قصه مصور کودکانه هرکول

قصه مصوّر کودکانه: افسانه‌های هرکول قهرمان

 

مجموعه داستان‌های والت دیزنی

کتاب قصه مصور کودکانه

هرکول

افسانه‌های یونان باستان

سایت کودکانه قصه کودک و کتاب کودک ایپابفا epubfa.ir

بنام خدا

طبق افسانه‌های یونان، در زمان‌های قدیم، پادشاهان آسمانی بر فراز کوه اُلیمپوس زندگی می‌کردند. یکی از این پادشاهان به نام «زئوس» صاحب فرزند پسری شد و نام او را «هرکول» گذاشت. هر کس به هرکول هدیه‌ای می‌داد. زئوس هم به‌اتفاق همسرش «هِرا» یک اسب پرنده به نام «پِگاسوس» به هرکول هدیه کرد.[restrict]

در منطقه‌ای دیگر، پادشاهی زمینی به نام «هادِس» زندگی می‌کرد. او فرمانروای سرزمینی تاریک و غم‌انگیز بر روی زمین بود و آرزو داشت روزی فرمانروای الیمپوس شود. او برای این کار با جادوگر پیری مشورت کرد. جادوگر به هادس گفت: «18 سال دیگر تو می‌توانی الیمپوس را تصرف کنی، البته اگر هرکول به حمایت از پدر خود با تو بجنگد نقشه‌هایت شکست خواهد خورد.» بنابراین هادس در یک شبِ تاریک دو تن از دستیارانش را فرستاد تا هرکول را بدزدند. آن‌ها هرکول را به زمین آوردند و مقداری سم به او خوراندند. ولی خوشبختانه قبل از اینکه موفق شوند آخرین قطره سم را به هرکول بخورانند، یک زن و شوهر متوجه آن‌ها شدند و از اجرای این نقشه جلوگیری کردند. آن‌ها هرکول را نجات دادند و تصمیم گرفتند خودشان از او مراقبت کنند.

. آن‌ها هرکول را به زمین آوردند و مقداری سم به او خوراندند

در همین حال هادس بی‌خبر از این حادثه فکر می‌کرد که دیگر هیچ مشکلی سر راهش نیست و در انتظار روزی بود که بتواند الیمپوس را تصرف کند.

سال‌ها گذشت. هرکول بزرگ شد و تبدیل به یک پسر جوان و نیرومند شد. او تمام سمّی را که دستیاران هادس قصد داشتند به او بدهند، نخورده بود؛ بنابراین هنوز قدرت پادشاهان را در خود داشت؛ اما این قدرت، اغلب موجب دردسر او می‌شد، حتی زمانی که سعی می‌کرد به کسی کمک کند. تمام مردم شهر به خاطر دردسرهایی که هرکول ایجاد می‌کرد از او فرار می‌کردند. پدر و مادر زمینی او تصمیم گرفتند حقیقت را به او بگویند. آن‌ها مدالی را که هنگام یافتن هرکول به دور گردنش بود به او نشان دادند. در آن مدال نشانه‌ای از پادشاهان الیمپوس وجود داشت.

تمام مردم شهر به خاطر دردسرهایی که هرکول ایجاد می‌کرد از او فرار می‌کردند.

هرکول با دیدن مدال گفت: «شاید پادشاهان مرا یاری کنند.» و به سمت مجسمه‌ی سنگی پادشاه زئوس رفت و دعا کرد. ناگهان مجسمه‌ی بزرگ زئوس زنده شد و گفت: «من پدر واقعی تو هستم.» هرکول متعجب شد و فریاد زد: «اگر الیمپوس خانه‌ی من است، پس اجازه بدهید نزد شما بیایم و با شما زندگی کنم.»

زئوس با ناراحتی گفت: «اما فقط پادشاهان قهرمان می‌توانند در الیمپوس زندگی کنند و تو باید قبل از اینکه به اینجا بیایی ثابت کنی که یک قهرمان واقعی بر روی زمین هستی.»

زئوس پسرش را راهنمایی کرد و به او گفت که به دنبال «فیلو» مربی قهرمانان بگردد و از او کمک بخواهد؛ و سپس اسب بالدار – پگاسوس – را برای کمک به پسرش به زمین فرستاد. هرکول و پگاسوس به دنبال مربی مشهور- فیلو- که نصف بدنش بز و نصف دیگرش انسان بود به راه افتادند. وقتی او را یافتند، هرکول داستان را برایش تعریف کرد و گفت که به کمک او احتیاج دارد.

هرکول و پگاسوس به دنبال مربی مشهور- فیلو- که نصف بدنش بز و نصف دیگرش انسان بود به راه افتادند.

ابتدا فیلو قبول نکرد و گفت من بازنشسته شده‌ام. زئوس که از دور مراقب پسرش بود جرقه‌ای در ذهن فیلو زد و او بلافاصله نظرش را عوض کرد. هرکول از این امر بسیار خوشحال شد.

هرکول به‌تدریج تمام فنونی را که فیلو به او آموزش می‌داد یاد می‌گرفت. یک روز او به فیلو گفت: «من آماده‌ام. می‌خواهم با هیولاها بجنگم و مردم را نجات دهم. خودت بهتر می‌دانی بالاخره باید کاری که مربوط به قهرمانان است، انجام دهم.»

من آماده‌ام. می‌خواهم با هیولاها بجنگم و مردم را نجات دهم

فیلو موافقت کرد و گفت: «تو را به شهر «تِبس» می‌برم. در آنجا زلزله، آتش‌فشان، طوفان و هیولا وجود دارد و بهترین جایی است که یک قهرمان می‌تواند به مردم کمک کند.»

سپس هر دو سوار بر اسب بالدار – پگاسوس – پرواز کردند و در آسمان اوج گرفتند. وقتی از روی جنگلی عبور می‌کردند ناگهان صدای فریادی شنیدند. صدا، صدای «مِگارا» دختر جوان و زیبایی بود که در چنگال یک هیولای وحشی به نام «نِسوس» اسیر بود. هرکول می‌خواست به او کمک کند. ولی مگارا کمک او را رد کرد. بااین‌وجود هرکول با غول جنگید و پیروز شد. مگارا حتی از هرکول تشکر هم نکرد و بعد از پرسیدن اسم او، ازآنجا رفت.

«مِگارا» دختر جوان و زیبایی بود که در چنگال یک هیولای وحشی به نام «نِسوس» اسیر بود.

وقتی هرکول و فیلو دوباره به سمت تِبس پرواز کردند، مگارا هم به جنگل رفت و هادس بدجنس را دید. روح مگارا به هادس تعلق داشت و مجبور بود دستورات او را اطاعت کند. وقتی مگارا برایش تعریف کرد که چگونه توسط شخصی به نام هرکول از دست غول نجات پیدا کرده است، هادس عصبانی شد و تصمیم گرفت برای همیشه هرکول را از بین ببرد.

در همین زمان، هرکول هم به شهر بزرگ تِبس رسیده بود. او با فداکاری زیاد سعی کرد تا به اهالی تبس ثابت کند می‌تواند به آن‌ها کمک کند. مردم از او خواستند تا با مار وحشتناک افسانه‌ای بجنگد.

مردم از هرکول خواستند تا با مار وحشتناک افسانه‌ای بجنگد.

هرکول سر این مار را زد. ولی از جای آن چندین سر رشد کرد. با مهارت‌هایی که فیلو به او آموزش داده بود بالاخره آن هیولا را از بین برد و باعث شادی مردم آنجا شد. از آن زمان به بعد، هرکول، مردمِ آنجا را از دست حیوانات وحشتناک دیگر نجات داد و به‌عنوان «قهرمان» محبوب آن منطقه شناخته شد.

به‌زودی هرکول متوجه شد که تمام آن هیولاها از طرف هادس برای نابودی او فرستاده می‌شوند.

زمان برای هادس به‌سرعت می‌گذشت و وقت آن بود که حمله‌اش را به الیمپوس آغاز کند. هادس می‌دانست برای خلاص شدن از دست هرکول باید نقطه‌ضعف او را پیدا کند. او نزد مگارا رفت و گفت: «اگر بتوانی در دستگیری آن پسر عجیب به من کمک کنی در عوض تو را آزاد می‌کنم.» مگارا مایل به انجام این کار نبود. او می‌دانست که هرکول سزاوار این خیانت نیست. ولی از طرف دیگر، خیلی دلش می‌خواست آزاد باشد.

هادس می‌دانست برای خلاص شدن از دست هرکول باید نقطه‌ضعف او را پیدا کند.

روز بعد مگارا هرکول را دید و سعی کرد نقشه هادس را اجرا کند ولی نتوانست. آن شب مگارا به هادس گفت که او نمی‌تواند برای نابودی هرکول به او کمک کند و هرکولِ قهرمان، هیچ نقطه‌ضعفی ندارد. ناگهان هادس فهمید که نقطه‌ضعف واقعی هرکول چیست. بله نقطه‌ضعف هرکول، خود «مگارا» بود!

همان شب هادس به همراه مگارا به ملاقات هرکول رفت. او به هرکول گفت: «اگر به مدت ۲۴ ساعت قدرت پادشاهی‌ات را به من بدهی من هم در عوض، این دختر را آزاد می‌کنم.»

هرکول گفت: «باید قسم بخوری که آسیبی به مگارا نمی‌رسانی!»

هادس به همراه مگارا به ملاقات هرکول رفت

هادس قول داد که اگر آسیبی به مگارا رسید، قدرت پادشاهی هرکول را به او بازگرداند. در یک چشم به هم زدن، هرکول قدرتش را از دست داد و یک انسان معمولی شد. هادس اعتراف کرد که در تمام این مدت مگارا همدست او بوده است. مگارا از هرکول معذرت‌خواهی کرد؛ اما قلب هرکول از خیانت او به درد آمده بود.

به‌محض اینکه هرکول قدرتش را تسلیم هادس کرد جنگ وحشتناکی درگرفت. هادس هیولاهای بادی، یخی، آتشی و سنگی را از زیرِ زمین آزاد کرد. زئوس سال‌ها پیش این غول‌ها را در زیر زمین زندانی کرده بود و حالا آن‌ها و هادس به جنگ زئوس در الیمپوس می‌رفتند تا انتقام آن سال‌ها را از او بگیرند. زئوس شجاعانه جنگید. ولی در مقابل هادس و هیولاهای قدرتمند، توان کافی نداشت و دستگیر شد. از طرف دیگر، هادس، هیولای یک‌چشم را به تِبس فرستاد تا جلوی اجرای نقشه‌های هرکول را بگیرد.

هادس هیولاهای بادی، یخی، آتشی و سنگی را از زیرِ زمین آزاد کرد.

هرکول قدرتش را از دست داده بود و کاملاً ناامید بود. ولی تلاش خودش را می‌کرد تا بتواند بر هیولای یک‌چشم پیروز شود. در همین حال مگارا، فیلو و اسب بالدار را پیدا کرد و هر سه باهم به کمک هرکول رفتند. هرکول همچنان قلبش از خیانت مگارا افسرده و غمگین بود.

فیلو فریاد زد: «تسلیم نشو! تو می‌توانی! بچه نشو هرکول!»

هرکول تلاش کرد بتواند بر هیولای یک‌چشم پیروز شود.

با نیروی جدیدی که فیلو به هرکول داد، او با مشعلی به سمت هیولای یک‌چشم حمله برد و پس از برخورد با هیولا به زمین افتاد. هیولا بلافاصله ستون بزرگی را کَند تا روی او بیندازد، مگارا با فداکاری، هرکول را به‌طرف دیگری پرت کرد. ولی ستون روی خودش افتاد و به‌شدت مجروح شد. مگارا واقعاً هرکول را دوست داشت و نشان داد که به هرکول وفادار است و علاقه‌ای به هادس ندارد.

با مجروح شدن مگارا، قدرت پادشاهی هرکول به او بازگشت و او توانست هیولای یک‌چشم را نابود کند.

هرکول از مگارا پرسید: «چرا جان مرا نجات دادی؟»

مگارا گفت: «حالا وقت این حرف‌ها نیست! تو برو و الیمپوس را از دست هادس نجات بده.»

هرکول رفت و زئوس را از بند آزاد کرد و به کمک پدر، با هیولاهای بادی، یخی، آتشی و سنگی جنگید و سرانجام اُلیمپوس را نجات داد. هادس درحالی‌که شکست خورده بود و در حال مرگ بود به هرکول گفت: «کسی را که تو دوست داری، من هم دوستش دارم. حالا او هم در حال مرگ است. ولی من او را در آن دنیا خواهم دید.»

هرکول با شنیدن این خبر بلافاصله زندگی خود را به هادس داد تا بتواند همراه با مگارا به آن دنیا برود.

هرکول زندگی خود را به هادس داد تا بتواند همراه با مگارا به آن دنیا برود.

این فداکاریِ هرکول باعث شد که او یک قهرمانِ واقعی و جاودانی شود و قدرت واقعی خود را به دست آورد. هرکول به‌وسیله قدرت خود مگارا را در آخرین لحظه از مرگ نجات داد

هادس از هرکول خواهش کرد که با او کاری نداشته باشد. ولی این بار هرکول روح او را برای همیشه به جهنم فرستاد. هرکول به همراه مگارا و فیلو با اسب بالدار به کوه الیمپوس رفت. پدر و مادرش دمِ درِ ورودی الیمپوس ایستاده بودند و باافتخار به پسرشان نگاه می‌کردند.

هرکول روح هادس را برای همیشه به جهنم فرستاد.

زئوس به هرکول گفت: «یک قهرمان واقعی از روی قدرت قلبی‌اش شناخته می‌شود. بالاخره تو توانستی به خانه برگردی.»

ولی هرکول به مگارا نگاه کرد و گفت: «این لحظه‌ای است که همیشه آرزویش را داشتم؛ اما زندگی بدون مگارا برایم بی‌مفهوم و تهی است. می‌خواهم در زمین بمانم و با او باشم. بالاخره فهمیدم که به کجا تعلق دارم.»

زئوس و هِرا او را درک کردند؛ بنابراین با او خداحافظی کردند. همان شب زئوس با ستاره‌های آسمان عکس پسرش را ترسیم کرد. آن ستاره‌های زیبا به‌افتخار هرکول برای همیشه خواهند درخشید.

پایان 98

[/restrict]

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=22825

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *