داستان کودکانه
درخت اسرارآمیز
هشدار: این داستان ممکن است برای کودکان، کمی ترسناک باشد.
به نام خدا
وقتیکه تامی چشمهایش را بهآرامی باز کرد و از پنجرهی اتاقخوابش به بیرون نگاه کرد، دید یک درخت بلوط بسیار بزرگ در آنجا سبز شده که قبلاً آنجا نبود. چون اگر این درخت قبلاً آنجا بود، تامی آن را دیده بود و حتماً از آن بالا رفته بود. چون تامی عاشق بالا رفتن از درخت بود.
تامی درحالیکه با تعجب و ناباوری به درخت زل زده بود، با خودش گفت: «نه، من مطمئنم که این درخت دیروز اینجا نبود.» آن درخت، با آن شاخههای بلند و کلفت، برای بالا رفتن، عالی بود. تامی داشت در مورد آن درخت فکر میکرد که ناگهان تصمیم گرفت بهجای فکر کردن، از آن بالا برود.
لباسهایش را پوشید و به سمت درخت دوید تا از نزدیک، درخت را ببیند. آن درخت، شبیه بقیهی درختهای تنومند بلوط بود؛ شاخههای پهن و برگهای سبز و گردی داشت و پوست آن مثل همهی درختهای بلوط، ضخیم و زبر بود.
تامی دیگر نمیتوانست بیش از این طاقت بیاورد. از پایینترین شاخهی درخت مشغول بالا رفتن شد. بالا رفتن از درخت خیلی آسان بود؛ چون شاخههای متعدد و نزدیک به هم، روی تنهی آن قرار داشت. پس از مدت کوتاهی، او تقریباً وسط چتری از برگهای سبز قرار داشت، بهطوریکه دیگر نمیتوانست زمین را از آن بالا ببیند. تامی احساس کرد که محیط اطرافش کمی غیرعادی است، زیرا شاخههای زیر پایش آنقدر کلفت شده بودند که او میتوانست بهراحتی روی آنها بایستد و به هر طرف که میخواهد، برود. شاخههای اطرافش هم هرکدام شبیه تنهی یک درخت شده بودند. تامی کمکم متوجه شد که او دیگر از درخت بالا نمیرود، بلکه مشغول راه رفتن در جنگلی پر از درخت است.
تامی این فضا را اصلاً دوست نداشت. پس تصمیم گرفت که از درخت پایین بیاید؛ اما چه جوری؟! اطرافش پر از درخت بود و تنها راهی که در آن دوروبر وجود داشت، به عمق جنگل میرفت. تامی نمیدانست که چه طور وارد این جنگل شده است. او درحالیکه هنوز صبحانهاش را نخورده بود، در جنگل گم شده بود.
اوضاع داشت از این هم بدتر میشد؛ زیرا هوا رو به تاریکی میرفت. ناگهان صدایی به گوش تامی رسید که میگفت: «عجله کن! این طرف!» تامی خیلی ترسیده بود، اما وقتی فهمید که آن صدا، صدای یک سنجاب است، خیلی بیشتر ترسید. تامی بیاختیار گفت: «مگر تو میتوانی حرف بزنی؟»
سنجاب در جوابش گفت: «البته که میتوانم. حرف بزنم! حالا به حرفهایم گوش کن. خطر بزرگی تو را تهدید میکند. ما زمان زیادی برای نجات تو از چنگ جادوگر خبیث جنگل نداریم.»
سنجاب بهسرعت برای تامی توضیح داد که از گذشتههای دور، این جنگل نفرینشده است. حاکم جنگل، جادوگر خبیثی است که معمولاً آدمها را با ظاهر کردن یک درخت بر روی زمین، به سرزمین خود میکشاند. هر کس که از درخت بالا بیاید و وارد جنگل شود، دیگر نمیتواند ازآنجا فرار کند.
تامی پرسید: «اما چرا جادوگر آدمها را به جنگل میکشاند؟»
سنجاب جواب داد: «برای آنکه آنها را به کود تبدیل کند تا درختان جنگل او بهتر رشد کنند.»
تامی اگرچه نمیدانست که کود چه مادهای است، ولی فکر کرد که حتماً مادهای بدبو و تهوعآور است.
سنجاب به او گفت: «ناراحت نباش! برای فرار تو ازاینجا راهی وجود دارد؛ اما باید عجله کنیم، چون با تاریک شدن هوا جادوگر از خواب بیدار میشود و بوی خون انسان را احساس میکند و تو را اسیر میکند.» سنجاب با گفتن این حرفها، پرید روی نزدیکترین درخت و گفت: «دنبالم بیا!»
تامی هم دنبال سنجاب از درختها بالا میرفت. همینطور که مشغول بالا رفتن از درختها بودند تامی گفت: «کجا میرویم؟»
سنجاب درحالیکه از درختی به درخت دیگر میبرید، جواب داد: «بالای بلندترین درختِ جنگل میرویم.»
تامی پرسید: «چرا؟»
سنجاب گفت: «چون این تنها راه فرار است. بعد خودت میفهمی.»
سرانجام آنها به بلندترین درخت جنگل رسیدند. آنها از آن بالا چیزی جز درخت نمیدیدند. تامی نگاهی به آسمان انداخت. بالاخره موفق شد غروب خورشید را ببیند. او همچنین متوجه موضوع عجیبی شد. تمام برگهای قسمت بالای بلندترین درخت، بسیار بزرگ بودند.
در این هنگام سنجاب گفت: «عجله کن! دیر میشود. روی این برگ بنشین و آن را محکم بگیر.»
تامی روی برگ بزرگی نشست. سپس سنجاب، سوت مخصوص خود را زد و در یکچشم به هم زدن صدها سنجاب به آنها پیوستند. همگی با تلاش زیاد مشغول کشیدن ساقهای که برگ به آن تعلق داشت شدند تا بالاخره ساقه به عقب خم شد. بعد، آنها ساقه را ول کردند. ساقه، بومبی رها شد. تامی و برگ نیز به هوا پرتاب شدند. آنقدر بالا رفتند تا بالاخره از جنگل بیرون رفتند و آرامآرام به سمت زمین پایین آمدند و تالاپی افتادند روی زمین.
تامی وقتی چشمهایش را باز کرد، در اتاقخوابش بود. بهطرف پنجره دوید و بیرون را نگاه کرد. اثری از درخت اسرارآمیز نبود. همانطور که سریع به وجود آمده بود، بهسرعت نیز ناپدید شد. شاید هم اصلاً در آنجا نبود و تامی همه اینها را در خواب دیده بود. شما چه فکر میکنید؟
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)