کتاب داستان کودکانه وروجک و آقای نجار (17)

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر

کتاب داستان کودکانه

وروجک و آقای نجار

نویسنده: اِلیس کات
ترجمه: اسماعیل حمزه لو
نقاشی: سعید مقبول

به نام خدا

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 1

وروجک باران را خیلی دوست داشت. هر وقت باران می‌بارید، پشت پنجره می‌ایستاد و با حسرت به قطره‌های باران نگاه می‌کرد که چطور به پنجره می‌خورند و به اطراف پرت می‌شوند و یا روی شیشۀ پنجره سرسره بازی می‌کنند.

آن روز هم یک روز بارانی بود. وروجک با حسرت آهی کشید و به دوستش آقای نجار گفت: «آه، چقدر دلم می‌خواهد بپرم توی آب! این لذت‌بخش‌ترین کار دنیاست.»

استادِ نجار که اصلاً باران را دوست نداشت، به وروجک گفت: «بله، که سرما بخوری و آب دماغت راه بیفتد. نه، خیلی ممنون. من حوصله مریض داری ندارم.»

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 2

وروجک نمی‌دانست «آب دماغت راه بیفتد» یعنی چه! برای همین فوری دماغش را گرفت و گفت: «نه، دماغ من که راه نمی‌افتد. اصلاً پا ندارد که راه برود».

استاد خندید و وروجک به فکر فرورفت: «اگر او نامرئی بود نه سرما را احساس می‌کرد و نه رطوبت را و هیچ‌وقت هم آب دماغش راه نمی‌افتاد.» اما حالا او مرئی بود و سرما را احساس می‌کرد.

وروجک به آقای نجار گفت: «من توی آبی می‌پرم که تو نتوانی آن را ببینی، درنتیجه نامرئی می‌مانم. اگر تو مرا ببینی یا آبی را که در آن می‌پرم ببینی، مرئی می‌شوم؛ اما اگر مرا نبینی سرما نمی‌خورم، دماغم هم راه نمی‌افتد.»

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 3

آقای نجار یادش آمد که خودش هم در کودکی توی گودال آب می‌پریده و آب‌بازی می‌کرده است. به همین خاطر دلش می‌خواست به وروجک اجازه بدهد که آب‌بازی کند. پس به او گفت: «خوب، برو یکجایی آب‌بازی کن که تو را نبینم.»

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 4

همه‌چیز به‌خوبی پیش می‌رفت، تا اینکه یک مشتری برای آقای نجار آمد. او می‌خواست یک صندلی بخرد و همین باعث شد که حواس آقای نجار پرت شود و همان‌جایی را نگاه کند که وروجک آب‌بازی می‌کرد. چون وروجک درست روبروی دکان نجاری توی گودال آب پریده بود و آب‌بازی می‌کرد. درنتیجه وروجک مرئی شد. او با لباس‌های خیس جلوی آقای نجار ایستاده بود و خودش را تکان می‌داد.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 5

آقای نجار با مهربانی به او گفت: «وروجک، زود برو خونه و لباس‌های خیست را عوض کن.» اما وروجکِ شیطان اصلاً به نصیحت استاد توجه نکرد، دوباره پرید توی گودال آب و شروع کرد به آب‌تنی کردن.

هوا سرد شده بود. آقای نجار دوباره وروجک را نصیحت کرد که: «بچه جون از آب بیرون بیا، وگرنه سرما می‌خوری!» اما وروجک گفت: «من آدم نیستم که میگی بچه جون!» و دوباره پرید توی گودال آب. او مثل کلاغ قارقار می‌کرد، از این کار لذت می‌برد، لجبازی می‌کرد و اصلاً به حرف‌های آقای نجار توجه نمی‌کرد.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 6

بالاخره آقای نجار عصبانی شد و با فریاد به وروجک گفت: «زود برو خونه و بنشین جلوی بخاری.» وروجک که قیافۀ جدی و عصبانی استاد را می‌شناخت، ترسید و باعجله به‌طرف خانه رفت. حالا دیگر هوا خیلی سرد شده بود.

وروجک با لباس‌های خیس رفت و نشست جلوی بخاری. هوای کنار بخاری آن‌قدر گرم بود که یادش رفت لباس‌هایش را عوض کند و همین باعث شد که سرمای سختی بخورد.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 7

صبح روز بعد وروجک با ناله و زاری از خواب بیدار شد. او سرمای سختی خورده بود. کله‌اش بزرگ و عجیب شده بود. آب دماغش راه افتاده بود و دائم عطسه می‌کرد. بااین‌حال از رخت خواب بیرون آمده بود و دائم نِق می‌زد.

آقای نجار، وروجک را به رخت خوابش برد؛ اما او همین‌طور گریه و زاری می‌کرد و مثل بید به خودش می‌لرزید. آقای نجار به او گفت: «تو باید استراحت کنی تا حالت خوب شود.» اما وروجک گفت: «نه، رخت خواب چیه؟ رخت خواب خسته‌کننده است. من نمی‌توانم توی آن بخوابم. باور کن اگر توی رخت خواب بمونم، فوری می‌میرم.»

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 8

آقای نجار ناراحت و نگرانِ حال وروجک بود. ولی نمی‌توانست برای او کاری بکند. تبِ او را نمی‌توانست اندازه بگیرد، چون درجۀ اندازه‌گیری تب برای وروجک خیلی بزرگ بود. او را پیش دکتر هم نمی‌توانست ببرد، چون نامرئی بود.

آقای نجار تصمیم گرفت یک قرص سرماخوردگی به وروجک بدهد؛ اما هر چه تلاش کرد نتوانست. چون وروجک مرتب دست‌وپا می‌زد و قرص را از دهانش بیرون می‌انداخت. حالا دیگر تب و لرز او بیشتر شده بود و دائم دندان‌هایش به هم می‌خورد.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 9

استاد نجار مجبور شد به دکتر تلفن بزند، شاید دکتر بتواند به او کمک کند. استاد برای دکتر توضیح داد که یک بیمار کوچولو در منزل دارد، تب او را نمی‌تواند اندازه بگیرد و مهم‌تر اینکه این بیمار کوچولو نامرئی هم هست.

دکتر از حرف‌های استاد نجار تعجب کرد و پیش خودش گفت: «شاید استاد تب دارد و هذیان می‌گوید.» بنابراین تصمیم گرفت به منزل او برود. سپس به استاد گفت: «پاهای بیمار را ببندید تا از لرزش آن کم شود.» بعد راه افتاد تا به دیدن بیمار برود.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 10

آقای نجار یک‌ تکه از دستمال جیبی خود را پاره و آن را با آب خیس کرد. او می‌خواست پاهای وروجک را ببندد؛ اما فکر این را نکرده بود که چطور این کار را بکند. هر چه تلاش کرد نتوانست، چون وروجک دست‌وپا می‌زد و نمی‌گذاشت آقای نجار پاهای او را ببندد.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 11

آقای نجار به خودش گفت: «اگر سه تا دست داشتم، شاید می‌توانستم پاهای وروجک را ببندم.» اما او دو تا دست بیشتر نداشت. پس وروجک را بغل کرد، داخل تخت خوابش گذاشت، یک پتوی کوچک روی او انداخت و با یک طناب او را محکم به تخت خواب بست. با این وضعیت، وروجک دیگر نمی‌توانست فرار کند.

در همین وقت زنگ در به صدا درآمد. استاد به‌طرف در رفت و آن را باز کرد. دکتر وارد شد و با تعجب به تخت خواب کوچک و عجیبی که در دست استاد بود نگاه کرد. استاد با ناراحتی گفت: «همینه! مریضی که گفتم همینه!» دکتر با تعجب گفت: «کی؟» استاد گفت: «همین دیگه! همین بیمار!»

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 12

استاد که تعجب دکتر را دید با خودش فکر کرد: «بهتر است تا اوضاع بدتر نشده، دیگر حرفی نزنم، شاید دکتر ازاینجا برود.» آنگاه به دکتر گفت: «من به استراحت احتیاج دارم. بهتر است زودتر به تخت خواب بروم.»

دکتر گفت: «بله، بهتر است شما استراحت کنید.» بعد طناب را از تخت خواب باز کرد، آن را روی میز گذاشت و به استاد گفت: «البته بهتر است یک آمپول به شما بزنم تا حالتان زودتر خوب شود.»

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 13

آقای نجار از آمپول می‌ترسید؛ اما مجبور شد به دکتر اجازه بدهد تا به او آمپول بزند. آمپول کم‌کم اثر می‌کرد و نجار پیر آرام‌آرام به خواب می‌رفت. آقای نجار با چشم‌های خواب‌آلود وروجک را دید که با صورت رنگ‌پریده روی زمین نشسته و با حالت اعتراض او را نگاه می‌کند.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 14

وروجک از جا پرید و به آقای نجار گفت: «چی شد؟ دماغت راه افتاد؟» بعد دماغ خودش را گرفت. ولی استاد دیگر حوصلۀ حرف‌های وروجک را نداشت و به او اهمیتی نمی‌داد.

وروجک می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد. او می‌خواست در رخت خواب گرم آقای نجار بخوابد، بنابراین از او پرسید: «رخت خواب تو سرد است؟» آقای نجار گفت: «اتفاقاً خیلی هم گرم است و اگر تو یک قرص سرماخوردگی بخوری اجازه می‌دهم در رختخواب من بخوابی و استراحت کنی.»

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 15

وروجک که دید چاره‌ای ندارد قبول کرد و خیلی فوری قرص سرماخوردگی را بلعید و دوید و رفت زیر پتوی آقای نجار و خیلی زود هر دو به خواب رفتند.

صبح روز بعد هر دو احساس خستگی می‌کردند. استاد به خاطر آمپول و وروجک به خاطر تب و سرماخوردگی؛ اما خدا را شکر که مشکلِ وروجک فقط یک سرماخوردگی ساده بود. او مجبور بود چند روزی را با دماغ بزرگ و قرمز زندگی کند.

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر 16

البته وروجک زیاد هم ناراحت نبود. چون فهمید که نباید در هوای سرد آب‌تنی کند. آقای نجار هم به او گفت: «باید در فصل تابستان آب‌تنی کنی تا هم لذت ببری و هم سرما نخوری!»

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32594

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *