تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قصه مصور کودکانه آدم‌برفی و قلب اسرارآمیز (9)

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست

کتاب قصه مصور کودکانه

آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز

مادربزرگ همیشه به یاد ماست

نویسنده: اعظم تبرّایی
تصویرگر: لیسا جمیله برجسته

 

به نام خدای مهربان

برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برف‌ها زانو زده بود و برف‌ها را جمع می‌کرد تا کار ساختن آدم‌برفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصه‌ی بزرگ. او دلش برای خانم‌باجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود. همه می‌گفتند: «خانم‌باجی رفته پیش خدا. خانم‌باجی توی آسمان‌هاست.»

مادر گفته بود اگر او غصه بخورد و گریه کند مادربزرگ او را می‌بیند و ناراحت می‌شود.

گلبهار نگاهی به آسمان انداخت. آسمان هم درست مثل دل او گرفته بود.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 1

او هرسال آدم‌برفی درست می‌کرد. هرسال چشم‌های مهربان و پرمحبت خانم‌باجی از پشت پنجره‌ی کلبه به او نگاه می‌کرد و منتظر می‌ماند تا گلبهار آدم‌برفی را درست کند. او از این کار گلبهار خیلی لذت می‌برد.

حالا گلبهار به یاد آن روزها، برای خوشحالی خانم‌باجی آدم‌برفی می‌ساخت. او به پنجره‌ی کلبه نگاه کرد. احساس کرد هنوز نگاه منتظر خانم‌باجی از پشت شیشه‌ی پنجره به او خیره شده است و به او لبخند می‌زند. گلبهار با خودش گفت: «حتماً خانم‌باجی آدم‌برفی را از آن بالا از توی آسمان می‌بیند.»

سوز سردی وزید. گلبهار دست‌هایش را توی جیب پالتویش برد. در ته جیبش دستش به یک‌چیز صاف و کوچک خورد. آن را از جیبش بیرون آورد. قلب نقره‌ای بود. آخرین یادگار خانم‌باجی. اشک توی چشم‌هایش حلقه زد. قلب نقره‌ای را بوسید و به یاد روزی افتاد که برای اولین بار قلب نقره‌ای را توی مشت گرفته بود.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 2

درست سال گذشته در چنین روزی -که سرتاسر جنگل مانند موهای خانم‌باجی سفید سفید شده بود- خانم‌باجی این قلب را به او هدیه کرده بود. درست چند لحظه قبل از آنکه پیش خدا برود.

صدای گرم و مهربان خانم‌باجی توی گوشش پیچید که به او گفته بود: «این قلب، اسرارآمیز است.»

گلبهار به خاطر آورد که آن روز با شنیدن کلمه‌ی «اسرارآمیز» خیلی تعجب کرده بود. آخر او این کلمه را فقط توی افسانه‌ها شنیده بود و فکر می‌کرد چیزهای اسرارآمیز فقط توی افسانه‌هاست. گلبهار به خاطر آورد که آن روز به صورت تب‌دار و عرق کرده‌ی خانم‌باجی نگاه کرد و با تعجب از او پرسید: «خانم‌باجی! چرا این قلب، اسرارآمیز است؟»

و خانم‌باجی درحالی‌که به‌سختی نفس می‌کشید، به او گفت: «توی این قلب، یک دانه است. کسی که این قلب نقره‌ای را داشته باشد و کار بزرگی انجام دهد، درِ قلب مثل یک کتاب باز می‌شود و با کاشتن آن دانه، بوته‌ی گل سرخ زیبایی می‌روید که پر از گل‌های سرخ و شاداب و خوشبو است.»

«بعد از چند سال، آخرین گل بوته‌ی گل سرخ، آرام‌آرام تبدیل به یک قلب نقره‌ای می‌شود. درست مثل همین قلب، با یک دانه‌ی اسرارآمیز!»

در آن روز بود که او فهمیده بود چرا خانم‌باجی آن بوته‌ی گل سرخ توی باغچه را، آن‌قدر دوست داشت، بوته‌ی گل‌سرخی که در تمام فصل‌های سال پر از گل‌های شاداب و خوشبو بود.

گلبهار قلب نقره‌ای را بویید. احساس کرد قلب، بوی گل‌های باغچه‌ی خانم‌باجی را می‌دهد. احساس کرد می‌تواند روی سطح براق قلب، تصویر چشم‌های مهربان خانم‌باجی را ببیند. بغض گلویش را فشرد.

قلب نقره‌ای را بوسید و بعد دستش را به‌طرف جیب پالتویش برد تا قلب نقره‌ای را داخل آن بیندازد؛ و دوباره مشغول ساختن آدم‌برفی شد.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 3

بعد از مدتی، کار ساختن آدم‌برفی تمام شد. گلبهار نگاهی به چشم‌های زغالی، دماغ هویجی و دهان لوبیایی آدم‌برفی کرد و به او لبخند زد. بعد، نگاهی به آسمان کرد و زیر لب گفت: «خانم‌باجی! آدم‌برفی‌ام چه طور است؟ قشنگ است یا نه؟»

نسیم خنکی وزید. گلبهار احساس کرد همراه نسیم، صدای گرم و پرمحبت خانم‌باجی به گوشش رسید که به او گفت: «آدم‌برفی‌های تو همیشه خوب و قشنگ‌اند. درست مثل خودت»

او یک‌بار دیگر به آدم‌برفی نگاه کرد و یک قدم به آن نزدیک شد. ناگهان همراه وزش باد، بدن آدم‌برفی برقی زد و برقی توی چشم‌های زغالی‌اش نشست. گلبهار با تعجب به آدم‌برفی خیره شد. آدم‌برفی تکانی خورد و آهسته گفت: «سلام!»

گلبهار وحشت کرد. خواست فرار کند، اما آدم‌برفی با صدای ظریف و آرام گفت: «از من نترس. من دوست تو هستم. از تو خیلی متشکرم.»

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 4

گلبهار درحالی‌که از ترس و تعجب زبانش بند آمده بود، گفت، «تو… تو حرف می‌زنی. تو… تو جان داری.»

آدم‌برفی گفت: «بله، من می‌توانم حرف بزنم. من فقط با تو حرف می‌زنم، چون تو به من قلب دادی.»

گلبهار با تعجب گفت: «قلب؟!»

آدم‌برفی گفت: «بله، یک قلب نقره‌ای.»

ناگهان گلبهار به یاد یادگاری خانم‌باجی افتاد. دستش را داخل جیب پالتویش برد؛ اما قلب نقره‌ای نبود.

آهسته زیر لب گفت: «وای، خدایا! قلب اسرارآمیز، یادگار خانم‌باجی!»

بعد به فکر فرورفت. با خودش گفت: «حتماً موقع ساختن آدم‌برفی از جیبم روی برف‌ها افتاده است.»

گلبهار احساس کرد دیگر خیلی خوب می‌تواند معنی اسرارآمیز را بفهمد. او هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که قلب اسرارآمیز چنین نیروی فوق‌العاده‌ای داشته باشد. ولی حالا چه بلایی سر یادگاری باارزش خانم‌باجی می‌آمد؟ گلبهار با خودش گفت: «اگر قلب را از آدم‌برفی بگیرم، شاید دیگر آدم‌برفی نتواند حرف بزند و دیگر هیچ احساسی نداشته باشد و درست مانند آدم‌برفی‌های دیگر شود؛ اما من اصلاً دلم نمی‌خواهد چنین کاری کنم. مطمئنم خانم‌باجی هم دلش نمی‌خواهد من چنین کاری کنم. پس بهتر است صبر کنم تا وقتی هوا کمی گرم شد. با آب شدن آدم‌برفی، قلب نقره‌ای را پیدا کنم.»

با این فکر، لبخندی زد.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 5

صدای مادر، او را به خودش آورد. مادر، گلبهار را صدا زد و به او گفت: «از صبح تا الآن داری توی این برف‌ها بازی می‌کنی. اگر آخر مریض نشدی!»

گلبهار به‌طرف مادر دوید، دست او را کشید و گفت: «مادر! بیا ببین آدم‌برفی حرف می‌زند. آدم‌برفی جان دارد.»

مادر گفت: «بازهم حرف‌های عجیب‌وغریب.» و بعد، دست گلبهار را کشید و به کلبه برد و در را بست. گلبهار به پشت پنجره رفت، به‌اندازه‌ی یک دایره‌ی کوچک، بخارهای روی شیشه را پاک کرد و به آدم‌برفی نگاه کرد. آدم‌برفی با پنجره‌ی کلبه فاصله‌ی زیادی نداشت. صورت خندان آدم‌برفی درست رو به پنجره بود.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 6

دو روز گذشت. در آن روزها گلبهار بیشتر از هرروز بیرون کلبه می‌ماند و با آدم‌برفی حرف می‌زد. همین باعث شد که گلبهار بیمار شود. همان بیماری‌ای که بیشتر اوقات در فصل زمستان به سراغ او می‌آمد. البته هرسال خانم‌باجی با گیاه دارویی -که درست بالای بلندترین نقطه‌ی تپه می‌رویید- برای گلبهار جوشانده‌ای درست می‌کرد و گلبهار با خوردن آن خیلی زود سلامتی‌اش را به دست می‌آورد. ولی در آن سال، خانم‌باجی مهربان نبود و مادر هم این موضوع را فراموش کرده بود. زمانی متوجه این فراموش‌کاری خود شد که نیمه‌های شب با صدای سرفه‌های گلبهار از خواب پرید. بله، گلبهار بیمار شده بود و آن دارویی هم که مخصوص این بیماری بود. در خانه نبود.

نور مهتاب توی صورت گلبهار پاشیده شده بود و صورت خیس از عرق او را روشن کرده بود. مادر خود را بالای سر گلبهار رساند، دستش را روی پیشانی او گذاشت با نگرانی گفت: «وای، خدایا! مثل کوره می‌سوزد. چه تبی کرده! خدایا کمکم کن.»

بعد، ظرفی برداشت و با نگرانی از کلبه بیرون رفت. سوز سردی می‌وزید. نور مهتاب، جنگل را روشن کرده بود. چشم‌های زغالی آدم‌برفی، زیر نور مهتاب می‌درخشید. آدم‌برفی چهره‌ی مضطرب و نگران مادر گلبهار را دید. اشک در چشم‌های مادر گلبهار حلقه زده بود و لب‌هایش از شدت نگرانی می‌لرزید. آدم‌برفی دید که مادر گلبهار با حسرت به تپه‌ی روبه‌رو نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد.

او به‌خوبی فهمید که مادر گلبهار به چه چیزی فکر می‌کند. آدم‌برفی فهمید که گلبهار بیمار شده است.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 7

مادر، ظرف را از برف پر کرد و آن را روی بخاری گذاشت. برف خیلی زود آب شد و مادر فوری آن را از روی بخاری برداشت. این آب سرد می‌توانست تب گلبهار را کمی پایین بیاورد. مادر دستمالی را با آن آب خیس کرد و روی پیشانی گلبهار گذاشت. تا دم دم‌های صبح، چندین بار این کار را تکرار کرد؛ اما فایده‌ی زیادی نداشت. گلبهار همچنان خیس عرق بود و از تب می‌سوخت. تنها راه نجات، فقط جوشانده‌ی جوانه‌ی گیاه دارویی بود

مادر به خاطر آورد که چه طور خانم‌باجی قبل از اینکه جنگل از برف سفیدپوش شود، از کسانی که می‌خواستند از آن تپه بالا بروند، می‌خواست تا از آن جوانه‌ی گیاه دارویی برایش پیدا کنند و بیاورند؛ اما حالا سرتاسر جنگل و تپه پر از برف شده بود و هیچ‌کس از آن به بالا نمی‌رفت. پیدا کردن جوانه‌ی گیاه، آن‌هم از زیر خروارها برف و خاک، کار بسیار سختی بود. شاید ساعت‌ها طول می‌کشید.

مادر خیلی نگران بود. برای اطمینان بیشتر به سراغ قوطی‌هایی رفت که روزی داخل آن‌ها جوانه‌ی خشک‌شده‌ی گیاه دارویی بود. به امید این‌که حتی مقدار کمی از آن داروها را داخل قوطی‌ها پیدا کند درِ چند قوطی را باز کرد. در بین قوطی‌ها همه‌چیز پیدا می‌شد به‌جز گیاه دارویی.

دیگر مدتی بود که خورشید بالا آمده بود. نور طلایی آن روی تپه و جنگل پاشیده شده بود و همه‌جا را یکسره طلایی کرده بود. ولی هیچ‌کدام از این مناظر به چشم مادر گلبهار زیبا نبود. گلبهار به‌سختی نفس می‌کشید و هذیان می‌گفت و دائماً خانم‌باجی را صدا می‌زد. مادر مرتباً دستمالِ روی پیشانی او را عوض می‌کرد و اشک می‌ریخت و با گلبهار صحبت می‌کرد. او تصمیم گرفت هر طور شده گلبهار را به شهر برساند؛ اما می‌ترسید در بین راه، حال او بدتر بشود.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 8

آب ظرف کمی گرم شده بود. مادر ظرف را برداشت و از درِ کلبه بیرون رفت. آب را به گوشه‌ای پاشید و خم شد تا ظرف را از برف پر کند که ناگهان در لابه‌لای برف‌ها چشمش به چیز سبزی افتاد. برف‌ها را کنار زد. ناگهان از چیزی که دید، یکه خورد. دسته‌ای از جوانه‌ی گیاه دارویی، درست مقابل در کلبه، روی برف‌ها افتاده بود. مادر با تعجب و خوشحالی جوانه‌ها را برداشت و به آن‌ها خوب نگاه کرد. بله، درست بود. داروی بیماری گلبهار بود. مادر آهسته با دست برف‌ها را کنار زد. لابه‌لای برف‌ها چشمش به چند تکه زغال، یک هویج و چند دانه لوبیا افتاد. به یاد آدم‌برفی گلبهار افتاد. به جایی که چند روز پیش گلبهار آدم‌برفی را درست کرده بود نگاه کرد؛ اما اثری از آدم‌برفی نبود.

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست 9

اشک در چشم‌هایش حلقه زد. آهسته به تپه‌ی روبه‌رو نگاه کرد او می‌توانست جای پای آدم‌برفی را روی تپه ببیند. ردپای آدم‌برفی تا بالاترین نقطه‌ی آن، زیر نور طلایی خورشید می‌درخشید. در آن لحظه، بوی بسیار خوشی مادر را به خود آورد. به اطراف خود نگاه کرد و با ناباوری دید که در کنار تکه‌های زغال و هویج و دانه‌های لوبیا، بوته‌ی گل سرخ زیبایی رشد کرده است. بوته‌ی گل‌سرخی که عطر آن تمام فضای جنگل را پر کرده بود. بوی خوشی که مادر را به یاد بوته‌ی گل سرخ باغچه‌ی خانم‌باجی انداخت. این زیباترین یادگار خانم‌باجی و آدم‌برفی مهربان بود.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=39740

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *