کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (2)

کتاب داستان سفرهای مارکوپولو: جلد 9 کتابهای طلائی برای نوجوانان

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (1).jpg

سفرهای مارکوپولو

برای کودکان و نوجوانان

مترجم: محمدرضا جعفری

چاپ اول: 1342

چاپ چهارم: 1352

مجموعه کتابهای طلائی: جلد 9

تهیه، تایپ ، فتوشاپ تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (3).jpg

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (4).jpg

به نام خدا

مارکوپولو به سال 1254 در شهر ونیز به دنیاآمد. هفتصد سال پیش، جهانگردی بسیار مشکلتر و خطرناکتر از امروز بود و اروپاییها دربارهمردمی که در گوشه های دیگر جهان زندگی می کردند اطلاعات کمی داشتند.

گاه گاهی یک کشتی که حامل ابریشم و ادویه و جواهرات عجیب و غریب بود از خاور دور به ونیز می رفت. این اجناس از کشوری به کشور دیگر حمل میشد و سالها طول می کشید تا به ونیز می رسید. دریانوردانیکه این اجناس را از آخرین بندر به ونیز می آوردند، نمی توانستند راجع به سرزمینی که ابریشمها و جواهرات از آنجا فرستاده شده بود، توضیحی بدهند.

در انبارهای شهر ونیز هزاران عدل جعبه وگونی رویهم قرارگرفته بود. مارکوپولوی کوچک که پدرش یک تاجر بود اغلب به کلمات عجیب و غریب چینی و عربی که روی گونیها و جعبه های اجناس نوشته بودند، خیره میشد و متحیر بود که این اجناس از کدام کشور دوردستی آمده اند.

پدر مارکوپولو که نیکولوپولو نام داشت، در نقطه ای به نام سوداك که در شبه جزیره کریمه واقع بود خانه ای داشت. او اغلب به آنجا می رفت تا اجناسی را که از مشرق و از یک خط سیر تجارتی بنام « راه ابریشم» به آنجا می رسید تحویل بگیرد.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (5).jpg

هنگامی که مارکو شش سال بیشتر نداشت پدرش نیکولو و عمویش مافيو به سمت سوداك به راه افتادند. مارکو در اسکله با آنها وداع کرد و با مادرش به خانه برگشت.

در آن موقع، سفر به سوداك و بازگشت از آنجا چندین هفته طول می کشید. هفته ها و ماهها گذشت و مارکو با اشتیاق تمام برای بازگشت پدر و عموی خود و سوغاتیهائی که برایش می آوردند انتظار می کشید.

ماهها به سالها رسید و خبری از آنها نشد. مارکوی کوچک حتىقیافه پدرش را از یاد برده بود. مادرش مرد و مارکو نزد سایر اقوامش رفت و با آنها زندگی کرد.

در سال ۱۲6۹ میلادی بود که روزی یک کشتی از بندر قسطنطنیه به ونیز رسید. «نیکولو» و «مافيو» روی عرشه کشتی ایستاده بودند.

در آن موقع مارکو یک پسر بچه پانزده ساله شده بود. در روزهای بعد او با هیجان و اشتیاق خاصی به داستانهائی که پدرش از کشورهای دوردست تعریف می کرد گوش میداد.

نیکولو و برادرش مافيو تمام این مدت را در سوداك نمانده بودند زیرا: وقتی مدتی از اقامتشان در سوداك گذشت با چند تاجر روسی که می گفتند در خاور دور معاملات رونق بسیار دارد، به آن سمت رفته بودند.

آنها به محلی رسیدند که در مشرق دریای خزر بود و «بخارا» نام داشت و از آنجا خواستند بازگردند. اما چون در ایران جنگ بود و راهها امنیت خود را از دست داده بود، دو تاجر ونیزی به جای بازگشت تصمیم گرفتند که با چند تاجر چینی راهشان را به سمت مشرق ادامه بدهند.

عاقبت به چین رسیدند. شهر پکن که پایتخت چین بود صدها کیلومتر با بخارا فاصله داشت و هیچ شخص اروپائی تا آن موقع به آنجا نرفته بود.

نیکولو و مافيو از طرف «قوبیلای قاآن»، خاقان چین ، به گرمی استقبال شدند. آنها زندگی مغرب زمینیها را برای خاقان تعریف می کردند و خاقان با توجه خاصی به شرح زندگی مردم دنیای غرب گوش می داد.

قوبيلاي قاآن برای اولین بار از زبان آنها راجع به مسیحیت چیزی شنید و از نیکولوپولو خواهش کرد که به ونیز برگردد و چند راهب مسیحی را با خود به چین ببرد. شاید قوبيلای قاآن می خواست مردم چین را به دین مسیح در آورد.

پس از مدتی نیکولو و مافيو خود را برای بازگشت به پکن آماده کردند. در این وقت مارکو هفده سال داشت و آنها تصمیم گرفتند او را هم با خود ببرند.

در سال ۱۲۷۱ میلادی مارکوپولو در بندر ونیز پا به عرشه یک کشتی کوچک گذاشت و سفری را آغاز کرد که سه سال و نیم طول کشید و او را یکی از مشهورترین جهانگردان عالم ساخت.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (6).jpg

 

آنها از ونیز به راه افتادند و از راه دریای مدیترانه به «عكا» رسیدند و بعد از راه خشکی به «اورشلیم» رفتند. در عکا، نیکولو ومافيو ومارکو کشیشی را ملاقات کردند که «تئوبالد» نام داشت و بعدها پاپ شد.

نیکولو با تئوبالد در باره سفر قبلی اش به چین صحبت کرد و به او گفت که قوبيلای قاآن از ایشان خواهش کرده است که چند کشیش را با خود به چین برند تا درباره مسیحیت برای او و رعایایش وعظ کنند. تئوبالد قول داد که دو راهب فداکار پیدا کند و با آنها به چین بفرستد، بعد آن دو راهب پیدا شدند و نیکولو و مافيو و مارکو خود را برای سفر طولانیشان در آسیا آماده کردند.

در کلیسای مقدس اورشلیم چراغی بود که هزارها سال بدون خاموشی نور افشانی می کرد. نیکولو آرزو داشت که مقداری از روغن آن چراغ را با خود داشته باشد. آرزوی او به زودی برآورده شد و آن گروه پنج نفری سفر خود را آغاز کردند و به بندری رسیدند که مرکز داد و ستد ادویه و پارچه های زربفت بود و معمولا سفرهای تجارتی از آنجا شروع میشد. آنها در آن بندر پا به خشکی گذاشتند و در جاده ای به طرف مشرق به راه افتادند.

در آن روزگار جاده ها مثل امروز نبود بلکه پستی و بلندی فراوان داشت و گاهی اوقات یک جاده در میان شنها امتداد می یافت و ادامه سفر در آن خیلی مشکل میشد. گاهی وقتها برای عبور از جاده ای می باید از چندین رودخانه می گذشتند، و چه بسا که جاده در یک سرازیری تند و سنگی می افتاد و به دره عمیق و خطرناکی منتهی میشد.

دو راهب از فکر سختیهای راه خیلی می ترسیدند و وقتی که به یک دسته سرباز برخوردند که می گفتند در آسیای صغیر بین لشکریان پادشاه مصرو مغولهای بیابانگرد و وحشی جنگی رخ داده، آنها را ترس برداشت و دیگر حاضر نشدند به سفرشان ادامه دهند. آنوقت سه ونیزی به تنهائی راه خود را در پیش گرفتند. گاه پیاده ، گاه با شتروگاه با قاطر مسافرت می کردند و شبها در زیر آسمان صاف و ستارگان درخشان چادر می زدند.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (9).jpg

مارکو احساس می کرد که از خانه راحتش در ونیز فاصله زیادی دارد.

او اکنون در کشوری بود که به نظرش خیلی ناآشنا می آمد. خوشبختانه مارکو هر چیزی را که میدید با دقت به خاطر می سپرد. .

یکی از مناظر غریبی که به خاطر سپرد فواره ای از نفت بود که از زمین میجوشید و مردمی که در آن نواحی بودند به او گفتند که این فواره هیچ وقت از جریان نمی ایستد. آنها نفت را برای روشن کردن چراغ و مالیدن به زخم شترها بکار می بردند.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (7).jpg

این منطقه اکنون توسعه یافته و معادن نفت باکو نام دارد که همه ساله میلیونها تن نفت از آن استخراج می شود . وقتی که نفت استخراج شد آن را به بنزین تبدیل می کنند و برای راندن اتوموبیلها و هواپیماها که امروز دنیا را تسخیر کرده اند به کار می برند.

همچنین در این سفر، مارکو داستانهای زیادی شنید که بعدها آنها را به رشته تحریر درآورد. یکی از این داستانها در باره کشتی نوح بود که به او گفته بودند هنوز این کشتی بر قله بلندی بنام آرارات که بعد از پایان توفان در آنجا توقف کرده بود دیده میشود.

سه مسافر رو به جنوب و به سمت خلیج فارس به راه افتادند و امیدوار بودند که یک کشتی پیدا کنند تا آنها را از راه هندوستان به چین ببرد و به این وسیله از دشت پهناور «گبی» و خطرهای بیشمار آن در امان باشند.

چون جاده بد بود آنها نمی توانستند در شبانه روز بیش از سی کیلومتر پیش بروند و بواسطه گرمی بیش از حد هوا مجبور بودند هر روز سه یا چهار ساعت نیز استراحت کنند.

پس از چندین روز به شهر معروف بغداد رسیدند که مارکو درباره آن گفته است: « بهترین و پهناورترین شهری است که در قسمت شرقی جهان دیده ام.»

در آن زمان بغداد به خاطر مخمل و پارچه های زربفت وگلدارش معروف بود و به همین علت بدون شک می توانست توجه تاجران ونیزی را به خود جلب کند. علاوه بر اینها بغداد شهر هارون الرشید و هزارو یک شب بود . وقتی که مارکو آن را دید، ساختمانها وگنبدها و مناره هایش که با خشتهای زیبا ساخته شده بود نظر او را گرفت. اطراف ساختمانهای این شهر را نخلستانها و باغهای زیبائی احاطه کرده بود.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (8).jpg

شهری که بعداً مارکو و پدر و عمویش عازم آن جا شدند کرمان بود. آنها بدون برخورد به مردان مسلحی که شایع بود مشغول جنگ هستند از جلگه های ایران گذشتند. همین شایعه بود که دو راهب را مجبور به بازگشت

کرد.

در حقیقت سفر آنها بسیار مطبوع و دلپذیر بود. آنها با تاجران دیگری که غلامان و نگهبانهای بسیاری همراه داشتند مسافرت می کردند. این کاروانها اغلب از شترها و مسافران زیادی تشکیل می شد. در این قسمت جهان که یاغی و راهزن فراوان بود، سفر دسته جمعی بهتر از سفری بود که در آن انسان تک و تنها باشد.

جاده ای که آنها از آن عبور می کردند همیشه در میان صحراها و یا بر فراز کوهها و پرتگاههای خطرناك نبود، بلکه از نواحی سبز و خرم نیز رد میشد و حتی در صحراها واحه هائی پر از درخت وجود داشت که مارکو در آن واحه هاگورخر شکار می کرد.

در کرمان راه به دو قسمت شد. عده ای که میخواستند از خشکی به مشرق بروند، مسیر شمال را که از افغانستان می گذشت انتخاب کردند و جمعی که راه دریائی را ترجیح می دادند، به طرف جنوب به سمت نقطه ای در کنار خلیج فارس که « هرمز» نام داشت رو آوردند.

جاده جنوبی که مسیر مارکو و پدر و عمویش بود از دهات کوهستانی و ناامن می گذشت. آنها در یک نقطه، پس از پایین رفتن از گردنه ای کهسه هزار متر ارتفاع داشت به یک دسته راهزن برخوردند. جنگی بین نگهبانهای کاروان و آن دسته راهزن درگرفت، و راهزنها آنها را شکست دادند. اما چون نزدیک قلعه حکمران آن محل بودند سربازان محلی به یاریشان آمدند و از قتل و غارت آنها جلوگیری کردند. و کاروان راه خود را به طرف هرمز ادامه داد و روز دیگر به آنجا رسید.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (10).jpg

مارکو و پدر و عمویش به بندر رفتند تا یک کشتی پیدا کنند. اما کشتی مناسبی پیدا نکردند که بتواند آنها را از راه جنوب هندوستان به چین ببرد. مارکو کشتی هائی را که در هرمز دیده بود چنین وصف کرده: « این کشتیها برای کشتیرانی و سیر و سیاحت بسیار بد و نامناسب بود. »

و طرز ساختن آنها را چنین شرح داده: «میخی در ساختمان کشتی ها به کار نرفته بود. چون چوبشان آنقدر بد و شکننده بود که اگر می خواستند میخی در آن فرو کنند مثل یک ظرف سفالی در هم می شکست. الوارها با میخهای چوبی به هم بسته شده بود و با طنابهایی که از پوست نارگیل درست شده بود آنها را به یکدیگر متصل کرده بودند. این کشتی ها بجز یک بادبان چیز دیگری نداشت و در هوای بد و توفانی اغلب در هم می شکست.»

نیکولو پیشنهاد کرد که بهتر است به کرمان بازگردند و از راه خشکی به چین بروند.

قبول این پیشنهاد برایشان سخت بود زیرا آنها می بایست دویست کیلومتر راه را طی می کردند و به کرمان باز می گشتند. علاوه بر این خاطره هوای سرد گذرگاههای کوهستانی وگرمای دشت ها و راهزنان نیز آنها را از قبول این پیشنهاد منصرف می کرد. با این همه آنها با احتیاط به کرمان بازگشتند و از آنجا دوباره راه خود را به سمت مشرق ادامه دادند.

ابتدا از محلی بنام بیابان عریان [کویر لوط] گذشتند. در این صحرا تا چشم کار می کرد شن بود و از آب و درخت خبری نبود. گرما هم خیلی شدت داشت و این شدت بقدری بود که حیوانات وحشی را هم از آنجا فراری کرده بود .

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (11).jpg

مارکو درباره این بیابان گفته: « چندین روز طول کشید تا از آن جهنم گذشتیم.»

عاقبت به بلخ رسیدند. از آنجا باز راه به چند قسمت می شد. یکی راه شمال به سمت سمرقند، دیگری راه جنوب به سمت کابل و سوم راه شمال غربی که از بخارا می گذشت. .

اما پس از صحبت با ساربانها تصمیم گرفتند که به مشرق و به سمت «کاشغر» بروند.

این راه کوتاهتر بود اما آنها می بایستی از دهکده های کوهستانی و بلندی که به « بام دنیا» معروف است می گذشتند.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (12).jpg

این سخت ترین قسمت راهی بود که آنها در طی سفر درازشان پیموده بودند. مارکو شرح سختیهایی را که برای بالا رفتن از این فلات متحمل شده بودند شرح داده، گفته است که وقتی به بالای آن رسیدند دشت وسیعی دیدند که با درخت و سبزه پوشیده شده بود، این دشت به وسیله چشمه های فراوانی آبیاری می شد و در این چشمه ها آنقدر ماهی زیاد بود که آنها توانستند ماهی صید کنند.

وقت پختن ماهیها مارکو بسیار تعجب کرد. خود او گفته: « این خیلی غیر عادی بود. وقتی که آتش درست کردیم ، گرمائی را که در قسمتهای پایینتر داشت در اینجا از دست داده بود، و غذا دیرتر پخته میشد! »

مسیر بعدی آنها در شمال، کشمیر بود که یکی از زیباترین نقاط جهان است. شهر کشمیر باغها و تاکستانهای زیبایی داشت.

بعد، منظره عوض شد و مسافران با صحرای بزرگ گبی روبرو شدند که گذشتن از آن بیش از یک ماه طول کشید.

صحرای بسیار ترسناك و نا امید کننده ای بود و در آن اثری از حیات به چشم نمی خورد. مارکوگفته است: « مسلماً در این صحراها ارواح پلیدی وجود دارند که مسافرین را در دام می اندازند و راه را از چشم آنها می پوشانند و مسافرین نمی دانند که چطور خود را نجات بدهند و آن وقت با بدبختی هر چه بیشتر از گرسنگی می میرند ! »

همچنین مارکو در صحرای گبی سرابهای عجیبی دید. وقتی که یک نفر سراب می بیند، دریاچه ها و درختها وعمارتهائی در روی شنها به نظرش می رسد واین انعکاس عمارتها و درختهایی است که در افق دوردست وجود دارد و بر اثر حرارت زیاد روبروی او منعکس می شود.

مارکو از اینکه عاقبت توانستند صحرا را پشت سر بگذارند و مزارع سبز و خرم و دره های حاصلخیز را ببینند و دوباره بین آدمها باشند خوشحال بود. طولی نکشید که این گروه مسافر به شهر چینی «کانچو» رسیدند. در آنجا بود که مارکو برای اولین بار دیوار چین را دید.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (13).jpg

این دیوار یکی از عجایب جهان است که در دو هزار سال پیش ساخته شده تا مردم چین را از خطر مردم وحشی شمال حفظ کند.

این دیوار هنوز هم پابرجاست و هزارها کیلومتر طول دارد و در میان دره ها و بالای کوهها کشیده شده و شش متر ارتفاع دارد و به قدری پهن است که دو ارابه می تواند کنار هم روی آن بایستد. بر روی این دیوارها برجهای محکمی با فاصله های کم ساخته شده بود که سربازان از آنجا جلو مهاجمین را می گرفتند.

عجیب است که مارکو، از چیزهای بسیار صحبت کرده اما به دیوار بزرگ چین کوچکترین اشاره ای نکرده.

پس از استراحت در کانچو، مسافرین ما به سوی شمال شرق حرکت کردند و وقتی که چهل روز مانده بود تا به پکن برسند، قاصدان قوبیلای قاآن به پیشبازشان آمدند.

البته در آن زمان تلفن در کار نبود، اما چینی ها ترتيب جدیدی برای بردن پیغام قرار داده بودند که به بهترین نحو اجرا می شد.

در هر سی کیلومتر، یک چاپارخانه ساخته بودند، که در آن مردانی سوار بر اسب منتظر می ایستادند و نامه مهمی را که می بایست به صدها و بلکه هزارها کیلومتر دورتر برده می شد، بدون توقف از چاپارخانه ای به چاپارخانه دیگر می بردند و این کار شباهت زیادی به یک نوع مسابقه اسب دوانی داشت. آنها برای آنکه تأخیری در کارشان پیش نیاید به يراق هر اسبی زنگوله ای بسته بودند و صدای این زنگوله ها کسانی را که چاپارخانه های بعدی سوار بر اسب انتظار می کشیدند، با خبر می کرد.

به این ترتیب قاصدان می توانستند پیام را در روز، بیش از پانصد کیلومتر پیش ببرند.

این قاصدان چهل روز پیش از رسیدن مسافران ونیزی خبر ورود آنها را به قوبیلای قاآن داده بودند.

این چهل روز برای مارکو و پدر و عمویش، با روزهای وحشتناکی که در صحرای گبی گذرانده بودند، فرق بسیار داشت. آنها از آن به بعد تحت حمایت خاقان چین بودند، و مهمانان افتخاری او شناخته می شدند و به هر جا که قدم می گذاشتند فوراً وسائل راحتی برایشان فراهم می شد.

عاقبت آنها به پکن رسیدند و یکسر به « شاندو » رفتند. شاندو قصر تابستانی خاقان بود، که یک پارچه از سنگ مرمر ساخته شده بود و دالانها و اتاق هایش با طلا تزیین گشته بود. در این وقت قوبیلای قاآن با ابهّت تمام بر تخت خود نشسته بود و درباریان که لباسهای فاخری در بر داشتند هر یک در جای مخصوصی قرار گرفته بودند و این صحنه بطرز عجیبی جلب توجه می کرد.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (14).jpg

قوبیلای قاآن تقريباً نیکولو و مافيوپولو را می شناخت. و حالا برای اولین بار بود که مارکو را می دید، مارکویی که در سالهای بعد، خدمات زیادی برای خاقان چین انجام داد.

سفر آنها از ونیز به چین، بیشتر از سه سال طول کشیده بود. چون هفته ها و ماهها در هر شهر و ایالتی که می توانستند در آن معامله ای بکنند و سودی ببرند مانده بودند.

مارکوی جوانی بیست ساله شده بود و قوبيلای قاآن با مهر و محبت فراوان از او استقبال کرد و او چند ماهی در قصر تابستانی خاقان ماند. در این مدت همیشه در تنها تفریح و ورزش خاقان که شکار بود، شرکت می کرد.

مارکوپولو در باره عجایب شکار خاقان از اتاقک بزرگی صحبت کرده است که آنرا بر پشت چهار فیل می گذاشتند و خاقان در آن می نشست و بر شکار نظارت می کرد. وگفته است: « این اتاقک بطرزی استادانه از چوب تراشیده شده بود و داخل آنرا با پارچه های زربفت و خارج آنرا با پوست شیر پوشانده بودند. »

« به هنگام شکار، پلنگها، یوز پلنگها و حتی شیرها را نیز به شکارگاه می بردند، و هزارها شکارچی و سرباز خاقان را همراهی می کردند. وقتی که چادر و خیمه می زدند، خیمه گاه شبیه به شهری پر جمعیت می شد.»

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (15).jpg

زمانی که مارکو با خاقان به پکن برگشت، پکن را « تای – دو » می گفتند.

پکن شهر عجیبی بود، که میدانی بطول ده کیلومتر را اشغال می کرد. دیوار بزرگی پیرامون آن را فراگرفته بود که دوازده دروازه و چندین برج داشت و هر دروازه آن به وسیله هزارها سرباز نگهبانی می شد. در پشت دیوارها یعنی در داخل شهر پکن، خیابانهای زیادی بود که در یک گوشه به هم متصل میشد. .

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (16).jpg

در مرکز شهر زنگ بزرگی نصب کرده بودند، که هر شب به صدا در می آمد و ضربه هائی می نواخت و بعد از ضربه سوم این زنگ دیگر کسی اجازه نداشت در خیابانها دیده شود، مگر کسانی که کارهای فوری و لازم داشتند.

قصر قوبیلای قاآن، در انتهای شهر، سر به فلک کشیده بود و پشت بامی از طلا داشت و داخل آنرا با آب طلا زینت داده بودند. در این قصر تالاری بود که میهمانی های بزرگ در آن بر پا می شد و شش هزار نفر می توانستند در آن به راحتی غذا بخورند.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (18).jpg

طولی نکشید که مارکوپولو در دربار خاقان به شغلی منصوب شد و خاقان به او توجه مخصوصی پیدا کرد. و او بعد از مدت کمی مورد اعتماد کامل خاقان قرار گرفت. به علاوه، مارکو خیلی جدی و کوشا بود، و بزودی فراگرفتن چهار زبان مهم چینی را آغاز کرد و در نتیجه از طرف خاقان شغل مهمی به وی واگذار گشت.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (19).jpg

بعد از چند سال، مارکوپولو، مارکوپولوی جوان که هنوز سی ساله هم نبود، به فرمانروایی « یان گوی» ارتقاء یافت. این موضوع به آن علت بود که خاقان با خود فکر می کرد: « یک نفر خارجی نمی تواند در چین دوست و آشنا و یار و یاوری برای خود جمع کند و نسبت به همه بی طرف خواهد بود. »

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (17).jpg

مارکوپولو مدت سه سال از طرف خاقان در « یان گوی » فرمانروایی کرد. او از میان عجایبی که در این سرزمین دیده، خیلی چیزها از جمله اسکناسهای چاپی را شرح داده است که صدها سال قبل از اینکه در اروپا به کار بیفتد در چین رایج بوده و گفته: « این اسکناسها به وسیله مهر خاقان چین و با جوهر قرمز درست شده بود و در همه این سرزمین پهناور اعتبار داشت. »

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (20).jpg

مارکوپولو پس از سه سال فرمانروایی در « یان گوی» آنقدر مورد اعتماد خاقان قرار گرفت که به ماموریتهای سری و غیره به نقاطی که بیش از چند صد کیلومتر با پکن فاصله داشت فرستاده می شد.

در یکی از این سفرها، مقصد او محلی بود که ما امروز آن را « برمه » می گوئیم و مارکو سه سال و نیم به نام نماینده خاقان در شهرهای بزرگ آن کشور با سربازان و پیشخدمتهای فراوانی که در اختیار داشت گردش کرد و در آنجا به شهرهایی که اسمهای عجیب و غریبی داشت رفت.

در یکی از این گردشها او به شهری رسید که « مین » نام داشت. او در اینجا از مقبره عجیبی تعریف کرده که از دو هرم تشکیل شده بود و گفته: « یکی از آنها با نقره و دیگر از طلائی که چندین سانتیمتر ضخامت داشت، پوشیده شده بود، بالای هر یک از دو هرم یک توپ طلائی کارگذاشته، در اطراف هر توپ زنگوله های فراوانی آویزان کرده بودند که با وزش باد به صدا در می آمد. »

مارکو در سفرهای دیگر به سمت شمال رفت. او مناطق شمالی را چنین تعریف کرده: « همه جا از برف و یخ پوشیده شده بود، و ساکنین آنجا لباسهای پوستی کلفت به تن داشتند و از شدت سرما فاصله های نزدیک را هم با سورتمه طی می کردند.»

مارکوپولو پس از هفده سال اقامت در چین مرد ثروتمندی شد. و در این موقع بود که کم کم فکر بازگشت به ونیز در او قوت می گرفت. دیگر قوبیلای قاآن هم پیر شده بود و مارکو از آنچه ممکن بود بعد از او برایش اتفاق بیفتد بیم داشت.

نیکولو و مافيو هم پیر شده بودند. آنها در چین به خواسته هایشان رسیده بودند و آرزو داشتند که بقیه عمرشان را در وطن خود بسر برند .

اما قوبیلای قاآن به این امر راضی نمی شد. تا آنکه پادشاه ایران یکی از شاهزاده خانمهای چینی را نامزد خود کرد و تصمیم گرفتند که شاهزاده خانم را از راه دریا به هرمز ببرند، و چون کسی این راه دریائی را خوب نمی شناخت، سفیرانی که برای بردن شاهزاده خانم به چین رفته بودند، از خاقان خواهش کردند که این سه ونیزی را برای راهنمائی در اختیار آنها بگذارد. به این ترتیب خاقان با عزیمت آنها از چین موافقت کرد و مارکو و نیکولو و مافيو همراه یک دسته کشتی آماده حرکت شدند. آنها در سال ۱۲۹۲ میلادی از چین به راه افتادند. مارکو در این زمان سی و هشت سال داشت. در این سفر برای آنها توقفهای زیادی پیش آمد و سفرشان بر روي هم دو سال طول کشید.

وقتی که مارکو به ایران رسید، قوبیلای قاآن درگذشت و وقتی که آنها این خبر را شنیدند تصمیم گرفتند که دیگر هرگز به چین بر نگردند.

پادشاه ایران آنها را تحت حمایت یک دسته سواره نظام به کشورشان فرستاد. مارکو در این باره گفته است: « اگر این سواره نظام ها نبودند مرگ ما از خطرهای راه حتمی بود.»

عاقبت آنها در سال ۱۲۹5 میلادی به ونیز، شهری که بیست و چهار سال پیش آن را ترك كرده بودند، رسیدند. دوری آنها از وطنشان آنقدر طول کشیده بود که دیگر کسی آنها را نمی شناخت. آنها لباس اقوام مغول و تاتار را به تن داشتند و صحبت به زبان ایتالیائی را تقریبا از یاد برده بودند. مردم و نیز داستانهائی را که آنها از عجایب دربار قوبیلای قاآن می گفتند باور نمی کردند و تاجران ونیزی به مسخره آنها را « آوارگان تنبل » لقب داده بودند.

اما مسافران ما آنطور که به نظر می آمدند، فقیر و بی چیز نبودند: یک روز در برابر کسانی که آنها را خیالباف و دروغگو می خواندند، درز و چروک لباسهای ژندشان را پاره کردند و مقدار زیادی جواهر گرانبها از لابلای آنها بیرون آوردند.

شرح سفرهای مارکوپولو چگونه نوشته شد؟ مارکوپولو عجایب و غرایبی را که می دید، یا در مغزش می سپرد و یا یادداشت می کرد تا در سالهای بعد بتواند آنها را به یک نفر دیکته کند، و آن یک نفر کلمه به کلمه برایش بنویسد و آنرا بصورت کتاب کاملی در آورد.

کتاب مصور کودکان سفرهای مارکوپولو جلد 9 کتابهای طلائی سایت ایپابفا (21).jpg

عاقبت به آرزویش رسید. این خاطرات را مردی که سه سال با او در زندان ایتالیایی ها و در یک اتاق محبوس بود، برایش نوشت. مارکو و این مرد در یک جنگ دریائی که بین ژنوا و ونیز رخ داده بود، اسیر شده بودند.

مارکوپولو پیش از اسارت، فرمانده یک دسته از نیروهای دریایی ونیز بود. او در سال ۱۲۹۹ میلادی از زندان آزاد شد و برای همیشه به وطن خود برگشت و به ماجراهایش پایان داد.

ما دیگر پیش از این چیزی از او نمی دانیم. آنچه پس از مارکوپولو برای ما مانده، همین کتاب است که مانند تصویری روشن زندگی مردم مشرق زمین را به ما نشان می دهد. و همین باعث شده است که تاریخ او را برای همیشه یکی از برجسته ترین جهانگردان جهان بشناسد.

« پایان»

متن کتاب  مصور «سفرنامه مارکوپولو» توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن شده قدیمی چاپ 1352، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.

 

(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *