پنبه فروش خسیس
چاپ ششم؟: ۱۳۷۱
تهیه، تایپ ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
به نام خدا
درباره آدمهای خسیس قصه ها و روایات و افسانه های زیادی گفته اند و نوشته اند، اما افسانه پنبه فروش خسیس و طمعکار جالب تر از همه است.
می گویند، در روزگاران قدیم مردی یک دکان پنبه فروشی داشت. هر کس که به او برای خرید پنبه مراجعه می کرد، او مقداری آب به پنبه می زد تا خیس و سنگین شود. آن وقت پنبه را می کشید و با قیمت گرانتر به مشتری می فروخت. مرد پنبه فروش از این راه مال و منال زیادی بهم زده بود و برای خودش دم و دستگاهی درست کرده بود و از پولی که از این راه بدست می آورد، گاو و گوسفند مشتری های خود را می خرید و بر ثروت خود می افزود.
روزی پیرمرد ریش سفیدی که برای خرید پنبه به نزد او آمده بود متوجه شد که پنبه فروش مقداری آب به پنبه ها زده تا سنگین شود و از این راه سود بیشتری ببرد.
پیرمرد که دنیا دیده بود، آهسته به پنبه فروش گفت:
– خداوند ترا آفریده است تا به راه راست بروی و از کسب حلال درآمد داشته باشی. یادت باشد که هر کس در این دنیا عمل خیر و شرّی انجام دهد در آن دنیا سزایش را می بیند. آیا سزاوار است مردمی که با این همه زحمت پول بدست می آورند تو با دروغ و کلک سرشان کلاه بگذاری؟ مطمئن باش که از عذاب الهی نمی توانی درامان باشی.
مرد پنبه فروش که خیلی خسیس و طمع کار بود، حرف پیرمرد ریش سفید را ندیده گرفت و به کار خود ادامه داد.
او با این همه پولی که بدست می آورد، آنچنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم دیناری خرج نمی کرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ می کرد و پولهای به دست آورده را پنهان می کرد و از دیدن آن لذت می برد.
بچه های پنبه فروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبه فروش به یاد نداشتند که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشند. یک روز که پنبه فروش در خانه اش نشسته بود و داشت پولهای خود را زیرورو می کرد و از آن لذت می برد صدای چند ضربه را که به در خانه خورد شنید. فوراً پولهایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.
چشمش به مرد همسایه شان افتاد که در نهایت فقر و تنگدستی زندگی می کرد. مرد همسایه پس از اینکه به پنبه فروش سلام کرد گفت:
– من بچه ام مریض شده، می خواهم او را به نزد طبیب ببرم ولی متأسفانه الان پولی در جیب ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی در آینده جبران خواهم کرد.
مرد پنبه فروش که بوئی از انسانیت نبرده بود گفت:
– خودت می دانی که من آهی در بساط ندارم. اگر داشتم به تو کمک می کردم.
همسایه فقیر وقتی این حرف را شنید آهی از ته دل کشید و گفت:
-ای مرد، می دانی که خداوند مردم خیراندیش و مهربان را دوست دارد و به آنها کمک می کند. تو با این همه پولی که داری باز هم دم از نداری می زنی. خداوند این همه ثروت را به تو داده که امتحانت کند. مطمئن باش همینطور که این ثروت را پیدا کرده ای خداوند می تواند آنرا از دستت بگیرد.
وقتی همسایه فقیر رفت، زن پنبه فروش که حرفهای آنها را شنیده بود به شوهرش گفت:
– آخر تو این همه پول و مال و منال را برای چه می خواهی. نه خودت می خوری، نه خرج من و بچه هایت میکنی و نه به دیگران کمک می کنی. پس وجود تو به چه دردی در این دنیا می خورد.
مرد پنبه فروش به حرفهای زنش اهمیتی نداد و در فکر فرو رفت که پنبه هائی را که تازه خریده است برای فردا نم بزند و گرانتر بفروشد.
شب که شد وقتی مرد پنبه فروش خوابید و خانه در سکوت فرو رفت، در خواب دید که یک نفر به در خانه آمده و او را صدا می زند.
پنبه فروش در را باز کرد و شاگرد بقال سر گذر را مقابل خود دید. پرسید:
-چی شده؟
شاگرد بقال گفت:
-چه نشستی که انبار پنبه هایت آتش گرفته.
پنبه فروش از شنیدن این حرف بیحال به زمین افتاد . ناگهان احساس کرد تمام مشتری ها به دورش جمع شده اند و او را روی دوش گرفته اند و با خود می برند.
پنبه فروش پرسید: مرا به کجا می برید؟
مشتری ها گفتند تو را می بریم تا در آتش پنبه ها بیندازیم.
پنبه فروش گفت:
– مگر من چه بدی به شما کرده ام؟
مشتری ها گفتند:
– سزای مرد خسیس و طمّاع و کلاهبرداری مثل توآتش جهنم است و باید سزای اعمالت را بینی.
آنگاه او را جلوی در انبار پنبه ها، به میان آتش انداختند.
مرد پنبه فروش وقتی هراسان از خواب پرید، تمام بدنش از ترس و وحشت خیس عرق شده بود. صبح که شد بلافاصله به نزد مرد عالم و دنیادیده ای که در آن شهر زندگی می کرد رفت و ماجرای خواب دیدن خود را برای او تعریف کرد.
مرد عالم به اوگفت:
-وجدان تو بیدار شده است. این سزای اعمالی است که تو در این دنیا انجام می دهی. اگر می خواهی از آتش جهنم که صدها بار از آتش پنبه سوزان تر و بیشتر است نجات یابی، به مردم کمک کن و سعی کن از خودت نام نیک و درخشانی برجای بگذاری.
وقتی پنبه فروش از نزد مرد عالم بازگشت از اعمال گذشته خود پشیمان شد و تصمیم گرفت تا به مردم محبت کند. دیگر پنبه ها را با آب قاطی نکرد و آنها را به قیمت مناسب به مشتریان خود داد و از فقرا و کسانی که تنگدست بودند دلجوئی نمود.
زن و بچه اش که عمری در ناراحتی به سر برده بودند، از دست و دلبازی پنبه فروش حیرت کرده بودند، در حالی که نمی دانستند او جهنم را در خواب دیده و از ترس عذاب الهی به راه راست هدایت شده است.
از آن پس پنبه فروش مورد اعتماد همه فرار گرفت و مردم او را دوست داشتند. پنبه فروش وقتی دید که مردم او را بخاطر اعمال نیک و خداپسندانه اش این همه دوست دارند پشیمان شد که چرا از اول، راه راست نرفته است.
«پایان»
عالی بود.. سپاس از لطف تون
عالی بود مرد پنبه فروش