تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-برادران-گریم-کتابهای-طلائی-قصه-در-جست‌وجوی-خوشبختی

قصه های برادران گریم: در جست‌وجوی خوشبختی / هدیه های بی ارزش

قصه های برادران گریم

__در جست‌وجوی خوشبختی__

برگرفته از جلد 65 مجموعه کتاب‌ های طلایی

(ملکه زنبور)

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه

ـ نویسنده: برادران گریم
ـ مترجم: هومان قشقایی
ـ چاپ اول: 1346
ـ چاپ سوم: 1354

به نام خدا

 

به پسر بزرگ‌تر یک خروس و به پسر میانی یک داس و به پسر کوچک یک گربه داد

روزی بود، روزگاری بود. مردی بود که سه پسر داشت. یک روز این مرد پسرهایش را پیش خود خواند و به پسر بزرگ‌تر یک خروس و به پسر میانی یک داس و به پسر کوچک یک گربه داد و به آن‌ها گفت: «من دیگر پیر شده‌ام و به مرگم چیزی نمانده و ملک و دارایی هم ندارم که برای شما باقی بگذارم. ازاین‌روی این سه هدیه‌ي بی‌ارزش را به شما می‌دهم و با شما است که آن‌ها را پرارزش کنید، برای این کار باید سرزمینی پیدا کنید که هدیه‌ای که به شما داده‌ام در آنجا ناشناس باشد اگر این کار را بکنید خوشبختی به شما رو می‌آورد.»

پدر مرد، پسر بزرگ با خروس خود راهی سفر شد، اما به هر شهری که می‌رسید می‌دید که در آنجا خروس فراوان است و خروس او در آن شهر حیوان تازه و نویافته‌ای به‌حساب نمی‌آید.

تا آن‌که سرانجام به جزیره‌ای رسید که مردم آن تا آن زمان خروس ندیده بودند و حتی شیوه‌ی پی بردن به ساعات شب و روز را نمی‌دانستند و فقط از روی طلوع و غروب خورشید می‌توانستند صبح و عصر را تشخیص دهند و چنانچه شب‌ها بیدار می‌ماندند هرگز نمی‌توانستند بفهمند چه ساعتی از شب است. وقتی پسر وضع را به‌این‌ترتیب دید فایده‌های بسیار خروس خود را برای مردم شرح داد و گفت: «این حیوان شبی سه بار در ساعت دو و چهار و شش پس از نیمه‌شب بانگ می‌زند و اگر روزها نیز بانگ بزند می‌توانید مطمئن باشید که هوا در حال دگرگونی است.»

وقتی مردم جزیره این حرف‌ها را شنیدند همگی یک‌شب بیدار ماندند و چون درستی گفته‌ي او بر آن‌ها آشکار شد، بسیار خشنود شدند؛ و از او خواستند که خروسش را در برابر «یک بار» الاغ، طلا به آن‌ها بدهد.

پسر بزرگ این پیشنهاد را پذیرفت و با پولی که به دست آورده بود به شهر خود بازگشت.

وقتی برادرهایش از وضع او آگاه شدند بسیار تعجب کردند و پسر دومی بر آن شد که با داس خود راهی سفر شود تا شاید بتواند مثل برادر بزرگش سرمایه‌ي هنگفتی به دست بیاورد؛ اما به نظر نمی‌آمد که این کار عملی باشد زیرا به هرکجا که می‌رفت با دهقانانی روبه‌رو می‌شد که داس‌هایی به‌خوبی داس او داشتند اما سرانجام بخت او یاری کرد و به جزیره‌ای رسید که مردم آن هرگز داس ندیده بودند و وقتی گندم‌هایشان زرد می‌شد همگی به کشتزارهایشان می‌رفتند و شاخه‌های گندم را با دست از زمين مي‌کندند؛ اما اين کار دشواري بود و در ضمن مقدار زيادي از فرآورده‌هاي کشاورزي نيز از بین مي‌رفت. او طرز به کار بردن داس را به آن‌ها آموخت و با چنان سرعتي به همگی طرز به کار گرفتن داس را ياد داد که ديگر مردم حاضر نبودند با دست شاخه‌هاي گندم را از زمين بکنند و به او پيشنهاد کردند در برابر يک بار اسب طلا، داس خود را به آن‌ها بدهد. پسر مياني هم همين کار را کرد و با پول هنگفتي به شهر خود بازگشت.

حالا نوبت برادر کوچک بود که گربه‌ی خود را بردارد و راهی سفر شود.

به پسر بزرگ‌تر یک خروس و به پسر میانی یک داس و به پسر کوچک یک گربه داد

او در ابتدای سفر مانند دو برادر دیگرش نتوانست پیروزی به دست بیاورد و شهری پیدا کند که در آن گربه یافت نشود؛ و حتی در سر راه خود به شهرهایی رسید که از بس گربه فراوان بود گربه‌ها را می‌کشتند اما سرانجام پس از مدت‌ها به جزیره‌ای رسید که مردم آن گربه ندیده بودند. در آن جزیره، آن‌قدر موش زیاد شده بود که به‌کلی آسایش را از اهالی سلب کرده بودند؛ و هیچ‌کس نمی‌توانست برای از میان برداشتن این دشواری چاره‌ای بیندیشد. این جزیره برای گربه شکارگاه خوبی بود و او بی‌درنگ به شکار موش‌های چاق‌وچله پرداخت و دریک لحظه موش‌های دو تا از اتاق‌های قصر پادشاه را خورد؛ و چون مردم کار گربه را دیدند از پادشاه خواستند که به هر قیمتی شده آن را از پسر بخرد. پادشاه برای خرید گربه یک «بار قاطر» جواهر گران‌بها و طلا به پسر پرداخت. گربه هم خوش و سرمست همچنان سرگرم شکار موش‌ها بود؛ اما پس از مدتی تشنه‌اش شد و کوشید تا با «میومیوی» بلند تشنگی خود را به مردم بفهماند اما با شنیدن صدای گربه عده‌ي زیادی از مردم گربه ندیده از شدت ترس پا به فرار گذاشتند و پادشاه مشاوران خود را خواند تا دراین‌باره با آن‌ها مشورت کند. پس از مدتی مشاوره تصمیم گرفتند به گربه هشدار دهند که از قصر بیرون برود وگرنه او را به این کار وادار خواهند کرد. چون عقیده داشتند که هم‌زیستی با موش‌ها بهتر از آن است که در راه کشتن موش‌ها جان خود را از دست بدهند.

پادشاه بی‌درنگ دستور داد که سربازان با توپ‌های توپخانه، قصر را نشانه بگیرند و شلیک کنند

پس، نامه‌بری را نزد گربه فرستادند و به او هشدار دادند که هرچه زودتر از قصر بیرون برود؛ اما گربه که لحظه‌‌به‌لحظه تشنه‌تر می‌شد صدایش را بلندتر می‌کرد. نامه‌بر از جیغ‌های گربه این‌طور فهمید که گربه به‌هیچ‌روی قصد ندارد، کاخ پادشاه را ترک کند. آمد و آنچه را که شنیده بود برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه بی‌درنگ دستور داد که سربازان با توپ‌های توپخانه، قصر را نشانه بگیرند و شلیک کنند. در اولین شلیک، گریه ترسید و از یکی از پنجره‌های قصر بیرون پرید؛ اما سربازها او را ندیدند و به شلیک ادامه دادند و قصر کاملاً ویران شد!

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44688

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *