داستان ریچارد شیردل

دو داستان تاریخی «ریچارد شیردل» و «دختر فداکار» برای کودکان و نوجوانان

داستان ریچارد شیردل - داستان دختر فداکار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

داستان ریچارد شیردل

از مجموعه کتاب‌های گل سرخ

مترجم: فریدون-کار
تاریخ چاپ: 1347 خورشیدی – 1969 میلادی
سازمان انتشارات جاویدان
مؤسس: محمدحسن علمی
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
توضیح ویراستار: در این داستان، نام «ریشارد» به «ریچارد» تغییر کرد.

فهرست داستان‌ها:

ریچارد شیردل

دختر فداکار

به نام خدا

ریچارد شیردل

شهر را وحشت بی‌سابقه‌ای فراگرفته بود و تمام مردم ناراحت و خشمگین بودند. ظلم و جور حاکم جدید، به حدی رسیده بود که حتی سپاهیانش هم از او دل‌خوشی نداشتند و از دستش ناراضی بودند.

فقط یک نفر مرتب در دستگاه حاکم رفت‌وآمد می‌کرد و با او همدست بود و اغلب نقشه‌های حاکم را تهیه می‌کرد. آن شخص هم مردی بود بلندقامت و بسیار بدجنس.

او مرتب برای حاکم صحبت می‌کرد و هرروز نقشه جدیدی برای نابودی دشمنان حاکم می‌کشید.

حاکم هم ذاتاً آدم بد و زشت‌خویی بود و هرکسی را که دلش می‌خواست به زندان می‌انداخت.

هیچ‌کسی قادر نبود حرفی بر ضد او بزند و حتی چند روز قبل، یکی از شجاع‌ترین جوانان شهر که پیوسته خدمات شایسته‌ای به مردم کرده بود وقتی دید می‌خواهند کسی را که بی‌گناه است اعدام کنند فریاد زد «برای چه او را می‌خواهید بکشید؟ او بی‌گناه است» و در همان لحظه به دستور پیشکار حاکم که در محل حادثه حضور داشت به‌سرعت چندین سرباز مسلح با شمشیرهای کشیده در مقابل جوان بدبخت قرار گرفتند و دریک چشم بر هم زدن دست‌هایش را از پشت سر بسته و با خود به‌طرف زندان بردند و بدون آنکه حتی فرصت بدهند تا او از خودش دفاع کند درهای آن دژ مخوف را گشودند و او را به میان تاریکی‌های زندان رها کردند.

اتفاقاً نگهبان زندان از دوستان قدیم جوان بود و به همین دلیل با او بنای مهربانی را گذاشت و قول داد که هر طور شده وسایل فرارش را فراهم نماید.

جوان شجاع که ریچارد نام داشت چند روزی را در آن زندان گذراند و البته چون نگهبان مخصوص با او خوب رفتار می‌کرد زیاد به او بد نمی‌گذشت و خیلی ناراحت نبود. ولی آن‌ها ناچار بودند دور از چشم دیگر نگهبانان با یکدیگر صحبت کنند. چون اگر سایر نگهبان‌ها می‌فهمیدند آن‌ها با یکدیگر دوست هستند جریان را به پیشگاه حاکم خبر می‌دادند و آن‌وقت ممکن بود او را به زندان دیگری ببرند و دیگر نشود نجاتش داد.

باری، چند روز بعد نگهبان به ریچارد خبر داد که به‌زودی و شاید شب همان روز کسی برای نجاتش خواهد آمد.

شب همان روز طبق وعده‌ای که نگهبان داده بود یکی از دوستان آن‌ها که در قصر بود و ظاهراً مورداطمینان حاکم بود پنهانی و موقعی که تمام ساکنین قصر حاکم به خواب رفته بودند، آهسته و بدون صدا به حرکت در آمد و در وسط اتاقی که خالی بود ایستاد و پس‌ازآنکه مطمئن شد کسی مراقبش نیست خم شد و دری کوچک را که در کف زمین قرار داشت و هیچکی از وجود آن باخبر نبود بلند کرد و به‌تندی به داخل آن رفت.

در آنجا- که با کف زمین یکسان بود- دری بود که اگر بسته می‌شد کسی نمی‌فهمید آنجا دری هست پلکانی وجود داشت که به نَقبی منتهی می‌شد و آن نقب به زندان راه داشت.

جوان مزبور پس‌ازآنکه خودش را به زندان رسانید به‌سرعت لباسش را با لباس ریچارد عوض کرد و آن‌وقت نگهبان پیر جلو آمد و به ریچارد گفت:

– ببین پسرم! تمام شهر در انتظار این هستند که کسی پیدا شود و این حاکم خائن را از میان بردارد که اگر بتوانی این کار را هم مثل دیگر کارهایت از پیش ببری و پیروز شوی، ارج و مقامی به سزا خواهی یافت و همه دعایت خواهند کرد.

ریچارد گفت: من حاضرم. حال بگویید چگونه باید وارد ماجرا بشوم.

پیرمرد پاسخ داد: تو از راه نقب وارد قصر خواهی شد و مأموریتت کشتن حاکم است. بقیه کارها خودش درست خواهد شد.

