تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان فانتزی: سفیدبرفی و هفت کوتوله 1

داستان فانتزی: سفیدبرفی و هفت کوتوله

داستان فانتزی: سفیدبرفی و هفت کوتوله 2

داستان فانتزی

سفیدبرفی و هفت کوتوله

قصه‌ای از برادران گریم

تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

جداکننده پست ایپابفا2

به نام خدا

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان1

در روزگاران قدیم، در یک صبح سرد زمستان که دانه‌های برف مثل پر سفید پرندگان از آسمان فرو می‌ریخت، در کشوری دوردست، ملکه‌ای در کنار پنجره‌ی سیاهی از آبنوس نشسته بود و گلدوزی می‌کرد. ناگهان سوزن به انگشتش فرو رفت و از آن سه قطره خون بر روی برفهای جلوی پنجره چکید. سه نقطه‌ی قرمز خون بر زمینی سفید و یک دست برف، ملکه را به هیجان آورد و با خود گفت:

– «کاش دختری داشتم به سفیدی برف، به سرخی خون و به سیاهی آبنوس این پنجره!»

مدتی بعد، ملکه دختری زائید؛ پوست نوزاد مثل برف سفید، گونه‌هایش مانند خون سرخ و موهایش هم چون آبنوس سیاه بود. او را «سفیدبرفی» نامیدند. اما متاسفانه، موقع تولد نوزاد، ملکه از دنیا رفت. سال بعد پادشاه دوباره ازدواج کرد. همسر جدید پادشاه زنی بسیار زیبا بود؛ اما متاسفانه زیبائی او را غرور و خودخواهی بی اندازه‌ای لکه دار می‌کرد. او حتی حاضر نبود فکرش را هم بکند که ممکن است در دنیا زنی زیباتر از او وجود داشته باشد. بانوی زیبا آئینه ای سحرآمیز داشت که یک پری به او هدیه داده بود. خاصیت عجیب این آینه آن بود که هر چه از آن می‌پرسیدند جواب صحیح می‌داد. همسر جدید پادشاه عادت داشت هر روز صبح موقع شانه کردن موهای زیبایش از آینه بپرسد:

– «آئینه، آئینه ی راست گوی من، به من بگو در همه دنیا زیباتر از همه کیست؟»

و آئینه در جواب می‌گفت:

– «بانوی من، بانوی زیبای من، تو خود از همه زیباتری»

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان2

شنیدن این پاسخ، که البته حقیقت هم داشت، نگرانی همسر پادشاه را برطرف می‌ساخت؛ چون او مطمئن بود که آئینه اش هرگز دروغ نمی‌گوید.

زمان می‌گذشت و سفیدبرفی بزرگ می‌شد و هر روز زیباتر از روز پیش.

وقتی که هفت ساله شد، صورتش مثل آفتاب می‌درخشید. حالا دیگر او از همه زیباتر بود، حتی از همسر جدید پادشاه. یک روز صبح که همسر پادشاه طبق معمول هر روز از آئینه اش پرسید:

– «آئینه، آئینه ی راست گوی من، به من بگو در همه دنیا زیباتر از همه کیست؟»

آئینه جواب داد:

– «بانوی زیبای من، زیباتر از همه دیگر تو نیستی! سفیدبرفی است.»

شنیدن این جواب خون ملکه را از خشم و حسد به جوش آورد و نفرت شدیدی از سفیدبرفی در دل او به وجود آمد. این نفرت روز به روز زیادتر می‌شد تا آنجا که آرام و قرار از ملکه جدید گرفت. بالاخره کار به آنجا رسید که طاقت ملکه تمام شد و روزی، یکی از پیشکارانش را به حضور طلبید و دستور داد: «من دیگر نمی‌توانم وجود این دختر را تحمل کنم، او را به جنگل ببر و بکش. برای آنکه مطمئن شوم دستورم را اطاعت کرده‌ای، نشانه‌ای با خودت بیاور تا خیالم راحت شود.»

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان3

مرد پیشکار دستور ملکه را اطاعت کرد. سفیدبرفی را با خود به جنگل برد، اما وقتی که خواست دستور ظالمانه را اجرا کند، سفیدبرفی به گریه افتاد و التماس کنان گفت: «به من رحم کن، مرا نکش! قول می‌دهم در همین جنگل بمانم و هرگز به کاخ باز نکردم.»

زاری تاثرانگیز دختر زیبا دل مرد را به رحم آورد و گفت: «بسیار خوب، تو را زنده می‌گذارم اما هرگز از این جنگل بیرون نیا!»

مرد پیشکار این را گفت و در عین حال پیش خود فکر کرد: «طفلک معصوم، بالاخره حیوانات درنده‌ی جنگل او را خواهند کشت.» اما رویهمرفته خوشحال از اینکه یک تصمیم انسانی گرفته است، به سوی قصر بازگشت؛ و برای آنکه به ملکه ثابت نماید که دستورش را اجرا کرده است، در راه بازگشت، یک بچه خوک را کشت و جگر و ششهایش را با خود به حضور او برد. زن بد دل دستور داد آشپز ششها و جگر را بپزد و برایش بیاورد. بعد، به امید آنکه شش و جگرسفید برفی را می‌خورد، همه را تا آخر خورد.

همین که دختر بیچاره در جنگل تنها ماند، وحشت سراپایش را فرا گرفت. حتی صدای جنبیدن برگها او را سخت می‌ترساند. بالاخره طفلک از ترس شروع به دویدن کرد. حیوانات جنگلی، بدون اینکه آزاری به او برسانند، تماشایش می‌کردند.

دخترک تا غروب آفتاب، بدون یک لحظه توقف دوید. وقتی که هوا داشت تاریک می‌شد، در وسط جنگل، به خانه کوچکی رسید و تصمیم گرفت در آنجا پناه بگیرد.

در داخل خانه همه چیز مرتب و تمیز، اما بسیار کوچک بود. سفیدبرفی اول تعجب کرد؛ بعد خیلی خوشحال شد و به گردش در اتاق پرداخت. در وسط اتاق میز کوچکی با رومیزی سفید قرار داشت، و روی آن هفت بشقاب کوچک، هفت لیوان کوچک و هفت قاشق و کارد و چنگال کوچک چیده بودند. در گوشی دیگری از اتاق، هفت تختخواب کوچک دید که با ملحفه‌ی سفید، مثل برف، منظم در کنار دیوار چیده شده بودند.

دخترک از گرسنگی بی تاب بود، از هر کدام از قرصهای نانی که در کنار بشقابها قرار داشت یک تکه برید و خورد و از هر کدام از لیوانها هم جرعه‌ای نوشید.

بعد تصمیم گرفت روی یکی از تختخوابها بخوابد. اول یک یک آنها را امتحان کرد ببیند روی کدام یک از آنها راحت‌تر خواهد بود؛ اما مثل اینکه هیچ کدام را اندازه‌ی او نساخته بودند: یکی خیلی باریک بود، یکی خیلی کوتاه، بالاخره دخترک متوجه شد که هفتمین تختخواب، از همه برای او مناسبتر است. لباسش را در آورد و روی آن خوابید و به زودی به خواب عمیقی فرو رفت. صاحبان خانه‌ی کوچک، هفت پیر مرد کوتوله بودند که روزها در جنگل به جستجوی طلا و جواهر می‌رفتند. وقتی که کوتوله‌ها به خانه برگشتند هوا کاملاً تاریک شده بود. هر کدام چراغ کوچکشان را روشن کردند متوجه شدند قبل از انها کسی وارد خانه شده و وسایل آنجا را دستکاری کرده است.

اولی گفت: «ببینم کی روی صندلی من نشسته» دومی با تعجب فریاد زد: «ببینم، کسی از بشقاب من غذا خورده؟» سومی پرسید: «اهه، چه کسی یک تکه از نان من بریده؟» چهارمی غرید: «ببینم چه کسی سبزیهای مرا خورده؟» پنجمی گفت: «مثل اینکه یک کسی با چنگال من غذا خورده.» ششمی اضافه کرد: «یک کسی هم کارد مرا برداشته» و هفتمی هم گفت: «یک کسی هم از ليوان من آب نوشیده!»

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان4

در همین موقع کوتوله اولی که با نگاهش تمام اتاق را وارسی کرد، فریاد زد: «کسی توی تختخواب من خوابیده! ببینید تمام رختخوابها بهم خورده!»، بعد هر کدام از کوتوله‌ها دیدند که رختخواب آنها هم به هم خورده و همه با هم به طرف رختخواب‌ها رفتند ببینند چه کسی آنها را به هم ریخته؛ ناگهان کوتوله‌ی هفتمی با صدای آهسته گفت: «بچه‌ها ببینید توی تخت من کی خوابیده!» کوتوله‌های دیگر چراغهایشان را بالا گرفتند تا بتوانند بهتر ببینند. با دیدن سفیدبرفی، که آرام به خواب رفته بود، همه یک صدا گفتند: «آه، چه دختر قشنگی!» کوتوله‌ها بقدری تحت تأثیر زیبائی دخترک قرار گرفتند که تصمیم گرفتند خوابش را بر هم نزنند. طفلک کوتوله‌ی هفتمی آن شب را به نوبت یکساعت به یکساعت در کنار یکی از دوستانش خوابید تا صبح شد.

صبح روز بعد، وقتی سفید برفی از خواب بیدار شد، از دیدن هفت کوتوله سخت ترسید؛ اما آنها با مهربانی به او صبح بخیر گفتند و پرسیدند: «دختر زیبا اسمت چیست؟»

– «سفیدبرفی»

– «چه طور شد از این جا سر درآوردی؟»

در اینجا سفید برفی سرگذشت تلخ زندگی خود را برای کوتوله‌ها تعریف کرد. پیرمردهای کوتوله و مهربان سخت متأثر شدند و به او گفتند: «میل داری در اینجا پیش ما بمانی؟ اگر تو برای ما آشپزی کنی، رختخواب‌هایمان را مرتب کنی، لباس‌هایمان را بشوئی، خیاطی کنی و خانه را تمیز نگه داری، ما تو را پیش خودمان نگه می‌داریم. مطمئن باش در اینجا هیچ خطری تو را تهدید نمی‌کند.» سفیدبرفی با خوشحالی جواب داد:

– «البته! خیلی هم خوشحال می‌شوم پیش شما بمانم.»

بدین ترتیب سفیدبرفی در منزل کوتوله‌ها ماند. هر روز صبح وقتی کوتوله‌ها در جستجوی طلا و جواهر از خانه بیرون می‌رفتند سفید برفی به انجام کارهای خانه مشغول می‌شد، و شب وقتی که برمی‌گشتند می‌دیدند غذایشان حاضر و خانه‌شان تمیز و مرتب است.

چون سفیدبرفی تمام روز را در خانه تنها بود، کوتوله‌ها به او سفارش می‌کردند از مکر نامادری بی رحمش برحذر باشد؛ چون آن زن بدجنس، بالاخره روزی جای او را پیدا خواهد کرد. و هر روز. صبح، قبل از بیرون رفتن، به او تاکید می‌کردند که هیچ غریبه‌ای را به خانه راه ندهد.

نامادری بی رحم که تصور می‌کرد ششها و جگری را که خورده است مال سفیدبرفی بوده، کاملاً مطمئن شده بود که زیباترین زن روی زمین است. اما یک روز دوباره از آئینه اش پرسید:

– «آئینه، آئینه ی راستگوی من، به من بگو در همه عالم زیباتر از همه کیست؟»

اما، برخلاف انتظارش، آئینه جواب داد:

– «بانوی زیبای من، البته تو زیباترین بانوی این کاخی، اما سفیدبرفی، همخانه‌ی کوتوله‌ها، هزار بار زیباتر از تو است.»

نامادری، که می‌دانست آئینه اش راست می‌گوید، بر خود لرزید و دانست که پیشکارش او را فریب داده و سفیدبرفی هنوز زنده است. مدت‌ها با خود فکر کرد چکار بکند تا دوباره زیباترین زن همه‌ی عالم باشد. بالاخره نقشه‌ای به خاطرش رسید و تصمیم گرفت در لباس یک فروشنده‌ی دوره گرد به سراغ سفیدبرفی برود. همین کار را هم کرد. کوه‌ها و دره‌ها را پیمود تا به خانه‌ی هفت کوتوله رسید. در را زد و با صدای بلند پرسید: «در این خانه خانم زیبائی هست که مشتری اجناس قشنگ من باشد؟»

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان5

سفید برفی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «صبح بخیر، خانم مهربان! برای فروش چه دارید؟»

– «چیزهای قشنگ قشنگ داریم، روبان‌های رنگ به رنگ داریم، النگو داریم، گوشواره داریم!»

نامادری بدجنس در حالی که این کلمات را می‌گفت اجناس رنگ وارنگش را به سفیدبرفی نشان می‌داد. دخترک ساده دل با خود فکر کرد: «پیرزن بیچاره که نمی‌تواند به من آزاری برساند؛ می‌گذارم داخل شود. همین که نامادری پا به داخل خانه گذاشت سراپای سفید برفی را برانداز کرد و گفت: «ببینم دختر زیبا چرا سینه بندت را اینقدر بد بسته‌ای؛ بگذار برایت درستش کنم!» دخترک، که اصلاً گمان بد نمی‌برد، به او اجازه داد سینه بندش را برایش ببندد.

زن بدطینت سینه بند را آنقدر محکم بست که نفس در سینه‌ی دخترک تنگ شد و مثل یک مرده افتاد روی کف اتاق.

نامادری که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت، به طرف قصر برگشت و در راه با خود می‌گفت: «حالا باز هم من زیباترین زن روی زمینم!»

شب که شد کوتوله‌ها به خانه برگشتند و با دیدن پیکر بی حرکت دخترک روی کف اتاق سخت به وحشت افتادند. او را از روی کف اتاق بلند کردند و چون دیدند بند سینه بندش خیلی محکم بسته شده آن را بریدند. ناگهان سفیدبرفی شروع کرد به نفس کشیدن و کم کم به هوش آمد. وقتی که کوتوله‌های مهربان ماجرا را از دخترک شنیدند به او گفتند: «این پیرزن دوره گرد همان نامادری بدجنس تو بود. مراقب باش این بار که در خانه تنهائی، هیچکس را راه نده!»

وقتی که نامادری به قصر بازگشت یک راست به سراغ ائینه سحرآمیزش رفت و از او پرسید:

– «آئینه، آئینه ی راست گوی من، به من بگو در همه دنیا زیباتر از همه کیست؟»

و آئینه در جواب گفت:

«بانوی من، بانوی زیبای من، البته تو زیباترین بانوی این کاخی، اما سفیدبرفی، همخانه‌ی کوتوله‌ها، هزاربار زیباتر از تواست.»

نامادری بدجنس که فهمید سفیدبرفی هنوز زنده است از غضب لب خود را چنان گزید که خونین شد. بعد با خود گفت: «باید کاری بکنم که برای همیشه از شر این دخترک خلاص شوم!» بعد شانه‌ای را به سم آغشته کرد و خود را به شکل پیرزن دیگری درآورد. از کوه‌ها و دره‌ها گذشت تا دوباره به خانه‌ی هفت کوتوله رسید. دوباره فریاد زد:

– «جنس‌های خوب داریم، چیزهای خیلی قشنگ داریم.»

سفیدبرفی از سوراخ کلید نگاه کرد و گفت: «من اجازه ندارم در را باز کنم. خواهش می‌کنم برو!»

زن بدجنس جواب داد: «خوب در را باز نکن، اما می‌توانی چیزهای قشنگی را که آورده‌ام تماشا کنی.» بعد شانه‌ی زهرآلود را به دخترک نشان داد. دخترک بقدری از شانه خوشش آمد که تصمیم گرفت در را باز کند. زن بدجنس از دخترک پرسید: «میل داری موهای زیبایت را با این شانه مرتب کنم؟» سفیدبرفی موافقت کرد؛ اما همین که شانه به موهای دخترک رسید، سم آن دخترک را مدهوش نقش کف اتاق کرد.

نامادری بدجنس، در حالی که با عجله به سوی قصر باز می‌گشت، گفت: «این بار دیگر کارت را ساختم.»

خوشبختانه این مرتبه کوتوله‌ها خیلی زود به خانه برگشتند. بیچاره دخترک را بیهوش نقش زمین یافتند و فهمیدند این بار هم نامادری بدجنس دست گل تازه‌ای به آب داده است. یکی از آنها شانه‌ی زهرآگین را در موهای دخترک دید و آن را برداشت. بلافاصله دخترک دوباره به هوش آمد و ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد. کوتوله‌ها دوباره به او سفارش کردند در را به روی هیچکس باز نکند تا از مکر نامادری بدجنس در امان بماند. در این ضمن، نامادری باز به قصر رسید و یک راست به سراغ آئینه سحرآمیزش رفت و پرسید:

– «آئینه، آئینه راستگوی من، به من بگو، در همه دنیا زیباتر از همه کیست؟»

و آئینه پاسخ داد:

«بانوی من، بانوی زیبای من، البته تو زیباترین بانوی این کاخی، اما سفیدبرفی، همخانه‌ی کوتوله‌ها هزار بار زیباتر از تواست.»

نامادری از شنیدن این حرف نزدیک بود دیوانه شود و با خود عهد کرد که این بار برای همیشه شر سفیدبرفی را بکند. یک راست به اتاقی که در آن وسایل جادوگری داشت رفت و در را به روی خود بست. سیب سرخ قشنگی را برداشت و آن طرفش را که سرخ و زیبا بود به زهری کشنده آلوده کرد. بعد خود را به شکل یک زن دهاتی درآورد و دوباره به سمت خانه‌ی هفت کوتوله به راه افتاد.

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان6

وقتی به آنجا رسید در را زد. سفیدبرفی از پنجره نگاه کرد و گفت: «من اجازه ندارم کسی را به خانه راه بدهم.» زن بدجنس در جواب گفت: «حیف شد! می‌خواستم یکی از این سیبهای قشنگ را به تو هدیه بدهم که بارم هم سبک‌تر شود.» اما سفیدبرفی جواب داد: «نه، نمی‌توانم آنرا قبول کنم.»

– «نکند می‌ترسی! شاید فکر می‌کنی می‌خواهم مسمومت کنم! بیا نگاه کن، خودم هم آنرا می‌خورم.»

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان8

بعد، نامادری بدجنس سیب را از وسط به دو نیم کرد و نیمه‌ی سفیدش را، که آلوده به زهر نبود، خورد. سفیدبرفی، که شکش برطرف شده بود، خیلی میل داشت از آن سیب آبدار و قشنگ بخورد. نصف دیگر را از پیرزن گرفت؛ اما همینکه دندانش را در آن فرو برد بی جان افتاد روی کف اتاق. نامادری بدجنس نگاهی پر از کینه بر پیکر بی جان دخترک انداخت و زیر لب غريد: «سفید مثل برف، سرخ مثل خون، سیاه مثل آبنوس! این بار دیگر کوتوله‌ها نمی‌توانند برایت کاری بکنند.» وقتی که به قصر بازگشت دوباره به سراغ آئینه سحرآمیزش رفت و از آن پرسید:

– «آئینه، آئینه ی راست گوی من، به من بگو در همه دنیا زیباتر از همه کیست؟»

و آئینه جواب داد:

– «بانوی من، بانوی زیبای من، تو خود از همه زیباتری.»

آن شب کوتوله‌ها وقتی به خانه بازگشتند و دیدند سفیدبرفی دوباره روی زمین افتاده، واقعاً وحشت کردند؛ چون این بار به نظر می‌رسید که او درست و حسابی مرده. از زمین بلندش کردند و کوشیدند به هوشش بیاورند: مثل دفعه‌ی گذشته بند سینه بندش را بریدند، موهایش را شانه کردند؛ اما افسوس هیچ فایده نداشت. وقتی دیدند تمام تلاششان بی نتیجه است، دور جسد بی جان دخترک زانو زدند و شروع کردند به گریه کردن. کوتوله‌های مهربان سه روز متوالی در ماتم دوست جوانشان گریستند. بعد فکر کردند موقع دفن جسد فرا رسیده است؛ اما هر چه کردند دلشان نیامد پوست مثل برف و گونه‌های مثل خون و موی مثل آبنوس دخترک را زیر خاکهای سنگین و تیره مدفون کنند.

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان9

دست آخر تصمیم گرفتند صندوقی از بلور بسازند و دخترک را در آن بخوابانند تا بتوانند صورت زیبایش را تماشا کنند. بعد از آن، هر روز یکی از آنها بر بالین دخترک می نشست و پاسداری می‌داد و شش کوتوله‌ی دیگر برای کار به جنگل می‌رفتند. حتی حیوانات جنگل هم از دیدن پیکر بی جان دخترک به گریه درمی آمدند. سفیدبرفی برای مدتی طولانی توی تابوت بلورینش خوابیده بود. هر کس او را می‌دید تصور می‌کرد واقعاً خواب است، چون هنوز هم پوست صورت و بدنش مثل برف سفید، گونه‌هایش مثل خون سرخ و موهایش مثل آبنوس سیاه بود.

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان10

روزی، بر حسب اتفاق، شاهزاده‌ی جوانی از آنجا گذشت و دخترک را در تابوت بلورینش دید. زیبائی بی حد دخترک دل شاهزاده را ربود و جوان را سخت عاشق او ساخت.

پیش کوتوله‌ها آمد و ازشان خواهش کرد دخترک را به او بدهند، و گفت که در عوض، هر چه پول بخواهند به ایشان خواهد داد. این حرف خیلی به کوتوله‌ها برخورد و به او گفتند دخترک را در مقابل تمام پول‌های دنیا هم به کسی نخواهند داد. اما بعد وقتی دیدند پسر پادشاه واقعاً دخترک را دوست می‌دارد و می‌گوید بدون او – ولو بی جان – نمی‌تواند به زندگی ادامه دهد، موافقت کردند دخترک را به او بدهند. اما به شرط آنکه قول بدهد برای همیشه از او مواظبت نماید. شاهزاده قول داد.

در تابوت بلورین را باز کردند و شاهزاده دخترک را در بغل گرفت و از آن بیرون آورد. اما همینکه دخترک را از جایش تکان داد، یک تکه سیب مسموم شده‌ی نامادری، که هنوز در دهان او بود، از لای دندانهایش بیرون افتاد. دخترک ناگهان نفس عمیقی کشید و به آهستگی چشمهایش را باز کرد. بعد از چند لحظه، کاملاً به هوش آمد و پرسید: «من کجا هستم؛ شما کی هستید؟ مرا دارید کجا می‌برید؟»

شاهزاده که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت در جواب گفت: «شما با من هستید. من شاهزاده هستم و می‌خواهم شما را با خودم به قصر پدرم ببرم تا با هم ازدواج کنیم.)»

دخترک، که حالا کاملاً به هوش آمده بود و دوستان کوتوله‌اش را در همان نزدیکی می‌دید، همه چیز را به خاطر آورد و به شاهزاده گفت: «من فقط به شرطی با شما می‌آیم و با شما ازدواج می‌کنم که اجازه دهید هر وقت که دلم خواست به دیدن دوستان کوتوله‌ام بیایم.» شاهزاده هم موافقت کرد.

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان11

به زودی در قصر پسر شاهزاده عروسی مفصلی برپا شد و همه‌ی پادشاهان و ملکه‌های اطراف را به عروسی دعوت کردند. نامادری سفید برفی هم در میان مهمانان بود. در روز عروسی، وقتی که آرایش نامادری تمام شد و خواست عازم مهمانی بشود، قبلاً جلوی آئینه ی سحرآمیزش رفت و پرسید:

– «آئینه، آئینه ی راست گوی من، به من بگو درهمه دنیا زیباتر از همه کیست؟»

و آئینه فوراً جواب داد:

«بانوی من، بانوی زیبای من، البته تو زیباترین بانوی این کاخی، اما نوعروس کشور همسایه از همه زیباتر است.»

نامادری خیلی ناراحت شد. اول تصمیم گرفت از رفتن به عروسی منصرف شود، اما آنقدر دلش می‌خواست ببیند نوعروس زیبا کیست که نتوانست طاقت بیاورد. بالاخره تصمیم گرفت به عروسی برود.

همینکه نامادری بدجنس وارد تالار عروسی شد سفیدبرفی را شناخت؛ از تعجب نزدیک بود بیهوش شود، چون فکر می‌کرد اینبار واقعاً سفیدبرفی را کشته است. خواست برگردد، اما دید همه‌ی مهمانان به دور او جمع شدند. خیلی وحشت کرد چون نگاه همه خیلی غضبناک بود آخر شاهزاده داستان زندگی سفیدبرفی را برای پدرش و همه‌ی مهمانان تعریف کرده بود، و آن‌ها می‌دانستند که این نامادری چه زن بدجنسی است. پدر سفیدبرفی هم از دیدن دختر زیبایش بسیار خوشحال شد و پس از اینکه ماجرای بدجنسی‌های همسر دومش را شنید خونش به جوش آمد، و دستور داد زن بدطینت را در سیاهچال بیاندازند تا باقی عمر ننگین خود را در آنجا بگذراند.

«پایان»

قصه تصویری سفیدبرفی و هفت کوتوله-قصه های برادران گریم-ایپابفا سایت قصه و داستان12

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب قصه «سفیدبرفی و هفت کوتوله» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=6838

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *