داستان کودکانه:
روز خیلیخیلی خوب
اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت:
نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه!

نیکولاس بیدار شد و با لبخند گفت:
صبحبهخیر مامان! صبحبهخیر پرندههای قشنگ!

بابای نیکولاس گفت:
امروز، روز خیلیخیلی قشنگیه! به نظر من بیایید همهمون بریم پیکنیک لب رودخونه!

نیکولاس گفت:
من میتونم از دوستم جیکوب دعوت کنم که بیاد؟!

آقا الاغه گفت:
منم پیکنیک خیلی دوست دارم! یادتون نره منم ببرید!
خانم سگه گفت:
منم دوست دارم بیام پیکنیک!

پرندهها گفتن:
باید بیایید دنبال ما!! زود باشید!

جیکوب با آقا الاغه و خانم سگه راه افتادن دنبال پرندهها!

نیکولاس هم با مامان و بابا و خواهرش شروع کردن به راه رفتن!

نیکولاس گفت:
کی میاد تا اون درخت مسابقهی دو بدیم؟!

همه به سمت درخت دویدن! اما آقا الاغه زودتر از همه رسید!

آقا الاغه گفت:
من بردم من بردم!
نیکولاس گفت:
قبول نیست! تو چهارتا پا داری!

نیکولاس گفت:
ببینید من میتونم چیکار کنم!!

جیکوب گفت:
شرط میبندم که نمیتونی این کارو بکنی!

مامان که یک جای خوب پیدا کرده بود، گفت:
همینجا خوبه! اینجا بهترین جا برای پیکنیکه!

بابا گفت:
رودخونه امروز قشنگ و آرومه!

جیکوب گفت:
کی با من تا دم رودخونه مسابقه میده؟!

همه باهم پریدن توی آب رودخونه و حسابی آبتنی کردن و بلندبلند خندیدن!!

مامان گفت:
بچهها! زود باشید بیایید غذا بخورید!

همه رفتن و میوه و ساندویچ خوشمزه خوردن!

مامان گفت:
وقتشه که بریم خونه!
جیکوب به خونهشون برگشت! همه با اون خداحافظی کردن!

نیکولاس هم به خونهشون برگشت!

جیکوب که حسابی خسته بود، رفت توی تختش و خوابید و رؤیاهای شیرین دید!

Courtesy of mooshima.com