ریچارد قبول کرد و قرار شد شب‌هنگام روز بعد، ریچارد لباسش را با لباس مردی که آمده بود عوض کند و از راه نقب خارج شود و به قصر برود.

آن‌ها بدین منظور سراسر آن شب را نخوابیدند و درباره کاری که می‌خواستند انجام بدهند صحبت نمودند. بالاخره آن شب هم مثل شب‌های دیگر سپری شد و خورشید از پس کوه‌های دور سر به درآورد و جهان را با نور خود روشن ساخت و تاریکی‌ها را به یک‌سو زد.

آن روز هم طبق معمول چندین نفر به دست جلادان حاکم و به دستور پیشکارش به‌عناوین‌مختلف موردحمله قرار گرفتند و کشته شدند. کم‌کم غروب شد و شب فرارسید و چندساعتی هم از آن سپری شد. از بخت بد، آن شب حاکم و پیشکارش مشغول بازی شطرنج بودند و به همین دلیل تا نیمه‌شب بیدار ماندند.

از طرف دیگر، ریچارد و دوستش در زندان بودند و ریچارد درباره کاری که باید انجام دهند با پیرمرد نگهبان مشغول صحبت بود.

پیرمرد می‌گفت: بهتر است قدری دیگر هم صبر کنیم تا درست نیمه‌شب شود و آن‌وقت کار خود را شروع کنیم.

ولی ریچارد برای حمله و فیصله دادن کار بی‌تایی می‌کرد و دلش می‌خواست هرچه زودتر دست‌به‌کار شود.

پیرمرد هم عاقبت موافقت کرد که از همان وقت کار را آغاز کنند. ولی گفت که بهتر است من هم با تو بیایم. چون آن‌ها مرا می‌شناسند و به من کاری نخواهند داشت. لذا روز اول از دریچه بیرون می‌روم و اگر دیدم کسی در آن اطراف نیست تو را هم صدا خواهم زد.

پس جوان قبول کرد و مشعلی برداشتند و به راه افتادند. چند دقیقه بعد در مقابل پلکانی که به داخل قصر منتهی می‌شد قرار گرفتند و اول، پیرمرد شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد و آهسته در را گشود و خودش را به درون قصر رساند؛ اما هنوز درست از آن در خارج نشده بود که احساس کرد صدای پایی به گوشش می‌رسد. خواست به‌سرعت خود را به داخل نقب بیندازد اما دیگر دیر شده بود. چون چندین سرباز که پیشکار حاکم هم با آن‌ها بود به او نزدیک شدند و در مقابلش قرار گرفتند. پیرمرد فوراً بر اعصابش مسلط شد و خطاب به پیشکار حاکم گفت: شب‌به‌خیر! چطور شد ازاینجا عبورتان افتاد؟

پیشکار نگاهی پر از سوءظن به او افکند و پاسخ داد که در اینجا کاری داشتیم. ولی تو چرا به اینجا آمده‌ای؟ چون از قرار معلوم می‌بایستی هم‌اکنون بر سر پست خود باشی و از زندانی‌ها مراقبت نمائی.

پیرمرد قدری به فکر فرورفت و سپس گفت: ولی من با حاکم کاری داشتم و برای دیدن او به اینجا آمده‌ام.

پیشکار بازهم او را نگریست و سپس گفت: فعلاً که حاکم کار دارد و نمی‌تواند کسی را بپذیرد. برو صبح برای انجام کارت بیا!

این را گفت و منتظر ایستاد تا او برود. پیرمرد هم به‌ناچار به‌طرف در معمولی به راه افتاد و از قصر حاکم خارج شد و به زندان رفت.

از طرف دیگر، ریچارد وقتی دید پیرمرد او را صدا نزد، قدری گوش داد و فهمید که او گیر افتاده است. لذا از پلکان پائین آمد و خطاب به دوستش گفت:

– من می‌خواهم از در مخصوص زندان خارج شوم.

دوستش با نگرانی گفت: ولی ممکن است تو را بشناسند و نگذارند ازآنجا خارج شوی.

ولی ریچارد تصمیم خود را گرفته بود و شمشیرش را برداشت و پس از خداحافظی از دوستش درحالی‌که از اتاق خارج می‌شد گفت: فعلاً خواهم رفت تا بعد ببینم چه پیش می‌آید.

او با هیچ‌گونه خطری مواجه نشد تا توانست خودش را به درب اصلی زندان برساند و اصل خطر هم در همین‌جا بود. اگر نگهبانان او را می‌شناختند نابودی‌اش حتمی بود. او خودش را در پشت ستون‌ها مخفی می‌کرد و آهسته‌آهسته جلو می‌رفت.

حال دیگر بیش از چند قدمی با در اصلی فاصله نداشت و اگر می‌توانست از زیر طاقی آن بگذرد دیگر آزاد شده بود.

بازهم جلوتر رفت و بعد از قدری تردید به ناگاه خودش را به زیر طاق تاریکی رسانید. او دیگر نمی‌دانست که چندین چشم که متعلق به نگهبانان بود مشغول نگریستن او است و از پشت سر زیر نظرش دارند.

تازه به وسط خیابان رسیده بود که ناگهان متوجه شد چندصدای پا به دنبالش درحرکت است. به‌سرعت رویش را برگرداند و تا نگهبان را دید به‌سرعت برق، شمشیرش را از غلاف خارج ساخت و آماده حمله گردید.

نزاع سختی بین آن‌ها درگرفت. شمشیر ریچارد شیردل بالا می‌رفت و پائین می‌آمد و در هر ضربت یکی از دشمنان را از پای درمی‌آورد.

آن‌ها عده‌شان خیلی زیاد بود و به همین جهت، ریچارد سعی می‌کرد حتی‌الامکان خودش را از دست آن‌ها دربیاورد و در تاریکی شب از آن‌ها پنهان گردد و در فرصت مناسب‌تری به قصر حاکم برود و او را که مسبّب این‌همه بدبختی و ناامنی بود از میان بردارد.

به همین جهت آخرین ضربه‌اش را فرود آورد و با این ضربت، شمشیر بلند و پهنش بر روی کلاه یکی از نگهبانان اصابت کرد و کلاه را به دونیم ساخت و در سر مرد نگون‌بخت فرورفت.

ریچارد به‌سرعت شمشیر را خارج ساخت و از فرصتی که به دست آورده بود استفاده نمود و در تاریکی شب پا به فرار نهاد.

قصر حاکم درست مقابل زندان قرار داشت و ریچارد به‌طرف آنجا رفت و شروع به بالا رفتن از پله‌ها نمود؛ اما هنوز چند پله را طی نکرده بود که متوجه شد عده زیادی از سربازها به دنبالش درحرکت هستند و نمی‌دانست چه کند. آن‌ها عده‌شان خیلی زیاد بود و اگر به او می‌رسیدند بدون شک دستگیرش می‌ساختند. نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ‌چیز و هیچ راهی در آنجا وجود نداشت تا بتواند خودش را از دست آن‌ها نجات دهد. آن‌ها بیش از ده پله با او فاصله نداشتند و عن‌قریب به او می‌رسیدند؛ اما در همین وقت چشمش به تخته‌سنگی افتاد که درروی یکی از پله‌ها بود. به‌تندی به‌طرف آن رفت و با زحمت زیاد سنگ را بر سر دست گرفت و آن را محکم به‌طرف آن‌ها پرتاب کرد.

سنگ به روی مهاجمین خورد و آن‌ها را بر زمین انداخت و فریاد دشمنان را به هوا برد.

او خواست داخل قصر حاکم بشود ولی مشاهده کرد عده زیادی سرباز درحالی‌که شمشیرهای خود را بر سر دست گرفته‌اند از داخل قصر به‌طرف او می‌آیند. به‌ناچار از رفتن به داخل قصر صرف‌نظر کرد و از پله‌ها پائین آمد و نگاهی به اطراف افکند. آنجا محوطه‌ای وسیع بود و در یک‌طرف آن زندان قرار داشت و در مقابل زندان قصر حاکم و در گوشه چپ میدان، پلکانی مارپیچ و بسیار زیاد جلب نظر می‌کرد. این مکان مخصوص رفتن به بالای برجی بود که هرگاه خبری مهم در شهر می‌شد – برای آنکه تمام مردم را در را یکجا جمع کند تا آن خبر را به آن‌ها برسانند- به‌وسیله طناب بلندی که از دسته آن یک زنگ آویزان بود و تا روی زمین می‌رسید، آن زنگ را به صدا درمی‌آوردند.

باری، ریچارد شیردل پله‌های مارپیچ را در پیش گرفت و به‌سرعت شروع به بالا رفتن از آن کرد.

پله‌ها خیلی زیاد بودند ولی ممکن بود فرصتی ایجاد شود و او بتواند از دست نگهبانان حاکم که در تعقیبش بودند فرار نماید.

او بسیار چابک بود و به‌تندی تمام پله‌ها را طی کرد و خودش را به بالای برج رسانید. از بالا نگاهی به پله‌های مارپیچ انداخت و متوجه شد چند نفر از سربازان مشغول بالا آمدن از پل‌ها هستند و اگر او بخواهد در آنجا منتظر شود حتماً دستگیر خواهد شد.

او همین‌طور در مقابل زنگ بزرگ ایستاده بود و به فکر فرورفته بود. با خود می‌گفت: خدایا چه کنم … چطور از دست این حماقت، خودم را نجات بدهم …

به ناگاه راهی به نظرش رسید. بله! او می‌توانست از طناب زنگ استفاده کند و خودش را به آن بیاویزد و به‌وسیله سرخوردن، به پائین برود و خود را در گوشه‌ای پنهان نماید.

بله این فکرش بسیار خوب بود؛ چون حالا تمام نگهبانان در داخل پله‌های برج بودند و مشغول بالا آمدن از آن بودند.

به‌تندی مشغول شد و از طناب آویزان شد و دست‌هایش را شل کرد و در عرض چند لحظه به نزدیکی زمین رسیده بود.

سربازان وقتی به بالای برج رسیدند که او در وسط زمین و هوا بود و کاری از دستشان ساخته نبود. او را با حسرت نگریستند و چند نفرشان به‌طرف پل‌ها رفتند تا از آن پائین بروند ولی او خیلی زودتر از سربازها می‌توانست خودش را به روی زمین برساند. چون نصف بیشتر راه را طی کرده بود و به‌زودی به روی زمین می‌رسید.

چند دقیقه بعد کاملاً به زمین نزدیک شده بود و مشاهده کرد که شخصی در زیر طناب ایستاده و آن را به دست گرفته است و ظاهراً می‌خواهد طناب را به حرکت درآورده، زنگ را به صدا درآورد تا تمام مردم جمع بشوند.

اما جوان شجاع این فرصت را هم از او گرفت و به‌تندی همان‌طور که پائین می‌آمد برای پشت او افتاد و مرد بدبخت براثر این ضربت ناگهانی به روی زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش برخیزد.

ریچارد بلافاصله به‌طرفی رفت و در تاریکی شب به‌سرعت و باعجله از آن محل دور شد؛ به‌طوری‌که نگهبانان دیگر نتوانستند او را بیابند و مأیوس شدند.

حاکم وقتی این خبر را شنید به پیشکارش دستور داد که هرچه زودتر این جوان را دستگیر نماید.

روز بعد بنا به دستور حاکم، تمام نگهبانان به حرکت درآمدند و سراسر شهر را جستجو نمودند، اما هر چه بیشتر گشتند کمتر یافتند.

مثل آن بود که این جوان به‌کلی ناپدیدشده و یا از آن شهر رفته است.

از طرفی دیگر، حاکم چون خیلی می‌ترسید و شنیده بود و که آن جوان قصد داشته او را به قتل برساند، دستور داد اسلحه‌ای برای او درست کند که بدون آنکه از جایش برخیزد بتواند دشمن را به‌وسیله آن از پای درآورد. چند روز بعد مردی به قصر آمد و گفت که اسلحه جدیدی ساخته است و حاضر است آن را در اختیار حاکم بگذارد.

حاکم خیلی خرسند شد و اسلحه او را که عبارت از چیزی شبیه آینه بود قبول کرد و دستور داد پول زیادی به او بدهند و آن‌وقت از او خواست تا طرز استفاده از اسلحه را برایش بگوید.

مرد شروع به صحبت کرد و گفت شما می‌توانید این اسلحه را مقابل نور بگیرید و نوری را که از آن منعکس می‌شود در چشم دشمن بیندازید و مطمئن باشید که او چشمانش دیگر جایی را نخواهد دید و مغلوب شما خواهد شد.

همان روز جوان شجاع خودش را با لباس مبدّل به زندان رسانید و وارد آنجا شد و – درحالی‌که سعی می‌کرد صورتش را ازنظر آن‌ها مخفی کند – به نگهبانان که از او پرسیدند برای چه به زندان می‌رود گفت که به دستور حاکم می‌خواهد شخصی را ملاقات نماید.

سربازها دیگر حرفی نزدند و او داخل شد و یکسر به سراغ دوستانش که عبارت از آن زندانبان پیر و آن جوان شجاع – که قبلاً برای نجات او آمده بودند – رفت و به آن‌ها که خیلی از دیدار او متعجب شده بودند گفت که همان شب می‌خواهد از راه مخفی وارد قصر شود و کار حاکم را یکسره نماید.

پیرمرد بسیار خوشحال شد و مشعلی افروخت و آن را به دست جوان شجاع داد و گفت «امیدوارم در این راه موفق شوی.» جوان مشعل را گرفت و وارد راهروی زیرزمین گردید و چند دقیقه بعد، از پله‌ها شروع به بالا رفتن نمود. درحالی‌که شمشیر را به دست راست گرفته بود و مشعل را به دست چپ، یکی‌یکی آن‌ها را طی کرد تا به زیر اتاق رسید و آن مشعل را خاموش کرد و به گوشه‌ای انداخت و قدری گوش داد تا ببیند آیا صدایی از بالا به گوشش می‌رسد و آیا کسی در آن بالا هست یا نه. بعدازاینکه خوب مطمئن شد آهسته درِ کف اتاق را گشود و از آن خارج شد و شمشیرش را آماده نگه داشت و به‌طرف اتاق مخصوص حاکم به راه افتاد.

حاکم و پیشکارش مشغول صحبت و گفتگو بودند و بلندبلند می‌خندیدند و هیچ متوجه نبودند که کسی در پشت در اتاق قرار دارد و چند لحظه بعد داخل شده و به خنده‌هایشان پایان می‌دهد.

ریچارد لحظه‌ای درنگ کرد و به ناگاه با یک حرکت سریع در اتاق حاکم را گشود و داخل آن شد و به‌سرعت شمشیر را آماده نگه داشت و فریاد زد: هم‌اکنون سزای اعمال ننگینتان را خواهید دید خوک‌های کثیف …

پیشکار حاکم هم که جان اربابش را درخطر دید و می‌دانست بعد از کشته شدن او خودش هم خواهد مرد، به‌تندی شمشیر از غلاف کشیده، در مقابل جوان قرار گرفت و در همان حالی که شمشیرش را بالا می‌برد تا به او بزند گفت: خیره‌سر گستاخ، اکنون حالی‌ات می‌کنم که در قصر حاکم بزرگ جای این‌گونه اعمال نیست و…

پس جوان سخنش را قطع کرد و گفت بی‌جهت این‌قدر صحبت نکن چون به‌زودی نتیجه کار را خواهیم دید و مشاهده خواهیم کرد که چه کسی پیروز می‌شود.

در همین هنگام که آن دو مشغول نبرد بودند حاکم هم بیکار ننشست و آینه‌ای را که به او داده بودند برداشت و نور مشعل را به‌طرف آن متوجه ساخت. نور از داخل آینه منعکس شد و به چشم جوان شجاع خورد و او دیگر نتوانست جایی را ببیند و قدمی به عقب نهاد و سعی کرد خود را از مسیر نور دور کند.

چرخی خورد و در طرف مقابل قرار گرفت و به همین جهت پشت او به‌طرف آیینه شد و در عرض، صورت پیشکار مقابل نور آیینه قرار گرفت و آن مرد بدجنس به‌ناچار چشمش را بست و درست در همین لحظه شمشیر بلند و تیز ریچارد در شکم آن مرد پست فرورفت.

پیشکار حاکم ناله‌ای کرد و به زمین افتاد. جوان شجاع به‌طرف حاکم رفت و فریاد زد: حال نوبت تو است ای خرس چاق!

حاکم التماس کنان گفت: به من رحم کن و مرا نکش. هر کاری بگویی می‌کنم، هر چیز بخواهی به تو خواهم داد فقط مرا نکش، تقاضا می‌کنم.

ریچارد بانگ برآورد: خفه شو احمق. مگر تو به کسی رحم کردی که من به تو رحم نمایم و عفوت کنم؟ آیا به یاد نداری تابه‌حال چند نفر را کشته‌ای؟ تمام مردم از جور و ستم تو به تنگ آمده‌اند و خواستار مرگت می‌باشند.

حاکم خواست بازهم از نور آیینه استفاده کند ولی شمشیر ریچارد مهلت نداد و در شکمش که بسیار بزرگ بود فرورفت و او را برای همیشه نابود ساخت و شرش را از سر مردم آن شهر دور ساخت.

روز بعد، وقتی مردم این خبر را شنیدند بسیار شادمان شدند و شادی می‌کردند و همگی باهم گفتند که ریچارد باید حاکمشان شود. چون هم جوان مهربان و خوبی است و هم بسیار شجاع است! آنگاه او لباس فرماندهی بر تن کرد و به روی اسب قرار گرفت و سرتاسر شهر را طی کرد تا مردم همه او را ببینند و حاکم آینده‌شان را بشناسند.

دختر فداکار

پدر پیر در بستر بیماری افتاده و کوچک‌ترین حرکتی نمی‌توانست بکند. او از مدتی قبل تابه‌حال مریض شده بود و چون فرمانده آن شهر و آن سپاه بود تمام دکترهای شهر بر بالینش حاضر شده بودند؛ اما هیچ‌یک نتوانسته بودند او را از بستر بیماری رهایی بخشند و مرضش را درمان نمایند.

او از زمانی که در بستر افتاده بود تابه‌حال امور کشورش را در دست دو سردار جوان خویش سپرده بود و خود اغلب با دختر جوانش درد دل می‌کرد. دختر هم همیشه بر بالین پدرش بود و از او پرستاری و مراقبت می‌نمود.

روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شد و هرروز عده جدیدی پزشک برای معالجه او به دیارش می‌آمدند. ولی همگی مأیوس و درمانده آنجا را ترک می‌گفتند.

تا آنکه در یکی از روزها که همگی سپاهیان در گوشه‌ای جمع شده و جشنی بر پا نموده بودند، ناگاه مردی لاغراندام که چانه‌ای دراز و موهایی بلند داشت از راه رسید و یک‌راست به‌طرف سردار جوان که ژولیوس نام داشت رفت و تعظیمی نمود و گفت: قربان اگر اجازه بدهید فرمانده بزرگ ر ا من معالجه خواهم کرد؛ و وقتی سردار پرسید چگونه تو چنین کاری را می‌خواهی بکنی؟ پاسخ داد:

– من در یکی از کشورهای دوردست مدتی طبابت کرده‌ام و از علم پزشکی سررشته ‌دارم و قادرم با داروی معجزه‌آسایی که همراه دارم فرمانده بزرگ شما را نجات دهم.

سردار ژولیوس وقتی نام کشور دیگری را شنید به فکر فرورفت. چه او به‌خوبی می‌دانست که مدتی است یکی از کشورهای مجاور قصد حمله به آن‌ها را دارد و از وقتی‌که جنگی بزرگ بین آن‌ها روی داده است کینه فرمانده را در دل گرفته است. چون در آن جنگ فرمانده، خودش شخصاً، برادر فرمانده دشمن را در یک نبرد تن‌به‌تن به قتل رسانیده بود و ازآن‌پس بود که کینه‌ای شدید در دل فرمانده دشمن نشسته بود و هر چند وقت یک‌بار به‌نوعی سعی می‌کرد انتقام خود را بگیرد.

جوان شجاع با خود فکر می‌کرد نکند این هم حیله‌ای برای کشتن فرمانده باشد.

اما از طرف دیگر وقتی‌که سردار جوان مشغول این تفکرات بود مرد چانه دراز که خود را پزشک معرفی می‌کرد به‌طرف فرمانده و دخترش رفت و گفت: اجازه بدهید من داروی خودم را به شما بدهم تا شاید خوب شوید و از جایتان برخیزید.

فرمانده و دخترش از اینکه بالاخره کسی پیدا شده تا بتواند آن مرض را معالجه کند بسیار خوشحال شدند و مرد پزشک هم از این فرصت استفاده کرد و ظرفی را که یکی از همراهانش با خود حمل می‌کرد از او گرفت و به‌طرف فرمانده برد و آن را به دست او داد.

فرمانده به‌سرعت ظرف مزبور را که از شاخ گاومیش درست شده بود به دست گرفت و نوک آن را بر دهان گذاشت اما درست در همان لحظه و قبل از آنکه او بتواند جرعه‌ای از دارو بنوشد سردار ژولیوس به‌سرعت به جلو پرید و ظرف را از دهان فرمانده گرفت و گفت: فرمانده بزرگ شما نباید همین‌طوری این دارو را بخورید. صبر کنید اول خود این شخص که ادعا می‌کند طبیب است قدری از آن را بخورد. بعد شما آن را خواهید نوشید.

و به دنبال این حرف ظرف را به‌طرف همان شخص چانه دراز گرفت و گفت اگر تو راست می‌گویی و حیله‌ای در کارت نیست اول خودت جرعه‌ای از این شربت را بنوش.

اما مرد مزبور قدمی به عقب رفت و با دستپاچگی گفت: نه، نه، من این را نخواهم خورد و خواست فرار کند اما دو بازوی قوی جوان شجاع به حرکت در آمد و پنجه‌های نیرومندش را به زیر بغل او گرفت و با یک حرکت مرد لاغراندام و چانه دراز را از روی زمین بلند نمود و به‌طرف ظرف بزرگی که منبع آب بود و در گوشه‌ای قرار داشت رفت و به‌سرعت مرد نگون‌بخت را درون منبع آب انداخت. سپاهیان همگی به خنده افتادند و شروع به تمسخر مرد لاغراندام کردند.

لحظه‌ای بعد او درحالی‌که سراپایش خیس از آب شده و از سر و رویش آب می‌چکید از داخل آن ظرف بلند شد و به‌سرعت بیرون پرید.

سردار هم چوبی برداشت و درحالی‌که او را می‌زد به دنبالش دوید و گفت دیگر به این شهر نیایی! برو، زودتر ازاینجا برو وگرنه کشته خواهی شد.

آن بدبخت هم لنگان‌لنگان به‌طرف خارج شهر به راه افتاد و در همان حال گفت: مطمئن باشید که من بالاخره انتقام خون برادرانم را خواهم گرفت و فرمانده شما را نابود می‌کنم. مطمئن باشید.

و تازه آن‌وقت بود که سردار و دیگر یارانش فهمیدند او فرمانده شهر مجاور بوده و خودش هم برای گرفتن انتقام خون برادرش به آنجا آمده است.

از این ماجرا چند روزی گذشت و اوضاع شهر آرام شده بود و فرمانده هم براثر دارویی که پزشکی جدید به او داده بود قدری حالش بهتر شده و می‌توانست راه برود؛ اما هنوز کاملاً خوب نشده بود.

در همین ایام ناگهان مردی از افراد سپاه به‌سرعت خودش را به سردار ژولیوس رسانید و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد و عرق از سر و رویش جاری بود گفت: قربان هم‌اکنون عده زیادی از سپاهیان مرد چانه دراز در پشت دروازه‌های ما سنگر گرفته‌اند و قبل از آنکه سپاهیان ما بتوانند کاری انجام دهند با یک حمله دروازه را از جا کنده و داخل شهر شده‌اند.

ژولیوس از آن مرد پرسید آیا تو خودت آن‌ها را دیدی که داخل شهر شده‌اند و او جواب داد بله قربان و اگر شما هم مایل باشید می‌توانید بر روی برج بروید و آن‌ها را ببینید.

ژولیوس معطل نشد و به‌طرف یکی از برج‌های دیده‌بانی رفت و مشغول نگریستن خارج و داخل شهر شد.

سرباز راست می‌گفت و ژولیوس توانست عده زیادی سپاهی دشمن را ببیند که هرلحظه جلوتر می‌آمدند و در جلوی آن‌ها همان مرد چانه دراز – درحالی‌که شمشیری به دست راست و سپری در دست چپ داشت – حرکت می‌کرد.

ژولیوس از برج پائین آمده و یک‌راست به ملاقات فرمانده رفت و در چند کلمه به‌طور خلاصه جریان را برای او تعریف کرد و اجازه خواست که با عده کمی از سپاهیان خودش به جنگ آن مرد بدطینت برود.

فرمانده قبول کرد و گفت: من خودم هم در جنگ شرکت خواهم کرد.

ژولیوس خواست مانع بشود و به همین جهت گفت: ولی قربان شما هنوز مریض هستید و حالتان کاملاً خوب نشده است چطور …

فرمانده حرفش را قطع کرد و گفت:

– هیچ مانعی ندارد که من هم مثل دیگر سربازانم در جنگ شرکت کنم. چون جان من که از جان آن‌ها عزیزتر نیست. حال که آن‌ها به جنگ می‌روند من هم باید دنبالشان باشم. حال تو برو و سپاهیانت را آماده کن.

ژولیوس گفت: پس خواهش می‌کنم شما در جنگ شرکت نکنید و فقط برای دوستی وظیفه‌ای که دارید در وسط سربازان قرار بگیرید.

فرمانده قبول کرد و ژولیوس با خوشحالی به میان سربازانش رفت و در چند کلمه به‌طور خلاصه جریان را برای آن‌ها شرح داد و گفت که فرمانده هم با آن‌ها خواهد بود.

سپاهیان همگی لباس جنگی بر تن کردند و سپر و شمشیر برداشتند و آنگاه صف‌آرائی کردند و منتظر آمدن فرمانده شدند.

چند دقیقه بعد فرمانده درحالی‌که سپر و شمشیری در دست‌هایش بود آمد و در آنجا از دخترش خواست که در شهر بماند و به آنجا نرود. ولی دخترک قبول نکرد و گفت من حتماً باید به دنبال شما باشم. چون ممکن است در وسط میدان جنگ حال شما به هم بخورد و در آن صورت اگر من نباشم کسی نمی‌تواند از شما پرستاری کند.

فرمانده چاره‌ای به‌جز تسلیم ندید و به‌ناچار دستور حرکت را صادر کرد و خودش و دخترش در وسط صف سربازان – که به‌صورت مرتبی تشکیل شده بود و ژولیوس، سردار شجاع در جلو آن‌ها حرکت می‌کرد- به راه افتادند و چند لحظه بعد در مقابل دشمن قرار گرفتند و ناگهان به دستور فرمانده حمله را آغاز نمودند.

جنگ شدیدی بین دو سپاه درگرفت. شمشیرها بود که بالا و پائین می‌رفت و خونی بود که بر زمین ریخته می‌شد. ژولیوس شجاع در آن میان به دنبال مرد چانه دراز می‌گشت. ولی از او اثری نبود.

و درست در همان وقتی‌که او تمام فکر خودش را متوجه پیدا کردن آن مرد کرده بود به ناگاه احساس کرد کسی با نیزه به او نزدیک می‌شود. فوراً به خودش آمد و آماده حمله شد. این مرد یکی از افراد سپاه دشمن بود که برای نابود کردن جوان شجاع به مقابل او آمده بود.

نیزه آن مرد به‌سوی او جهید. ولی جوان شجاع به‌سرعت جاخالی کرد و با شمشیر پهنی که در دست داشت به‌سوی آن مرد حمله برد. جنگ شدیدی بین آن‌ها درگرفته بود.

حریف خیلی زرنگ بود و هر حمله‌ای را که از جانب ژولیوس می‌شد با چابکی رد می‌کرد و خودش با حمله‌ای برق‌آسا پاسخ او را می‌داد.

عاقبت در یک فرصت کوتاه، جوان شجاع بر او تاخت و با شمشیر، نیزه او را از وسط به دونیم کرد و در حمله‌ای دیگر او را بر زمین زد و شمشیرش را بالا برد؛ اما قبل از آنکه او را بکشد مرد که دارای ریشی سفید و انبوه بود ناله‌کنان گفت: مرا نکش! در عوض هر چه را بخواهی خواهم گفت. جوان از کشتن او صرف‌نظر کرد و پرسید: خوب بگو ببینم آن فرمانده شما که چانه‌ای دراز دارد کجاست و آیا در جنگ شرکت کرده است یا نه؟ پیرمرد گفت: بله! او در جنگ شرکت کرده.

سردار پرسید: پس کجاست؟ چرا من او را ندیدم. پیرمرد که زخم برداشته بود ناله‌ای کرد و گفت: او در بالای تپه‌ای نشسته و می‌خواهد…

دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد و جان سپرد. جوان شجاع از بالای سر او برخاست و به‌سرعت به اطراف نظر انداخت تا شاید او را ببیند. بالاخره موفق به دیدار او شد؛ اما فاصله آن‌ها خیلی زیاد بود و جوان می‌بایستی فاصله زیادی را طی کند تا خودش را به‌پای تپه‌ای که چانه دراز بر بالایش بود برساند.

حال بشنوید از فرمانده که با دخترش در وسط سربازان ایستاده بود؛ اما وقتی متوجه شد آن‌ها همگی در جنگ شرکت کرده‌اند دلش طاقت نیاورد و به دخترش گفت: دختر جان، تو در گوشه‌ای پناه بگیر تا من به کمک سربازانم بروم؛ اما دخترش گریه کرد و گفت: نه پدر نرو، من می‌ترسم تو آسیب ب بینی. آخر تو هنوز کاملاً خوب نشده‌ای.

پدر خنده‌ای کرد و گفت: «نه دخترم، بهتر است حرف مرا بپذیری و خودت را پنهان کنی تا من به کمک دوستانم بروم» و آن‌وقت قدمی پیش گذاشت اما درست در همین لحظه مرد چانه دراز مشغول اجرای نقشه خود برای گرفتن انتقام از قاتل برادرش بود – که کسی به‌غیراز پدر دختر یعنی فرمانده نمی‌توانست باشد.

او همان‌طور که آن سرباز پیر گفته بود بر بالای تپه‌ای نشسته بود و تیر و کمانش را بر سر دست نهاده و منتظر لحظه‌ای بود که بتواند به‌خوبی نشانه‌روی کند و فرمانده را از پای درآورد

و همان وقت که آن‌ها مشغول صحبت بودند و از سربازان دور شده بودند او موقع را مناسب دید و کمانش را کشید و تیری به‌سوی فرمانده رها کرد؛ اما دخترک فداکار به‌سرعت خودش را به جلوی پدرش انداخت و درنتیجه تیر در عوض آن‌که به پدرش اصابت کنند در سینه او فرورفت.

دخترک فداکار ناله‌ای کرد و بر روی زمین افتاد. پدرش که هنوز نمی‌توانست موقعیت را درک کند لحظه‌ای متحیّر و سرگردان این‌طرف و آن‌طرف را نگریست و ناگاه بروی زمین زانو زد و دخترش را در آغوش کشید و شروع به گریستن کرد و در همان حال گفت: «دخترم تو دیگر چرا خودت را هدف قرار دادی. آه خدای من دخترم خواهد مرد.»

دخترک ناله‌ای کرد و گفت: نه پدر! تو ناراحت نباش. این سرنوشت من بود و بعلاوه اگر من … خودم را فدا نمی‌کردم… حال بدون تو چگونه … می‌توانستم … زندگانی کنم.

دختر دیگر نتوانست حرف بزند و زندگانی را بدرود گفت و در همین وقت ژولیوس خودش را به آنجا رسانیده بود و وقتی متوجه شد مرد چانه دراز کار خودش را کرده است خیلی خشمگین شد و به‌سرعت به‌طرف تپه دوید و چند لحظه بعد در مقابل او قرار گرفت و فریاد زد: «ای نابکار! هم‌اکنون تو را خواهم کشت.» و مرد خنده‌ای کرد و گفت: ولی دیدی که من فرمانده شما را کشتم.

ژولیوس درحالی‌که شمشیرش را بالا می‌برد گفت: ای احمق تو به‌عوض آنکه فرمانده ما را هدف قرار بدهی

یگانه دخترش را کشتی و حال من برای گرفتن انتقام او به اینجا آمده‌ام و هم‌اکنون سینه‌ات را سوراخ خواهم کرد.

چانه دراز شمشیرش را محکم به روی شمشیر او زد و گفت: خواهیم دید.

صدای شمشیرهای سپاهیان که بر سر و روی یکدیگر می‌زدند از دور به گوش می‌رسید و این دو نفر هم مشغول نزاع و جنگ تن‌به‌تن بودند.

از طرفی دیگر، فرمانده وقتی متوجه شد دخترش مرده است از همه‌چیز دست کشید و آن دختر فداکار را بر روی دست بلند کرد و به طرفی به راه افتاد. او دیگر نمی‌ترسید از اینکه هدف تیری قرار گیرد و یا عده‌ای از سربازان دشمن بشناسندش و بر روی سرش بریزند و قصد جانش کنند. همچنان به جلو می‌رفت …

باری، ژولیوس و مرد چانه دراز هنوز به جنگ خود ادامه می‌دادند. ژولیوس شمشیرباز ماهری بود. ولی آن مرد هم دست‌کمی از او نداشت و هر دفعه که حمله‌ای از جانب سردار می‌شد با چابکی آن را دفع می‌کرد.

بالاخره ژولیوس از لحظه‌ای غفلت آن مرد استفاده کرد و شمشیر بلند خود را بر میان سرش فرود آورد به‌طوری‌که شمشیر، کلاه او را به دونیم کرد و وارد سرش شد و جوی خون به راه افتاد.

آنگاه ژولیوس به راه افتاد و در گوشه‌ای از شهر، فرمانده را که بر بالای سر جنازه دخترش نشسته بود و گریه می‌کرد دید. سردار بالای سر او رفت و او را دلداری داد و گفت: «خوب هرچه بوده گذشته است و دیگر نباید ناراحت باشید. چون من انتقام دخترتان را از آن مرد گرفتم و او را به سزای اعمالش رسانیدم.» او نمی‌توانست از گریه خودداری کند. ولی بالاخره حرف سردارش را پذیرفت و دستور داد دختر فداکارش را به خاک بسپرند.

نیروهای دشمن هم وقتی فهمیدند فرماندهشان کشته شده است دست از جنگ کشیدند و تسلیم شدند.

تا چندین ماه بعدازآن واقعه، تمام شهر در عزا به سر می‌بردند و دیوارها را سیاه‌پوش کرده بودند. بله همه به خاطر آن دخترک فداکار عزادار بودند و خود را در غم پدر پیرش شریک می‌دانستند.

تا مدتی بعد، داستان فداکاری دختر جوان ورد زبان بود و هر پدر و مادری که می‌خواست از فرزند مهربان و نیکونهادی یاد کند نام او را بر زبان می‌آورد و می‌گفت فرزند باید مثل او باشد.

پایان

کتاب قصه «ریچارد شیردل» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1347 ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *