تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه مصور کودکانه: قورباغه‌ی سبز || باید از مرداب به دریا رسید 1

قصه مصور کودکانه: قورباغه‌ی سبز || باید از مرداب به دریا رسید

قصه مصور کودکانه قورباغه‌ی سبز

کتاب قصه مصور کودکانه

قورباغه‌ی سبز

آدم‌های بزرگ به دنبال هدف‌های بزرگ هستند، مثل قورباغه‌ی‌سبز، مثل ماهی سیاه کوچولو و…

نوشته: عبدالحی
نقاشی، ژرژ داود زاده
انتشارات پیام آزادی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

دریکی از روزهای گرم تابستان، دو تا بچه قورباغه کنار یک جوی کوچک نشسته بودند.

دو تا بچه قورباغه کنار یک جوی کوچک نشسته بودند.

قورباغه اولی سبز بود و قورباغه دومی خاکستری، این دو قورباغه تازه باهم دوست شده بودند.[restrict]

دو قورباغه تازه باهم دوست شده بودند.

قورباغه سبز رو کرد به قورباغه خاکستری و گفت:

– تو فکر می‌کنی آب این جوی از کجا آمده؟

 تو فکر می‌کنی آب این جوی از کجا آمده؟

قورباغه خاکستری سرش را بالا کرد و با انگشت، کوه پربرفی را نشان داد و گفت:

– یک روز من از پدرم پرسیدم. گفت که از بالای آن کوه می‌آید.

قورباغه سبز با تعجب گفت:

– مگر می‌شود؟ چون پدر من هم گفته که این جوی همیشه آب دارد. پس وقتی همه برف‌ها آب شد از کجا این جوی، پر آب می‌شود؟

قورباغه خاکستری کمی فکر کرد و بعد مثل‌اینکه چیزی به فکرش رسیده باشد، گفت:

– خوب این‌که کاری ندارد! می‌توانیم بالای آن کوه برویم و ببینیم.

 قورباغه گفت می‌توانیم بالای آن کوه برویم و ببینیم.

قورباغه سبز گفت:

– تو فکر می‌کنی می‌توانیم از کوه بالا برویم؟

قورباغه خاکستری به کوه نگاه کرد و گفت:

– نه، کوه خیلی بلند است. ما نمی‌توانیم به قله‌اش برسیم.

قورباغه سبز کمی فکر کرد و گفت:

– فهمیدم، بهترین کار این است که برویم ببینیم این آب به کجا می‌رود. حتماً ازآنجا یک‌طوری به کوه برمی‌گردد.

وقتی به جوی نگاه کردند، دیدند که آب به‌سرعت رد می‌شود. قورباغه سبز گفت:

– بیا بپریم توی آب و شنا کنیم تا به آخر آب برسیم، این‌طوری بهتر است.

قورباغه گفت بیا بپریم توی آب و شنا کنیم تا به آخر آب برسیم

قورباغه خاکستری هم حرف قورباغه سبز را قبول کرد و دوتایی پریدند توی آب.

قورباغه سبز و قورباغه خاکستری مدت‌ها شنا کردند. هر وقت خیلی خسته می‌شدند، از آب بیرون می‌آمدند و در زیر سبزه‌های کنار جوی استراحت می‌کردند، بعد که خستگی از تنشان درمی‌رفت دوباره می‌پریدند توی آب شنا می‌کردند.

یکی از روزها در بین راه، همان‌طور که شنا می‌کردند، چشمشان به آب زیادی افتاد که کنارش از خزه پُر بود. قورباغه خاکستری تا چشمش به خزه‌ها و کرم‌های لای آن افتاد، با خوشحالی گفت:

– جان، چقدر اینجا غذا زیاد است، بیا چند روز همین‌جا بمانیم.

چشم قورباغه هابه آب زیادی افتاد که کنارش از خزه پُر بود

قورباغه سبز دست قورباغه خاکستری را گرفت و گفت:

– نه، باید زودتر برویم، خوب نیست به خاطر خوردنی اینجا بمانیم و نرویم.

قورباغه خاکستری که دهانش آب افتاده بود، گفت:

– ببین چقدر کرم اینجاست، حیف نیست برویم؟

قورباغه سبز که از دست قورباغه خاکستری ناراحت شده بود، گفت:

– تو مگر دلت نمی‌خواست بدانی که این آب کجا می‌رود؟

قورباغه خاکستری سرش را تکان داد و گفت:

۔ بله می‌خواستم بدانم.

قورباغه سبز گفت:

– پس وقتی تو آرزوی به این بزرگی داری، حیف نیست برای خوردن چند تا کرم وقتت را تلف کنی، بیا زودتر برویم، توی راه خوردنی پیدا می‌شود.

قورباغه خاکستری که دلش نمی‌آمد از آن‌همه خوردنی چشم بپوشد و برود، گفت:

– نه، من نمی‌آیم. من همین‌جا می‌مانم، از کجا معلوم که بازهم این‌همه خوردنی پیدا کنیم.

قورباغه سبز هم که دید قورباغه خاکستری به خاطر چند تا کرم نمی‌خواهد با او برود، با ناراحتی از او خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد.

قورباغه ها از هم خداحافظی کردند

قورباغه سبز همین‌طور شنا می‌کرد و می‌رفت، تا اینکه یک روز به آب زیادی رسید که مثل آسمانِ آبی بود. قورباغه سبز که خیلی خسته شده بود، همان‌جا روی ماسه‌ها خوابش برد.

صبح روز بعد که از خواب بیدار شد، بالای سرش قورباغه پیری را دید که نشسته و به او نگاه می‌کند. بلند شد و بعد از سلام، پرسید:

– آقا قورباغه، اینجا کجاست؟

قورباغه پیر با مهربانی گفت: - فرزندم نترس، تو در کنار دریا هستی

قورباغه پیر با مهربانی گفت:

– فرزندم نترس، تو در کنار دریا هستی، من دیشب تو را دیدم که خوابیده بودی، گفتم اینجا بنشینم تا وقتی بیدار شدی نترسی.

قورباغه پیر گفت گفتم اینجا بنشینم تا وقتی بیدار شدی نترسی.

قورباغه سبز، با ادب پرسید:

– شما اینجا رئیس هستید؟

قورباغه پیر خندید و گفت:

– نه فرزندم، اینجا کسی رئیس نیست.

قورباغه پیر خندید و گفت: - نه فرزندم، اینجا کسی رئیس نیست.

بعد دستی به سرش کشید و حرفش را ادامه داد:

– این دریا را که می‌بینی خانه همه این حیوان‌هاست که همه باهم با دوستی زندگی می‌کنند.

قورباغه سبز به دریا نگاه کرد، آب دریا زیر نور خورشید می‌درخشید و ماهی‌ها در آن بازی می‌کردند.

قورباغه پیر قبلاً کرمی را شکار کرده بود، جلوی قورباغه سبز گذاشت و گفت:

– خوب، نگفتی تو برای چی به اینجا آمده‌ای؟

قورباغه سبز گفت:

– می‌خواستم ببینم آب این رودخانه به کجا می‌رسد؟

قورباغه پیر گفت:

– حالا که دیدی به کجا می‌رسد.

قورباغه سبز گفت:

۔ حالا فهمیدم که به دریا می‌رسد. ولی می‌خواستم بدانم چطور دوباره بالای آن کوه می‌رود.

قورباغه پیر گفت:

– خورشید خانم بهش کمک می‌کند.

قورباغه سبز با تعجب گفت:

– چطوری؟

قورباغه پیر گفت:

– خورشید خانم با نورش به آب گرما می‌دهد و این گرما آب را بخار می‌کند، آب که بخار شد، بالا می‌رود و آن بالا چون هوا سرد است ابر می‌شود.

قورباغه سبز پرسید:

– خوب ابر چه می‌شود؟

قورباغه پیر گفت:

– ابر هم باران می‌شود و به دریا می‌ریزد. اگر هم هوا خیلی سرد شود برف می‌شود و می‌ریزد روی کوه‌ها یا این‌طرف و آن‌طرف.

قورباغه سبز که از شنیدن این حرف‌ها خیلی خوشحال شده بود، گفت:

– خوب بعد چه می‌شود؟

قورباغه پیر گفت:

– همان‌طوری که دیدی بعد از آب شدنِ برف‌ها، جوی می‌شود و بعد هم جوی‌ها رودخانه می‌شوند و رودخانه هم به دریا می‌ریزد. اما راستی این را هم بگویم که بعضی وقت‌ها آب‌ها یکجا می‌مانند و مرداب می‌شوند. اگر کسی در مرداب بماند تا آخر عمر همان‌جا می‌ماند و هیچ‌وقت به دریا نمی‌رسد، ببین دریا چقدر بزرگ است.

حرف قورباغه پیر که تمام شد، قورباغه سبز به یاد قورباغه خاکستری افتاد که به خاطر چند تا کرم توی مرداب مانده بود. قورباغه پیر که دید صورت قورباغه سبز تو هم رفته، پرسید:

– چی شده، چرا غمگینی؟

قورباغه سبز ماجرای قورباغه خاکستری را از اول تا آخر برای قورباغه پیر تعریف کرد و با التماس از قورباغه پیر خواست که به او کمک کند تا قورباغه خاکستری را از مرداب بیرون بیاورند. قورباغه پیر هم حرف او را قبول کرد و گفت:

– تو راست می‌گویی، چون شما خیالِ دریا را داشتید، دیگر نمی‌توانید در مرداب زندگی کنید. حالا آب مرداب دوست تو را مسموم می‌کند. بیا زودتر برویم تا او را نجات دهیم.

قورباغه گفت حالا آب مرداب دوست تو را مسموم می‌کند. بیا زودتر برویم تا او را نجات دهیم.

بعد از تمام شدن حرف قورباغه پیر، هردو به‌سرعت به‌طرف مرداب به راه افتادند.

وقتی به مرداب رسیدند، دیدند که قورباغه خاکستری کنار مرداب افتاده است. اول فکر کردند خوابیده است، ولی کمی که جلوتر رفتند، دیدند بی‌هوش است. قورباغه سبز که خیلی ناراحت شده بود یک‌مشت آب از مرداب آورد تا بریزد روی صورت قورباغه خاکستری و او را به هوش آورد، ولی قورباغه پیر دستش را گرفت و گفت:

– نه این آب را روی صورتش نریز، چون آبِ مرداب کثیف است و حالش بدتر می‌شود. بیا کمک کن ببریمش نزدیک دریا.

قورباغه سبز با کمک قورباغه پیر، قورباغه خاکستری را همراه خود به‌طرف دریا بردند.

قورباغه سبز با کمک قورباغه پیر، قورباغه خاکستری را همراه خود به‌طرف دریا بردند.

نزدیک دریا که رسیدند قورباغه خاکستری را زمین گذاشتند و کمی از آب دریا روی صورتش ریختند. بعدازاینکه قورباغه خاکستری به هوش آمد از آن‌ها تشکر کرد و هر سه خنده‌کنان به شنا در آب خنک دریا پرداختند.

هر سه قورباغه خنده‌کنان به شنا در آب خنک دریا پرداختند

پایان

[/restrict]


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=23244

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *