داستان کوتاه
داس
The Scythe
از مرگ گریزی نیست.
ـ ترجمه و نگارش: حسن نامدار
ـ برگرفته از کتاب: جهان قصه – 1364
سرگذشت نویسنده
رِی داگلاس برادبِری (Ray Douglas Bradbury) در بیست و دوم اوت ۱۹۲۰ در ایلی نویز امریکا متولد شد و با فراغت از تحصیل به جمع نویسندگان معاصر آمریکا پیوست. بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۴ بسیاری از داستانها و مقالاتش در مجلات آمریکا چاپ شد و مجموعه داستانهایی چون «سیبهای طلائی خورشید» و «ملخهای نقرهای» با اقبال بسیاری
روبرو گشت. بهطوریکه به سال ۱۹۵۴ انجمن هنر و ادبیات با اعطاء جایزهای از او قدردانی نمود.
قصهی کوتاه «داس» هرچند از عناصر تیرهی مرگ انباشته است، اما داستانی است تمثیلی که در آن «داس» بهعنوان سمبل مرگ برای ما نامی آشناست؛ اما برادبِری از این نشانه ایدهای نو و غیره منتظره ساخته است که با پایانی اسرارآمیز مدتها ذهن خواننده را به خود مشغول میدارد.
جاده که مانند سایر جادههای از وسط دره و بین زمینهای سنگلاخ و لمیزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندمزاری وحشی و تک افتاده میگذشت پس از عبور از کنار خانهی سفید کوچکی که در میان گندمزار بود چنانکه گوئی ادامهاش بیفایده است ناگهان به پایان رسید.
اهمیت نداشت. چون آخرین قطرهی بنزین اتومبیل نیز تمام شده بود. درو اریکسون اتومبیل کهنهاش را متوقف کرد و ساکت به دستان بزرگ خشن و دهقان وارش خیره شد.
مولی، همسرش که بیحرکت کنار او دراز کشیده بود شروع به صحبت کرد.
– ما باید راه را اشتباه کرده باشیم.
لبهای مولی تقریباً به سفیدی پوست صورتش بود با این تفاوت که عرق، پوستش را مرطوب ساخته بود؛ اما لبانش خشک بودند. او با لحنی یکنواخت و بیحالت گفت:
– درو، درو حالا باید چکار کنیم؟
درو خیره به دستانش که باد خشک و گرسنگی پوست آن را خرد کرده بود مینگریست. دستانی که هیچگاه غذائی کافی برای خود و خانوادهاش تحصیل نکرده بود.
بچهها درروی صندلی عقب بیدار شدند، خود را از میان اشغالها و بستههایی که بسترشان بود بیرون کشیدند و درحالیکه سرشان را روی پشتی صندلی گذاشته بودند گفتند:
– بابا چرا ایستادیم؟ میخواهیم چیزی بخوریم؟ خیلی گرسنهایم. میشه الآن چیزی بخوریم بابا؟
درو چشمانش را بست. از منظرهی دستانش متنفر بود.
مولی انگشتانش را نرم و سبک به روی مچ دستانش کشید و گفت:
– درو، شاید توی آن خانه چیزی برای خورد به ما بدهند.
دهانش کف کرد و با عصبانیت گفت:
– گدائی؟ نه تابهحال این کار را کردیم و نه میکنیم.
دست مولی مچ او را محکم در خود گرفت. درو بهسوی او نگاه کرد و سپس متوجه دیدگان سوسی و درو کوچولو شد که به او نگاه میکردند. کله شقی را کنار گذاشت و از اتومبیل پیاده شد. آهسته مانند مردی علیل و کور بهسوی خانه رفت.
در خانه باز بود. دو سه بار در زد. هیچچیز جز سکوت در خانه نبود. پردهی سفید پنجره از باد گرم، آهسته تکان میخورد.
قبل از اینکه وارد خانه شود از سکوت مرگبار آن احساس کرد مرگی در خانه اتفاق افتاده است.
از اتاق کوچک و تمیز نشیمن عبور کرد و وارد هال کوچکی شد. به چیزی نمیاندیشید. فکر کردن را کنار گذاشته بود؛ مانند حیوانی، بیهیچ تردید بهسوی آشپزخانه رفت. در این وقت از میان دری باز چشمش به مردهای افتاد. مرد پیری بود که بر بستری سفید و تمیز دراز کشیده بود. آنقدر از مرگش نگذشته بود که آرامش چهرهاش تغییر کند. باید از مرگ خود آگاه بوده باشد. چون کفنش را که کتوشلواری سیاه و تمیز و پیراهنی سفید و کراواتی سیاه بود به تن داشت.
داسی کنار بسترش به دیوار تکیه داده شده بود. در میان انگشتانش خوشهی گندم طلائی تازه و پرباری قرار داشت.
درو آهسته به اتاقخواب رفت. سرمائی وجودش را فراگرفته بود. کلاه خردشده و گَرد آلودش را از سر برداشت و کنار بستر ایستاد و چشم به زیر افکند.
نامهای برای مطالعه کنار سر پیرمرد روی بالش قرار داشت. شاید تقاضای دفن یا احضار خویشاوندان بود.
درو با چهرهای درهمکشیده به کلمات نگاه کرد و لبان بیرنگ و خشکش به حرکت درآمد:
– «به شخصی که در کنار بستر مرگم ایستاده است:
در نهایت سلامت عقل و تنها در دنیا همانطور که مقدر بود من، «جان بر» این مزرعه را با تمام تعلقات آن به مردی که به بالینم آمده است میبخشم. اسم و اصل و نسبش هر چه باشد اهمیتی ندارد. مزرعه، گندمزار، داس و تمام وظایف محوله از آن وَ به عهدهی اوست. اجازه دهید آزادانه و بیهیچ پرسشی آنها را تصاحب کند.
به مهر و امضاء من در سومین روز آوریل ۱۹۳۸
جان بر »
درو از خانه بیرون آمد و با باز کردن در حیاط گفت:
– مولی، تو بیا. بچهها شما تو اتومبیل باشید.
مولی آنچه را که در برابرش میدید باور نمیکرد. درو گفت:
– سرنوشت ما عوض شد. ازاینپس کار برای کار کردن، غذا برای خوردن و سر پناهی برای مصون بودن از باد و باران در اختیار داریم.
و سپس دستی به داس کشید. مثل هلال ماه میدرخشید. کلماتی روی تیغهاش کنده شده بود.
«کسی که مرا به کار گیرد دنیا را به کار گرفته است.» در آن لحظه معنی کلمات را زیاد نفهمید.
آنها پس از به خاک سپردن پیرمرد به زندگی در آن خانه پرداختند. همهچیز برایشان مهیا بود. طویلهی کوچکی در پشت خانه وجود داشت که در آن یک گاو نر و سه ماده نگهداری میشد و یک سردخانه پر از گوشت گاو و گوسفند و گوساله و خوک هم در زیر درختان بزرگ بلوط قرار داشت که پنج برابر تعداد آنها را تا یک، دو شاید سه سال غذا میداد و یک ظرف کره سازی و جعبهای برای پنیر و دلوهایی برای شیر هم آنجا بود.
درو اریکسون و خانوادهاش تا سه روز هیچ کاری جز خوردن و خوابیدن نکردند. صبح روز چهارم او با سر زدن سپیده از بستر بیرون آمد و داس را برداشت و به گندمزار رفت. گندمزاری پهناور بود و بااینکه تاکنون یک مرد آن را اداره کرده بود اما به نظر وی آنقدر بزرگ بود که یک مرد از عهدهی مراقبتش برنمیآمد.
در خاتمهی اولین روز کار، داس بر شانه به خانه بازگشت. چهرهاش غرق حیرت بود. چنین گندمزاری را در تمام عمرش ندیده بود. گندمها در تکههای جداگانه رسیده بودند. هیچچیز راجع به گندمزار، راجع به پوسیدن گندمها بعد از درو، به مولی نگفت. با تمام اینها زیاد ناراحت نبود. فعلاً غذای کافی در دسترسش بود.
صبح روز بعد گندمهای درو شده و پوسیده دوباره ریشه کرده و جوانه زده بودند.
درو اریکسون متحیر که چرا و به چه دلیل این اتفاق میافتد مدتی چانهاش را خارانید. با این ترتیب نمیتوانست آنها را بفروشد. چندین بار در خلال روز به بالای تپه رفت تا از بودن پیرمرد در قبرش مطمئن شود و شاید در همانجا ایدهای راجع به گندمزار ـ که اکنون صاحبش بود ـ در افکارش نَضج گرفت. گندمزار از یکسو تا سه مایل بهطرف کوهستان کشیده شده بود و دو جریب پهنا داشت و با این وسعت، قسمتی جوانه زده بود، قسمتی آمادهی درو بود، قسمتی کاملاً سبز باقیمانده بود، قسمتی را هم که خود، تازه با دستانش درو کرده بود. پیرمرد هیچ اشارهای به این موضوع نکرده بود. درو اریکسون دوباره با کنجکاوی و نوعی لذت به سر کارش برگشت و به درو پرداخت. درو کردن گندمی که به این زودی جوانه میزد کار ابلهانهای بود. به همین دلیل آخر
هفته تصمیم گرفت چند روزی دست از کار بکشد؛ اما همچنان که به گندمزار مینگریست، حس میکرد بازوانش کش میآیند و کف دستهایش را خارش عجیبی فرامیگیرد. احساس میکرد بازوی سومی را از او گرفتهاند.
به اتاقخواب رفت. داس را از روی دیوار برداشت. آن را در چنگ گرفت. احساس سرما کرد. خارش دستانش متوقف شد و بازوی سوم به او برگشت. دیگر هیچ نقصی را در خود احساس نمیکرد. با این اندیشه که دروی گندمزار آزاری به کسی نمیرساند و هرروز بایستی انجام گیرد داس را در دستان بزرگش گرفت و لبخندی زد. سپس سوتزنان خود را به گندمزار رسانید و به کار پرداخت. کمی خود را دیوانه پنداشت. لعنت بر شیطان! آیا اینجا گندمزاری معمولی بود؟
روزها چون اسبانی نجیب یکی بعد از دیگری میگذشتند.
درو اریکسون کارش را مثل نوعی درد خشک، گرسنگی و احتیاج پذیرفت. بدون شک چیزهایی در مغزش شکل گرفته بود.
روزی که چون روزهای دیگر سرگرم دروی گندمهای مواجِ زیر پایش بود ناگهان داس را به زمین انداخت و شکم خود را با دستانش گرفت. چشمانش سیاهی رفت. دنیا دور سرش چرخید.
فریادزنان گفت:
– من شخصی را کشتهام.
با صدایی خفه درحالیکه سینهاش را گرفته بود کنار داس بهزانو درآمد و گفت:
– من خیلیها را کشتهام.
آسمان چون چرخوفلکی دور سرش میچرخید و صدای زنگی در گوشش میپیچید. او خود را به خانه رسانید و لرزان درحالیکه داس را پشت سرش به زمین میکشید وارد آشپزخانه شد. مولی پشت میز آشپزخانه سیبزمینی پوست میکند.
– مولی!
مولی به چشمان مرطوب او نگاه کرد و همانجا که نشسته بود دست از کار کشید و منتظر ماند تا شوهرش آنچه را که میخواهد بگوید. او گفت:
– اثاثیهمان را جمع کن.
– چرا؟
درو با دلتنگی گفت:
– باید اینجا را ترک کنیم.
– اینجا را ترک کنیم؟
– آن پیرمرد میدانی اینجا چکار میکرد؟ گندمهایش مولی و این داس، هر وقت این داس را به کار ببری هزاران نفر میمیرند. تو ساقهی حیاتشان را درو میکنی.
مولی از جا برخاست و کارد را روی میز گذاشت و سیبزمینیها را کنار زد و گفت:
– ما مدتها سرگردان بودیم. تا ماه پیش، قبل از رسیدن به اینجا یک غذای خوب نخوردیم. میدانی، فکر میکنم در اثر کار زیاد خسته شدهای.
– من آنجا در میان گندمزار صداهایی را شنیدم. صداهایی غمانگیز که از من میخواستند دست نگه دارم و آنها را نکشم.
– درو!
او صدای همسرش را نشنید و ادامه داد:
– این یک گندمزار وحشی و پوچ است. من به تو نگفتم؛ اما گندمزار واقعی نیست. مثل چیزی بیدوام است.
مولی به او خیره شد. چشمانش جز شیشههایی آبی و سرد چیز دیگری نبودند.
درو گفت:
– تو فکر میکنی دیوانه شدهام؛ اما صبر کن به تو بگویم. اوه خدایا مولی، کمکم کن. من الآن مادرم را کشتم.
مولی با لحن قاطعی گفت:
– بس کن.
من با قطع یک ساقه گندم او را کشتم. من مرگ او را احساس کردم. متوجه شدم که چطور …
مولی با صدایی شکسته و چهرهای هراسان و عصبانی گفت:
– درو، خفه شو.
او زیر لب گفت:
– اوه، مولی.
داس از دستش به زمین افتاد و صدایی کرد. مولی آن را برداشت و با عصبانیت در گوشهای گذاشت و گفت:
– ده سال است که با تو زندگی میکنم. زمانی بود که هیچچیز نداشتیم و کارمان دعا بود. الآن تو اینهمه خوشبختی را نمیتوانی تحمل کنی.
انجیلی را از اتاق نشیمن آورد و به ورق زدن آن پرداخت. صدای ورق زدن انجیل مثل صدای به هم سائیدن گندمها براثر وزش نسیمی آرام بود.
ازآنپس مولی هرروز برای او انجیل میخواند. دوشنبهی هفته بعد درو به شهر رفت تا اگر نامهای برایش رسیده بود دریافت کند.
با مراجعت به خانه مثلاینکه دویست سال پیرتر شده بود.
او نامهای را بهسوی مولی گرفت و با لحنی سرد و لرزان گفت:
– مادرم درگذشت. ساعت یک بعدازظهر سهشنبه ـ قلبش …
و بعد از این سخن، تمام آنچه درو گفت این بود که:
– بچهها را ببر توی ماشین و مقداری هم غذا بردار. به کالیفرنیا میرویم.
همسرش نامه را گرفت و گفت:
– درو!
– تو خودت میدونی اینجا گندمزار بیحاصلی است. میتوانی رشد کردن و رسیدن گندمهایش را ببینی. من همهچیز را به تو نگفتم. هرروز بخش کوچکی از آن میرسد. این منطقی نیست. وقتیکه آنها را درو میکنم صبح بعد دوباره جوانه میزنند و رشد میکنند. سهشنبهی گذشتهی یک هفته پیش وقتیکه ساقهای را درو کردم مثل این بود که عضلات خودم را بریدم. من فریاد گوشخراش انسانی را شنیدم، صدایی مثل… و الآن امروز این نامه …
مولی گفت:
– اینجا میمانیم.
– مولی!
– ما اینجا میمانیم. جایی که ازنظر غذا، خواب، زندگی راحت و طولانی خیالمان راحت است. من دیگر هرگز نمیگذارم بچههایم گرسنگی بکشند.
ناچار قبول کرد.
– باشد، اینجا میمانیم.
صبح روز بعد به سر قبر پیرمرد رفت. ساقهی گندم تازهای ـ همانند آنکه پیرمرد هنگام مرگ در دست داشت ـ درست در وسط آن روئیده بود.
او بیآنکه منتظر جوابی بماند به صحبت با پیرمرد پرداخت.
– تو در تمام عمرت در این مزرعه کار کردی. چون چارهای نداشتی و یک روز به ساقهی رسیدهی حیات خودت رسیدی. دانستی ساقهی عمر توست، آن را بریدی و به خانه رفتی، لباس آخرتت را پوشیدی و با ازکارافتادن قلبت، مُردی. اینطور نیست؟ و این سرزمین را به من واگذار کردی تا هنگام مرگ آن را به دیگری بسپارم.
در لحن صدایش هیبت و حرمتی احساس میکرد.
– چه مدتی این روال ادامه مییابد؟ جز آنکس که داس را به کار میگیرد چه کس دیگری از این موضوع آگاه میشود؟
ناگهان احساس کرد پیر شده است. به سر کارش برگشت. اندیشهی به کار بردن داس، ذهنش را اشغال کرده بود. دیوانهوار با قدرتی وحشیانه و ترسناک به کار پرداخت. اجباراً این شغل را با نوعی فلسفه پذیرفته بود. این تنها راه سادهی به دست آوردن غذا و سرپناه برای خانوادهاش بود.
با هر بار بالا پائین بردن داس، ساقههایی را که زندگی انسانهایی بود به دو نیم میکرد. بدین ترتیب اگر کمی دقت میکرد خود و مولی و بچههایش میتوانستند برای ابد زندگی کنند. به گندمزار نگاه کرد. همینکه محل ساقههایی را که حیات «مولی، سوسی و دروِ کوچک» به آنها بستگی دارد پیدا کند هرگز آنها را درو نخواهد
کرد. زیاد طول نکشید که ساقههای حیات آنها بهآرامی چون اخطاری در برابرش قرار گرفتند.
کمی مانده بود با یک اشارهی داس آنها را درو کند.
مولی، درو و سوسی! مسلماً خودشان بودند. لرزان، زانو به زمین زد و به ساقهها نگریست و با دستی که بر آنها کشید به تبوتاب افتادند، آه رضایتآمیزی کشید. هرگز نمیشد حدس زد اگر آنها را بریده بود چه اتفاقی میافتاد. نفس بلندی کشید، از جای برخاست و داس را برداشت، چند قدمی عقبتر رفت، مدت زیادی ایستاد و به ساقهها نگریست.
وقتیکه زودتر از حد معمول به خانه بازگشت بچهها را بدون هیچ دلیلی بوسید. مولی خیلی تعجب کرد. هنگام شام مولی گفت:
– صبح زود رفتی؟ هنوز گندمهایی را که درو میکنی میپوسد؟
او سرش را به علامت تائید تکان داد و گوشت بیشتری برداشت. مولی پیشنهاد کرد که به ادارهی کشاورزی نامهای بنویسد و از آنها بخواهد تا از مزرعه دیدن کنند؛ اما او مخالفت کرد و گفت:
– من تمام عمرم را اینجا میگذرانم. هیچ شخص دیگری نمیتواند به کار این گندمزار بپردازد. آنها نمیدانند کجا را درو کنند و کجا را نکنند. ممکن است بخشهایی را اشتباهاً درو کنند. آنها ممکن است تمام این گندمزار را زیرورو کنند.
مولی سرش را تکان داد و گفت:
– تنها کاری که باید بکنند همین است. آنوقت تو با بذر تازهای کارت را شروع خواهی کرد.
او غذایش را نیمه کار رها کرد و گفت:
– نه، نه، به هیچ فرد دولت چیزی نمینویسم. این مزرعه را هم به دست هیچ غریبهای نمیدهم همین و بس.
و از در بیرون رفت و آن را پشت سرش به هم کوبید. آن روز با دانستن اینکه سه تن از دوستانش را کشته است دیگر نتوانست به کارش ادامه دهد.
شب پیپش را در ایوانِ جلوی خانهاش چاق کرد. برای بچههایش داستانهای خندهدار گفت؛ اما آنها زیاد نخندیدند. به نظر خسته و افسرده میرسیدند. از او کنارهگیری میکردند، مثلاینکه دیگر بچههای او نبودند. مولی هم از سردرد مدتی نالید و دور خانه قدم زد و زود به بستر رفت و به خواب عمیقی فرورفت. خیلی مضحک بود. مولی، همیشه سرشار از نیرو تا دیروقت شب بیدار میماند.
گندمزار با مهتابی که روی آن افتاده بود مانند دریایی موج میزد. سعی کرد به آن نگاه نکند. اگر او دیگر به مزرعه نمیرفت برای دنیا چه اتفاقی میافتاد؟ مردمی که در انتظار فرود آمدن داس بودند چه میشدند؟ میخواست صبر کند و ببیند؛ اما وقتی به بستر رفت نتوانست بخوابد. انگشتان و بازوانش را تشنهی کار میدید.
نیمهشب، خود را داس در دست در گندمزار یافت. خوابآلوده و هراسان در میان آن، مثل دیوانهای قدم میزد. در میان گندمزار، پیرانِ بسیاری خسته و نزار، تشنهی خوابی ابدی بودند؛ اما بااینکه داس، او را بهسوی آنها میکشید نمیخواست به این کار تن دردهد. به هر ترتیب بود با تلاش فراوان خود را از دست داس رها ساخت و با انداختن آن به زمین به میان گندمزار فرار کرد و با ایستادن در آنجا بهزانو درآمد و گفت:
– دیگر نمیخواهم کشتار کنم. اگر با این داس به کارم ادامه دهم روزی مجبور به کشتن مولی و بچههایم خواهم شد. نه، از من نخواه این کار را بکنم.
از پشت سرش صدای بم انفجاری شنید.
چیزی از بالای تپه بهسوی آسمان شعله کشید که چون موجودی زنده با بازوانی سرخرنگ تا ستارگان زبانه میکشید. خانهی سفید و کوچکش با درختهای بلوط در شعلههای وحشی آتش افتاده بود. فریادزنان و ناامیدانه به روی پایش ایستاد و به آتش عظیم نگریست و سپس بهسوی خانه دوید. آتش همهجای خانه را در خود گرفته بود، اما هیچکس در درون خانه فریاد نمیکشید. صدای پائی شنیده نمیشد. فریاد زد:
– مولی، سوسی!
اما آتش با خیال راحت همهجا را در کام خود میکشید. چند بار دور خانه دوید و سعی کرد راهی برای ورود به درون آن بیابد؛ اما تا سر زدن سپیده و خاموش شدن آن کاری از دستش برنیامد. بااینکه دود و خاکستر همهجا را پوشانیده بود او بدون توجه به اخگرهایی که هنوز باقی بودند قدم به خرابههای خانهاش گذاشت و خود را
به اتاقخواب خانهاش رسانید. مولی در میان تیرهای فروریخته و آهنهای کجومعوج چنان خوابیده بود که گوئی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. دستان کوچک سفیدش براثر جرقههای آتش پوست پوسته شده بود و بااینکه در بستری از آتشهای سوزان دراز کشیده بود سینهاش بالا و پائین میرفت و نفس میکشید. به روی او خم شد، تکان نمیخورد. صدایش کرد اما او نشنید. او نمرده بود اما زنده هم نبود. به گونههایش دست کشید. سرد بود. سرد در میان جهنمی سوزان. نفسهایی ملایم لبان نیمه متبسمش را میلرزانید.
بچهها هم آنجا بودند، سالم، پشت حجابی از دود، در خوابی عمیق غوطهور.
هر سهی آنها را به گندمزار برد. صدایشان کرد تکانشان داد اما آنها بیآنکه حرکتی بکنند آرام نفس میکشیدند و به خوابشان ادامه میدادند.
فهمید! او فهمید که چرا آنها در میان آتش در خواب بودند و هنوز هم در خواب هستند. هر چه بود از قدرت گندمزار و داس سرچشمه میگرفت.
عمر هر سهی آنها دیروز ۳۰ می ۱۹۳۸ به پایان رسیده بود. آنها باید در آتش میسوختند؛ اما از آنجائی که وی از بریدن ساقههای حیاتشان خودداری کرده بود باوجود آتش گرفتن خانه و فروریختن آن، آنها هنوز زنده یا در میان مرگ و زندگی بودند. در سراسر دنیا هزاران نفر مانند آنها ـ که قربانیهای حوادث آتشسوزیها، بیماریها و خودکشیها بودند ـ منتظر، به خوابی مانند خواب افراد خانوادهاش فرورفته بودند. آنها نه قادر به زندگی بودند، نه میتوانستند بمیرند. فقط به خاطر اینکه او از درو کردن ساقههای رسیدهی حیاتشان میترسید، فقط به خاطر اینکه او از کار کردن با داس خودداری ورزیده بود. بسیار خوب! او فکر کرد.
– بسیار خوب! داس را به کار میگیرم.
او به بچههایش نظر انداخت. بی خداحافظی، باخشم داسش را پیدا کرد و دیوانهوار به میان گندمزار رفت.
در نقطهای ایستاد. فریاد زد:
– مولی!
تیغه را به هوا برد و فرود آورد.
فریاد زد:
– سوسی درو!
تیغهی داس به هوا رفت و فرود آمد.
صدای جیغهایی در گوشش پیچید. وحشیانه به پشتههای عظیم گندم حمله برد و بدون انتخاب و توجه، ساقههای سبز و زرد و رسیده را به لبهی تیغهی داس سپرد. تیغهی داس در زیر آفتاب به هوا میرفت و در زیر آفتاب، نفیرزنان فرومیآمد. بمبها به روی لندن، مسکو و توکیو فرومیریخت.
داس، دیوانهوار حرکت میکرد.
آتش کورههای آدم سوزی «بِلزِن» و «بوخِن والد»[1] هرلحظه تیزتر میشد.
تیغهی داس، خونآلود بود. قارچ عظیمی آفتاب «وایت سَند»، «هیروشیما» و «بیکینی» را تیرهوتار ساخت. ساقهها چون باران سبزی فرومیریختند. کُره، هندوچین، مصر و هندوستان در زیر آتش و خون میلرزیدند …
و درو اریکسون با داسش همچنان به حرکت ادامه میداد و بیآنکه لحظهای بیاساید کار میکرد و کار میکرد و کار میکرد.
___________________________
- نام اردوگاه اسیران در جنگ جهانی دوم ↑