سفید برفی و گل سرخ
4 قصه کهن
ترجمه: محمدرضا جعفری
چاپ اول : 1342
چاپ چهارم : 1353
مجموعه کتابهای طلائی – جلد 13
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
توضیحات انجمن تایپ :
(در حین بازخوانی متن تغییرات زیر اعمال شد و به جای کلمات سمت راست، کلمات سمت چپ درج گردید: تریست رام : تریسترام ، کال چیس: کولخیس ، جام نقره ای: جام مقدس، آسون: آیسون )
فهرست داستان ها
– تریسترام و ایسولت : تولد غم انگیز
– شوالیه های میزگرد و جام مقدس
به نام خدا
سفید برفی و گل سرخ
روزی بود و روزگاری بود. زن تنگدستی بود که در خانه دورافتاده ای زندگی می کرد. جلو خانه او باغچه ای بود که در آن دو بوته گل روییده بود. گلهای یکی از این بوته ها مثل برف سفید بود، اما گلهای دیگری به رنگ سرخ بود. این زن دو دختر داشت که شبیه گلهای آن بوته ها بودند. او اسم یکی از آنها را سفید برفی، و اسم دیگری را گل سرخ گذاشته بود.
این دخترها خیلی خوب و خوش اخلاق بودند و بهتر از همه دخترهای دیگر کار می کردند؛ اما سفید برفی آرامتر از گل سرخ بود. گل سرخ در جنگل می دوید، گلها را می چید و پروانه ها را می گرفت، اما سفید برفی از این کارها خوشش نمی آمد. در خانه می نشست و در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد و گاهی وقتها برای او کتاب می خواند
بچه ها آنقدر یکدیگر را دوست داشتند و از هم خوششان می آمد که همیشه دست در دست هم، در دشت و چمن به گردش می رفتند. سفید برفی همیشه می گفت: «ما هیچ وقت از هم جدا نمی شویم.»
گل سرخ در جواب می گفت: «تا آخر عمر با هم هستیم . »
مادرشان هم جواب می داد: «باید در همه چیز با هم شریک باشید. »
این دو خواهر بیشتر وقتها با هم به جنگل می رفتند و میوه های وحشی می چیدند و هیچ حیوانی با آنها کاری نداشت. آنها چنان به هم خو گرفته بودند که خرگوشهای کوچولو با خیال راحت از دست آنها برگ کلم می خوردند، و گوزنها کنار آنها می چرخیدند و جست و خیز کنان می دویدند.
پرندگان هم روی شاخه های درختان می نشستند و برایشان آواز می خواندند. اگر دخترها راه را گم می کردند و شب در جنگل می ماندند، حیوانها از آن طرفی که آنها بودند نمی رفتند تا دخترها از خواب نپرند و آنها هم تا صبح روی علفهای نرم می غلتیدند، و می خوابیدند و مادرشان که می دانست دخترهایش در جنگل هستند، برای آنها نگران نمی شد.
یک شب ، آنها در جنگل ماندند. وقتی که بیدار شدند بچه زیبایی را دیدند که لباس سفید پرزرق و برقی به تن داشت و نزدیکی آنها نشسته بود . بچه وقتی که آنها را دید بلند شد، نگاه آشنا و دوستانه ای به آنها انداخت اما حرفی نزد و توی جنگل به راه افتاد و رفت. دخترها باشگفتی به دور و برشان نگاه کردند و دیدند که کنار پرتگاه بلندی خوابیده بودند و اگر شب چند غلت می زدند حتما به ته دره پرت می شدند. وقتی که به خانه آمدند همه چیز را تعریف کردند و مادرشان به آنها گفت که او باید فرشته ای باشد که نگهبان بچه هاست.
سفید برفی و گل سرخ، خانه شان را آنچنان تمیز نگه می داشتند که روح آدم از دیدنش تازه می شد. تابستانها گل سرخ خانه را مرتب می کرد و صبحها پیش از بیدار شدن مادرش، یکدسته گل که هر گل آن از یک بوته بود کنار تخت مادرش می گذاشت و زمستانها ، سفید برفی آتش تهیه می کرد و کتری را پر از آب کرده و روی آتش می گذاشت. این کتری با اینکه برنجی بود مثل طلا می درخشید. عصرها وقتی که برف می آمد مادرش می گفت: «سفید برفی برو در را چفت کن.» بعد آنها کنار آتش می نشستند و مادرشان عینکش را به چشم می زد تا از یک کتاب بزرگ برايشان قصه بخواند و دو دختر می نشستند و خیاطی می کردند و به قصه گوش می دادند، یک بره روی کف اتاق کنار آنها می نشست و پشت آنها هم یک کبوتر سفید می نشست و سرش را به زیر بالش می برد.
یک روز عصر همانطور که آنها دور آتش نشسته بودند صدای در بلند شد، انگار یک نفر می خواست بیاید توی اتاق.
مادر گفت: «گل سرخ زود باش ، برو در را باز کن. حتماً کسی می خواهد شب را اینجا بماند.» گل سرخ بلند شد و چفت در را کشید. فکر می کرد که حتما آدم بیچاره ای است ؛ اما اینطور نبود. بلکه یک خرس پیر بود که با باز شدن در سرش را توی خانه برد.
گل سرخ از وحشت فریاد کشید و به عقب پرید. بره ناله ای کرد. کبوتر پرید و سفید برفی پشت تخت مادرش پنهان شد. خرس به آرامی توی خانه رفت و گفت: «گل سرخ. نترس ! من دارم از سرما می میرم و برای همین به خانه شما آمده ام. من فقط می خواهم مدتی کنار آتش بنشینم و بعد از اینجا می روم . »
مادر گفت که خرس در را زود ببندد و برود بنشیند و به گل سرخ و سفید برفی گفت: «لازم نیست بترسید، بچه های عزیز. خاطر جمع باشید که او قصد بدی ندارد، باید خیلی سردش شده باشد. سفید برفی برو و یک چیز داغ برای خرس بیاور تا بنوشد و گرم شود.»
آن وقت خرس تا وقتی که دو دختر برای او آشامیدنی و خوردنی بیاورند کنار آتش نشست و خودش را گرم کرد. خرس وقتی کمی گرم شد رو به بچه ها کرد و گفت: « بچه ها هنوز برف روی شانه هایم است. خواهش می کنم آنها را پاک کنید.»
سفید برفی و گل سرخ نزدیک خرس رفتند و برفها را از روی شانه های او پاك کردند. آن شب هوا آنقدر سرد شده بود که خرس از این که توانسته بود جای گرم و نرمی پیدا کند، خیلی خوشحال بود. بعد وقتی که گرم شد و غذایش را خورد، نشست و برای سفید برفی و گل سرخ داستانهای زیادی از حیوانات و پرندگان تعریف کرد.
وقتی که موقع خواب بچه ها رسید، مادرشان به خرس گفت: « هوا خیلی سرد است و شما نمی توانید بیرون بروند. همینجا کنار آتش بخوابید.»
آنوقت خرس پیر تمام شب را کنار آتش خوابید.
وقتی که هوا روشن شد بچه ها در را باز کردند و خرس راهش را کشید و به جنگل رفت.
از آن پس هم شبهای زمستان، وقتی که همه جا را برف می پوشاند، خرس پیر می آمد و کنار آتش می خوابید. اما وقتی که زمستان به آخر رسید و پرندگان رنگارنگ کوچولو آوازخوانی را از سر گرفتند و جنگل آهسته آهسته به رنگ سبز درآمد، یک شب خرس آمد و گفت: «گل سرخ، سفید برفی، من باید بروم؛ زمستان دیگر دوباره بازمی گردم.»
دخترها وقتی که این را شنیدند خیلی ناراحت شدند. چون آنها به خرس پیر خیلی علاقه پیدا کرده بودند. آنها می خواستند خرس را از رفتن باز دارند، از این رو مرتب می گفتند: « خرس عزيز! نرو ، ما بدون تو خیلی غصه می خوریم .»
خرس گفت: « نه، بچه ها. من باید بروم. چون تمام طلاها و دارایی ام را در جنگل پنهان کرده ام و اگر برنگردم کوتوله های بدجنس آن را پیدا می کنند و می دزدند. زمستانها که همه جا در سرما فرو می رود کوتوله ها نمی توانند از خانه شان بیرون بیایند، اما تابستان که می رسد آنها بیرون می آیند تا هرچه بتوانند از مردم بدزدند. کوتوله ها طلا را بیشتر از همه چیز دوست دارند. تابستان بزودی تمام می شود، و من دوباره پیش شما برمی گردم. شکیبا باشید و خود را بیهوده ناراحت نکنید.»
آنگاه خرس پیر خداحافظی کرد و روانه جنگل شد.
یک روز وقتی که گل سرخ و سفیدبرفی در جنگل گردش می کردند، صدای یک نفر را شنیدند که سخت تلاش می کرد و با فریاد کمک می خواست. آنها پیش دویدند تا ببینند چه خبر شده و او کیست. چشمشان به یک کوتوله افتاد که در وقت جستجوی گنج ریشش توی شکاف درختی گیر کرده بود و نمی توانست خودش را رها سازد.
دخترهای کوچولو اول فکری به خاطرشان نرسید اما سرانجام سفید برفی قیچی اش را درآورد و با آن ریش پیرمرد را برید. اما کوتوله بالا و پایین پرید. خیلی ناراحت به نظر می رسید چون مقدار زیادی از ریشش را از دست داده بود. به جای تشکر به آنها گفت: «ای دخترهای ابله و شرور؛ چرا به من کمک نکردید؟ شما خیلی بد و زشت هستید و من دیگر نمی خواهم شما را ببینم.» و بعد دوان دوان از پیش آنها دور شد.
روز دیگر، وقتی که سفید برفی و گل سرخ در جنگل گردش می کردند صدای یک نفر را شنیدند که می گفت: «کمک کنید، زود به دادم برسید وگرنه می میرم ! »
دخترها اول این طرف و آن طرفشان را نگاه کردند و دیدند کوتوله ای در آب افتاده، دارد غرق می شود، جلوتر که رفتند دیدند یک ماهی بزرگ پای او را گرفته و او فقط توانسته است سرش را روی آب نگاه دارد.
دخترها خیلی تلاش کردند تا توانستند او را نجات دهند به این ترتیب که سفید برفی کنار رودخانه ایستاد و تنه درختی را گرفت و در همان حال گل سرخ دست او را چسبید و دست دیگرش را به کوتوله داد و آنوقت کوتوله به زور پای خودش را از دهان ماهی بیرون کشید.
اما فکر می کنید کوتوله از آنها سپاسگزاری کرد؟ خیر. ابداً. بلکه با خشم و ناراحتی به آنها پرید که: «ای دخترهای زشت و بدجنس، مگر فریاد های کمک مرا نشنیدید؟ »
سفید برفی گفت: «چرا شنیدیم و باشتاب هرچه بیشتر به کمکتان آمدیم.»
کوتوله گفت: «شما اصلاً تند نیامديد و من بدون کمک شما، خودم را نجات دادم!» این را گفت و دوید و رفت.
چند روز پس از آن، وقتی که سفید برفی و گل سرخ در جنگل گردش می کردند و می رقصیدند، صدای فریادی را شنیدند که کمک می خواست. پیش دویدند تا ببینند چه خبر است. کوتوله دیگری بود که موهایش به درختی گیر کرده بود و آویزان شده بود. بله! او وقتی که در جستجوی گنج خرس از درخت بالا رفته بود پايش لیز خورده و به پایین پرتاب شده بود، اما در راه موهای بلندش به اطراف شکافی که در درخت بود گیر کرده بود و او دیگر نتوانسته بود خودش را نجات بدهد. این بار گل سرخ باز هم قیچی اش را که برای چیدن گلها همراه آورده بود از جیب در آورد و موهای او را برید و کوتوله به زمین افتاد. این کوتوله هم به جای تشکر از آنها بدگویی کرد و ناسزا گفت و دوان دوان دور شد.
مدتی گذشت. یک روز گل سرخ و سفید برفی از خانه دوستشان که در فاصله دوری بود باز می گشتند عقابی را دیدند که بر فراز سرشان پرواز می کرد و یکی از کوتوله ها را به چنگال گرفته بود. کوتوله هر حقه ای بلد بود سوار کرد تا شاید بتواند از چنگ عقاب رها شود اما نتوانست. چون عقاب در فاصله کمی از زمین پرواز می کرد، گل سرخ با یک جست، پای کوتوله را گرفت. وقتی که او پای کوتوله را گرفت سفیدبرفی هم چند سنگ به سر عقاب زد تا سرانجام عقاب کوتوله را رها کرد. وقتی که عقاب او را رها کرد کوتوله به زمین افتاد.
اما فکر می کنید این کوتوله هم از آنها سپاسگزاری کرد؟ نخیر، اصلاً و ابداً؛ او هم مثل بقیه کوتوله ها، به جای تشکر به آنها پرخاش کرد. بعد انگار که دارد به چیزی که فراموش کرده فکر می کند بلند شد و یکراست به طرف درختی دوید و جعبه ای را از توی تنه آن برداشت و پا به فرار گذاشت.
در همان موقع صدای جانور بزرگی که از میان درختان بیرون می آمد به گوش رسید. کوتوله بدجنس خیلی ترسید و بی درنگ جعبه را انداخت. جانور به کوتوله گفت: « با جعبه طلای من کجا می رفتی؟» سفید برفی و گل سرخ آنقدر ترسیدند که نتوانستند ببینند کی حرف می زند. بعد آنها شنیدند که جانور گفت: «سفید برفی و گل سرخ نترسید. من از دست شما اوقاتم تلخ نیست. اما این کوتوله بدجنس مرا ناراحت و عصبانی کرده. آیا دوست قدیمتان خرس پیر را فراموش کرده اید؟ »
کوتوله بدجنس وقتی که خرس با دخترها سرگرم گفت وگو بود سعی کرد فرار کند اما خرس او را گرفت و نگذاشت برود. بعد سفید برفی و گل سرخ چون دیدند که او می خواهد کوتوله را بکشد رویشان را برگرداندند. و وقتی که آنها دوباره رویشان را به طرف خرس کردند کوتوله ای در آنجا نبود . به جای خرس هم شاهزاده جوان و زیبایی دیدند که به آنها لبخند می زد. خرس پیر قبلی، یا شاهزاده جوان فعلی گفت: «شما اصلا فکر نمی کردید که یک شاهزاده را در اینجا ببینید، اینطور نیست، سفید برفی و اینطور نیست ، گل سرخ ؟ اما خواهش می کنم از من نترسید. شما دوستان قدیمی من هستید. من همان خرسی هستم که شبهای سرد زمستان را در خانه شما می خوابیدم. همین کوتوله بدجنس مراکه شاهزاده خوشبختی بودم، به یک خرس تبدبل کرد. حالا او مرده، و من دوباره به صورت شاهزاده درآمده ام و تمام طلاهایی که از من دزدیده بود دوباره مال من می شود.»
دو دختر کوچولو وقتی که دیدند او دوستشان است دیگر نترسیدند و فریاد زدند: «شما باید به خانه ما بیابید و مادرمان را ببینید. او از دیدن شما خیلی خوشحال می شود.»
آنوقت همه شان برگشتند و در حالی که دستهای یکدیگر را گرفته بودند به سمت خانه کوچک و جایی که بوته های گل روییده بود به راه افتادند. مادر، دو دخترش را دید که به خانه نزدیک می شوند . از خانه بیرون آمد تا به پیشواز آنها برود. و بعد وقتی که شنید خرس پیر یک شاهزاده جوان از آب درآمده است، خیلی خوشحال شد و از او خواهش کرد تا به خانه شان برود و تمام داستان را برایش تعریف کند. بعد شاهزاده تعریف کرد که چطور وقتی که او خیلی کوچک بود کوتوله ای او را به صورت یک خرس پیر درآورده بود. شاهزاده وقتی که داستانش را تعریف کرد گفت: «حالا من باید به کشور پدرم برگردم چون او فکر می کند من مرده ام. خواهش می کنم شما هم با من بیایید. اگر شما به من اجازه نمی دادید که شبهای زمستان را در خانه شما و کنار آتش بخوابم، اکنون مدتها بود که مرده بودم و زیر برف و یخ مدفون شده بودم. من برای این شما را به کشور خودم دعوتتان می کنم که پدرم بتواند شما را ببیند.»
آنوقت آنها به کشور شاهزاده که از آنجا فاصله زیادی داشت رفتند.
وقتی که به نزد پدر شاهزاده رسیدند و پادشاه سرگذشت پسرش را شنید خیلی خوشحال شد، و دستور داد به سفید برفی و گل سرخ و مادرشان خانه کوچکی مانند خانه سابقشان بدهند و اولین کاری که شاهزاده کرد این بود که پیشخدمتهایش را فرستاد تا دو بوته گل سرخ و سفید ببرند و آنها را در دو طرف در خانه جدید سفید برفی و گل سرخ بکارند. در این خانه دخترها و مادرشان خوشحالتر از روزهای پیش به نظر می رسیدند.
زمان باشتاب گذشت. دخترها دیگر آن سفید برفی و گل سرخ کوچولو نبودند و برای خودشان زنهای بزرگ و زیبا بی شده بودند.
یک روز شاهزاده پیش سفیدبرفی رفت و به او گفت که خیلی دوستش دارد. روز دیگر برادر شاهزاده همان حرف را در گوش گل سرخ گفت و روز سوم هر یک از این دو شاهزاده با یکی از آن دو خواهر عروسی کردند و از آن پس هر چهارنفرشان با هم به خوشی و خوشحالی زندگی نمودند .
تریسترام و ایسولت: تولد غم انگیز
افسانه ای از انگلستان
روزی بود و روزگاری بود. پادشاهی بود به نام مليوداس که بر سرزمين ليونس سلطنت می کرد.
یک روز این پادشاه که برای گردش به جنگل رفته بود، ناپدید شد، و این موقعی بود که ملکه از او آبستن بود. وقتی که ملکه دید پادشاه دیر کرده است برای پیدا کردن او، به قصد جنگل، از قصر بیرون رفت. آنقدر در جنگل پیش رفت که پای درختی به زمین خورد، و در آنجا پسری به دنیا آورد. با به دنیا آمدن بي موقع طفل، ملکه فهمید که به زودی می میرد. آنوقت بچه اش را بوسید و گفت: «اوه، پسر کوچکم زمانی که تو به دنیا می آیی، زمانی شوم و غم انگیز است. از این جهت باید نام تو تریسترام (تولد غم انگیز) باشد. »
همراهان پادشاه، ملکه و بچه را در جنگل پیدا کردند و آنها را به قصر بردند. پادشاه که توانسته بود خود را از جنگل به قصر برساند، برای چندین روز، نه حرف می زد و نه چیزی می خورد. مردم می گفتند: «بالاخره او هم می میرد و پسر کوچکش پادشاه ما می شود!»
اما سرانجام پادشاه دوباره خوشحال شد.
پس از هفت سال، پادشاه با زن دیگری ازدواج کرد. ملکه جدید دو پسر بدنیا آورد. او پسرهایش را خیلی دوست می داشت؛ اما از « تریسترام» بدش می آمد و آرزوی کشتن او را در سر می پرورانید.
یک روز، ملکه قدری زهر در لیوان آب ريخت تا وقتی که «تریسترام» از اسب سواری باز می گردد، آن را بنوشد و بمیرد. اما پسر بزرگ ملکه پیش از «تریسترام» آمد و آب زهرآلود را نوشید و در همان دم جان سپرد.
بار دیگر باز ملکه کمی زهر تهیه کرد و آن را در لیوان آب ريخت تا وقتی تریسترام از سواری برگشت آن را بخورد و بمیرد. اما پادشاه به اتاق آمد و خواست آب را بنوشد که ملکه فریاد زد: «آن آب را ننوش !»
آن وقت پادشاه به یادش آمد که چطور پسرش مرده و فهمید که ملکه می خواهد چه کار کند. گفت : «تو می خواستی به تریسترام زهر بدهی اما پسر خودت آن را نوشید و مرد. آن وقت تو دوباره برای تریسترام زهر تهیه کردی اما نزدیک بود من آن را بنوشم.» بعد به سربازانش دستور داد: « ملکه را ببرید و در آتش بسوزانید.»
آتش آماده شد. ناگهان تریسترام خود را به پای پدر انداخت و گفت: « پادشاها! اینکار را نکن! او را ببخش و دوستش بدار، او هم تو را دوست دارد، و برای تو ملکه خوبی خواهد بود؛ اما من از اینجا می روم ! »
تریسترام نزد عمویش مارك شاه رفت. مارك پادشاه « کورن وال» بود. تریسترام بزرگ شد و مردی دلیر و نیرومند به بار آمد.
یک روز، «سِر مارهوس» پسر پادشاه ایرلند که هرگز کسی نتوانسته بود در جنگاوری با او برابری کند، با کشتی از ایرلند به قلعه مارك شاه رفت و به مارك شاه گفت: «بگو که خدمتگزار منی، وگرنه باید یکی از شوالیه هایت را برای جنگ با من بفرستی! »
هیچیک از شوالیه های مارك شاه جرأت نکردند پا به میدان جنگ با سر مارهوس بگذارند. به همین جهت تریسترام گفت: «من دیگر مرد شده ام. یک دست زره با وسایل کامل جنگ به من بدهید تا با او بجنگم.»
مارك شاه با حرف تریسترام موافقت نکرد اما سرانجام به خاطر پافشاری او گفت: «من نمی خواهم تو را به میدان جنگ بفرستم اما چون کس دیگری حاضر نیست و خودت هم در این کار پافشاری می کنی حرفی ندارم.»
آن وقت تريست رام و سِر مارهوس جنگیدند و جنگ آنها تمام روز ادامه یافت. سر مارهوس قوی بود اما دیگر پیر شده بود، و نمی توانست به تندی از طرفی به طرفی بپرد و ماهرانه جاخالی کند. اما چون تریسترام جوان بود و می توانست به خوبی همه فوت و فن های جنگ را بکار ببرد، مارهوس نتوانست او را شکست دهد. از این رو هرچه زمان می گذشت و آفتاب گرمتر می شد، مارهوس آهسته تر و آهسته تر می جنگید. عاقبت تریسترام کار خود را کرد و شمشیرش کلاهخود «سر مارهوس» را از هم درید و « سر مارهوس » چنان زخمی برداشت، که بی جان بر زمین افتاد. سربازانش جسد او را به کشتی باز گرداندند.
تریسترام هم بطور بدی زخمی شده بود و چون زهر در زخمش نفوذ کرده بود، هیچکس نتوانست او را در کورن وال مداوا کند. سرانجام پیرزنی گفت: «زهری که در زخم شماست از ایرلند آمده و شما بایستی به ایرلند بروید. در آنجا کسی هست که زخمتان را مداوا می کند.»
تریسترام با کشتی به ایرلند رفت اما چون پسر پادشاه آنجا را کشته بود، اسمش را عوض کرد.
تریسترام چنگ نواز ماهری بود. همینطور که کشتی به ایرلند نزدیک می شد پادشاه ایرلند صدای چنگش را شنید و او را به دربار خواست و بعد به شاهزاده خانم ایسولت دستور داد تا زخم تریسترام را مداوا کند. آنوقت ایسولت زخم تریسترام را شفا داد و تریسترام نواختن چنگ را به او آموخت. آنها با هم مثل خواهر و برادر رفتار می کردند.
یکی از شوالیه های ایرلند به اسم سِر پالاميدس عاشق ایسولت بود. و هرچه ایسولت به او می گفت که از سر او دست بردارد، نتیجه ای نداشت و این موضوع ایسولت را خیلی پریشان کرده بود.
یک روز یک مسابقه نیزه بازی برپا شد. سرپالامیدس برای شرکت در مسابقه به آنجا رفت. او زره و سپر سیاهی داشت و بر اسب سیاهی هم سوار بود. تریسترام هم زره و سپر سفیدی تهیه کرد و بر اسب سفیدی سوار شد و با نیزه طوری به سوی سرپالامیدس هجوم آورد که شوالیه سیاهپوش از اسبش بر زمین غلتید. بعد تریسترام شمشیر به دست بالای سرش ایستاد و گفت: «از اینجا برو و دیگر مزاحم ایسولت نشو وگرنه تو را می کشم .»
تریسترام به کورن وال برگشت و درباره ایسولت و خوبیهایش با مارك شاه صحبت کرد. بعد مارک شاه گفت: «من زن ندارم. اگر با ایسولت ازدواج کنم، در نتیجه با پادشاه ایرلند دوست می شوم و دیگر جنگی بین ما روی نمی دهد و این برای مردم سرزمین من هم خوب است. تو نزد پادشاه ایرلند برو و ایسولت را برایم خواستگاری کن.»
آن وقت تریسترام به ایرلند رفت و پادشاه ایرلند در جواب خواسته او گفت: «آری! این ازدواج برای هر دو کشور خوب است.» و او ایسولت را نزد مارك شاه فرستاد.
تریسترام ایسولت را به کشتی برد و با هم به سوی کورن وال به راه افتادند. وقتی که کشتی به کورن وال رسید تریسترام گفت: «من به شهر کاملوت می روم و در آنجا کاری دارم اما هرگاه کمکی از من خواستی می آیم .»
یک روز، وقتی که ایسولت در جنگل گردش می کرد. سِرپالامیدس به زور او را به ترك اسب خود نشانيد و فرار کرد.
شوالیه دیگری که مواظبش بود به تعقیب او پرداخت. سرپالامیدس صدای پای اسب آن شوالیه را شنید، از اسبش پیاده شد تا با او جنگ کند. اما ایسولت از فرصت استفاده کرد و به میان جنگل گریخت. شب فرا می رسید و کسی نبود تا او را کمک کند. به دریاچه ای رسید. فکر کرد: «خودم را در این دریاچه می اندازم و غرق می کنم تا دست سرپالامیدس به من نرسد!»
درست در همان موقعی که ایسولت می خواست خود را به آب بیندازد، صدای پایی شنید، صدای پا از آن شوالیه ای بود که «سرآثرپ» نام داشت.
سرآثرپ ایسولت را در کنار دریاچه ديد و گفت: «اجازه می دهید کمکتان بکنم ؟ الان شب نزدیک است، شما در اینجا چه می کنید؟ »
ایسولت جواب داد: «من از دست سرپالامیدس فرار می کنم او الان سر می رسد و مرا با خود می برد. خواهش می کنم مرا از دست او رهایی دهید. »
سرآثرپ گفت: «به قلعه من بیایید. من شر او را از سر شما کم می کنم.» آنوقت، سرآثرپ ، ایسولت را به قلعه اش برد.
طولی نکشید که سرپالامیدس سوار بر اسب از جنگل بیرون رفت و به قلعه سرآثرپ رسید. دروازه قلعه را بسته ديد. فریاد زد: «دروازه را باز کنید ! » اما جوابی نیامد.
تریسترام در راه کاملوت بود که سربازی خود را به او رسانید و گفت : « سرپالامیدس ایسولت را دزدیده است!»
تریسترام بی درنگ برگشت و در جنگل به شوالیه ای برخورد که بیحال و زخمی بر زمین افتاده بود. او را به کلبه ای برد و از مرد زخمی پرسید: «شما ایسولت را ندیده اید؟ او به کجا رفت؟ »
شوالیه جواب داد: «نمی دانم کجا رفت. وقتی که من با شوالیه می جنگیدم او فرار کرد.»
تریسترام از کلبه بیرون آمد و به طرف دریاچه، در جنگل پیش رفت. جای پای یک آدم و یک اسب در کنار آب به چشمش خورد، رد پا را گرفت و رفت تا به قلعه رسید. دروازه قلعه بسته بود. در جلو آن سرپالامیدس را دید.
تا چشم سرپالامیدس به تریسترام افتاد، به او حمله کرد اما نیزه تریسترام او را از اسبش به زیر انداخت. سرپالامیدس از جا بلند شد و شمشیرش را بیرون کشید. تریسترام هم از اسبش پایین پرید و شمشیرش را کشید، و آن دو در جلو دروازه قلعه سرگرم نبرد شدند. ایسولت از پنجره قلعه سرگرم تماشای بیرون بود. ناگهان چشمش به تریسترام افتاد و دید که با سرپالاميدس دارد می جنگد. در همان موقع سرپالامیدس به زمین افتاد و تریسترام بالای سرش رفت که او را بکشد. ایسولت فریاد زد: «تریسترام او را نکش. او خیلی خوب می جنگد، او را نزد پادشاه بفرست تا شاید بتواند مفید باشد و برای کمک به دیگران بجنگد، نه برای خودش.»
آن وقت سرپالامیدس به کاملوت نزد پادشاه رفت و شوالیه خوبی برای او شد و مورد ستایش مردم قرار گرفت.
تریسترام ایسولت را نزد مارك شاه برد و خودش هم چند روزی در کورن وال ماند.
مارك شاه با خود اندیشید: «تریسترام جوان و دلاور است و ایسولت را از دست پالامیدس نجات داده است. حالا ایسولت تریسترام را دوست دارد. باید این مزاحم را از سر راه خود بردارم !»
یک روز، تریسترام در ساحل دریا کنار ایسولت نشسته بود و چنگ می نواخت و ایسولت هم نشسته بود و به نوای سحرآمیز چنگ او گوش می داد. ناگهان مارك شاه با شمشیر از پشت سر به تریسترام حمله کرد و او را کشت و جسد بی جان تریسترام جلوی پای اپسولت افتاد.
از آن پس، ایسولت روزها در کنار دریا می نشست و ساعتها به امواج آن خیره می شد. او دیگر از خواب و خوراك دست کشیده بود، و همه را ترك گفته بود. سرانجام یک روز جسد او را در همانجا که مارك شاه تریسترام را کشته بود، پیدا کردند.
جیسون در جستجوی پشم طلایی
افسانه ای از یونان
قرنها پیش، مردی که لباس برده ها را به تن داشت و بچه ای در بغل گرفته بود از کوه پلیون بالا رفت. بچه را روی علفها گذاشت و بوقش را در آورد و سه بار در آن دمید و بعد در حالی که از ترس می لرزید سرش را به اطراف چرخاند و منتظر شد.
دیری نگذشت که از میان جنگل صدای خفه سم اسبی به گوشش خورد. او وقتی که چیرون، موجود معروفی را که نیمی از بدنش به شکل انسان و نیم دیگرش به شکل اسب بود، دید ترسش بیشتر شد. این موجود وحشت آور نیزه بزرگی در دست داشت.
برده تعظیمی کرد و گفت: «آقا، مرا اربابم آیسون، حکمران پیشین لالكوس که دوست شماست، فرستاده است و خواهش دارد این بچه را که تنها پسر اوست بگیرید، و از او مراقبت کنید و او را مردی خردمند و توانا بار بیاورید. پلیاس برادر آیسون بر علیه او توطئه چیده است و او را از تخت سلطنت برکنار کرده است. از این رو آیسون برای زندگی پسرش خیلی نگران است.»
چیرون جواب داد: «بخاطر آیسون این کار را می پذیرم!» برده، بچه را در آغوش چیرون گذاشت و گفت: «اسمش جیسون است.»
سالها گذشت. جیسون مردی جوان، دانا، قوی هیکل و خوش رو شده بود. چیرون از پدرش برای او تعریف کرد و گفت که پدر او آیسون نام دارد و بعد به او اصرار کرد که به لالكوس بازگردد و پادشاهی را از عموی ستمکارش پس بگیرد، و جیسون رفت.
وقتی که جیسون به رودخانه بزرگ انينير رسید، رودخانه طغیان کرده بود. پیرزنی پیش آمد و به او گفت که او را به آن طرف رودخانه خواهد برد! جیسون خندید چون نمی دانست چطور یک پیرزن می تواند جوان قوی هیکلی را به پشتش بگیرد و از میان رودخانه بگذرد؛ اما پیرزن او را بلند کرد و روی پشت خود گذاشت و جیسون فهمید که او باید یکی از خدایان باشد. نزدیک ساحل دیگر رودخانه بودند که ناگهان یکی از کفشهای جیسون در آب افتاد و آب آن را برد. وقتی که به خشکی رسیدند پیرزن در برابر چشمهای حیرت زده جیسون ناگهان زن زیبایی شد که یک شنل زربفت به تن و یک تاج زرین بر سر داشت.
جیسون فهمید که او « هرا» زن خدای بزرگ زئوس است. هرا به جیسون قول داد که کمکش کند و آنگاه ناپدید شد.
وقتی که جیسون به شهر رسید، برحسب اتفاق در خیابان با عمویش پلیاس برخورد کرد. در این موقع جیسون بیش از یک لنگه کفش به پا نداشته.حالا بشنوید که جادوگری به پلیاس گفته بود که باید از مردی که یک لنگه
کفش به پا دارد، دوری کند و پلیاس هم این گفته جادوگر را به خاطر سپرده بود.
وقتی که جیسون در برابر عمویش ایستاد و خود را معرفی کرد، پلیاس نقشه ای در دل نداشت جز اینکه جیسون را به دست مرگ بسپارد، اما مردم که از سلطنت پلیاس ناراضی بودند و از او نفرت داشتند می گفتند: «هیچ بلایی نباید به سر جیسون پسر آیسون بیاید.» پلیاس می ترسید نقشه شریرانه اش را اجرا کند. او همیشه وانمود می کرد که به جیسون علاقه دارد و به همین خاطر دستور داد که جشنی به افتخار جیسون و پدرش برپا کنند.
او می گفت: «اگر جیسون نیرو و توانایی و دلاوریش را با به دست آوردن پشم طلایی از سرزمین کولخیس ثابت کند. پادشاه می شود.» آیسون سعی کرد پسرش را از این کار بازدارد اما کوشش او بیهوده بود. جیسون شیفته قهرمانی و کارهای دلاورانه بود و برای همین به عمویش پاسخ مثبت داد. او نمی دانست که عمویش با این کار می خواهد او را به کشتن بدهد. پیدا کردن پشم طلایی براستی کار خطرناکی بود.
جیسون به تمام یونانیان خبر داد که: «جوانان شجاعی که می خواهند بلند آوازه شوند باید در جستجوی پشم طلایی همراه من بیایند. »
پنجاه مرد جوان و نیرومند و دلاور که بیشتر آنها را خدایان فرستاده بودند به لالكوس شتافتند و به جیسون پیوستند.
خدای هرا يک کشتی ساز را که آرگوس نام داشت به کمک جیسون فرستاد، تا یک کشتی محکم و بزرگ برایش بسازد. وقتی که کار ساختن کشتی تمام شد آن را به افتخار سازنده اش آرگو خواندند و پهلوانانی که با این کشتی مسافرت می کردند به «آرگونشینان» شهرت یافتند. تقریباً از وقتی که آنها سفرشان را آغاز کردند طوفان نیز در دريا كولاك می کرد و از این رو کشتی آنها به این طرف و آن طرف رانده می شد. اما چیز دیگری هم آنها را آزار می داد و آن این بود که اصلاً باد موافق نمی وزید تا آنها بتوانند از بادبانهای کشتی شان استفاده کنند و ناگزیر بودند آنقدر پا رو بزنند تا از خستگی بیهوش شوند.
یک روز، تیفس ، یکی از پاروزنان، گفت: «اگر می توانستیم به دربای پونتوس برويم راهمان کوتاهتر می شد اما آنجا خیلی خطرناك است. تخته سنگهای بزرگ از شدت امواج سنگین به هم می خورند و اگر آرگو بخواهد از میان آن دو تخته سنگ بگذرد خرد می شود. اما در همین نزدیکی پادشاهی به نام فینئوس هست که عقلش از خدایان هم بیشتر است. او می تواند به ما بگوید که چطور خود را به سلامت از میان دو تخته سنگ بگذرانیم.»
و آن وقت قهرمانان کشتی را از حرکت بازداشتند تا فینئوس را ببینند اما افسوس، او کور شده بود و موجودات عجیبی که نیمی از بدنشان به صورت زن و نیم دیگر به صورت پرنده بود مانع از غذا خوردن او می شدند. این موجودات از طرف خدایان برای تنبيه فينئوس فرستاده شده بودند. چون او خرد و نطقش را از خدایان دزدیده بود. آنها هر لقمه غذایی را که برمی داشت از دستش می قاپیدند.
قهرمانان جانورها را فرار دادند. بعد فینئوس به آنها گفت که چطور می توانند سلامت از میان دو صخره عبور کنند و طولی نکشید که آنها به طرف کولخیس و نزد آئیتس پادشاه آنجا و مالک پشم طلایی به راه افتادند. پشم طلایی شب و روز توسط یک اژدها نگهداری می شد.
وقتی که آنها به قصر آئیتس نزدیک شدند به دوشیزه زیبایی برخوردند که « مدئا » نام داشت و دختر آئیتس بود.
او جادوگر بود و وقتی که نگاهش به جیسون، آن جوان زیبا و خوش قد و بالا و نیرومند افتاد از ته دل عاشقش شد.
جیسون و یاران پهلوانش نزد پادشاه آئين رفتند و از او پشم طلایی را خواستند اما پادشاه بر آن شد که آنها را با آزمایشهای سخت و خطرناك از بین برد. از این رو به آنها گفت که باید دو گاو آتشین نفس را آماده کار کنند و به گاوآهن ببندند و با آنها زمینی را شخم بزنند و در آن دندانهای اژدها بکارند. این دندانها به سربازهای مسلح تبدیل می شدند که البته جیسون و یارانش می بایستی آنها را از بین می بردند. بعد از اینکه جیسون از قصر بیرون آمد آئیتس رو به دخترش مدئا که کنار او ایستاده بود کرد و گفت که تمام سحر و جادویش را بر علیه جیسون و یارانش بکار ببرد، اما مدئا که جیسون را دوست داشت، دریافت که نمی تواند این رفتار شريرانه را انجام دهد
در عوض برای جیسون مرهمی درست کرد که با مالیدن آن به تنش بتواند خود را از نفسهای آتشین آن دوگاو نر محفوظ بدارد. بعلاوه این مرهم نیروی جیسون را چند برابر می کرد. او به جیسون گوشزد کرد که اگر سنگی به میان سربازهایی که از لای دندانهای اژدها بیرون می آیند بیندازد جنگ بین خود سربازها در می گیرد و او به آسانی می تواند آنها را شکست بدهد. او همچنین از دشمنی پنهانی پدرش برای جیسون صحبت کرد و از او خواست که همینکه پشم طلایی را بدست آورد به کشتی آرگو برگردد و با یارانش از کولخیس دور شود.
همه چیزها همانطور که مدئا پیش بینی کرده بود روی داد. جیسون گاوهای نر آتشین نفس را بدون اینکه صدمه ای به او بزنند رام کرد. وقتی که سربازها از دندانهای اژدها پدیدار شدند، جیسون سنگی به میان آنها انداخت و با این کار آنها را به جان هم انداخت. وقتی که سربازها سرگرم کشت و کشتار یکدیگر بودند او و دوستانش آنها را از بین بردند.
همان شب مدئا همراه جیسون به سفر خطرناك رفت. در این سفر می بایستی آنها به درخت چناری که پشم طلایی روی آن بود برسند.
وقتی که آنها به نزدیک درخت رسیدند، اژدها چنبره زد و آماده جنگ شد. مدئا به تندی یک شاخه از درخت عرعر را که به ماده مرموزی آغشته بود به چشم اژدها کشید و اژدها به خواب رفت.
جیسون پشم طلایی را از شاخه درخت برداشت و آنها با یکدیگر به سمت کشتی آرگو دویدند. اگرچه آنها پشم طلایی را به دست آورده بودند اما ماجراها و خطرهای دیگری سر راهشان بود، چون آنها می بایستی از جزیره ای که «سیرس» در آن زندگی می کرد می گذشتند. سیرس جادوگر بود و هرکس را که تسلیم زیبایی اش می شد به صورت خوك در می آورد. اما جیسون اراده کرد و به او تسلیم نشد. بعد از آن نزدیک بود به وسیله آوازهای شیرینی که سیرس می خواند کشتی شان درهم بشکند و همگیشان به دام مرگ بیفتند. و بعد از آن موج بسیار بزرگی کشتی آنها را به یک بیابان پرتاب کرد، جایی که آنها از تشنگی نزدیک بود بمیرند و ناگزیر شدند کشتی شان را به روی شانه های خسته و کوفته خود بگیرند و آن را دوباره به دریا بیندازند. خطرها و ماجراهای دیگری هم برایشان پیش آمد اما سرانجام توانستند با افتخار زیاد به سواحل یونان برسند. پلیاس عموی جیسون ناگزیر شد به قول خود عمل کند و تاج پادشاهی را به او بسپارد. جیسون هم با مدئا دختر زیبا و خوش قلب عروسی کرد و بر تخت سلطنت لالكوس تکیه زد و با مردم به داوری و داد رفتار کرد.
شوالیه های میزگرد و جام مقدس
افسانه ای از انگلستان
در زمانهای خیلی پیش که هنوز آرتورشاه پادشاه انگلستان بود ، یک روز پیرمردی که لباس سفیدی پوشیده و ریش سفیدی داشت نزد او آمد و گفت: « پادشاها، من شوالیه جوانی را با خود آورده ام . او پسر مرد بزرگی است و می تواند برای پادشاه کارهای بزرگی انجام دهد.»
آرتور شاه سرش را بلند کرد. مرد جوانی را دید که زره قرمز رنگی پوشیده و صورت زیبایی داشت. آرتورشاه که از آن همه زیبایی و رشادت خوشش آمده بود، گفت: « بسیار خوب، او نزد ما می ماند!»
پیرمرد پس از موافقت آرتورشاه مرد جوان را به طرف یک صندلی در پشت میز گرد برد. فقط شوالیه ای که به کسی بدی نکرده بود می توانست روی آن صندلی بنشیند! و اگر شوالیه ای که عمل بدی کرده بود روی آن می نشست سزایش مرگ بود. نام هر شوالیه ای جلو صندلی اش نوشته شده بود. اما جلو صندلی خطرناك اسمی نوشته نشده بود.
وقتی که پیرمرد جوان را روی صندلی خطرناك نشاند، اسمی از حروف طلایی در جلوی او قرار داد.:
– «سِرگالاهد!»
بعد، پیرمرد به جوان گفت: «اینجا بنشین.» آن وقت از تالار بیرون رفت و دیگر هرگز کسی او را ندید. آرتورشاه پرسید: «آیا کسی این جوان را می شناسد؟ این مرد کیست که بر صندلی خطرناک نشسته است و نمی ترسد؟
سِرلانسلوت گفت: «او را می شناسم. وقتی که به طرف کاملوت می آمدم به خانه راهبه ها رفتم و آنها این جوان را نزد من آوردند و گفتند: « اسمش گالاهد است. شما باید او را شوالیه میزگرد کنید.» و بعد عده زیادی از شوالیه های دیگر به گالاهد نگاه کردند و دیدند قیافه اش شبیه سرلانسلوت است.
آن وقت به یاد یکدیگر آوردند که سرلانسلوت در زمانی که خیلی جوان بود، ازدواج کرده بود، و پیش خودشان گفتند: «او پسر لانسلوت است.» اما سرلانسلوت در این باره چیزی نگفت.
شوالیه ها دور میزگرد نشسته بودند که صدای بلند وحشت انگیزی شنیدند، مثل اینکه سقف تالار فرو ریخت و ناگهان نور سفید رنگ و تابانی پدیدار شد. به بالا نگاه کردند و جام مقدس را دیدند که با پارچه سرخ رنگی پوشیده شده بود… و بعد جام ناپدید شد!
برای مدتی کسی حرفی نزد. بعد سرگالاهد سکوت را شکست و گفت: « این جام مقدس است، جامی که حضرت مسیح در شب قبل از فوتش در آن شراب نوشيد. من می دانم که اکنون این جام در این کشور است. به جست و جوی آن می روم و تا آن را پیدا نکنم باز نمی گردم.» سه شوالیه دیگر هم، همین حرف را زدند. آنها سرلانسلوت، سر بورس و سرپرسیویل بودند.
آرتورشاه از شنیدن این حرف غمگین شد و گفت: «ما با هم مانند برادر بودیم اما میزگرد ما شکسته شد. شما می روید و من دیگر شما را نمی بینم.»
آن وقت چهار شوالیه به راه افتادند. سالها جام را جست و جو کردند اما نتوانستند آن را پیدا کنند
شوالیه های دیگری هم به جست و جوی جام مقدس رفتند اما جست و جویشان نتیجه ای نداد و بعضی از آنها اصلاً برنگشتند. غروب یک روز مه آلود آرتورشاه و ملکه در تالار نشسته بودند. آرتورشاه متوجه میزگرد شد. بیشتر صندلي ها خالی بود. دلش گرفت و از روی تأسف آهی کشید که ملکه را هم غمگین کرد.
بعد از چندین سال، یک شب، سرگالاهد و سر پرسیویل و سربورس به محلی در کنار دریا رسیدند. از صخره ای که بالای آن بودند به پايين نگاه کردند، کشتی ای را دیدند. از کشتی نور فراوانی به چشم می خورد. نور، سفید رنگ بود و مثل آفتاب همه جا را روشن کرده بود. آنها فهمیدند که جام مقدس در نزدیکشان است. به دریا رفتند و به درون کشتی پا گذاشتند. در آنجا گالاهد جام را دید که بر روی میزی قرار داشت. آنها بعد از دیدن آن جام به خواب عمیقی فرو رفتند و کشتی در دریا پیش رفت و به سرزمین دیگری رسید. وقتی که بیدار شدند، سرگالاهد گفت: «ما میز را با جام از کشتی بیرون می بریم.» آن وقت میز و جام را به آن سرزمین بردند.
پادشاه آن سرزمین بر اثر بیماری سختی درگذشته بود، و مردم نمی دانستند بعد از او چه کسی را پادشاه کنند. بزرگان در تالار برای انتخاب پادشاه جدید شور و مشورت می کردند که ناگهان پیرمردی به درون تالار آمد و گفت: «جوانترین شوالیه را برای شاهی انتخاب کنید. او باید پادشاه شما شود.»
این را گفت و از تالار بیرون رفت و دیگر کسی او را در آنجا ندید. به این ترتیب سرگالاهد شاه شد
سربورس به کاملوت برگشت و سرپرسپویل به تنهایی به زندگی خودش ادامه داد، و گالاهد بر تخت شاهی نشست.
سرگالاهد مدت زیادی زنده نماند. او می گفت: «من جام مقدس را پیدا کرده ام و این بزرگترین آرزوی من است. دیگر با زندگی کاری ندارم.»
او کلیسای قشنگی ساخت و جام مقدس را در آنجا گذاشت.
مدتی پس از آن، همان پیرمرد بر او ظاهر شد و گفت: «دیگر مأموریت تو تمام شده است. خود را برای رفتن آماده کن ،»
صبح فردای آن روز، او را با چهره ای خندان در کنار جام مقدس ، مرده یافتند.
«پایان»
متن مجموعه قصه های کهن «سفید برفی و گل سرخ » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه PDF قدیمی ، چاپ 1353، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)