داستان آموزنده: مورچه شجاع / انقلاب مورچه ها علیه مورچه ستمگر 1

داستان آموزنده: مورچه شجاع / انقلاب مورچه ها علیه مورچه ستمگر

داستان آموزنده مورچه شجاع

داستان آموزنده

مورچه شجاع

ـ نویسنده: اسداله عفت پیشه (اکبر درویش)
ـ چاپ سوم: 1359

به نام خدا

در زمان‌های گذشته کوهی بود بلند و سر به فلک کشیده در هر طرف این کوه لانه‌ی مورچه‌ی بزرگی بود.

قصه‌ها واقعیت‌هایی هستند که به‌صورت روایت و افسانه درآمده‌اند و این قصه روایتی است از زندگی انسان‌ها که در این روایت، قصه در شهر مورچه‌ها گنجانده شده است.

یکی بود، یکی نبود:

در زمان‌های گذشته کوهی بود بلند و سر به فلک کشیده در هر طرف این کوه لانه‌ی مورچه‌ی بزرگی بود. در هر لانه مورچه‌های کوچک و بزرگ باهم زندگی می‌کردند.

میان لانه‌ی مورچه‌های جنوبِ کوه و لانه‌ی مورچه‌های شمالِ کوه، راه درازی بود، مورچه‌های این دو لانه هیچ‌وقت نمی‌توانستند همدیگر را ببینند. ولی مورچه‌های جنوب کوه که در سختی و فلاکت زندگی می‌کردند، می‌دانستند که در شمالِ کوه مورچه‌هایی هستند که زندگی خوبی دارند و در رفاه و آسایش زندگی می‌کنند. مورچه‌های جنوبِ کوه خیلی دوست داشتند که با مورچه‌های شمالِ کوه رابطه پیدا کنند. مورچه‌های شمالِ کوه هم شاید مایل بودند با مورچه‌های جنوبِ کوه، دوست شده و با آن‌ها زندگی کنند، ولی چون در مستی و بی‌خبری فرورفته بودند، تلاشی نمی‌کردند.

مورچه‌های جنوبِ کوه، نه‌تنها باید شکم خود را سیر می‌کردند، بلکه مجبور بودند شکم مورچه‌ی بزرگ و خون‌خواری را که بر مورچه‌های جنوب و شمال کوه حکومت می‌کرد سیر کنند. این مورچه‌ی بزرگ و خون‌خوار به خاطر اینکه بتواند خوب بر مورچه‌ها حکومت کند، مورچه‌های شمال کوه را فریب داده بود و با وعده‌های دروغین، کاری کرده بود که آن‌ها به او کاری نداشته و فرمان‌بردار او باشند.

مورچه‌های جنوب کوه، می‌دانستند تنها راهی که برای رهایی دارند این است: اول خود باهم متحد شوند و دوم با مورچه‌های شمال کوه نیز متحد شده تا بتوانند این مورچه‌ی بزرگ و خون‌خوار را از میان بردارند.

این قصه‌ای که اینک نقل می‌کنیم، قصه‌ی زندگی مورچه‌های جنوب کوه است که بیشتر زیر فرمان مورچه‌ی خون‌خوار بودند.

مورچه‌های این لانه با فعالیت و جان کندن بسیار، شب و روز کار می‌کردند و از راه‌های دور و نزدیک برای زمستانشان دانه جمع می‌کردند. گاهی اوقات که یکی از آن‌ها نافرمانی می‌کرد، مورچه‌های نگهبان مورچه‌ی خون‌خوار او را می‌کشتند و از پا درمی‌آوردند.

و بااینکه خیلی بیشتر از سال‌های گذشته زحمت می‌کشیدند و انبارهای پر از دانه داشتند، بازهم خود از بی‌غذائی و از شدت سرما و رنج و بیماری می‌مردند.

اکنون نیز چندین سال می‌شد که زحمتشان دو برابر شده بود و بااینکه خیلی بیشتر از سال‌های گذشته زحمت می‌کشیدند و انبارهای پر از دانه داشتند، بازهم خود از بی‌غذائی و از شدت سرما و رنج و بیماری می‌مردند.

و در این میان چیزی که باعث شده بود بیشتر مورچه‌ها ناراحت و غمگین شوند، موش بزرگ و موذی بود که نتیجه‌ی زحمات آن‌ها را می‌خورد. مورچه‌ی بزرگ و خون‌خوار نیز خودش از موش می‌ترسید چون موش او را به رهبری مورچه برگزیده بود.

هرگاه مورچه‌ها می‌خواستند سروصدایی راه بیندازند. سروکله‌ی موش پیدا می‌شد و به مورچه‌ها می‌گفت:

– «می‌بینید که اگر بدن همه‌ی شماها را روی‌هم بگذارند، به‌اندازه‌ی بدن من یکی نمی‌شود به من میگویند موش صحرائی، حتی دهقان‌ها نیز از دست من به ستوه آمده‌اند.»

و بعدازآن مورچه‌ی خون‌خوار صحبت موش را دنبال می‌کرد و می‌گفت:

– «هر چه ما می‌گوییم باید انجام دهید و حواستان باشد که اگر دست از پا خطا کنید، همه‌ی شما را می‌کشیم و نابودتان می‌کنیم.»

و وقتی حرف‌های آن‌ها تمام می‌شد، بدن تمام مورچه‌ها به لرزه می‌افتاد و ترس وجودشان را می‌گرفت.

در این میان مورچه‌ی کوچکی بود که تازه به دنیا آمده بود چون مورچه‌های چندماهه هم می‌توانند فعالیت کنند، این مورچه‌ی کوچولو هم همراه با دیگر مورچه‌ها فعالیت می‌کرد و هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست که خود و همنوعانش، شب و روز زحمت بکشند و مورچه‌ی خون‌خوار، دسترنج آن‌ها را به موش پراشتها هدیه کند. همیشه در این فکر بود چرا مورچه‌های لانه این‌قدر ترسو هستند و در برابر خواسته‌های بیش‌ازاندازه‌ی مورچه‌ی خون‌خوار مقاومت نمی‌کنند؟ به همین جهت گاه‌گاهی در گوشه و کنار لانه به موش موذی و مورچه‌ی خون‌خوار فحش می‌داد، اما فوری مورچه‌های دیگر به او می‌توپیدند که:

– «اگر حرف‌های تو به گوش مورچه‌ی بزرگ برسد، کار همه‌مان زار است.»

این مورچه‌ی کوچولو کم‌کم داشت در این لانه به یک مورچه‌ی ماجراجو تبدیل می‌شد و بیشتر در فکر مورچه‌های کارگر و بیچاره بود. او خیلی دلش می‌خواست روزی بتواند مورچه‌ی خون‌خوار را از پا دربیاورد و دوباره آزادی را در لانه‌اش برقرار سازد. وقتی به قیافه‌های نیمه مرده‌ی مورچه‌های لانه نگاه می‌کرد. دلش می‌گرفت و کینه‌اش نسبت به موش بیشتر می‌شد و غصه می‌خورد که چرا مورچه‌ها به فکر زندگی بهتر نیستند. آن‌ها بدون اینکه خود بخواهند به این زندگی ننگین عادت کرده‌اند. او موش را بیشتر از مورچه‌ی خون‌خوار مقصر می‌دانست چون مورچه‌ی خون‌خوار را موش بر آن‌ها مسلط کرده بود.

مورچه‌ی کوچولو هرروز به گوشه و کنار لانه سرکشی می‌کرد و با مورچه‌های مختلف آشنا می‌شد. آخر به این

فکر افتاد اگر او هم بخواهد مانند بقیه در خواب خرگوشی فرو برود، بااینکه چشم دارد، خود را به کوری بزند و بااینکه زبان دارد، حرفی را که واقعیت دارد، بازگو نکند، اگر دیگران نیز این‌چنین باشند، مورچه‌ی خون‌خوار و موش موذی از این فرصت استفاده خواهند کرد و بیشتر به آن‌ها ظلم می‌کنند و حتی روزبه‌روز وضع مورچه‌ها بدتر می‌شود.

به فکر فرورفت و با خودش اندیشید:

– «باید هرگونه شده این مورچه‌ی خون‌خوار را از میان برداشت. تنهایی که نمی‌شود این کار را انجام داد. باید بقیه نیز بیدار شوند و همه باهم متحد شده، با او پیکار کنیم.»

تا اینکه یک روز مورچه‌ی کوچولو وقتی داشت با چند تا از مورچه‌های کارگر برای لانه دانه می‌آورد، در راه خسته شدند. هرکدام دانه‌هایشان را بر زمین گذاشتند تا خستگی‌شان رفع شود. یک‌دفعه مورچه‌ی کوچولو با شجاعت سر حرف را باز کرد و گفت:

– «دوستان! تا کی من و شما باید رنج بکشیم و در عالم بی‌خبری باشیم؟ آخر فکری بکنید. تمام این دانه‌هایی را که ما با هزار رحمت می‌بریم، حتی یک دانه‌اش را خودمان نمی‌خوریم. همه‌اش را آن مورچه‌ی خون‌خوار و آن موش تن‌گنده می‌خورند.»

یک‌دفعه با شنیدن اسم مورچه‌ی بزرگ و موش و اینکه مورچه‌ی کوچولو به او توهین کرده بود، رنگ از روی مورچه‌ها پرید و یکی از آن‌ها گفت:

– ‌«بس کن این دفعه از این حرف‌ها زدی، ولی دفعه‌ی دیگر نزن. اگر یکی از مأموران مورچه‌ی بزرگ بفهمد، یا ما را می‌کشد یا اسیرمان می‌کند.»

مورچه ستمگر

مورچه‌ی کوچولو خنده‌اش گرفت و گفت:

– «من می‌خواهم حقیقت را به شما بگویم ولی انگار که شما خیلی ترسو هستید. تقصیر هم ندارید، مورچه‌ی خون‌خوار با آن حرف‌هایش روحیه‌تان را خرد کرده است.»

یکی از مورچه‌ها با طعنه گفت:

– «برو بابا خودت را مسخره کن. تو دیگر خودت چی هستی که حقیقت چی باشد؟ مرده‌شور تو را ببرد. می‌خواهی ما را بدبخت کنی؟»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «بدبخت! مگر حالا خوشبختید؟»

مورچه‌ی دیگری گفت:

– «هر چه هست فعلاً زنده‌ایم و زندگی می‌کنیم.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «این زندگی ما، زندگی نیست. این از مرگ هم بدتر است.»

مورچه‌ها به حرف‌های او اهمیتی ندادند و به راه افتادند و به مورچه‌ی کوچولو گفتند:

– «تو حق نداری همراه ما بیایی.»

ولی مورچه‌ی کوچولو از حرف آن‌ها ناراحت نشد و در دل به حماقت آن‌ها خندید و گفت:

– «بیچاره‌های ترسو، نتیجه‌اش را خودتان می‌بینید!»

فردای آن روز، دوباره مورچه‌ی کوچولو وقتی داشت از دشت بازمی‌گشت، در راه خسته شد. دانه را بر زمین

گذاشت. وقتی نگاه به پشت سرش کرد دید چهارتا مورچه دیگر هستند که دانه می‌آورند و عرق از سروصورتشان می‌ریزد.

وقتی خوب مورچه‌ها نزدیک شدند، مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «خسته نباشید دوستان، میدانم که چقدر رنج می‌کشید؛ اما ای‌کاش کمی هم آگاهانه فکر می‌کردید.»

یکی از مورچه‌ها گفت:

– «برای چه فکر کنیم؟ ما که فکری نداریم؟»

مورچه‌ی کوچولو جواب داد:

– «چطور فکری ندارید؟ دوستان من َ! هیچ فکر کرده‌اید این باری را که با هزار زحمت می‌برید برای چه کسی است؟»

مورچه جواب داد:

– «خوب این‌که معلوم است. این دانه‌ها را می‌بریم برای مورچه‌ی بزرگ.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «مگر مورچه‌ی بزرگ به قول شما و یا مورچه‌ی خون‌خوار به قول من، خودش نمی‌تواند کار کند؟ چرا اصلاً ما زحمت بکشیم و او بخورد؟ چرا خودمان و مورچه‌های لانه‌مان نخوریم که لااقل از گرسنگی نمیریم؟»

مورچه‌ی دیگری جواب داد:

– «این چیزها به ما چه مربوط است؟ ما فقط میدانیم باید کار کنیم و اگر این کار را نکنیم، مأموران ما را می‌گیرند و اسیر می‌کنند.»

مورچه‌ی سومی گفت:

– «راست می‌گوید. آخر ما می‌خواهیم زنده بمانیم!»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «دوستان من! این زنده ماندن چه فایده‌ای دارد؟ باید کمی هم به فکر لانه و دیگران بود.»

مورچه‌ی اولی گفت:

– «یعنی می‌خواهی بگویی که …»

مورچه‌ی کوچولو حرفش را برید و گفت:

– «بله می‌خواهم بگویم باید دست‌نشانده‌های این موش گنده‌ی پراشتها را از لانه‌مان بیرون کنیم، چون آخر ما هم حق حیات داریم و می‌خواهیم آزادانه زندگی کنیم.»

مورچه‌ی چهارمی که از بقیه‌ی کوچک‌تر بود، گفت:

– «این حرف‌ها را نزنید که من می‌ترسم. آخه مادرم به من گفتم آروم بیا آروم برو و کاری هم به کار کسی نداشته باش.»

مورچه‌ی کوچولو خنده‌اش گرفت و گفت:

– «مادرت اگر عقل داشت، بچه‌اش را ترسو بار نمی‌آورد.»

مورچه‌ی سومی عصبانی شد و گفت:

– «توهین نکن نیم‌وجبی از اینجا دور شو و ما را هم توی تله ننداز.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «بیچاره‌ها چندین سال است شما توی تله هستید ولی از حال و روزگار خودتان بی‌خبرید.»

مورچه‌ی‌ اولی گفت:

– «مثلاً چه تله‌ای؟»

مورچه‌ی کوچولو جواب داد:

– «نگفتم بی‌خبرید؟ خوب دوست عزیز! همین‌قدر که تو شب و روز زحمت بکشی و عرق بریزی و یک شکم غذای سیر نخوری و آن‌وقت حق تو را آن موش شکم‌گنده‌ی پراشتها و دست‌نشانده‌هایش بخورند، خودش تله است.»

مورچه‌ی دومی گفت:

– «ما مدت درازی است که با این سرنوشت زندگی می‌کنیم ولی هیچ‌وقت جرئت نکرده‌ایم چنین حرف‌هایی بزنیم واقعاً که تو چقدر نترسی؟!»

 مورچه‌ی دومی گفت: - «ما مدت درازی است که با این سرنوشت زندگی می‌کنیم

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «اگر شماها هم بخواهید می‌توانید نترس باشید. فقط یک‌کمی فکر می‌خواهد با یک خورده اراده‌ی محکم.»

مورچه‌ها تعجب کردند و یکی از آن‌ها گفت:

– «ما اصلاً نمی‌دانیم فکر و اراده یعنی چه.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «فکر یعنی اینکه واقعیات زندگی خودت و دیگران را در برابر نظرت مجسم کنی و بعد با عقلی که داری، بدی و خوبی‌های آن‌ها را از هم جدا کنی آن‌وقت ببینی اگر خودت و دیگران در زندگی گرسنه‌اید و یا کمبود دیگری دارید، سرچشمه‌اش از کجاست…»

مورچه‌ها خوشحال شدند و یکی از آن‌ها گفت:

– «وای خدا جون، فکر چقدر قشنگ بود. راستی اراده یعنی چه؟»

مورچه‌ کوچولو گفت:

– «اراده یعنی اینکه وقتی سرچشمه‌ی رنج‌ها و دردهایت را پیدا کردی، برای بهتر کردن زندگی‌ات از هیچ کوششی روگردان نباشی. آن‌وقت می‌شوی موجودی بااراده.»

مورچه‌ی سومی گفت:

– «اراده هم خیلی قشنگ است.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «دوستان! حالا که معنی فکر کردن و اراده داشتن را یاد گرفتید، آیا حاضرید با من همکاری کنید تا زندگی خود و همنوعانمان را از دست این مورچه‌ی خون‌خوار لعنتی نجات بدهیم؟»

آن چهار مورچه نگاهی به همدیگر انداختند و بعد گفتند:

– «ما الآن نمی‌توانیم جواب بدهیم. باید روی این موضوع فکر کنیم.»

مورچه‌ی کوچولو خندید و گفت:

– «آفرین دوستان من، حالا معلوم شد که فکر کردن را یاد گرفته‌اید چون اگر فکر کردن را بلد نبودید، فوراً جواب مرا می‌دادید و حرف مرا قبول می‌کردید. این را هم باید بدانید حرف کی را باید قبول کرد که آن را با عقل خودتان بسنجید و در برابر حقیقت بگذارید. چون فقط حقیقت است که می‌تواند صحیح و یا غلط بودن آن را تصدیق کند.»

مورچه‌ی اولی گفت:

– «ما امشب درباره‌ی این پیشنهاد فکر می‌کنیم و جواب این موضوع را فردا می‌دهیم.»

مورچه‌ی دومی گفت:

– «راستی، فردا کجا همدیگر را ببینیم؟»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «بهتر است در معبدی که مورچه‌ها برای نماز می‌روند، همدیگر را ببینیم و حواستان باشد که کسی از این موضوع بویی نبرد.»

مورچه‌ها گفتند:

– «نترس نمی‌گذاریم هیچ‌کس بفهمد.»

و بعد مورچه‌ی کوچولو با چهار مورچه‌ی دیگر بارهایشان را برداشتند و به‌طرف لانه به‌ راه افتادند.

فردا صبح چهار مورچه و مورچه‌ی کوچولو در معبد نماز دور از چشم دیگران جلسه گرفتند. مورچه‌ی کوچولو به آن‌ها خوش‌آمد گفت و بعد اضافه کرد:

– «دوستان عزیز، آیا فکرتان را کردید؟»

مورچه‌ی اولی جواب داد:

– «بلی کوچولوی عزیز! دیشب نشستم و همان‌طوری که گفتی، فکر کردم و دیدم که این مورچه‌ی خون‌خوار چقدر حق ما و مورچه‌های دیگر را می‌خورد.»

مورچه‌ی دومی گفت:

-«من هم دیشب همان‌طوری که داشتم زندگی‌ام را توی نظرم مجسم می‌کردم، به فکرم آمد که مورچه‌ی خون‌خوار به کمک موش تمام زندگی‌ام را از من می‌گیرند. دلم می‌خواهد مورچه‌ی خون‌خوار را خفه کنم ولی حیف که زورم نمی‌رسد.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «ان‌شاءالله وقتی‌که باهم متحد شدیم همه‌ی کارها درست می‌شود.»

مورچه‌ی سومی هم فکرش را کرده بود و مورچه‌ی کوچولو فقط از مورچه چهارمی می‌ترسید. از او پرسید: تو هم فکرت را کردی مورچه‌ی ترسو؟

مورچه جواب داد:

– «دلم نمی‌خواهد دیگر به من توهین کنی. چون من مثل گذشته ترسو نیستم. دیشب هم به مادرم و پدرم گفتم اگر بخواهید مرا این‌طور تربیت کنید که ترسو بار بیایم، دیگر حرف‌هایتان را قبول نمی‌کنم.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «آفرین بر تو خوب حرفی زده‌ای. اصلاً موجود ترسو به درد این دنیا نمی‌خورد.»

مورچه‌ی سومی گفت:

– «ولی ما هنوز کم‌وبیش از مورچه‌ی خون‌خوار و مأموران او می‌ترسیم. خودت که شنیده‌ای آن‌ها چقدر قوی هستند.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «این درست که آن‌ها قوی هستند، ولی روحیه‌ ما نباید با این حرف‌ها ضعیف شود، چون تکیه‌گاه ما الله است و ایمان ما به هدف مقدسمان ترس را از بین می‌برد و آن‌وقت است که می‌بینیم دشمن چقدر ضعیف است.»

مورچه ها جلسه دورهمی گرفتند

مورچه‌ی اولی گفت:

– «چندین سال است که ما در عالم بی‌خبری بوده‌ایم و مورچه‌ی خون‌خوار به ما ظلم می‌کرده است. باید انتقام خود را بگیریم.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «بله. از بین بردن این مورچه‌ی خون‌خوار لازم است. چون او دارد خیلی‌ها را از بین می‌برد. چه مورچه‌های شجاعی را مأموران او زیر شکنجه کشته‌اند.»

مورچه‌ی دومی گفت:

-«کوچولوی بافکر، برای از بین بردنش باید چکار بکنیم؟»

مورچه‌ی کوچولو جواب داد:

– «خوب، معلوم است. باید تعدادمان را زیادتر کنیم و در ثانی باید مورچه‌های شمال کوه را نیز آگاه کنیم. برای این کار باید شما که معنی فکر کردن و اراده داشتن را یاد گرفته‌اید، بروید و به دیگران بیاموزید. اگر روزی یک نفر هم با ما هم‌عقیده بشود تا چند ماه دیگر تعدادمان قابل‌توجه خواهد شد و آن‌وقت می‌توانیم با کمال راحتی آن موش گنده و دست‌نشانده‌هایش را که همه از آن‌ها می‌ترسند، از پا دربیاوریم»

مورچه‌ی سومی گفت:

– «مورچه‌های شمال کوه را چگونه باید آگاه کرد؟ ما که با آن‌ها رابطه‌ای نداریم»!

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «اول ما باید خودمان متحد شویم و وقتی خودمان متحد شدیم، آنگاه عده‌ای باید مأمور شوند تا از زیر کوه دالانی بکنند تا بتوانیم به آن‌ها برسیم.»

مورچه‌ی اولی گفت:

– «بچه‌ها باید همگی از مورچه‌ی کوچولو تشکر کنیم که به ما هشدار داد و ما را آگاه کرد تا از لانه و حقمان دفاع کنیم.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «این وظیفه‌ی هر موجودی است که نسبت به همنوعش مهربان باشد و زندگی‌اش را صرف آگاهی دیگران بکند.»

مورچه‌ی چهارمی گفت:

– «پس ما باید برای نجات خود و همنوعانمان از همین حالا شروع به فعالیت کنیم»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «همین‌طور است؛ ولی شاید این را به خاطر بسپاریم تا زمانی که ما آگاهی کامل نداشته باشیم و بی‌هدف باشیم، کاری از پیش نخواهیم برد. پس اول باید شناخت داشته باشیم و سپس هدف خود را به اجرا بگذاریم.»

مورچه‌ی دومی گفت:

– «یک پیشنهاد …»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «چه پیشنهادی داری؟»

مورچه‌ی دومی گفت:

– «بهتر است که هرکدامتان هرروز با چند مورچه در خارج از لانه به گفت‌وگو بنشینیم و برای تصمیمات بعدی، هر چند روز یک‌بار در همین معبد دورهم جمع بشویم و جلسه بگیریم. چطور است؟»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «موافقم، ولی اگر بعضی از آن‌ها به حرفتان گوش ندادند و شما را مسخره کردند، ناامید نشوید چون عاقبت سرشان به سنگ می‌خورد و به راه می‌آیند.»

مورچه‌ی اولی گفت:

– «ولی کوچولوی عزیز، ما دیگر مانند تو بااراده هستیم و از هیچ‌چیز نمی‌ترسیم چون میدانیم پیروزی با حق است.»

حرف‌هایشان ادامه داشت تا اینکه مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «فکر می‌کنم دیگر وقت رفتن است. باید برویم.» مورچه‌های دیگر هم قبول کردند و به‌طرف لانه به راه افتادند.

چند روزی گذشت، مورچه‌ی کوچولو با کمک آن چهار مورچه توانستند دوازده مورچه‌ی دیگر را از نقشه خود آگاه کنند و چون آن مورچه‌ها هم برای فکر کردن مهلت خواسته بودند، مورچه‌ی کوچولو به آن‌ها پیشنهاد کرده بود که جواب خود را در محراب معبد به او بدهند.

آن روز مورچه‌ی کوچولو زودتر از همه در معبد حاضر شد و به انتظار مورچه‌ها نشست.

وقتی مورچه‌ها داخل معبد شدند، مورچه کوچولو به آن‌ها خوش‌آمد گفت و مورچه‌ها هم تشکر کردند. یکی از

مورچه‌های تازه‌وارد جلوتر آمد و گفت:

– «از شما متشکرم که فکر کردن را یادم دادید. تا حالا نمی‌دانستم فکر کردن این‌همه قشنگ است. از دیشب تا حالا که دارم فکر می‌کنم خیلی چیزهای تازه‌ای یاد گرفته‌ام.»

وقتی مورچه‌ها داخل معبد شدند، مورچه کوچولو به آن‌ها خوش‌آمد گفت و مورچه‌ها هم تشکر کردند

مورچه‌ی دیگری گفت:

– «من ‌هم همین‌طور. آخر من تا پیش‌ازاین خیال می‌کردم باید هر کس برای خودش زندگی کند و همین‌قدر که بتواند زنده بماند، بس است ولی با فکر کردن فهمیدم که زنده ماندن هنر نیست بلکه زندگی کردن در پناه حق و گفتن حرف حق و عمل کردن به‌حق که همان طریق پیامبران و امامان و رهبران مذهب است، مهم است زندگی یعنی ابراز عقیده و پایداری در راه آن و آگاهی بخشیدن به دیگران.»

مورچه‌ی دیگری به صدا در آمد و گفت:

– «ما قبلاً زندگی کردن را بلد نبودیم و حالا تازه می‌خواهیم راه و رسم زندگی کردن را یاد بگیریم امیدواریم که مورچه‌ی کوچولو شجاع و بافکر، در این راه به ما کمک کند.»

مورچه‌ی کوچولو خوشحال شد و گفت:

– «من همیشه برای خدمت کردن به دیگران حاضرم و نیز به همه‌تان تبریک میگویم که راه زندگی بهتر را پیدا کرده‌اید. ولی آیا می‌دانید برای رسیدن به این زندگی چه چیز اهمیت دارد؟»

بیشتر مورچه‌ها یک‌صدا گفتند:

– «از بین بردن مورچه‌ی خون‌خوار و دست‌نشانده‌هایش.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «آفرین بر شما. چون حکومت خون‌خوارانه‌ی مورچه‌ی خون‌خوار باعث شده است که بیشتر مورچه‌های لانه از گرسنگی بمیرند و این حق نیست که ما در چنین موقعی چشممان را روی‌هم بگذاریم و از همنوعانمان دفاع نکنیم.»

یکی دیگر از مورچه‌ها گفت:

– «بلی، مدت‌هاست که این مورچه‌ی خون‌خوار زندگی را بر ما تلخ کرده است.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «با از بین بردن او زندگی همه‌ی ما شیرین می‌شود؛ زیرا وقتی زندگی شیرین است که برای همه شیرین باشد نه این‌که یکی از پرخوری بترکد و دیگری در کنارش از گرسنگی بمیرد.»

مورچه‌ی دیگری که آن‌طرف بود، گفت:

– «هی … مورچه‌ی کوچولو، اگر ما به جنگ مورچه‌ی خون‌خوار رفتیم و شکست خوردیم و یا کشته شدیم، آن‌وقت چی؟»

مورچه‌ی کوچولو جواب داد:

– «ما نباید ناامید باشیم. تازه اگر هم کشته بشویم، باز پیروزی از آن ماست چون مرگ در راه آزادی، نوعی پیروزی است.»

مورچه‌ی دیگری گفت:

– «ما دیگر همگی با تو هم‌عقیده هستیم و می‌خواهیم تا جان داریم با این مورچه‌ی خون‌خوار لعنتی بجنگیم.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «متشکرم. ولی برای مقابله با دشمن باید اول روحیه‌مان را تقویت کنیم؛ یعنی همان‌قدر که مورچه‌ی خون‌خوار و دار و دسته‌اش را بزرگ حساب می‌کنیم، خودمان را هم بزرگ حساب کنیم؛ زیرا نباید کسی از کوچکی خودش بترسد. در ضمن دار و دسته‌ی مورچه‌ی خون‌خوار هرچقدر قوی باشند چون حق با ما است، ما پیروز می‌شویم. این باعث ننگ است که ما مورچه‌های کارگر این‌همه زحمت بکشیم ولی خودمان گرسنه باشیم. اموالمان را یک مورچه‌ی خون‌خوار که معلوم نیست از کجا آمده، غارت کند. البته برای بیدار کردن دیگران خیلی باید رنج بکشید. ممکن است مأموران مورچه‌ی خون‌خوار بفهمند، شما را شکنجه بدهند و اسیر کنند؛ ولی باید بدانید که اسارت شما برای آزادی دیگران است.»

حرف‌های آن‌ها ادامه داشت تا اینکه خواستند جلسه‌ی آن روز را تمام کنند و مورچه‌ی کوچولو رو کرد به دیگران و گفت:

– «هیچ میدانید ما با این تعداد کوچک به چه چیز شبیه می‌مانیم؟»

مورچه‌ها جواب دادند:

– «نه، بگو.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «به روشنایی کوچکی در بیابانی تاریک. هرچه تعداد مورچه‌های بافکر بیشتر شود، روشنایی این آتش هم بیشتر می‌شود و آن‌وقت آن بیابان تاریک که زندگی کنونی‌ ماست، روشن‌تر می‌شود.»

مورچه‌ها گفتند:

– «عجب تعریف قشنگی بود.»

مورچه‌ی کوچولو سپس گفت:

– «حالا که می‌باید از هم جدا بشویم، حواستان باشد هرکدام از شما مأمورید تا دیگران را آگاه کنید و چند روز دیگر دوباره در همین‌ معبد جلسه می‌گیریم. امیدوارم تعداد ما در آینده خیلی بیشتر بشود.»

مورچه‌ها گفتند:

– «ما هم امیدواریم.»

و سپس همگی به‌سوی لانه‌هایشان به راه افتادند.

از آن‌وقت به بعد هر چند روز یک‌بار مورچه‌ی کوچولو و مورچه‌های دیگر در معبد مقدس جمع می‌شدند و جلسه می‌گرفتند. هر دفعه تعدادشان بیشتر از دفعه‌ی قبل می‌شد. دیگر فکر مورچه‌ها روشن شده بود. گاه‌گاهی مورچه‌های روشنفکر و مقدس در معبد سخنرانی می‌کردند و این سخنرانی‌ها باعث شده بود که مورچه‌ها بیشتر آگاهی پیدا کنند و یواش‌یواش سروصدای آن‌ها بلند می‌شد. مورچه‌ها اعتصاب می‌کردند و در گوشه و کنار شعارهایی بر ضد مورچه‌ی خون‌خوار می‌دادند. مورچه‌های روشنفکر و مقدس نیز آن‌ها را رهبری می‌کردند.

تعداد آن‌ها مثل رودخانه‌ی کوچکی بود که به سیل بزرگ تبدیل شده بود و هر چه را در پیش رو می‌دید، با خود می‌شست و می‌برد.

باید با موش ملاقات کنم تا با کمک او نقشه‌ای برای جلوگیری از انقلاب مورچه‌ها بکشیم

چندی نگذشت که مورچه‌ی خون‌خوار از این سروصداها باخبر شد و چون از ظلم و ستم بی‌جای خودش خبر داشت، سخت ترسید مبادا مورچه‌ها باهم متحد بشوند و او را از میان بردارند. از همین رو به فکر چاره افتاد و پیش خود گفت باید با موش ملاقات کنم تا با کمک او نقشه‌ای برای جلوگیری از انقلاب مورچه‌ها بکشیم.

موش هم چون دید که مورچه‌ها روشن شده‌اند، عده‌ای از مأموران خود را به کمک مورچه‌ی خون‌خوار فرستاد و مورچه‌ی خون‌خوار نیز به مأموران خود دستور داد که در هر جا دیدند مورچه‌ها جمع شده‌اند و یا شعار می‌دهند، به آن‌ها حمله کنند و آن‌ها را یا بکشند و یا دستگیر کنند. ازآن‌پس روزبه‌روز مورچه‌های شجاع آگاه و روشنفکر را دستگیر می‌کردند و در زندان‌ها در زیر شکنجه می‌کشتند ولی مورچه‌های روشنفکر چون ایمانشان قوی شده بود، دیگر هیچ ترسی نداشتند.

از آن‌طرف عده‌ای از مورچه‌ها نیز شروع کردند به حفر تونلی تا با مورچه‌های شمال کوه در تماس باشند. در این راه عده‌ی زیادی از مورچه‌ها جان خود را از دست دادند ولی باز مورچه‌های دیگر ناامید نشدند و به کار خود ادامه دادند.

هدف آن‌ها این بود تمام مورچه‌ها را باهم متحد کنند و مهم نبود که در این راه چند نفر از آن‌ها جان خود را از

دست بدهند کشته شدن در راه آزادی مرگ نیست. آن‌هایی که در راه آزادی، جان خود را از دست می‌دهند. آن‌ها نمرده‌اند و در نزد خدا دارای درجه‌ی عظیمی هستند.

سخنرانی‌های مورچه‌های مقدس مورچه‌ها را به اتحاد و هماهنگی وادار می‌کرد و روزبه‌روز به تعداد مخالفین مورچه‌ی خون‌خوار افزوده می‌شد. این سخنرانی‌های گرم و آتشین، آن‌ها را از خواب بیدار کرده و هشیارشان می‌کرد.

مورچه‌های مأمور مورچه‌ی خون‌خوار از هیچ ظلمی در مقابل مورچه‌های انقلابی کوتاهی نمی‌کردند

مورچه‌های مأمور مورچه‌ی خون‌خوار از هیچ ظلمی در مقابل مورچه‌های انقلابی کوتاهی نمی‌کردند و مورچه‌ی خون‌خوار نیز در سخنرانی‌های خود سعی می‌کرد که مورچه‌ها را بفریبد و بین آن‌ها تفرقه و جدایی بیندازد ولی چون مورچه‌ها دیگر بیدار شده بودند، همه می‌دانستند که حرف‌های مورچه‌ی خون‌خوار چقدر با فریب و نیرنگ همراه است.

مورچه‌ها دیگر آن ترس گذشته را به دور ریخته بودند.

روزبه‌روز اعلامیه‌ها بود که پخش می‌شد و مورچه‌های کارگر نیز مسلح می‌شدند تا برای انقلابی بزرگ آماده شوند. مورچه‌ی خون‌خوار با همکاری موش موذی برای اینکه مورچه‌های انقلابی را از راه خود منحرف کنند، دست به کارهایی می‌زدند که ارزشی نداشت. جلوی آزادی را می‌گرفتند، ولی می‌گفتند: «ما به شما آزادی اعطاء کرده‌ایم.»

مورچه‌ی خون‌خوار و مأموران جبار او به مورچه‌های روشنفکر باایمان توهین می‌کردند و آن‌ها را خرابکار می‌خواندند و برای اینکه بین آن‌ها تفرقه بیندازند، آن‌ها را خارجی خطاب می‌کردند و می‌گفتند این مورچه‌ها می‌خواهند آزادی را از میان بردارند.

مورچه‌ی خون‌خوار در بیانیه‌هایش می‌گفت:

-«عده‌ی محدودی خارجی می‌خواهند آزادی را از مورچه‌های این سرزمین بگیرند ولی ما در مقابل آن‌ها ساکت نمی‌نشینیم.»

ولی دیگر همه‌ی مورچه‌ها می‌دانستند که چقدر حرف‌های مورچه‌ی خون‌خوار بی‌اساس و بی‌پایه است. همه می‌دانستند او این حرف‌ها را میزند تا بین مورچه‌ها جدائی بیندازد و نگذارد که آن‌ها باهم متحد شوند.

یک روز که دوباره مورچه‌ها در معبد مقدس جمع شده بودند. مورچه‌ی کوچولو شروع به سخن کرد:

– «دوستان شما نباید فریب سخنان مورچه‌ی خون‌خوار را بخورید. عده‌ای هم هستند که در لباس دوستی به‌ ما نزدیک می‌شوند و می‌خواهند ما را فریب داده و از راه خود منحرف کنند و این وظیفه‌ی شماست که هیچ‌گاه فریب خودفروخته‌ها را نخورید.»

مورچه‌ای برخاست و گفت:

– «ما دیگر هیچ‌کداممان قریب مورچه‌ی خون‌خوار و دست‌نشانده‌هایش را نمی‌خوریم چون میدانیم این‌ها همه‌اش حیله‌بازی و خودفروشی است برای اینکه لقمه‌ی چرب و نرم‌تری گیر بیاورند.»

مورچه‌ی کوچولو گفت:

– «درست است. امروزه مورچه‌ی خون‌خوار کثیف و مزدوران بی‌رحمش می‌خواهند همه‌چیز ما را از ما بگیرند ایمان و هدفمان را می‌خواهند از ما بگیرند و برای همین است که به قریب توسل می‌جویند ولی معلوم است شما ازهرجهت آماده‌ی پیکار با موش هستید و باید بگویم که به‌زودی زمان پیکار هم فرا خواهد رسید.»

از آن‌طرف مورچه‌هایی که مأمور بودند با مورچه‌های شمال کوه تماس بگیرند، بعدازاینکه از خود کشته‌های بی‌شماری باقی گذاشتند، توانستند از زیر کوه راهی را باز کنند تا با مورچه‌های شمال کوه تماس پیدا کنند.

بعدازاینکه مورچه‌های مبارز توانستند با مورچه‌های شمال کوه تماس بگیرند، شروع به ارشاد آن‌ها کردند و پیام‌های انقلابی اسلامی را برای آن‌ها خواندند. این پیام‌های انقلابی باعث شد تا این دسته از مورچه‌ها روشن شوند و آن‌ها نیز بر ضد مورچه‌ی خون‌خوار و دار و دسته‌ی او برخیزند و اتحاد و هماهنگی خود را با مورچه‌های جنوب اعلام کنند.

مورچه‌ی کوچولو نیز از پا ننشسته بود. بااینکه در این مدت دو سه بار او را به زندان انداختند. مورچه‌های آزادی‌خواه دیگر را یا تبعید کردند و یا به زندان انداختند ولی باز بیانیه‌ها و اعلامیه‌ها و سخنرانی‌های مورچه‌ی کوچولو باعث اتحاد و هماهنگی مورچه‌ها می‌شد.

مورچه‌ی کوچولو در یکی از بیانیه‌هایش به مورچه‌های مبارز چنین گفت:

– «آیا برای ما جز یکی از دو نیکی یعنی شهادت و یا پیروزی وجود دارد؟ راستی این چه نیروی شکست‌ناپذیر و مقتدری است که حاکمیت جباران را با همه وحشیگری‌هایشان این‌قدر ناچیز و بی‌اهمیت جلوه می‌دهد؟ امروز چگونه می‌توان در مقابل این‌همه ظلم و بیداد ساکت نشست؟ شاید تا چندی پیش که ماسک ریا و غریب از چهره‌ی این خون‌خواران کنار نرفته بود، این کار در خیلی از سطوح مشکل بود ولی امروز که چهره‌ی ‌خون‌خوارانه‌ی این مورچه خو‌ن‌خوار و دست‌پرورده‌ی موش موذی از پرده بیرون افتاده است، امروز که مورچه‌های مبارز این سرزمین قطرات خون را می‌بینند که از دستان به خون‌آلوده‌ی آنان می‌چکد، امروز که مورچه‌های مبارز ما در چند قدمی خود مرگ و پیروزی را می‌بینند و عده‌ای به اسارت رفته و شکنجه می‌کشند، چگونه می‌توان ساکت نشت؟»

خون‌خواران همیشه سعی نموده‌اند از همبستگی و تشکیل مبارزان راه حق جلوگیری کنند همواره تخم تفرقه و جدائی افکنده‌اند، همواره با کمک مزدوران خویش جریان مبارزات را به بیراهه کشانیده ازیک‌طرف با تهدید و از طرفی با خدعه و نیرنگ ظلم و ستم خود را بر ما تحمیل می‌کنند.

مورچه های زحمت کش در حال کوه کندن

امروز باید به‌پاس خون‌هایی که در راه آزادی بر خاک آن‌ها دیگر از کشته شدن نمی‌ترسیدند چون کارد به استخوانشان رسیده بود وزیر لب این شعر را زمزمه می‌کردند:

– «آیا بالاتر از رنگ سیاهی، رنگی هست؟»

– «این زندگی نیست.

برده‌وار زندگی کردن مرگ است.

ما نباید تن به بردگی و بدبختی دهیم.

ما باید پیروز شویم تا به صبح روشن برسیم.

زندگی صحنه‌ی نبرد خوبی با بدی است.

در این نبرد با باید پیروز شویم و یا باید بمیریم مرگ بهتر از این نوع زندگی کردن است.

ما می‌میریم ولی به این زندگی کردن تن در نمی‌دهیم.

پس ای دوستان، ای برادران،

بیایید بپا خیزید

و دست‌به‌دست هم داده

این مورچه‌ی خون، خوار را از مسند حکومت به زیر آوریم.

ما باید برخیزیم.

«تو اگر بنشینی،

من اگر بنشینم. »

دیگران بنشینند.

سکوت و خاموشی بر ما حکم‌فرما خواهد شد

«تو اگر برخیزی،

من اگر برخیزم،

دیگران برخیزند،

آنگاه شهر ما شهر آزادی و صفا خواهد شد.»

مورچه‌های شجاع و روشنفکر در گوشه و کنار جلسه گرفته بودند و برای آینده نقشه می‌کشیدند

و انقلاب آغاز شد.

در یک ‌شب تاریک که روز از حرکت مانده بود.

مورچه‌های شجاع و روشنفکر در گوشه و کنار جلسه گرفته بودند و برای آینده نقشه می‌کشیدند، ناگهان این نجوا برخاست و نجوا به فریاد مبدل شد:

– «به پا خیزید، ای هشیاران که در این شب تاریک به صبح صادق می‌اندیشید، رهبر ما، مورچه‌ی شجاع، دستور به پا خاستن داده است و هر کس بپا نخیزد، از ما نیست و او را ما از خود میرانیم ای شب‌خفتگان، برخیزید که دیگر باید بر ضد تاریکی‌ها قیام کنیم، برخیزید. آری، صبح روشن نزدیک است.

برخیزید! حق به شما نوید پیروزی می‌دهد به شما که باایمان و نیکوکار و صالح در عمل هستید، آزادی و آرامش می‌دهد تا تنها حقیقت را قبول کنید و از دست ظالمان و ستمگران رهایی پیدا کنید.

آیا صبح امید نزدیک نیست؟ (۱)

(۱) این سخنان ترجمه‌ی آیات قرآن مجید است.

ما جز از راه کوشش و تلاش بجایی نمی‌رسیم. مبارزه با سختی‌ها و ناملایمات است که استعدادها را شکفته می‌سازد و سعی و کوشش است که نیروهای نهفته را به ثمر می‌رساند. ای خفتگان! بکوشیم تا ظلم‌ها و ستمگری‌ها را نابود سازیم و طرحی حق پسند و محیطی پر از عدل، آزادی و برادری و مساوات به وجود آوریم.

کسانی هستند که اگرچه در ظاهر گفتاری زیبا دارند و خود را خوب نشان می‌دهند، ولیکن تنها کوشش آنان این است که ظلم و ستمگری را پرورش دهند.

برخیزید که فرمان برخاستن صادر شده است و هرکسی برنخیزد از ما نیست.

هرکسی در مقابل ظلم و بیداد قیام نکند و سکوت کند، می‌خواهد به ظالم کمک کند هرچند خود این قصد را نداشته باشد.

امروز روزی است که باید به تمام وحشی‌گری‌ها پایان داد و تاج‌وتخت ظالم را وارونه کرد.

امروز روزی است که باید تن به قیام داد و برای پیروزی و مرگ آماده شد.

پس بیا خیزید، بیا خیزید که اگر تو برخیزی که اگر من برخیزم، دیگران برمی‌خیزند و … وقتی همه برخاستند.

دیگر ظالم طاقت بجا ماندن ندارد، یا فرار می‌کند و یا اگر هم بخواهد مقاومت کند نابود می‌شود.»

چون صدای بیا خاستن بلند شد، مورچه‌های مبارز به رهبری مورچه‌ی شجاع قیام کردند. جنگ سختی درگرفت، مورچه‌های مبارز با مورچه‌ی خون‌خوار و مأموران او و مأموران موش موذی به جنگ برخاستند. مورچه‌ی شجاع خود در جلوی دیگران می‌جنگید و هرگاه که مورچه‌ی مبارزی جان می‌سپرد، مورچه‌های دیگر نعش او را به بالا می‌گرفتند و ایمانشان بیشتر می‌شد و فکر انتقام بیشتر در آن‌ها می‌جوشید.

چند روز جنگ‌وستیز ادامه داشت. مورچه‌های مبارز با دست خالی ولی با ایمان قوی به جنگ مورچه‌های خودفروخته‌ای که اسلحه داشتند، می‌رفتند و آن‌ها را کشته، سلاح‌هایشان را برمی‌داشتند و به‌طرف کاخ مورچه‌ی خون‌خوار حرکت می‌کردند.

مورچه‌ی خون‌خوار چون چنین دید، به فکر فرار افتاد. او دیگر متوجه شده بود که نمی‌تواند مورچه‌های روشنفکر را فریب بدهد، چون از ایمان آن‌ها اطلاع پیدا کرده بود.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *