تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-برای-کودکان-قلقلی-قلقله-زن

داستان زیبا و آموزنده: قلقلی قلقله زن || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

قلقلی قلقله زن

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

روزی روزگاری در زمین خداوند در یکی از جنگل‌های دوردست، پسرکی بنام قلقلی با مادربزرگ پیر خود زندگی می‌کرد.

قلقلی پسر خوبی بود و به مادربزرگ پیرش در کارها کمک می‌کرد. او با حیوانات جنگل مثل خرگوش و آهو دوست بود. ولی به حیوانات خطرناک نزدیک نمی‌شد. چون مادربزرگش به او گفته بود که نزدیک حیوانات وحشی جنگل نرود، آن‌ها خطرناک هستند.

روزی از روزها ننه قلقلی مریض شد و قلقلی مجبور شد صبح زود برای یافتن دارو به دهکده برود. چشمتان روز بد نبیند، از جنگل تا دهکده راه زیادی بود و چون حال ننه قلقلی خیلی بد بود، قلقلی باید زودتر نزد طبیب می‌رفت. خلاصه قلقلی راه افتاد، رفت و رفت تا به تپه‌ی بزرگی رسید، آنجا خیلی خطرناک بود. زیرا حیوانات وحشی زیادی در آن تپه رفت‌وآمد می‌کردند.

قلقلی شروع به بالا رفتن کرد، که ناگهان شیر بزرگی جلوی او پرید و گفت: به‌به چه غذای لذیذی، الآن تو را می‌خورم،

قلقلی که خیلی ترسیده بود، گفت:

– «مادربزرگم مریض شده و من به دنبال دارو برای او هستم، صبر کن حالش که خوب شد، من بهش میگم برام غذاهای خوشمزه بپزه، بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور.»

شیر کمی فکر کرد، غرشی کرد و قبول کرد.

قلقلی باعجله شروع به حرکت کرد، کمی که بالاتر رفت، خرس گرسنه‌ای را دید. خرس بدون معطلی می‌خواست به او حمله کند که قلقلی گفت: «صبر کن» و همان چیزهایی را که به شیر گفته بود، به خرس گفت:

– «من میرم نون می‌خورم، آب می‌خورم، چاق میشم، چله میشم، بعد میام تو منو بخور.»

خرس هم پذیرفت و قلقلی دوباره به راهش ادامه داد، تا این‌که ببر خشمگینی جلوی راهش را گرفت و قصد خوردنش را کرد، قلقلی گفت:

– «من میرم نون می‌خورم، آب می‌خورم، چاق میشم، چله میشم، بعد میام تو منو بخور.»

شیر گفت: «برو ولی وقتی چاق‌تر شدی زود برگرد تا من تو را بخورم.»

بلی! قلقلی با زیرکی از چنگ حیوانات وحشی جنگل فرار کرد و خود را به دهکده رساند. نزد طبیب رفت و بیماری مادربزرگش را به او گفت. طبیب گفت: گلی هفت‌رنگ روی تپه‌ی خطرناک می‌روید که قلقلی باید آن را پیدا کند و برای مادربزرگش بجوشاند تا آن را بخورد و حالش خوب شود.

قلقلی به راه افتاد، از دهکده خارج شد و به سمت تپه برگشت، وقتی به بالای آن رسید، گل هفت‌رنگ را پیدا کرد. آن را چید و در جیبش گذاشت. قلقلی که می‌خواست از تپه به سمت جنگل پایین رود، ناگهان به فکرش رسید که چگونه از چنگ حیوانات فرار کند. این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد و دید کدوی بزرگی روی تپه روییده است، قلقلی به این فکر افتاد که داخل آن برود و پنهان شود. بله، قلقلی داخل کدو رفت. سپس کدو، قل خورد و از تپه پایین رفت. در طول راه کدو از کنار حیوانات وحشی عبور کرد. حیوانات هم متوجه نشدند که قلقلی داخل کدو است. وقتی قلقلی به خانه رسید، گل هفت‌رنگ را به ننه قلقلی داد بعد هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24302

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *