تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-انوشیروان-و-باغبان

قصه آموزنده‌ی انوشیروان و باغبان / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده انوشیروان و باغبان

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یک روز خسرو انوشیروان به تماشای صحرا می‌رفت و از باغستانی که بر سر راه بود دیدن کرد. در یکی از باغ‌ها مردی پیر و سالخورده را دید که نقش ناتوانی و خستگی در قیافه‌اش خوانده می‌شود. اما با کوشش بسیار گرم کار است و گودال‌هایی کنده و نهال‌های درختی را در آن می‌دارد. خسرو پیش رفت، لحظه‌ای پیرمرد را نگاه کرد و از او پرسید: «عمو جان، چه‌کار می‌کنی؟»

پیرمرد که خسرو را نمی‌شناخت جواب داد: «کارم را می‌توان دید، اما درختی که می‌نشانم انجیر است!»

مرد باغبان این حرف را طوری گفته بود که نکته‌سنجی خود را نشان داده بود، یعنی می‌خواست بگوید سؤال را طوری باید پرسید که جوابش مطلب تازه‌ای را روشن کند نه اینکه چیز معلومی دوباره بازگو شود. جواب «چه‌کار می‌کنی، این است که «نهال می‌نشانم» و خود از اول معلوم است.

خسرو جواب باغبان را پسندید و چون او را مردی زندہ دل و حاضرجواب یافت خواست بیشتر با او سخن بگوید و او را بیشتر به حرف بیاورد، این بود که گفت: «می‌بینم که تو دیگر جوان نیستی و امید عمری دراز نداری، اگر چیزی می‌کشتی که زودتر میوه بدهد ممکن بود از میوه آن بخوری. اما نهال انجیر تا سال‌ها ثمر نمی‌دهد. آیا فکر می‌کنی درختی که تو امروز می‌نشانی انجیر آن به خودت می‌رسد؟»

پیرمرد جواب داد: «ممکن است به خود من نرسد اما دیگران کشتند ما خوردیم ما هم می‌کاریم تا دیگران بخورند.»

 بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورَند
چو بنگری همه برزیگران یکدگریم

خسرو از سخن سنجیده و زیبا و دل دانای پیرمرد باغبان بسیار خوشحال شد. در این هنگام همراهان خسرو نیز رسیدند و پیرمرد دانست که انوشیروان است و از گفتار خود نگران شد.

اما خسرو فرمان داد باغستان را به او بخشیدند. و می‌گویند پیرمرد چندان زنده ماند تا میوه همان درخت را برای شهریار هدیه برد و شادی بر شادی افزود.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19726

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *