قصه-شب-برای-کودکان-شاهزاده-و-روباه

داستان زیبا و آموزنده: شاهزاده و روباه || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

شاهزاده و روباه

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

روزی روزگاری در شهری بزرگ، پادشاهی زندگی می‌کرد که خداوند به او پسری داد؛ اما چند روزی از تولد فرزندش نگذشت که پادشاه همسرش را از دست داد.

پادشاه و همه مردم به خاطر این اتفاق اندوهگین شدند. روزها پشت سر هم می‌گذشتند و پسر او بزرگ‌تر می‌شد. پادشاه هم که از تنهایی رنج می‌برد، ازدواج کرد.

همسر دوم پادشاه پسری داشت بسیار بی‌لیاقت و ترسو که هم سن و سال شاهزاده بود. او خیلی بداخلاق بود و مدام نقشه می‌کشید که پسر خودش در آینده جانشین پادشاه شود.

مدتی گذشت و شاهزاده که جوانی رعنا شده بود دیگر تحمل نیرنگ‌ها و بداخلاقی‌های نامادری‌اش را نداشت، بنابراین تصمیم گرفت کوله بارش را بردارد و دنبال سرنوشت خودش برود.

او بی‌خبر به راه افتاد و از هفت ‌کوه و هفت دره‌ی خطرناک و سرزمین‌های مه‌آلود گذشت. پادشاه و درباریان هر چه دنبال شاهزاده گشتند نتوانستند او را پیدا کنند. شاهزاده قصد داشت به‌جایی برود که تنها زندگی کند و در دشت و کوه با سختی‌های روزگار دست‌وپنجه نرم کند که وقتی زمان پادشاهی‌اش برسد تجربه و شجاعت کافی را داشته باشد.

در راهش به تپه بزرگی رسید که پشت آن چشمه‌ای خنک بود، همان‌جا کنار چشمه چادر زد و استراحت کرد. او هرروز به شکار می‌رفت و گوشت حیوانات را کباب می‌کرد و می‌خورد و باقیمانده غذایش را در چاله‌ای می‌ریخت.

در یکی از روزها که شاهزاده به شکار رفته بود، روباهی لاغر و ضعیف از کنار تپه می‌گذشت. چادر را که دید رفت تا سروگوشی آب دهد.

در کنار چادر، چاله را دید که با گوشت و استخوان حیوانات پر بود. خیلی خوشحال شد تا جا داشت از آن غذاها خورد. وقتی شاهزاده برگشت، روباه با حیله‌گری سر تعظیم فرود آورد و به او احترام گذاشت.

او همه‌ی این کارها را کرد که آنجا پیش شاهزاده بماند و از غذاها بخورد. شاهزاده هم با روباه دوست شد و هرروز که از شکار برمی‌گشت، بقیه غذایش را به او می‌داد. روباه مدتی آنجا ماند و بسیار چاق‌وچله شد. روزی تصمیم گرفت در اطراف گشتی بزند، به سمت دره حرکت کرد در راه گرگی گرسنه و لاغراندام دید.

گرگ گفت: «ای روباه خوشبخت، مثل‌اینکه زندگی بر تو خوش می‌گذرد، کجا زندگی می‌کنی که این‌طور چاق‌وچله شده‌ای؟»

روباه گفت: «می‌گویم ولی یک شرط دارد.»

گرگ گفت: «هر چه باشد قبول می‌کنم.»

روباه گفت: «من با دوستم زندگی می‌کنم، باید قول دهی به او آسیب نرسانی.»

گرگ هم با کمال میل قبول کرد. آن‌ها رفتند تا به چاله‌ی پر از غذا رسیدند. گرگ بی‌اختیار پرید و شروع به خوردن کرد. وقتی شاهزاده برگشت و گرگ را دید، نگران شد و ترسید؛ اما بعد فهمید که گرگ قصد آسیب رساندن ندارد و برای غذا خوردن آمده.

خلاصه اینکه شاهزاده هرروز به شکار می‌رفت و بقیه غذایش را روباه و گرگ می‌خوردند و چاق‌وچله می‌شدند.

یک روز صبح که نسیم خنکی می‌وزید و روباه و گرگ مشغول گشت‌وگذار بودند، شیری را دیدند. شیر هم همان حرف‌های گرگ را تکرار کرد و گفت:

«غذای شما از کجا می‌آید که این‌طور چاق‌وچله شده‌اید؟»

روباه همان شرط را گذاشت و شیر را برد و چاله‌ی پر از غذا را نشانش داد. شیر گرسنه هم مشغول خوردن شد.

روزگار برای روباه و گرگ و شیر به‌خوبی می‌گذشت و آن‌ها در کنار شاهزاده، دوستان خوبی برای هم شده بودند.

یک روز که شاهزاده کمان خود را برداشت و به راه افتاد، روباه به دوستانش گفت:

«حالا که شاهزاده جوان در حق ما لطف می‌کند و غذاهای خوشمزه می‌آورد، ما هم باید جواب محبت‌های او را بدهیم.»

شیر گفت: «چطوری؟»

آن‌ها باهم مشورت کردند و تصمیم گرفتند شاهزاده را از تنهایی دربیاورند.

گرگ گفت: «من زمانی در باغ‌وحش شهری زندگی می‌کردم که در آنجا شاهزاده زیبایی بود. باید به آنجا برویم و کاری کنیم که شاهزاده اینجا بیاید و با ارباب ما ازدواج کند.»

روباه نقشه‌ای سرهم کرد و به راه افتادند.

شب، پنهانی وارد باغ بزرگ قصر شدند. منتظر ماندند تا صبح شد، وقتی شاهزاده زیبا صبحانه‌اش را خورد، شروع کرد به قدم زدن.

روباه پرید و تاج او را از سرش برداشت و فرار کرد. شاهزاده روباه را دنبال کرد. روباه بدو و شاهزاده بدو. تا اینکه از باغ خارج و از قصر دور شدند. وقتی شاهزاده به خودش آمد، متوجه شد که وسط جنگل است. خیلی ترسید. چون راهش را گم کرده بود. شیر و گرگ هم در هر طرف او ایستاده بودند، او نمی‌دانست باید چکار کند. فکر کرد الآن این حیوانات درنده او را می‌خورند؛ اما کمی بعد متوجه شد که گرگ و شیر و روباه قصدی ندارند و می‌خواهند او را به جایی ببرند. شاهزاده با آن‌ها همراه شد تا به چادر رسیدند.

او نگران و خسته بود. پسر پادشاه از شکار برگشت و از دیدن شاهزاده تعجب کرد و ماجرا را از او پرسید. شاهزاده هم همه‌چیز را تعریف کرد. پسر پادشاه که از محبت‌های دوستانش خیلی خوشحال شده بود، تصمیم گرفت شاهزاده را به قصر برگرداند؛ اما آن‌ها خیلی به هم علاقه‌مند شده بودند. او تصمیم خود را عوض کرد و با شاهزاده و دوستانش به سمت شهر خودش حرکت کرد تا آن‌ها را به همه معرفی کند. وقتی وارد قصر شدند شاه از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد، جشن بزرگی به پا شد و همه به خاطر برگشتن شاهزاده مهربان شادی می‌کردند.

همچنین قرار بود شاه تا چند روز دیگر سلطنت را به پسرخوانده‌ی بی‌عرضه و بداخلاقش بسپارد که با برگشتن شاهزاده و همسرش، پادشاهی به آن‌ها رسید و همگی در کنار هم زندگی خوبی را شروع کردند. زن پادشاه هم که چشم دیدن خوشبختی شاهزاده را نداشت با پسرش قصر را ترک کرد و رفت.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *