تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کاور-داستان-کوتاه-یک-داستان-خوب-اجتماعی-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه: ” یک داستان خوب اجتماعی ” / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” یک داستان خوب اجتماعی “

داستانِ نوشتنِ یک داستان

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

نویسنده تصمیم گرفته بود یک داستان اجتماعی بنویسد. بدین منظور پس از صرف غذا که یک بشقاب کوفته بود و یک نان و یک فلفل سبز به‌اضافه نصف پیاز به اتاقش رفت. نویسنده علاقه‌مند‌است که پیاز را با مشت بشکند.

آقای نویسنده پنهان از چشم مادرش که مذهبی است، که گوش‌به‌زنگ کمترین حرکت ناشایست پسر نان بیارش است تا او را ناچار کند زن بگیرد و سامانی پیدا کند، چند قطره آب‌لیمو و یک‌تکه یخ در لیوانی ریخت، و آهسته از پله‌ها بالا رفت؛ و شیشه عرق را که پشت آثار چاپ‌شده‌اش بود برداشت. این نوشته‌ها اگرچه می‌توانند سند قاطع ضداجتماعی بودن نویسنده باشند به‌دقت از مجلات وزین کشور چیده شده‌اند.

نویسنده رختخوابش را انداخت و یک دسته کاغذ و یک خودکار جلوش گذاشت و دراز کشید… البته عرق را فراموش نکرد و نیز فراموش نکرد که داستانش باید کوتاه باشد؛ زیرا که یک خودکار بیشتر نداشت که تا نیمه خالی بود. ته بطری هم فقط به‌اندازه یک شب عرق داشت.

شروع داستان باید از کجا باشد؟ آقای نویسنده یک جرعه نوشید:

پیرمرد افلیجی روی پله‌های ایوان نشسته است. چوب‌های زیر بغلش روی سنگ ایوان است و زنش که لچک سفید دارد و چند تار موی سفید… نویسنده فکر می‌کند سیاه بهتر است و لچک سیاه می‌شود و چند تار موی سفید روی پیشانی پیرزن می‌ریزد. خانه قدیمی است. از همان خانه‌ها که شیشه‌های رنگی دارند و یک حوض و یک آفتابه مسی و حتماً چاه.

نویسنده می‌داند که این‌ها بالأخره به کجا می‌انجامد. باز می‌گویند: «آخرِ داستانت ناامیدکننده است.» باز می‌گویند: «تو همه‌اش…» برای همین حرف‌ها هم شده نویسنده یک جرعه می‌خورد.

سبیل، مسلم است که آدم داستان یک داستان اجتماعی باید سبیل داشته باشد؛ سبیل سیاه، سبیل پرتوپ، سبیلی که به آدم وقار بدهد، سبیلی که آبخورهایش لب پایین را هم بپوشاند و گاهی بتوان نوک آن را جوید، و احیاناً… نویسنده انتخاب می‌کند و آدم داستان دم در ایستاده است و، دست به چهارچوب با زیر پیراهن رکابی و زیر شلوار راه‌راه، دارد بحث می‌کند. با کی؟ مهم نیست؛ اما حتی آدم‌های سبیل دار پدر و مادر می‌خواهند؛ و نویسنده انتخاب می‌کند. پیرزن ژاکت می‌بافد و پیرمرد افلیج می‌داند که پسرش دم در است و حتی می‌تواند صدایش را بشنود. پس دیگر وجود چاه خطرناک نیست، آن دهانه سیاه نمی‌تواند نویسنده را ناچار کند مرد افلیج را به‌طرف آن بکشاند، که پیرمرد افلیج تا دم چاه برود و نگاه کند به آن پایین، به آن سیاهی، و احیاناً گوش بدهد به انعکاس صدایی، صدای افتادن چوب‌های زیر بغل که به دیواره‌ها می‌خورند و بعد… بعد؟

آقای منزه دارد بحث می‌کند؛ و آنچه برای نویسنده مهم است صدای محکم و قاطع اوست که از هشتی نمور و دالان تاریک و دراز می‌گذرد و از زیر برق آفتاب، و به گوش پیرمرد افلیج می‌رسد. پیرمرد سیگار می‌کشد و یا نمی‌کشد، اما به در آشپزخانه نگاه می‌کند. در آشپزخانه بسته است. روی هر لنگه در یک ترنج کنده کاری شده است. پیرمرد به فرورفتگی لنگه در دست راستی نگاه می‌کنند. بالای سردر، یک پنجره مشبک است با شیشه‌های رنگی. به در قفل زده‌اند. پشت در، چاه است، با آن دهانه سیاه و آب ته آن که اگر سنگریزه‌ای در آن بیفتد موج برمی‌دارد و اگر چوب زیر بغل، یا آدمی، صدا می‌کند.

پیرزن ژاکت می‌بافد، یک ژاکت سیاه برای پسرش که با زیر پیراهن و زیر شلوار راه‌راه در آستانه در خانه ایستاده است و با کسی حرف می‌زند. پیرزن نخ را دور میله می‌پیچاند. کلاف کرک که تکان خورد ماتش می‌برد و به حوض نگاه می‌کند و به آب سبزی که، بی‌هیچ موجی، در ته آن هست. حوض ماهی ندارد. ظرف‌های ظهر و حتی استکان‌نعلبکی‌های صبح هنوز روی لب حوض، نشُسته، مانده است.

خانه قدیمی است. سه اتاق دارد. جلو درگاه یکی از اتاق‌ها، که حتماً درهای کشویی دارد، پرده‌ای از متقال آویخته‌اند با دو قرقره و نخی که می‌توان پرده را بالا کشید. نویسنده هنوز نمی‌داند توی اتاق باید قالی پهن کند یا گلیم؛ اما روی بخاری یک ساعت می‌گذارد؛ و عکس داستایفسکی را به دیوار بالای بخاری میخکوب می‌کند. وجود یا عدم کتاب روی طاقچه اتاق هیچ کمکی به شناخت آدم‌های داستان نویسنده نمی‌کند؛ اما نویسنده حاضر می‌شود که چند تاقچه را پر کند. با چه کتاب‌هایی؟ این هم مهم نیست. کف اتاق پشت ایوان را دو قالی فرش کرده است. آن بالا، طرف چپ، رختخواب‌ها هست که رویشان یک پتو انداخته‌اند. روی تاقچه چیزی نیست؛ اما روی رف‌ها… نویسنده بد نمی‌داند که یک کاسه چینی گل‌وبوته دار که گل‌هایش سرخ باشد و برگ‌هایش سبز روی رف روبه‌رو بگذارد و احیاناً یک…

آقای منزه هنوز بحث می‌کند؛ اما صدایش را پایین آورده است تا نویسنده، یا پیرمرد افلیج، نشنود. هشتی تاریک است و از آن‌طرف هشتی یک راه‌پله هست که به بالا می‌رود، به یک مهتابی بی‌نرده و اتاقی که درهایش بسته است و پرده‌هایش کشیده. از پشت درها و پرده‌ها صدای پچ‌پچ یک زن و یک دختر شنیده می‌شود. زن پیر است و موسفید. نویسنده تصمیم می‌گیرد که زن، خواهر پیرمرد افلیج باشد و دختر هم زیبا نباشد، یعنی موهایش کوتاه باشد و شانه نکرده و گوشه چشم‌هایش قی نشسته باشد؛ و لحاف را تا روی سینه‌اش کشیده باشد. عمه خانم می‌گوید:

– بلند شو، جانم، یه کمی توی مهتابی قدم بزن، نمیدونی چه آفتابی شده.

دختر می‌گوید… و یا حرفی نمی‌زند و لحاف را می‌کشد روی صورتش و صدای هق‌هقش بلند می‌شود. صدای آقای منزه تا اتاق آن‌ها و حتی تا ایوان می‌آید:

– عشق مسخره است، جانم. تا وقتی‌که جامعه ما در فلاکت به سر می‌برد ما باید از توجه به نفسانیات چشم بپوشیم. فکر نکنی من با هماغوشی و این حرف‌ها مخالفم. نه، بغل یک زن خوابیدن مثل آب خوردن از یک لیوان است؛ اما آخر ما مسئولیم. باید به کارهای اساسی پرداخت. باید همه‌چیز را در راه…

نویسنده نمی‌خواهد بشنود و فقط برای آنکه ادامه گفتگوی آن‌ها را به نحوی تفهیم کند می‌رود عکس داستایفسکی را پاره می‌کند و به‌جای آن عکس ماکسیم گورکی را به دیوار بالای تاقچه میخکوب می‌کند، و یک جرعه دیگر می‌خورد. آقای منزه می‌گوید:

– مثلاً ببین، دخترعمه‌ام عاشق من است. باور کن. حتی دیشب وقتی تب داشت به زبان آورد. نگو که حتماً خودش را به مریضی زده است، یا این کارها نقشه پدر و مادر من است یا حتی عمه‌ام. درست‌وحسابی چهل درجه تب داشت. پیشانی‌اش آن‌قدر داغ بود که من دستم را پس کشیدم؛ اما من چه‌کار کردم؟ فقط خندیدم. بله خندیدم. عشق مسخره است، آن‌هم وقتی‌که…

طرف، هر کس که می‌خواهد باشد، می‌گوید:

– اما بالاخره این صاحب‌مرده را..

و اشاره می‌کند و می‌خندد.

– هان، آسان است. باید راهی برایش پیدا کرد. به نظر من جلق کار خوبی نیست. آدم را ایدئالیست بار می‌آورد. با زن‌های شوهردار؟ خوب، ما باید نمونه باشیم، برای اینکه چشم مردم به ماست. (آقای منزه دست می‌کشد به سبیلش.) می‌ماند فاحشه. بهترین راه، راه داشتن با یک فاحشه است، یک فاحشه. هفته‌ای یک‌مرتبه و خلاص. زیاده‌روی خوب نیست، آدم را معتاد می‌کند، به زن و تنعم. ما باید از حالا به سختی‌ها عادت کنیم.

آقای منزه با دخترعمه‌اش پنج سال اختلاف سن دارد. باهم همبازی بوده‌اند، حتی وقتی کوچک بودند (چند بار؟ باز مهم نیست.) لخت توی حوض شنا کرده‌اند؛ و بااینکه حالا دخترک پستان‌هایش درشت شده است و گردنش هم سفید است و یک خال هم روی گونه‌اش دارد، هیچ‌وقت نشده است که توی دالان یا کنار چاه یکدیگر را در آغوش بکشند. آقای منزه به منیره خانم کتاب می‌دهد و بعد احیاناً روی ‌همان مهتابی می‌نشینند و بحث می‌کنند. حتی «چه باید کرد؟» را صفحه به صفحه باهم خوانده‌اند؛ و حالا دختر «چه باید کرد؟» را زیر بالشش گذاشته است و ناله می‌کند و نمی‌داند چه باید بکند. وقتی کتاب را می‌خواندند دخترک مخالف بود که یک زن و شوهر در دو اتاق، جدا از هم، زندگی کنند؛ اما آقای منزه استدلال کرد و حتی چند صفحه کتاب را دوباره برایش خواند تا توانست منیره خانم را قانع کند؛ اما یک‌دفعه منیره خانم گفت:

– ما که دو تا اتاق نداریم، فقط همین یکی است. آن اتاق شما هم که تاقش نم پس می‌دهد.

آقای منزه گفت:

– باید به حقایق توجه داشت. تا انسان تأمینی پیدا نکند نباید به ازدواج و این حرف‌ها تن در بدهد… اگر مرا فردا، یا پس‌فردا..

منیره خانم گریه کرد و گفت:

– من تاب دوری شما را ندارم.

آقای منزه به سبیلش دست کشید و از همان‌جا نیمرخش را در آینه‌ای که در جرز دیوار کار گذاشته بودند نگاه کرد. سبیلش پرپشت بود. سیاه بود. آبخورها لب پایینی‌اش را پوشانده بود.

آقای نویسنده با یک فاحشه آشناست. حتی بعضی نوشته‌هایش را برای او خوانده است؛ اما دلبر فقط می‌نشیند و با چشم‌های گشوده از تعجبش نگاه می‌کند؛ و بعد می‌خندد، بلند. موهای سیاه و افشانش را روی شانه‌هایش می‌ریزد؛ و گاهی بلند می‌شود و می‌رقصد. البته نویسنده ضرب می‌گیرد، آن‌هم با پشت سینی چای، و دلبر هم می‌رقصد، با یک زیر پیراهن سیاه که حاشیه دامنش یک نوار تور سفید دارد و روی نوک پستان‌هایش دو گل سرخ تکه‌دوزی شده. عربی می‌رقصد، یک‌چیزی که بعضی وقت‌ها شباهتی به رقص عربی دارد؛ اما نویسنده فقط به لرزش پستان‌ها نگاه می‌کند و به خطوط لرزان کشاله ران‌ها و احیاناً به دست‌های نازک و سفید دلبر و ضرب می‌گیرد؛ اما اگر آقای منزه نتواند ضرب بگیرد، اگر بخواهد بنشیند و «چه باید کرد؟» را با دلبر دوره کند…؟ نویسنده دل به دریا می‌زند؛ و تا حالا که آقای منزه دارد بحث می‌کند سه سال تمام است که هفته‌ای یک‌بار به خانه دلبر می‌رود و بد ضرب می‌گیرد و دلبر هم بد می‌رقصد و بلند می‌خندد.

نویسنده می‌داند که دلبر اهل بحث نیست. فقط وقتی سرش گرم می‌شود به حرف می‌افتد و از همسایه‌ها می‌گوید، و از آقای مهندس که یک‌بار، وقتی نیم بطری تمام را خالی کرده بود، خواسته است با او ازدواج کند و از بچه‌اش که پهلوی دایه است و یا از اینکه امروز با چه بدبختی بچه را پیش دکتر برده است و دکتر گفته است باید کدام دوا را، صبح و ظهر و شب، قاشق قاشق، به بچه بخورانند تا شکمش کار کند.

دلبر فاحشه رسمی نیست. فقط چند تا آشنا دارد که خرجش را می‌دهند. اگر یکی پیدا می‌شد و خرجش را تعهد می‌کرد، حتماً بقیه را جواب می‌گفت. برای همین هم شده سعی دارد خورشت به را بهتر بپزد، و سینی زیر استکان و سماورش برق بزند و احیاناً ملافه‌هایش پاک باشند. حتی بعضی وقت‌ها آب گرم می‌کند و پای آقای منزه را می‌شوید و خودش با حوله خشک می‌کند. دلبر دیگر آبستن نمی‌شود. آقای نویسنده و آقای منزه این را دیگر مطمئن‌اند.

صدا که بلند می‌شود آقای منزه با طرف بحث دست می‌دهد. آقای منزه می‌داند که صدا باید از ضربه‌های چوب زیر بغل پیرمرد باشد؛ اما قفل محکم است. قفل، یک قفل روسی است، یک قفل رمزی است که بیست‌ودو تومان آب خورده است. برای همین است که آقای منزه حتی با طرف بحثش وعده دقیقی می‌گذارد تا کتابی را که به امانت گرفته است بیاورد، و احیاناً لبی تر کنند و باز بحث را ادامه بدهند. آقای منزه خیلی آهسته از هشتی به دالان می‌رسد و بعد پدرش را می‌بیند که به یکی از چوب‌های زیر بغلش تکیه داده است، دست چپش را به دیوار گرفته و با آن ‌یکی چوب به قفل می‌زند. پیرزن روی ایوان ایستاده است. کلاف سیاه از روی ایوان غلتیده و افتاده است توی باغچه کنار حوض، آب حوض سبز است. ماهی ندارد. یک درخت انجیر کوتاه و کج‌ومعوج توی باغچه هست که انجیرهایش هنوز نرسیده است. پیرمرد هنوز دارد با عصایش به قفل می‌زند.

آقای منزه از پهلوی حوض رد می‌شود. از روی سایه درخت انجیر می‌گذرد. پیرمرد هنوز دارد می‌زند و حالا شانه چپش را به دیوار تکیه داده است و محکم‌تر میزند. قفل توی ریزه تکان تکان می‌خورد. عمه خانم از روی مهتابی خم شده است. عمه خانم می‌گوید:

– داداش جان، باز که شروع کردی!

پیرمرد باز می‌زند و آقای منزه سعی می‌کند چوب زیر بغل را توی هوا بگیرد و می‌گیرد.

قفل هنوز تکان می‌خورد. فرورفتگی روی ترنج لنگه در دست راستی عمیق‌تر شده است. در عتیقه است، قیمتی است. آقای منزه می‌گوید:

– با این کارهات نمی تونی منو راضی کنی باش ازدواج کنم، نمی تونی؟

و پیرمرد فشار می‌آورد که چوب را از دست آقای منزه بیرون بکشد. قفل ایستاده است. پیرزن ایستاده است. عمه خانم روی مهتابی خم شده است. فاصله مهتابی تا سنگفرش حیاط چهار متر و سه سانتیمتر است. «چه باید کرد؟» زیر بالش است. منیره خانم از کنار پشت دری اتاق نگاه می‌کند. گوشه چشم‌هایش قی ندارد. موهایش را با دست راستش صاف کرده است.

منیره خانم قشنگ نیست؛ اما نجیب است. خانه‌دار نیست. ظرف‌ها را مادرش می‌شوید، خانه را هم جارو می‌زند؛ اما در عوض، منیره خانم تمام کتاب‌هایی را که توی اتاق آقای منزه هست خوانده است. حتی چند بار از آقای منزه خواسته است یک عکس ماکسیم گورکی برایش پیدا کند تا بالای تاقچه اتاقش بگذارد. اهل بحث است. اعتقاد دارد که زن باید استقلال اقتصادی داشته باشد. شب‌ها به اکابر می‌رود. امسال هم در امتحان پنجم متوسطه شرکت کرد. فقط تعلیمات دینی و انشاء را تجدید آورده است. می‌گوید: «نباید به ‌ظاهر پرداخت. زن که عروسک نیست.» یک آلبوم خانوادگی هم دارد. همه‌جا عکس خودش را کنار عکس آقای منزه گذاشته است. عکس پدر مرحومش را هم دارد. عمه خانم حاضر نشد عکاس نامحرم عکس را بگیرد.

آقای منزه هنوز چوب زیر بغل را چسبیده است و پیرمرد که به جرز تکیه داده است می‌خواهد چوب را از دستش بکشد و نمی‌تواند. دهانش باز مانده است، عرق روی پیشانی‌اش نشسته. گاهی لب‌هایش تکان می‌خورد، و چند دندان پوسیده‌ای که جابه‌جا روی لثه‌هایش مانده پیدا می‌شود. پدر آقای منزه براثر سکته ناقص نمی‌تواند حرف بزند. فقط دهانش را باز می‌کند و لب‌هایش را تکان می‌دهد و احیاناً خرخر می‌کند، آن‌هم از ته حلق.

عمه خانم می‌گوید… و یا حرفی نمی‌زند. چون نویسنده نمی‌داند چه باید بگوید. فقط می‌داند که عمه خانم باید بیشتر خم بشود و دست‌هایش را تکان بدهد و چیزی بگوید که مبیّن دلجویی از برادرش باشد و درعین‌حال آقای منزه نرنجد و احیاناً بعد دخترش غر نزند.

آقای منزه چوب زیر بغل را رها می‌کند. پیرمرد بیشتر به جرز تکیه می‌دهد و به چوب زیر بغلش؛ و آقای منزه خم می‌شود. دستش را حایل قفل می‌گیرد. چند بار دایره قفل را می‌چرخاند و روی شماره‌هایی می‌گذارد. قفل که باز شد آن را در می‌آورد و می‌اندازد توی حوض؛ و درها را باز می‌کند و به پدرش می‌گوید:

– بفرمایید، کسی جلو شما را نگرفته. من اهل زن گرفتن نیستم.

آب حوض موج برمی‌دارد. مادر آقای منزه لب ایوان می‌نشیند و میله‌های ژاکت بافی را تکان می‌دهد. کلاف کرک تکان می‌خورد و می‌رود توی سایه انجیر. عمه خانم کمر راست می‌کند. از کنار لبه مهتابی که آجرهایش لق شده است رد می‌شود و به پیرمرد نگاه می‌کند و به موج‌های توی حوض و بعد به پرده اتاق خودشان که هنوز تکان می‌خورد.

پیرمرد چوب‌ها را زیر بغلش می‌گذارد. آقای منزه دو لنگه در را بیشتر باز می‌کند و می‌گوید:

– بفرمایید!

صدای پای عمه خانم در راه‌پله‌ها می‌پیچد. منیره خانم در را باز می‌کند و در آستانه در می‌ایستد. آفتاب چشم‌هایش را می‌زند. کوتاه‌قد است و باریک. رنگش سفید است و موهایش سیاه و پستان‌هایش کوچک. پیراهن چیت گل‌داری پوشیده است. پیرمرد تکان می‌خورد و به‌طرف در می‌رود. آقای منزه دست‌به‌کمر ایستاده است و نگاه می‌کند. عمه خانم هنوز توی راه‌پله‌هاست. پیرمرد از آستانه در آشپزخانه رد می‌شود و به دهانه چاه می‌رسد. دستش را به یکی از جرزها می‌گیرد. چوب زیر بغل دست راستش می‌افتد. خم می‌شود و چوب را برمی‌دارد و به جرز تکیه می‌دهد. دستش را به سنگ لب چاه بند می‌کند؛ و خم می‌شود توی چاه و نگاه می‌کند و سیاهی دهانه را می‌بیند و بوی آب را می‌شنود. حتی در ته چاه چند موج ریز را می‌بیند و تکان ملایم آب ته چاه را که سرد است، که دو کله آدم آب دارد.

وقتی عمه خانم و پیرزن، که ژاکت را انداخته است و از لب ایوان خودش را پایین کشیده، درست به جرز کنار چاه می‌رسند و منیره خانم می‌رسد به سایه انجیر و آقای منزه دستش را از کمرش برمی‌دارد، پیرمرد خم می‌شود. توی چاه خم می‌شود. بیشتر خم می‌شود و گریه می‌کند، آرام و بی‌صدا.

نویسنده که خودکارش تمام شده است، که عرق برایش نمانده است، باوجودآنکه می‌داند داستانش باز یک داستان اجتماعی نیست خوابش می‌برد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=21732

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *