قصه قشنگ کودکانه
جک و لوبیای سحر آمیز
نوشته: لورا جین الن
ترجمه: اسماعیل عباسی
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
در انتهای جنگل سرسبز کلبه ای سفید رنگ قرار داشت. گلهای سرخ همچون مخمل در کنار کلبه بر زمین گسترده بود . در پشت کلبه مزرعه ی کوچکی قرار داشت که سعی کرده بودند خاک ضعیف آن را تقویت کنند و در آنجا سبزی بکارند. قسمتی از مزرعه را برای حفاظت، نرده کشیده بودند.
در این کلبه پسربچه فقیری با مادرش زندگی می کرد. اسم این پسر بچه جک بود. یک روز که قصه ی ما از آنجا آغاز می شود مادر جک خیلی ناراحت بود:
– در اینجا نه یك سیب زمینی ، نه يك تربچه، و حتی يك هويج هم نروئیده است. بیچاره گاو که چیزی برای خوردن ندارد .
جك گفت :
– فردا می برمش جنگل . شاید در آنجا چیزهائی برای خوردن پیدا کند.
مادرش گفت:
– متأسفم جك ، می دانم این گاو تنها همبازی توست. ولی با این وضع ما نمی توانیم آن ر آنگه داریم. فردا ببرش بازار و آن را بفروش. تا بازار خیلی راه بود و پس از گذشتن از میان جنگل و راه پر پیچ و خم و دورزدن دریاچه به بازار می رسید.
به همین دلیل جك تصمیم گرفت صبح زود به راه بیفتد. خورشید تازه داشت از پشت تپه بالا می آمد. شبنم روی برگها همچون الماس در زیر نور ضعیف آفتاب می درخشید. جک طنابی به گردن گاو ش بست.صورتش را به صورت گاو چسباند و گفت :
– نترس! آدم خوب و مهربانی پیدا می کنیم. برایت مقداری برگ تازه جمع کرده ام که توی راه بخوری.
در سایه روشن صبحگاهی به راه افتادند. جز صدای نفس گاو و له شدن علف های خشك در زیر پایشان صدای دیگری به گوش نمی رسید . ناگهان جك ایستاد. انگار صدایی شنیده بود. بله ! صدای آوازی به گوشش رسید که هرگز نشنیده بود. از پشت درخت بلوط بود. جك مثل موش جلوتر خزید. از آنچه دیده بود سخت تعجب کرد.
پیرمرد کوتوله ای در کنار یک کنده درخت نشسته بود. لباس سبز رنگی بر تن داشت و موهای نقره فامش بر شانه هاش ریخته بود. يك سگ و يك بز و يك كره اسب سیاه رنگ دور او جمع شده بودند و به آواز او گوش می دادند. مرد کوتوله وقتی جك را دید آوازش را قطع کرد. توجهی به جك نكرد و مستقیماً به طرف گاو رفت.
– چه گاو قشنگی داری؟ راستی چرا این کار را به جنگل آورده ای ؟ مگر نمی دانی که گاو را باید با علفزار برد؟
جك گفت:
– من این گاو را به بازار می برم که بفروشم.
آنوقت توضیح داد که مجبورند گاوشان را بفروشند.
مرد کوتوله گفت:
– من این گاو را می خرم. در بین رفقای من فقط گاو کم است. ولی من پول ندارم. در عوض چند دانه لوبیا سحرآمیز به تو می دهم.
وقتی دستش را باز کرد، جك شش تا دانه لوبیا دید که می درخشیدند. جك گفت:
– مطمئنم تو از گاو من خیلی خوب نگهداری خواهی کرد.
جك گاو را داد و دانه های لوبیا را گرفت و به خانه برگشت. وقتی جک داستان را برای مادرش تعریف کرد، مادرش گفت:
– من با تو پسر احمق چکار کنم! با این لوبیاها حتی نمی شود يك وعده غذا درست کرد. ما دیگر چیزی نداریم بفروشیم . باید گرسنگی بکشی .
سپس با عصبانیب لوبیا را از جك گرفت و از پنجره بیرون انداخت. جک حتی دنبال لوبیاها هم نرفت. چون باورش نمی شد که لوبیاها سحرآمیز باشند. در واقع او کار احمقانه ای کرده بود ولی وقتی دید که پیرمرد حیوانات را دوست دارد، تصمیم گرفت گاو را به او بدهد. آن شب هم جک و هم مادرش گرسنه بودند . جک از ترس مادرش فوری و رفت و خوابید.
صبح فردا وقتی جک از خواب بیدار شد فکر کرد در میان یک درخت پر شاخ و برگ خوابیده است، چون تمام اتاقش از نور سبز رنگی پر بود. آفتاب از پنجره نمی تابید. خود پنجره نیز سبز بود. جک از تختخوابش پائین پرید. پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد: همان لوبیاهایی که مادرش شب قبل بیرون انداخته بود بطرز عجیبی رشد کرده بودند. ساقه لوبیا مثل تنة یك درخت عظیم بود و ارتفاعش تا آسمان می رسید. وقتی جک از مادرش پرسید که آن بالا چه خبر است، زن بیچاره از ترس سعی کرد جک را از کنار آن دور کند.
جک گفت:
– ولی آن پیرمرد خیلی مهربان بود. فکر نمی کنم قصد بدی داشت. من فوری می روم بالا و بر می گردم.
جک بالا و بالاتر رفت. خورشید در بالای سرش داغ تر و داغ تر می شد. وقتی پائین را نگاه کرد وحشت کرد. خانه و مزرعه شان مثل يك لكه كوچك بود. باز هم بالاتر رفت. زیر پایش جز ابرها چیزی به چشم نمی خورد. جک به جایی رسید که هم جا سبز بود و پر از علف. در دورتر قلعه ای را دید که مثل يك تکه جواهر در زیر آفتاب می درخشید.جک تصمیم گرفت که به طرف قلعه برود.
چند قدمی جلوتر نرفته بود که پیرزنی ظاهرشد و به جک گفت:
– وارد قلعه غول نشو، وگرنه تو هم مثل دیگران زندانی او خواهی شد و اگر تو را بگیرد تو را برده خودش خواهد کرد.
جک گفت:
– من ترسی ندارم. چیزی جز زندگی ام ندارم که از دست بدهم. اگر در خانه هم بمانم از گرسنگی خواهم مرد.
در قلعه باز بود. جك مستقیماً به داخل رفت. از در دوم هم گذشت و به اتاقی رسید که بسیار تمیز و مرتب بود. در این موقع صدائی شنید که مثل غرش رعد بود . صدا هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر می شد. کسی به طرف اتاق می آمد … ولی چه کسی؟ جك خودش را زیر میز پنهان کرد، در آنجا بود که يك جفت کفش بسیار بزرگ دید. از زیر میز نگاه کرد. غولی را دید با صورتی قرمز و ریش سیاه. غول با خود می غرید:
– بوی آدمیزاد می شنوم! زنده یا مرده اگر گیرش بیاورم لقمه چپ خواهم کرد.
جك از ترس می لرزید. وقتی غول بلند شد تا همه جا را نگاه کند، جك خودش را در پشت پایه میز پنهان کرد. آنوقت دوازده غلام غذای او را آوردند. غول شش جوجه، دوازده ران گاو و مقدار زیادی گلابی، هویج و سیب زمینی خورد که با این غذاها یك گروهان سرباز را می شد سیر کرد. جك باورش نمی شد. غذائی که غول خورد برای يك ماه جك و مادرش کافی بود.
بالاخره وقتی غول غذایش تمام شد دستور داد که طلاهایش را بیاورند: غلامانش شش کیسه طلا آوردند. در حالی که غول طلاهایش را می شمرد به خواب سنگینی فرو رفت . جك به آرامی از پایه میز بالا خزید و آنوقت رفت روی پای غول و یک کیسه طلا را برداشت و آهسته از آن طرف پائین آمد. غول آنقدر خواب آلود بود که اصلاً متوجه نشد!
مادر جک از دیدن طلاها فریادی کشید. بعد طلاها را روی میز آشپز خانه ریخت . مادر جک گفت:
– آنقدر طلا داریم که می توانیم تا آخر عمرمان به راحتی زندگی کنید. می توانیم یک گاو و چندتا جوجه و اردك بخریم. برای خودمان لباس بخریم و پرده ها را عوض کنیم.
روز بعد که جك دوباره تصمیم گرفت از ساقه لوبیا بالا برود. مادرش وحشت کرده بود. ولی نمی شد تصمیم جك را عوض کرد.جک گفت:
– اگر این غول نباشد تمام مردم آنجا با خیال راحت زندگی خواهند کرد. باید او را به سزای اعمالش برسانم.
جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت و وارد قلعه شد و زیر میز پنهان شد و منتظر ماند که غول بیاید.
صدای غرش غول دوباره به گوشش رسید:
– بوی آدمیزاد می شنوم! زنده یا مرده اگر گیرش بیاورم لقمه چپ خواهم کرد.
این دفعه غول يك گوسفند کامل به اضافه ی سیب زمینی و سبزی و پنیر خورد. آنوقت به یکی از غلاماش دستور داد مرغ سفیدش را بیاورند. وقتی مرغ را آوردند غول آن را روی میز گذاشت و گفت:
– تخم کن ، تخم کن !
جك مات و مبهوت مانده بود. مرغ يك تخم طلائی کرد. جك با بی حوصلگی منتظر ماند تا آنکه مرغ را برداشت و به خانه برگشت.
جك روز بعد با وجود ترس مادرش دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت، باز وارد قلعه شد و زیر میز پنهان شد. بار دیگر غول غرید:
– بوی آدمیزاد می شنوم، زنده یا مرده اگر گیرش بیاورم لقمه چپ خواهم کرد.
این بار غول خیلی عصبانی بود. دور اتاق می گشت و می غرید:
– «برد از من دزدی
يك كيسه طلا
یك مرغ طلا
مگر او را نبینم!»
غول زیر بالش ها، زیر صندلی ها ، پشت کتابها و قفسه ها را گشت. رومیزی را کنار زد و سرش را برد زیر میز که در این موقع غذایش را آوردند و او دیگر فرصت نکرد زیر میز را خوب بگردد.
طولی نکشید که غول پنجاه سوسیس، شش کاسه لوبیا و ده بشقاب سیب زمینی را خورد و فریاد زد:
– باز هم غذا بیاورید، هنوز گرسنه ام.
دوازده نفر يك پاتیل برنج برایش آوردند. اینبار غول سیر شد. دستور داد تا چنگش را برایش بیاورند.چنگ را آوردند و روی میز گذاشته، چنگ شروع کرد به نواختن. آنچنان نوای قشنگی داشت که صدای پرندگان در مقابل آن چیزی نبود. جك پیش خودش فکر کرد:
– مادرم از این چنگ خوشش خواهد آمد.
و منتظر شد تاغول با صدای چنگ به خواب رفت. بالاخره وقتی صدای خروپف غول را شنید از پایه میز بالا رفت و چنگ طلائی را برداشت. ولی وقتی پائین می آمد پایش به یکی از سیم های چنگ گیر کرد و سیم پاره شد: «دینگ!»
چنگ شروع کرد به نواختن. اگرچه نوای قشنگی بود ولی خیلی بی موقع بود. هر کاری کرد که سیم ها را ساکت کند نتوانست. غول با صدای جك بلند شد و موقعی که جك می خواست از پله های قلعه پائین برود صدای پای غول را در پشت سرش شنید. جك خودش را به ساقه لوبیا چسباند و چون کوچولو بود از آنجا به آرامی سرخورد و آمد پائین. ولی غول که سنگین بود نمی توانست. جک صدای غول را شنید که می گفت:
– «ایندفعه دیگر
گیرش می آرم
دزد طلایم را
دزد مرغم را
دزد چنگم را. »
جك فریاد زد: «زود باش مادر برایم تبر بیاور.» و بلافاصله با تبر ساقه را قطع کرد. از دورترها صدای افتادن غول به گوش رسید، گویا توی دریاچه افتاد. به هر صورت، بعد از آن خبری از او نشد.
جك و مادرش سالهای سال به خوشی زندگی کردند. کنار کلبه، در مزرعه، حیوانات بسیاری بود. مدت زیادی جك و مادرش از طلاهای غول خرج می کردند و وقتی طلاها تمام شد. مرغ تخم طلائی برایشان هرچقدر که می خواستند تخم می کرد.
«پایان»
کتاب قصه «جک و لوبیای سحر آمیز» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)