تبلیغات لیماژ بهمن 1402
سماحه و رویای پیامبر - اذا جاء نصرالله و الفتح

داستان سَماحه و رویای پیامبر / اذا جاء نصرالله و الفتح

اذا جاء نصرالله و الفتح

اذا جاء نصرالله و الفتح

داستان سماحه و رویای پیامبر (ص)

تألیف: عبدالودود یوسف
باز نویس: میر ابوالفتح دعوتی
نقاشی: صادق صندوقی
فرایند OCR، بازخوانی، بهینه‌سازی و تنظیم: دنیای قصه و داستان ایپابفا

بنام خدا

«سَماحه» دختر کوچکی است، هفت سال بیشتر از عمرش نمی‌گذرد. او دخترک باهوشی است که در زیر چادرها و در دامن صحراها در میان قبیله «کِنده» زندگی می‌کند و شما اکنون می‌توانید سرگذشت او را بخوانید.

سماحه نمی‌داند چرا زنان و مردان قبیله، این‌طور سخت در جنب‌وجوش و آمدورفت می‌باشند. «مادر» را می‌بیند که چهره‌اش درهم است. «پدر» را می‌بیند که ابروانش گره‌خورده و خنده‌ای بر لب‌هایش نیست.

«سماحه» می‌فهمد آن روز روز دشواری است و خانه آن‌ها را غم و اندوه گرفته

«سماحه» می‌فهمد آن روز، روز دشواری است و خانه آن‌ها را غم و اندوه گرفته و تقریباً مردم دیگر نیز در غم و اندوه و نگرانی می‌باشند. از همه‌جا صدای فریاد و داد و قال شنیده می‌شود. هرکسی مشغول کاری است، عده‌ای هیزم می‌آورند، عده‌ای اجاق درست می‌کنند، عده‌ای اطراف خیمه‌ها را آب‌پاشی می‌کنند تا هوا خنک شود، زن‌ها اطراف خیمه‌ها را جارو می‌زنند تا نظیف شود، مردان دسته‌دسته جمع می‌شوند و صحبت می‌کنند. ولی حرف‌های آن‌ها آن‌قدر آرام و آهسته است که هیچ‌کس گفتگوی آن‌ها را نمی‌شنود.

سماحه در نزدیکی خیمه، آتش‌ها را دید که شعله می‌کشیدند و بزهای کشته‌شده را دید که بر روی آتش کباب می‌شدند.

او با خودش گفت: این‌طور معلوم است که امشب برای قبیله ما عده‌ای مهمان خواهد آمد. خوب است یک‌ساعتی دراز بکشم بخوابم، تا بتوانم شب را همراه میهمانان قبیله بیدار بمانم، ببینم چه حادثه‌ای در کاراست.

«سماحه» به درون خیمه رفت و حصیر کوچکی را پهن کرد، در کف خیمه دراز کشید. او کلمات تازه‌ای را که تا آن روز نشنیده بود از مردان قبیله می‌شنید که می‌گفتند: «ما پیروز می‌شویم، مردان نیرومند داریم، فردا محمد و یارانش را خواهیم کشت، خواهیم کشت، ما ده قبیله‌ایم، کار محمد را خواهیم ساخت.»

«سماحه» تا آن روز نام «محمد» را نشنیده بود و درباره او چیزی نمی‌دانست، او با خودش می‌گفت: این محمد کیست که همه قبایل برای جنگ با او آماده شده‌اند.

سماحه، چه می‌بیند؟

سماحه خیلی زود به خواب رفت. او احساس کرد که سرش درد می‌کند، مادر را صدا زد. ولی جوابی نشنید، نگاه کرد دید هوا تاریک است، خبری از مادر و پدر نیست، از خیمه بیرون رفت. ولی دید در بیرون خیمه هم هیچ‌کس نیست، از خیلی دور صدای اسب‌سوارانی را شنید، نگاه کرد دید یک عده ناشناس با صورت‌های بسته و سرهای پیچیده سوار بر اسب، نیزه بر دست، به او نزدیک شدند، چیزی جز چشمهاشان دیده نمی‌شد.

دید یک عده ناشناس با صورت‌های بسته و سرهای پیچیده سوار بر اسب، نیزه بر دست، به او نزدیک شدند

«سماحه» خودش را به درون گودالی انداخت، اسب‌سواران نزدیک شدند، یکی از آن‌ها گفت: «سماحه ما تو را می‌بینیم، برخیز بیا، از ما پنهان نشو.»

«سماحه» خودش را جمع‌تر کرد و تکانی نخورد شاید آن‌ها بروند. ولی یکی از اسب‌سواران به او نزدیک شد و او را با مشت زد و مانند کوله‌بار او را گذاشت روی اسب و گفت: «حالا می‌بینی با تو چه‌کار خواهم کرد.»

اسب‌سواران به راه افتادند و روانه بیابان‌ها شدند، سماحه نیز، بیهوده اشک می‌ریخت، ولی هیچ‌کس توجهی به او نداشت.

اسب‌سواران رفتند و رفتند تا به کنار جوی آبی رسیدند و در کنار درختان خرما از اسب‌ها پیاده شدند، دیگ‌های بزرگ را روی آتش گذاشتند و عده‌ای مشغول پختن غذا شدند و عده‌ای نشستند دور یکدیگر به صحبت و داد و اسب‌سوار، سماحه را از اسب پیاده کرد، مقداری نان و خرما به او داد و بعداً او را محکم به درخت خرما بست.

مقداری نان و خرما به او داد و بعداً او را محکم به درخت خرما بست.

«سماحه» همچنان اشک می‌ریخت، ولی کسی نبود که به او کمک کند. مردی که سروصورت خود را بسته بود به سماحه نزدیک شد و گفت: «سماحه گریه نکن، الآن ما بعدازآن که شام خوردیم، ترا در کنار همین جوی آب در درون خاک پنهان می‌کنیم و می‌رویم. تو در آنجا دیگر برای همیشه راحت خواهی شد. اگر تو یک پسر بودی، الآن می‌توانستی با ما به جنگ بیایی. ولی حالا باید در همین بیابان بمانی و پنهان شوی، تا به دست دشمن اسیر نشوی.»

«سماحه» از گفته‌های آن مرد هرگز نترسید و اشک‌هایش را پاک کرد و وقتی آن مرد ریسمان‌ها را به دستش می‌بست، «سماحه» به کارهای او می‌خندید.

مردان قبیله وقتی خنده‌های سماحه را دیدند، جلوآمده گفتند: «خیلی خوب، حالا که «سماحه» از ماندن در میان این بیابان نمی‌ترسد، او را کباب می‌کنیم می‌خوریم، برای اینکه مدتی است کباب سیری نخورده‌ایم.»

مردها کنار آتش نشسته بودند. صدای غلغل دیگ‌ها به گوش می‌رسید، حرارت آتش صورت و دست و پای «سماحه» را نیز داغ کرده بود و مردها با خنده می‌گفتند: دختر جان گریه نکن ناراحت نباش، آدم‌های بزرگی ترا خواهند خورد، این برای تو یک افتخار است.

سماحه همان‌طور آرام ایستاده بود، شعله‌های آتش به او نزدیک شده، دامنش از شعله‌های آتش سیاه شده بود.

سماحه آرام‌آرام، زیر لب می‌گفت: آه خدای من، آه! چه وقتی ما از دست این بزرگان قبایل و آدم‌خوارهای بزرگ، راحت خواهیم شد؟

سماحه در همین گفتگو بود که دید اسب‌سواری باشکوه با یک لباس زیبا نزدیک شد و با آمدن او همه مردان قبیله گریختند و پا به فرار گذاردند.

اسب‌سواری باشکوه با یک لباس زیبا نزدیک شد

اسب‌سوار نزدیک آمد، با دست‌های خودش اشک‌های سماحه را پاک کرد بندهای او را باز کرد و گفت: «تو آزاد هستی، می‌توانی همراه من به نزد پدر و مادرت بیایی!»

سماحه خیلی خوشحال شد و گفت: «آیا به من می‌گویی که تو کیستی که مرا آزاد کردی؟!»

آن مرد گفت: «دخترم، آیا دوست داری مرا بشناسی؟»

سماحه گفت: بلی دوست دارم.

آن مرد گفت: من ترا به خاندانت می‌رسانم، بعد تو مرا خواهی شناخت.

سماحه خیلی تعجب کرد، احساس کرد آن اسب‌سوار را خیلی خیلی دوست می‌دارد، ولی افسوس که نام او را نمی‌دانست.

سماحه همراه آن مرد به راه افتاد، از میان دشت‌ها گذشتند و به راه خود ادامه دادند. سماحه در زیر نور ماه گله‌های بزرگ آهوان بیابان را دید که بی ترس و هراس می‌چریدند.

گله‌های بزرگ آهوان بیابان را دید که بی ترس و هراس می‌چریدند.

آن‌ها به میان آهوان رفتند. سماحه آهوان بیابان را دید که همه و همه در اطراف آن مرد جمع شدند و آن مرد از اسب پیاده شد و بر سر آهوان با مهربانی دست کشید و آن‌ها را در بغل گرفت.

سماحه از رفتار آن مرد خیلی تعجب کرد و قلب او پر از دوستی آن اسب‌سوار گردید.

آن‌وقت بعد از لحظه‌ای احساس کرد که در میان قبیله خودش آمده است.

آن مرد گفت: ای سماحه، پدر و مادرت در انتظار تو هستند، برو خودت را به آن‌ها برسان.

سماحه دید همه پسران و دختران قبیله نیز در یک صف ایستاده‌اند و دست همه آن‌ها به یکدیگر بسته‌شده و مردان نقاب‌دار با شمشیر بالای سر آن‌ها ایستاده‌اند.

سماحه خیلی از این داستان در اندوه شد، ولی او مشاهده کرد که آن اسب‌سوار جلو رفت و مردان نقاب‌دار را که سران قبایل بودند فرار داد و دست‌های همه اسیران را باز کرد و همه آن‌ها آزاد شدند و خوشحال شدند.

او مشاهده کرد که آن سوار با یک شمشیر به دنبال مردان ناآشنا گزارد و همه آن‌ها را فراری داد و دور ساخت.

سرانجام آن سوار، به سماحه نزدیک شد و دست او را به دست پدر و مادرش گذارد و خودش به راه دیگر رفت.

سماحه با صدای بلند گفت: عمو، عمو، تو مرد بزرگوار و شریفی بودی که مرا آزاد کردی، بگو بدانم اسمت چیست، من ترا دوست دارم، من ترا دوست دارم.

سماحه صدای بسیار بلندی از درون‌ابرها شنید که می‌گفت: «او محمد رسول‌الله است، او محمد رسول‌الله است، او محمد نبی است، اوست حامی مردم، اوست یاور مردم، اوست آزادکننده مردم، اوست محمد، اوست محمد، رسول‌الله …»

سماحه به آهستگی چشم‌هایش را باز کرد، دید مادر بالای سرش ایستاده و می‌گوید: «دخترم با خودت توی خواب چه می‌گویی؟ برخیز خیلی وقت است خوابیده‌ای.»

دخترم با خودت توی خواب چه می گویی؟ برخیز خیلی وقت است خوابیده‌ای.

سماحه هنوز در زیر لب می‌گفت: «اوست محمد، اوست محمد، محمد…»

سماحه مادر را دید که فریاد می‌زند: بس کن. ساکت شو، الآن کشته می‌شوی.

پس از لحظه‌ای مردان قبیله نزدیک آمدند و گفتند: چه می‌گوید این سماحه؟

سماحه گفت: می‌گویم، محمد رسول‌الله، محمد حامی مردم.

رنگ مردان قبیله با شنیدن این نام سیاه شد و دنیا در برابر آن‌ها تیره‌وتار گردید و گفتند: دخترک نفهم! آیا می‌فهمی چه می‌گویی؟

سماحه خواب خودش را از اول تا آخر برای آن‌ها گفت. یک نفر با صدای بلند گفته‌های سماحه را برید و گفت: «اگر به خاطر پدرت نبود، با همین شمشیر دو نصفت می‌کردم تا دیگر این‌طور خوابی نبینی! آری، مگر محمد (ص) در خواب بر ما پیروز شود.»

ولش کنید، خواب زن چپ است. ما پیروز می‌شویم

– «آری یک دختر پرخور ترسو، باید این‌طور خوابی هم ببیند.»

….. مرد دیگری فریاد زد: «ولش کنید، خواب زن چپ است. ما پیروز می‌شویم، محمد شکست می‌خورد.»

محمد (ص) چه می‌گوید؟

مردان قبیله تا دیروقت در خیمه نشستند و هرکدام درباره جنگی که فردا باید واقع می‌شد گفتگو کردند. سماحه همه حرف‌های آن‌ها را شنید و فهمید که مردان قبیله برای جنگ با چه کسی آماده می‌شوند.

ساعتی بعد مردان قبیله هرکدام به خیمه خودشان رفتند و خوابیدند. ولی چشمان سماحه به خواب نرفت. او خیلی آرام کنار مادر نشست و گفت: «مادر، آیا این محمد کیست، آیا تو او را می‌شناسی؟»

مادر گفت: بلی او را می‌شناسم، ولی تو صدایت را بلند نکن. مهمان‌هایی که امشب به قبیله ما آمده‌اند، فقط و فقط برای جنگ با محمد (ص) آمده‌اند. محمد با یاران خودش به‌جانب مکه آمده و همه قبایل اطراف آماده شده‌اند تا به کمک شهر مکه بروند و با محمد جنگ کنند.

مادر، آیا این محمد کیست، آیا تو او را می‌شناسی؟»

سماحه گفت: این محمد اهل کجاست؟

مادر جواب داد: این محمد (ص) در شهر مکه مَنزل داشت. بعدها او به شهر مدینه رفت و مردم را به دستور خداوند به دین اسلام دعوت کرد و آیات کتاب خدا را که قرآن نام دارد بر آن‌ها خواند.

سماحه به‌آرامی گفت: آیا در این قرآن چیز بدی هست که مردان قبیله با آن می‌جنگند؟

مادر سرش را آورد بیخ گوش سماحه و گفت: «در قرآن آنچه هست، سخن از خوبی است و دستور به کارهای مفید می‌دهد، ولی بیشتر مردم کارهای مفید را نمی‌شناسند.»

– «قرآن دستور می‌دهد که مردم خدای واحد را بپرستند و او را تسبیح بگویند.»

سماحه گفت: نمی‌فهمم! تسبیح گفتن یعنی چه؟

مادر ادامه داد: تسبیح گفتن این است که انسان بگوید سبحان‌الله سبحان‌الله، یعنی خداوند از هر عیب و نقصی به دور است، یعنی خداوند بزرگ است و برتر از این بت‌های ساخته دست آدمی است. یعنی خداوند، عالِم است، همه‌چیز را می‌داند، کارهایش درست است و دستورهایش مفید است.

سماحه گفت: من هم فکر می‌کنم باید همین‌طور باشد، این بت‌ها نمی‌توانند خدای ما باشند، خداوند از این‌همه پستی و کوچکی به دور است.

مادر ادامه داد:

– بله، قرآن می‌گوید انسان باید از خداوند طلب استغفار کند، یعنی از خدا بخواهد که گناهانش را ببخشد و بیامرزد.

سماحه گفت: منظور تو از گناهان چیست؟

مادر گفت: گناه این است که انسان کاری بکند که زشت و نادرست باشد. مثل‌اینکه برادرش را بزند و یا همسایه‌اش را بیازارد و یا مال کسی را برای خودش بردارد. مانند سران قبیله ما که این کارها را به‌آسانی انجام می‌دهند و اموال مردم را می‌دزدند.

مادر دستش را به روی شانه سماحه گذارد و گفت: هیس، صدایت را بلند نکن، پدرت با محمد سر جنگ دارد و به دین او کافراست، اگر حرف‌های تو را بشنود ترا خواهد کشت.

سماحه سرش را پائین انداخت، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: مادر، چرا پدرم به دین محمد نبی کافراست؟ آیا او حرف‌هایی بهتر از حرف‌های محمد (ص) سراغ دارد؟

مادر گفت: دخترم آرام باش، فعلاً جای این حرف‌ها نیست. برو بخواب، می‌ترسم پدرت حرف‌های ما را بشنود. تو هنوز نمی‌دانی این سران قبایل چقدر ظالم و ستمگر هستند. اینان بردگان و مردم ضعیف را داخل آدم حساب نمی‌کنند، به همسایگان خود و حتی به پدر و مادر خود ترحم نمی‌کنند، در موقع خریدوفروش، بهترین قیمت‌ها را می‌گیرند. ولی در عوض، بدترین جنس‌ها را تحویل می‌دهند و اگر یک نفر بیچاره‌ای محتاج قرض شود، به او اعتنا نمی‌کنند و اگر چیزی به او قرض بدهند چند برابرش را به‌عنوان ربا پس می‌گیرند و اگر خودشان همه وسایل زندگی را داشته باشند حاضر نیستند به دیگران چیزی بدهند و حالا این محمد هم که اینان را از این ستمگری‌ها بازمی‌دارد، می‌خواهند با او بجنگند و او را بکشند.

– دخترم اگر پدرت بداند که تو دین و آئین محمد را دوست می‌داری، حتماً تو را خواهد کشت، خیلی مواظب باش نزد او چیزی نگویی.

جاءَ نصُرالله و الفتح

فردا صبح، مردان قبیله خیلی زود از خواب برخاستند، شمشیرهای خود را برداشتند و سوار بر اسب‌های تندرو گردیدند.

سماحه با چشم‌های کوچکش، شمشیرهای براق آن‌ها را می‌دید و اشک می‌ریخت. او پدرش را دید که در برابر اسب‌سواران ایستاده و برای آن‌ها شعر می‌خواند،:

… آفرین به مردان قبیله ما و آفرین به جوان‌های ما
با این شمشیرها یاران محمد را تکه‌تکه می‌کنیم،
به‌زودی به‌سوی مکه می‌رویم
و مردان بزرگوار قریش را یاری می‌کنیم.
، محمد یک آشوبگر است.
او زندگی را بر برادران قریشی ما تلخ و سیاه کرده است.
ما همه، دشمنان محمدیم، دشمنان محمدیم.

– آیا گفته‌های مرا شنیدید ….

به‌زودی به‌سوی مکه می‌رویم

…. همه اسب‌سواران شمشیرها را به حرکت آورد و گفتند:

 درست است، درست است
ما همه دشمنان محمدیم، دشمنان محمدیم،
شمشیرهای ما همه‌چیز را درست می‌کند.

آنگاه اسب‌سواران، اسب‌ها را هی کردند و یک‌بار دور خیمه‌ها گردیدند و گردوغبار به آسمان برخاست و به‌سرعت به‌سوی مکه به راه افتادند.

سماحه از دنبال آن‌ها فریاد زد: چرا به جنگ محمد می‌روید، مگر محمد چه گفته است؟

مادر دوید و سماحه را گرفت و دست‌های خود را به جلوی دهان او گذارد و گفت: دختر جان آخر از دست تو که کاری ساخته نیست، چیزی نگو، می‌ترسم ترا بکشند.

سماحه آن‌قدر محزون و غصه‌دار بود که آن روز نتوانست چیزی بخورد. یک ‌شب، دو شب، سه شب گذشت و سماحه سراسر آن شب‌ها را در اندوه بود، با کسی حرف نمی‌زد، به غذا میلی نداشت، لبخندی در چهره‌اش دیده نمی‌شد.

بعد از سه روز، مردان قبیله و پدرش از سفر برگشتند. سراسر خیمه‌ها ساکت و خاموش بودند، مردم آهسته بیخ گوش یکدیگر می‌گفتند: محمد پیروز شد و به شهر مکه وارد شده است. مردم مکه بی‌هیچ جنگ و جدالی تسلیم شده‌اند و وارد اسلام گشته‌اند.

سماحه از شنیدن این خبر، بسیار بسیار خوشحال شد، آثار شادی و خوشحالی در چهره‌اش آشکار گردید. سماحه شنید که مادرش می‌گوید: «الحمدالله …. شکر خدا را که اسلام پیروز شد، شکر خدا را که محمد رسول‌الله پیروز شد.» آنگاه شنید که مادر می‌گوید: «این خدا بود که محمد را یاری داد و دینش را بر دین‌های بت‌پرستان غالب ساخت!»

سماحه خیلی خوشحال شد، یک‌راست رفت به‌طرف انبان غذا مقداری شیر و خرما و نان و گوشتی که برایش گذارده بودند خورد و به خواب رفت. او دوست می‌داشت شاید بار دیگر محمد رسول‌الله را در خواب ببیند. ولی دیگر به آرزوی خود نرسید.

روز بعد، سماحه از خواب برخاست و پدر را دید که هیچ حرف نمی‌زند و ابروانش درهم است و صورتش گرفته به نظر می‌رسد.

سماحه جلو رفت و به آهستگی در کنار مادر نشست و او هم سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.

مادر با مهربانی گفت: سماحه، چرا حرف نمی‌زنی، آیا مریض هستی، آیا سرت درد می‌کند؟

سماحه گفت: چرا پدرم با محمد رسول‌الله دشمنی می‌کند و چرا کارهای محمد را نمی‌پسندد؟ آیا محمد حرف بدی می‌زند که می‌گوید …

چرا پدرم با محمد رسول‌الله دشمنی می‌کند

پدر نگاهش را به سماحه انداخت. سماحه خاموش شد و پدر نیز خاموش ماند و جواب سماحه را نگفت.

سماحه با مهربانی و ادب گفت: پدر، من محمد رسول‌الله را در خواب دیدم. او در خواب به من گفت: من ترا از آتش بت‌پرستان آزاد می‌سازم و ترا از چنگال گناهکاران رها می‌کنم.

پدر جان، من در خواب محمد را دیدم که به‌سوی قبیله ما آمد و مرا از چنگ ستمگران رها ساخت، بندهای دستم را گشود و مرا سوار بر شتر خودش کرد و آورد و آورد تا دستم را در میان دست تو و مادرم گذاشت و رفت.

پدر، من محمد را دوست دارم، او آزادکننده همه جوانان قبیله است، من او را دوست دارم، حتی آهوان بیابان محمد رسول‌الله را دوست دارند.

پدر جان، در حقیقت، در سایه دین همین محمد نبی است که باید جوانان قبیله ما از ظلم و ستم بزرگ‌ترها آزاد شوند.

پدر جان، تو خودت دیده‌ای که بزرگان قریش چطور با مردم فقیر و ناتوان و بی‌پناه رفتار می‌کنند، تو خودت می‌دانی که آن‌ها چطور غلامان خود را به زنجیر می‌بندند و اذیت و آزار می‌کنند.

پدر جان حالا دیگر وقت آن است که ما هم داخل دین محمد رسول‌الله شویم.

من بازهم به تو می‌گویم، من محمد رسول‌الله را دوست دارم، او آزادکننده همه جوانان قبیله است. او آزادکننده همه دختران جوان است، او دوست پیرزنان و یار غریبان و ستمدیدگان است، من او را دوست دارم، حتی آهوان بیابان هم او را دوست دارند.

سماحه سخنان کودکانه‌اش را تکرار می‌کرد و پدر همچنان می‌شنید و چیزی نمی‌گفت.

 

الناسُ یَدخُلونَ فی دینِ اللهِ أفواجا

الناسُ یَدخُلونَ فی دینِ اللهِ أفواجا

آن روز، همه مردم در جنب‌وجوشی بودند، هنوز آفتاب‌نزده بود که بچه‌ها را از خواب بیدار کردند، مادر با صدای بلند «سماحه» را بیدار کرد و گفت: امروز روز خوشحالی تو است، آماده شو سوار هودج بشویم.

سماحه همراه مادر سوار بر هودج شد، شتر با هودج از جا حرکت کرد و برخاست، زنان قبیله و مردان قبیله سوار بر شتران راهوار شدند و خواننده جوان، در جلو آن‌ها به راه افتاده این‌طور می‌خواند:

ما مدت‌ها بود از ستمگری‌های قریش به ستوه آمده بودیم،

ولی هیچ‌کس نبود به ما کمک کند و ما را نجات دهد،

اکنون نصرت خدا و فتح و پیروزی لشکریان خدا فرارسید

محمد رسول‌الله که بهترین مردم است،

وارد مکه شد و همه بت‌ها را در برابر خود خرد کرد

دیگر امروز خبری از بت‌ها نیست،

دیگر بزرگان قریش نمی‌توانند به مردم ستم کنند،

امروز ما هم، مانند همه مردم و مانند همه قبایل،

به‌سوی شهر پیامبر می‌رویم تا به دست محمد رسول‌الله اسلام بیاوریم

خدا بزرگ است، بزرگ‌تر ازآنچه ما گمان می‌کردیم،

خدا منزه و پاک است،

گناهان ما را باید خدا بیامرزد،

دیگر کاهن‌هایی که کارمندان قریش بودند به ما ستم نخواهند کرد.

اسب‌سواران و آن‌ها که بر هودج‌ها سوار بودند، به راه افتادند و روانهٔ شهر پیامبر به شهر مدینه شدند.

مردان و زنان قبیله کِنده، همگی به راه افتادند و روانه شهر مدینه شدند تا از نزدیک محمد رسول‌الله را ببینند و با او صحبت کنند و با او بیعت کنند و وارد دین اسلام شوند.

در میان راه، سماحه کاروان دیگری را دید که آن‌ها هم درحالی‌که اشعاری می‌خواندند و خدا را تسبیح می‌گفتند، روانه مدینه بودند.

سماحه کاروان دیگری را دید که روانه مدینه بودند.

سماحه گفت: مادر! این‌ها چه کسانی هستند؟

مادر گفت: این‌ها مردان «نبی دوی» هستند. اینان هم مانند ما دین اسلام را پذیرفته‌اند و می‌روند به شهر پیامبر تا با او بیعت کنند و اسلام آورند.

سماحه گفت: آیا مردان این قبیله، در این بیابان به کاروان ما حمله نخواهند کرد.؟

مادر گفت: در زمان قدیم بین قبیله ما و قبیله بنی دوی جنگ و دشمنی بود. آن‌ها فکر می‌کردند، بت آنان از بت ما قدیمی‌تر و مهم‌تر است و فکر می‌کردند پدران آنان در زمان‌های قدیم، بر قبایل کِنده حکومت می‌کرده‌اند. روی این حساب‌ها، همیشه بین قبیله کنده و قبیله بنی دوی جنگ بود. ولی حالا دیگر خدای همه ما یکی است و همه ما آفریده یک خدا هستیم و دیگر فرقی بین ما و بین بنی دوی نیست و همه ما برادریم و پدران ما نیز همگی بنده یک خدا بوده‌اند.

… و بعد از چند روز دیگر، سماحه جمعیت بسیاری را دید که آن‌ها نیز به‌سوی مدینه راه می‌پیمودند.

هرقدر آن‌ها به مدینه نزدیک می‌شدند، مردم دیگری را می‌دیدند که آن‌ها هم به‌سوی مدینه می‌رفتند.

هر جمعیتی، از طرف یک قبیله آمده بودند و در نزدیکی مدینه، گروه‌گروه و دسته‌دسته، پی‌درپی به دروازه‌های مدینه نزدیک می‌شدند.

اسب‌ها و شترها را در کنار یکی از باغ‌های اطراف بسته بودند

حالا دیگر قبیله کنده در مدینه فرود آمدند، اسب‌ها و شترها را در کنار یکی از باغ‌های اطراف بسته بودند و مردان قبیله می‌خواستند به مسجد پیامبر بروند و با پیامبر گفتگو کنند.

سماحه دامن پدر را گرفت و گفت: پدر جان من را هم همراه خودت ببر. می‌خواهم به مسجد پیامبر بیایم و پیامبر را از نزدیک ببینم. من او را در خواب دیده‌ام، می‌خواهم در بیداری هم او را ببینم.

سماحه همراه پدرش و همراه مردان قبیله به مسجد پیامبر آمد و داخل مسجد گردید.

سماحه بسیار خوشحال شد، نگاهش را از چهره محمد رسول‌الله برنمی‌داشت، درست مانند همان چهره‌ای بود که یک سال پیش در شب جنگ در خواب دیده بود.

زیر لب می‌گفت: چقدر باشکوه است، چقدر عظیم است، چقدر مهربان و با تواضع است.

پدرش با پیامبر صحبت کرد و اعلام کرد که همه مردان و زنان قبیله اسلام آورده‌اند و دستور خدا و رسول را گردن نهاده‌اند.

بعد از ساعتی آن‌ها به محل خیمه‌های خود برگشتند تا قبایل دیگر بیایند و با پیامبر بیعت کنند.

آنگاه به هنگام غروب بانگ اذان برخاست و همه مردم گروه‌گروه به مسجد پیامبر آمدند تا نماز را بخوانند.

مردم گروه‌گروه به مسجد پیامبرآمدند تا نماز را بخوانند.

سماحه هم لباس تمیزی پوشید و به مسجد پیامبر آمد. او کاملاً گوش می‌داد ببیند پیامبر در نماز چه می‌خواند. او شنید که پیامبر چنین می‌خواند:

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اذا جاءَ نصرُاللهِ وَالفتح
هنگامی‌که نصرت خدا فرارسد و پیروزی بیاید،

وَ رایتَ الناسَ یدخُلونَ فی دینِ اللهِ أفواجا.
و ببینی مردم را که گروه‌گروه، وارد دین خدا شوند،

فَسبِّح بِحَمدِ رَبِّکَ واستَغفِرهُ اِنَّهُ کانَ تَوّابا،
پس آنگاه، تسبیح ‌گوی به نیایش پروردگارت و از او طلب آمرزش کن

اِنَّهُ کانَ تَوّابا،
که او توبه پذیر است.

سماحه، مادر را دید که آرام‌آرام اشک می‌ریزد. سماحه گفت: «مادر چرا این‌طور گریه می‌کنی؟»

مادر گفت: «دخترم، من بوی فراق و فقدان پیامبر را از این کلمات می‌فهمم. یکی از یاران پیامبر نیز همین‌طور گفته است.

خداوند در این سوره می‌فرماید:

وقتی‌که نصرت خدا و پیروزی فرارسد که می‌بینی نصرت خدا رسید و پیامبر پیروز گردید و شهر مکه که هرگز کسی آن را فتح نکرده بود، به دست پیامبر فتح شد، آن‌وقت خدا می‌گوید: می‌بینی مردم را که دسته‌دسته وارد دین خدا می‌شوند و این همین امروز است که می‌بینی مردم دسته‌دسته وارد دین خدا می‌شوند.

آنگاه مادر گریست و گفت: بعداً خداوند دستور داد به پیامبرش که برای مردم طلب آمرزش کند و من فکر می‌کنم، دیگر کارهای پیامبر تمام شده است و آنچه باید انجام می‌داد، انجام داده است و دیگر بعد از مدت کمی از میان مردم خواهد رفت.»

سماحه نیز با شنیدن این معنی، اشک در دیدگانش جاری شد و گفت: مادر، دعا کن خداوند پیامبر را برای ما نگاه دارد. وجود او برای ما خیلی برکت دارد.

عموی سماحه که حرف آن‌ها را می‌شنید دستی به شانه سماحه گذارد و گفت: «دخترم تو اولین کسی هستی از قبیله ما که به پیامبر خدا و رسول نبی ایمان آوردی، مردان و زنان قبیله باید راه ایمان آوردن را از تو بیاموزند، دخترم، من در طول عمر خودم هرگز انسانی را به بزرگواری این رسول نبی ‌اُمّی ندیده‌ام.

همه فرماندهان و سران قبایل وقتی‌که پیروز می‌شوند و فتح می‌کنند، دشمنان خود را اسیر می‌کنند و شکنجه می‌دهند و می‌کشند. ولی این مرد همه دشمنان خود را آزاد کرد و حتی با سرسخت‌ترین دشمنان خودش مانند یک دوست رفتار کرد و حتی با قاتلان عموی خودش «حمزه» با مهربانی رفتار کرد.

آفرین به این رسول بزرگوار، آفرین به این مرد عظیم! من خودم دیدم هنگامی‌که لشکریان اسلام شهر مکه را فتح کردند و از همه طرف لشکریان اسلام وارد شهر شدند، یک‌مرتبه گفته شد که پیامبر خدا دارد می‌آید. ما و همه مردم جلو رفتیم ببینیم پیامبر خدا چگونه کسی است. من فکر می‌کردم الآن پیامبر خدا را می‌بینم که بر بهترین اسب‌ها سوار است و بهترین لباس‌های گران‌قیمت را در بردارد و با سروصدا و فریاد شادی و بوق و کرنا وارد شهر خواهد شد و به دشمنان خودش مباهات خواهد کرد. ولی من باکمال تعجب دیدم که این مرد بزرگوار بر یک الاغ درازگوش سوار شده و از اینکه لشکریانش پیروز شده‌اند و دشمنان در برابرش تسلیم شده‌اند، خجل بود و نمی‌توانست حتی پریشان‌حالی دشمنانش را ببیند.

در تمام راه، این مرد چشمانش را به زمین انداخته بود و به مردمی که در برابرش تسلیم شده بودند، نگاه نمی‌کرد، من هرگز ندیده بودم یک نفر انسان در روز فتح و پیروزی، این‌همه فروتن و متواضع و نرم و ملایم باشد،

این‌همه اخلاق خوب و پسندیده را خداوند به پیامبرش آموخته تا بقیه مردم هم راه و رسم پیامبر را بیاموزند.

خداوند می‌گوید: وقتی‌که فتح و نصرت خدایی فرارسید و همه مردم دسته‌دسته وارد دین خدا شدند، تو به شکرانه این پیروزی به یاد خدا باش و برای او تسبیح بگوی. یعنی خدا را منزه و دور از بدی‌ها بدان و بگو سبحان‌الله و بعد خداوند می‌گوید از خداوند طلب آمرزش کن، یعنی از خدا بخواه که از تقصیرات مردم درگذرد.»

مادر سماحه گفت: بلی همین‌طور است! بزرگ است آن خدایی که به پیامبرش دستور داد از گناهان مردم درگذرد و طلب آمرزش کند. مهربان است آن خدایی که به پیامبرش دستور داد که حتی به دشمنانش هم مهربانی کند و خون آن‌ها را نریزد.

سماحه همراه پدرش چندین روز در مدینه ماندند. بعداً آن‌ها همگی به جایگاه خود برگشتند. سماحه خیلی آرزو داشت که بار دیگر به مدینه بازگردد و همراه پیامبر به نماز بایستد.

لیکن سه سال پس از فتح مکه، خبر بیماری و سپس رحلت پیامبر بزرگ را شنیدند.

همه مردم در رحلت پیامبر گریستند

ازآن‌پس، همه مردم در رحلت پیامبر گریستند، و سماحه بیش از هرکسی از خبر وفات پیامبر اسلام اندوهگین شد.

پایان

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=21006

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *