سر داد… منشی هم به قاضی نگاه کرد، بعد به طرف دانیلو و بوتوشکان برگشت و خنده را سرداد.
حاضرین در دادگاه شلیک خنده را سر دادند… صدای قهقه، دادگاه را به لرزه درآورده بود … بوتوشکان مدتی مات و مبهوت آنجا ایستاده بود، چون دید چه حقه مزدورانه ای بکار برده است، کلاه بر سر گرفت و به شتاب از آنجا دور شد…
پایان کتاب
… موش گفت: اندیشه من آن است که دوستان دو نوع باشند: اول آنکه بصدق کامل و رغبت تمام و میل خاطر بی شائبه غرض و طمع و بمنفعت ریا و سمعه به جناب موادات و مودت گرایند، دوم آنکه از روی اضطرار یا به طریق مطاع و اغراض طرح مصاحبت افکند… اکنون برمن فریضه است که نظر در عاقبت کار کنم و به یکبارگی جانب حزم و پیش اندیشی را فرونگذارم …
گربه گفت: ای موش! تو بغایت زیرک و دانا بوده و من پایه ترا در خردمندی تا این غایت نمیدانستم …
– به سلامت آن نزدیکتر است که ناتوانی چون من از صحبت توانائی چون تو احتراز کند.
«انوارسهیلی»
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)