قصه صوتی کودکانه
آدم برفی
+ متن فارسی قصه
به پرنده های گرسنه غذا دهیم
قصهگو: خاله مریم نشیبا 65#
شب به خیر کوچولو
به نام خدای خوب و مهربان
شب زمستانیتون به خیر. بچهها زمستان خیلی خوشگله ها! بهار هم خوشگله، پاییز هم خوشگله، تابستون هم خیلی خوشگله. بله، همهی این فصلها رو خدا آفریده و هر کدومشون هم یه نعمتهایی درشون هست. نه؟ مثلاً تو فصل زمستون، شما میتونین آدمبرفی درست کنین. اون هم چه آدمبرفیهایی!
قصهی امشبمون دربارهی «آدمبرفی» یه.
خواهش میکنم خوب خوب، گوش بدید.
گلهای قشنگم، تو روستای مسعود اینا و علی اینا برف زیادی آمده بود. بله، بچهها! برف زیادی باریده بود و هوا هم حسابی سرد شده بود و مسعود و علی میخواستند آدمبرفی درست بکنند.
گنجشککیِ درخت سیب هم داشت، اونها را تماشا میکرد. گنجشک توی لونه غذایی نداشت، بچههاش هم از گرسنگی هی جیکجیک میکردن.
مسعود و علی به هم گفتن: «بیا زودتر آدمبرفی رو بسازیم و جای چشم و دماغ و دهن، میوه بذاریم تا پرندهها بتونن تو این سرما اونها رو بخورن.»
مسعود و علی هی برف آوردن و رویهم گذاشتن. حالا باید سر آدمبرفی رو میساختند. گنجشک هم داشت حرفهای اونها رو میشنید و مسعود و علی هم دنبال برف بودن.
اونها دنبال برف تازه و سفید میگشتن که پانخورده باشه تا آدمبرفیشون خوشگل و سفید باشه. گنجشک یک نگاهی به برفهایی که روی شاخههای درخت بود کرد و بعد با خودش گفت: «حالا که این بچهها به فکر سردی هوا و غذای من هستند، من هم باید یه طوری این برفهای سفید و تمیز رو براشون روی زمین بریزم.»
بعد هم به درخت سیب گفت: «آهای رفیق، حاضری به این بچهها کمک کنی؟»
اما بچهها، گنجشک هیچ صدایی نشنید. انگار درخت سیب هم به خواب زمستانی رفته بود. گنجشک کمی با خودش فکر کرد، بعد جیکجیک کنان کلاغ و گنجشکهای همسایه رو خبر کرد. پرندهها باهم جمع شدن و روی شاخههای کوچک درخت که حالا پر از برف بود، رفتند و هی بالا و پایین پریدن.
خلاصه عزیزهای من، اونقدر پرندهها بالا و پایین پریدند که برفها از روی شاخهی درخت سر خوردند و روی زمین افتادند.
علی و مسعود با خوشحالی نگاهی به برفهای سفید کردند و باعجله و باهم، سر آدمبرفی رو هم ساختن. حالا نوبت چشمها و دماغ و دهن آدمبرفی بود.
علی و مسعود به خانه رفتند. چند دقیقه بعد با هویج و خیار و دو تا گوجهفرنگی ریز برگشتند.
اونها دو تا گوجهفرنگی رو بهجای چشمهای آدمبرفی گذاشتن، هویج رو جای دماغ و خیار رو هم برای دهن آدمبرفی. علی و مسعود خیلی از آدمبرفی که باهم ساخته بودن خوششون اومده بود.
علی به مسعود گفت: «اما انگار یه چیز این آدمبرفی کمه.»
بعد هم شالگردنش را درآورد و انداخت دور گردن آدمبرفی. اونوقت اونها با آدمبرفی عکس انداختن و بعد هم به خونهشون رفتن.
گنجشک که داشت اونها رو از شاخهی درخت تماشا میکرد و هنوز صدای جیکجیک بچه گنجشکها رو میشنید، رفت و روی شونه ی آدمبرفی نشست. بعد هم یکی از چشمهای اون رو به نوکش گرفت و به لونه برگشت. بچه گنجشکها خیلی خوشحال شدند، شروع کردند به نوک زدن به گوجهفرنگی. گنجشک هم خیلی خوشحال بود، چون هم تونسته بود دل مسعود و علی رو شاد کنه و هم دل بچههای خودش رو. اون هم شروع کرد به نوک زدن و خوردن چشم آدمبرفی. آخه مامان گنجشکها هم خیلی گرسنه بود.
عزیزهای دلبندم، دیدین؟ دیدین خدای مهربون چه میکنه؟ چهجوری برای پرندهها روزی میرسونه؟ آفرین به این دو تا پسر گل، میدونم که شما هم در کنار بازی و آدمبرفی ساختن به یاد پرندههای گرسنه هستین. اونها هم حتماً مثل گنجشک قصهی ما دلشون میخواد که به شما کمک کنند تا این دوستی (بله!) زود از بین نره.
بچههای گلم، میدونم که گنجشکها رو دوست دارین، حتماً براشون دونه و آب میذارین. قربون مهربونیهای شما برم. بیدلیل نیست که خدای مهربون اینقدر دوستتون داره.
روی ماهتون رو میبوسم، بهتون میگم شببهخیر، انشاءالله خداوند همیشه پشت و پناهتون باشه.
گنجشک لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره مهتـــاب، لالا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
گُل زود خوابیـــد، مثلِ همیشـــه
قورباغه، ساکت! خوابیــده بیشـه
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
جنگل لا لالا
برکه لا لالا
شب بر همه خـوش تا صبحِ فــردا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی