داستان کودکانه
بُنتی و شیشۀ شکلات
به نام خدا
یک روز عید، بُنتی همراه مادرش به خانهی زن ثروتمندی رفت. این زن ثروتمند دوست مادرش بود. بعد از سلام، دو زن همدیگر را بغل کردند و با روبوسی، عید را به هم تبریک گفتند. بُنتی هم خم شد و تبریک گفت. زن ثروتمند هم از او خیلی تعریف کرد.
خانم صاحبخانه شیشه شکلات را کنار بُنتی گذاشت و گفت: عزیزم هرچقدر شکلات میخواهی بردار.
چشمهای بُنتی از خوشحالی برقی زد. بُنتی دستش را داخل شیشه شکلات کرد و مشتش را پر از شکلاتهای خوشمزه کرد.
مشت پر از شکلات، بزرگتر از دهانهی شیشۀ شکلات شده بود. برای همین بُنتی هر چه کرد، نتوانست دستش را از شیشه بیرون بیاورد. بُنتی شیشۀ شکلات را به چپ و راست میچرخاند و هر چه کرد نتوانست موفق شود. هر دو زن به بُنتی و شیشه شکلاتها خیره شده بودند.
ناگهان مادرش گفت: بُنتی، کار احمقانه نکن. مشتت را باز کن و کمی از شکلاتها را در شیشه بریز. اگر تو از چند شکلات صرفنظر کنی، دستت بهراحتی بیرون میآید.
بُنتی هم به حرف مادرش گوش کرد و دستش را از شیشۀ شکلات درآورد و نفس راحتی کشید.
نتیجهگیری:
در زندگی همیشه سعی کنید طمعکار نباشید.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)