تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان مصور کودکانه سامورایی و مرد غول‌پیکر

داستان مصور کودکانه: سامورایی و مرد غول‌پیکر

کتاب داستان مصور کودکانه

سامورایی و مرد غول‌پیکر

نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه و داستان کودک و کتاب کودک

به نام خدا

روزی روزگاری در کشور ژاپن، مردی بود به نام «یوشی موتو». او خیلی قوی و شجاع بود و همیشه به فکر مردم بود. او یک سامورایی واقعی بود. به همین خاطر دزدها و زورگوها یوشی موتو را دوست نداشتند و دلشان می‌خواست هر طور شده او را از بین ببرند.

روزی روزگاری در کشور ژاپن، مردی بود به نام «یوشی موتو». او خیلی قوی و شجاع بود

روزی از روزها، وقتی یوشی موتو به شهر دیگری سفر می‌کرد، چند نفر از دشمنانش سر راهش را گرفتند و با او جنگیدند و او را کشتند.

چندهفته‌ای گذشت. همسر یوشی موتو، وقتی دید شوهرش از سفر برنگشته، نگران شد. او دست دو دخترش را گرفت و پسر شیرخواره‌اش را بغل کرد و به‌طرف شهر راه افتاد؛ اما همان راهزن‌هایی که یوشی موتو را کشته بودند، راه را بر زن و بچه‌های او بستند. راهزن‌ها وقتی فهمیدند که آن‌ها خانواده یوشی موتو هستند، آن‌ها را پیش رئیس خود بردند. رئیس راهزن‌ها که دلش نمی‌خواست زن و بچه‌های یوشی موتو زنده بمانند، آن‌ها را داخل معبدی زندانی کرد.

همان راهزن‌هایی که یوشی موتو را کشته بودند، راه را بر زن و بچه‌های او بستند.

همسر و فرزندان یوشی موتو، زندگی سختی داشتند. وقتی پسر کوچولوی یوشی موتو به سن هفت‌سالگی رسید، مادرش او را به معبد دیگری فرستاد تا در آنجا درس بخواند و کار یاد بگیرد. پسر کوچولو که «اوشی وا» نام داشت، به‌تنهایی راه افتاد و به آن معبد رفت. در موقع خداحافظی، مادر اوشی وا به او گفت: «اوشی وا، سعی کن در آینده مرد بزرگی بشوی و انتقام پدرت را بگیری.»

، مادر اوشی وا به او گفت: «اوشی وا، سعی کن در آینده مرد بزرگی بشوی و انتقام پدرت را بگیری.»

«اوشی وا» به مادرش قول داد که خوب درس بخواند و مرد بزرگی بشود.

اوشی وا راه زیادی رفت تا به معبد رسید. داخل معبد، پیرمردی بود که خیلی مهربان بود. او به اوشی وا خواندن و نوشتن یاد داد. اوشی وا علاوه بر درس خواندن، کار هم می‌کرد. او از چشمه آب می‌آورد و حیاط را جارو می‌زد. بعضی وقت‌ها هم ورزش و تمرین‌های سخت انجام می‌داد. به‌این‌ترتیب، اوشی وا تا سن چهارده‌سالگی داخل معبد ماند. او حالا نوجوان قوی و شجاعی بود.

اوشی وا تا سن چهارده‌سالگی داخل معبد ماند. او حالا نوجوان قوی و شجاعی بود.

روزی از روزها، مرد غریبه‌ای به معبد وارد شد. او سراغ اوشی وا را گرفت. اوشی وا نزد مرد غریبه رفت. مرد غریبه گفت: «من از دوستان پدرت بودم. شنیده‌ام که نوجوان شجاع و باهوشی هستی، حتماً می‌دانی که پدرت یک سامورایی واقعی بود. او دشمن دزدها و زورگوها بود. همان کسانی که پدرت را کشتند، حالا در شهر، مردم را اذیت می‌کنند و به آن‌ها زور می‌گویند. تو باید جای پدرت را بگیری و به کمک مردم بیایی.»

روزی از روزها، مرد غریبه‌ای به معبد وارد شد

شب، وقتی هوا تاریک شد، اوشی وا همراه مرد غریبه از معبد بیرون رفت.

وقتی اوشی وا، با مرد غریبه ‌به جنگل رسیدند، اوشی وا گفت: «برای جنگ با دشمنان پدرم باید شمشیر زدن بدانم، ولی من در معبد بزرگ‌شده‌ام، در معبد هم که شمشیر وجود ندارد. حالا من باید شمشیر زدن را یاد بگیرم.»

مرد سامورایی گفت: «خودم شمشیر زدن و راه و رسم مبارزه را به تو یاد می‌دهم.»

شب، وقتی هوا تاریک شد، اوشی وا همراه مرد غریبه از معبد بیرون رفت.

اوشی وا و مرد سامورایی ساعت‌ها تمرین کردند و خیلی زود، اوشی وا راه و رسم مبارزه را یاد گرفت. مرد سامورایی اوشی وا را به خانه‌اش برد تا در فرصت مناسب به شهر برود و با دشمنان پدرش بجنگد.

سرانجام زمان حرکت اوشی وا رسید. او تصمیم گرفت به‌طرف شهر حرکت کند و با دشمنان پدرش بجنگد؛ این را به مرد سامورایی گفت. او هم خوشحال شد؛ اما به اوشی وا گفت: «شنیده‌ام روی پُلی که بین راه است، سامورایی غول‌پیکری نگهبانی می‌دهد. سال‌هاست که این مرد غول‌پیکر، روی این پل ایستاده است و شمشیر هرکسی را که می‌خواهد از پل عبور کند، می‌گیرد. باید مواظب باشی که او شمشیر تو را نگیرد. چون بدون شمشیر نمی‌توانی با دشمنان پدرت مبارزه کنی.»

سرانجام زمان حرکت اوشی وا رسید.

اوشی وا برای اینکه در بین راه کسی او را نشناسد، نی‌لبکی به دست گرفت و مثل مسافری عادی به راهش ادامه داد. او رفت و رفت تا اینکه به پل رسید. اوشی وا، از دور سامورایی غول‌پیکر را دید که روی پل ایستاده و نگهبانی می‌دهد. اوشی وا، بدون توجه به مرد غول‌پیکر به راهش ادامه داد؛ اما ناگهان سامورایی غول‌پیکر شمشیر کشید و راه را بر «اوشی وا» بست.

ناگهان سامورایی غول‌پیکر شمشیر کشید و راه را بر «اوشی وا» بست.

اوشی وا ایستاد و به مرد غول‌پیکر نگاه کرد. مرد غول‌پیکر گفت: «اجازه نمی‌دهم از این پل رد شوی! باید شمشیرت را همین‌جا بگذاری و بروی. تو هزارمین نفری هستی که شمشیرش را می‌گیرم!»

اوشی وا گفت: «شمشیرم را نمی‌دهم، چه‌کار می‌خواهی بکنی؟»

غول گفت: «با این شمشیر جلوی راهت را می‌گیرم!»

به‌این‌ترتیب مبارزه آن‌ها شروع شد؛ اما اوشی وا آن‌قدر قوی و شجاع بود که سامورایی غول‌پیکر نتوانست کاری بکند. در یک‌لحظه اوشی وا با چوبی که در دست داشت به پیشانی سامورایی زد.

در یک‌لحظه اوشی وا با چوبی که در دست داشت به پیشانی سامورایی زد.

مرد غول‌پیکر، روی زمین نشست و گفت: «تابه‌حال کسی را به زرنگی و چابکی تو ندیده‌ام. اگر این چوبی که به پیشانی من زدی، شمشیر بود، حتماً کشته می‌شدم. حال قبول می‌کنم که تو از من قوی‌تر و زرنگ‌تری. من می‌خواهم مثل یک سرباز در کنار تو باشم. هر جا بروی، همراهت می‌آیم و هر کاری بگویی انجام می‌دهم. لطفاً اجازه بده که همراهت باشم.»

مرد غول‌پیکر، روی زمین نشست و گفت: «تابه‌حال کسی را به زرنگی و چابکی تو ندیده‌ام

اوشی وا، حرف مرد غول‌پیکر را قبول کرد و او را همراه خود به شهر برد. اوشی وا به شهر رفت و با دشمنان پدرش مبارزه کرد و آن‌ها را از بین برد. اوشی وا، مثل پدرش، با مردم مهربان بود و به آن‌ها کمک می‌کرد.

کم‌کم اوشی وا به سامورایی بزرگ معروف شد.

مردم هم دور او جمع شدند و او را دوست می‌داشتند. کم‌کم اوشی وا به سامورایی بزرگ معروف شد.

پایان 98



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=23912

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *