مارتین در کوهستان
داستانهای مصوّر رنگی برای کودکان
نقاشی: مارسل مارلیه
مترجم: موسی نباتی-نعمتی
بازسازی کتاب: سیاوش م.
چاپ اول: 1353
انتشارات بامداد
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
مارتین، ژان، فرانسواز و سگ کوچولو برای گذراندن تعطیلات به کوهستان میروند.
قطار، جلوی ایستگاه نگه میدارد. مارتین با چوب اسکیها از قطار پیاده میشود. فرانسواز اسباب را جمع میکند و ژان، ساک را برمیدارد.
یک ماشین بیرون از ایستگاه منتظر دوستان ماست.
بچهها چمدانها را پشت ماشین میگذارند و خودشان سوار میشوند. ماشین به راه میافتد و بعد از مدتی به دهکده میرسد.
بچهها باید تعطیلاتشان را در این خانه چوبی بگذرانند.
صبح روز بعد، آنها سوار تلهاسکی میشوند. تلهاسکی اتاقکی است که اسکیبازها را به بالای کوه میبرد. این اتاقک فقط بهوسیله سیمی که در بالای آن است، حرکت میکند. از آن بالا همهچیز زیبا و تماشایی است.
مارتین، ژان و فرانسواز با بچههای دیگر آشنا میشوند و قرار میگذارند که باهم مسابقه بدهند.
اما قبل از شروع بازی حتماً باید نرمش کرد تا بدن آماده شود. آقای مربی جلو میایستد و حرکتهای گوناگون را به بچهها یاد میدهد.
بعد از ورزش، بچهها کنار هم میایستند و مربی میشمارد… یک… دو… سه
اسکیبازها حرکت میکنند.
اول باید محکم باتون را به زمین فشار داد تا اسکی به راه بیفتد باتون همین میلههایی هست که بچهها به دست گرفتهاند.
اسکی کردن روی برفها چه لذتی دارد.
مارتین حالا به یک سرازیری تند میرسد و باید مواظب درختها هم باشد،
خانههای چوبی دهکده از این بالا بهاندازه یک قوطی کبریت دیده میشوند.
– «مارتین مواظب باش! بعد از سرازیری یک پیچ خطرناک وجود دارد.»
حالا دیگر مارتین از همه جلوتر نیست. او عقب افتاده و باید سعی بیشتری بکند.
این سگ کوچولو مزاحم مارتین است. مارتین میترسد سگ کوچولو خودش را بیندازد زیر چوبهای اسکی.
اگر این سگ حواس مارتین را پرت نکند، ممکن است مارتین دوباره جلو بیفتد.
بالاخره سگ کوچولو کاری را که نباید بکند، کرد. او جلوی پای مارتین میپرد و مارتین برای اینکه او را زیر نگیرد مجبور میشود خودش را زمین بزند.
یکی از چوب اسکیها از پایش باز میشود. سگ کوچولو هم میان برفها میافتد.
مارتین فوراً از جای خود بلند میشود. دستوپایش را تکان میدهد. خوشبختانه دستوپایش نشکسته است.
مارتین دوباره باتون میزند و سرعت میگیرد. مسابقه هنوز ادامه دارد.
در میان راه چند پرچم روی زمین گذاشتهاند که اسکیبازان باید از میان آنها عبور کنند.
مارتین از همه جلو میافتد و با مهارت از میان میلههای پرچم میگذرد.
بالاخره مارتین مسابقه را میبرد.
مارتین فکر میکرد سگ کوچولو پشت سرش میآید؛ اما وقتی به پشت سر خود نگاه کرد او را ندید.
بله سگ کوچولو با ژان و فرانسواز مشغول لژ سواری است.
لژ سواری هم بازی بسیار شیرین و لذتبخشی است.
بالاخره مارتین، فرانسواز و سگ کوچولو دورهم جمع میشوند.
شب نزدیک است و آنها باید به دهکده برگردند.
بچهها سوار صندلیهای برقی میشوند. این صندلیها آنها را تا نزدیک دهکده میبرد.
سگ کوچولو وقتی از این بالا به پائین نگاه میکند میترسد و سرش گیج میرود.
بچهها در میان راه، بُز ریشو را که از مزرعه فرار کرده بود، دیدند. اگر بز از مزرعه فرار کند، یا گرفتار گرگهای گرسنه میشود، یا از سرما میمیرد.
مارتین میگوید: «بچهها بیایید کمک کنیم او را به طویله ببریم.»
مارتین ریشش را میگیرد و فرانسواز از عقب او را هل میدهد؛ اما مثلاینکه بز ریشو خیال ندارد به طویله برود.
بالاخره صاحب مزرعه از راه میرسد. او میداند که چطور بز را به طویله ببرد.
صاحب مزرعه میگوید: «بچهها بیایید سوار شوید. من شمارا به دهکده میرسانم.»
همه سوار میشوند و گاری بهطرف دهکده به راه میافتد.
شب هوا سرد بود و حسابی یخبندان شد.
فردای آن شب، مارتین و دوستانش به کنار دریاچه کوچک میروند تا «اسکی روی یخ» بازی کنند.
سطح دریاچه حسابی یخ بسته و بچهها با اطمینان میتوانند روی آن اسکیبازی کنند.
سگ کوچولو نمیداند که اگر اسکی روی یخ به پاهایش نبندد نمیتواند روی یخها سر بخورد.
روز بعد، مارتین، ژان، فرانسواز و سگ کوچولو تصمیم میگیرند کوهنوردی کنند.
آنها طناب، میخ و کلنگ کوهنوردی را هم با خود برداشتهاند. پیرمرد چوپانی به آنها میگوید: «ببینم، شما میخواهید این سگ کوچولو را هم با خودتان به بالای کوه ببرید.»
مارتین میگوید: «بله. البته! او خیلی خوب از کوه بالا میرود.»
بچهها آنقدر بالا میروند که حسابی خسته میشوند. در این موقع برف شروع به باریدن میکند و بچهها دنبال محلی میگردند که بتوانند در آن استراحت کنند.
در اینجا یک پناهگاه هست و بچهها حق دارند از آن استفاده کنند.
این بچه آهوها چون علف برای خوردن پیدا نکردهاند به نزدیک دهکده آمدهاند تا مردم به آنها خوراک بدهند.
داخل پناهگاه وسایل زیادی برای استفاده کوهنوردان وجود دارد.
بچهها آتش روشن میکنند تا غذا را گرم کنند. مارتین فانوس روشن میکند. ژان سازدهنی میزند؛ و سگ کوچولو هم مثلاً آواز میخواند.
همهچیز زیبا و لذتبخش است.
بچهها هرگز این کلبه را از یاد نخواهند برد. هرگز… هرگز.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)