تبلیغات لیماژ بهمن 1402
رمان علمی تخیلی بیست هزار فرسنگ زیر دریا ژول ورن ایپابفا (9)

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان

یک داستان علمی تخیلی
برای کودکان و نوجوانان

بیست هزار فرسنگ زیر دریا

آشنایی با ادبیات جهان
به زبان ساده و کوتاه
برای کودکان و نوجوانان

نویسنده: ژول ورن
ترجمه، تلخیص و نقاشی: کیانوش لطیفی
تاریخ انتشار: 1364
OCR، بازخوانی و ویرایش: ایپابفا

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان 1

 

به نام خدا

سال ۱۸۶۶ به خاطر وقوع حادثه عجیب و غیرقابل توضیح و توجیهی سال مشخصی است؛ زیرا در این سال ساکنان‌سواحل دریاها و کلیه کسانی که با امر دریانوردی سروکار داشتند با شنیدن اخبار و شایعات مربوط به ظهور هیولای ناشناخته‌ای دچار حیرت و هراس بی‌مانندی شده بودند. این هیولا پدیده مرموزی بود که از مدتی پیش در تمام دریاها و اقیانوس بر سر راه کشتی‌ها ظاهر می‌شد و به آن‌ها حمله می‌نمود. از روز پیدایش این «شیء» مرموز تعداد زیادی کشتی تجارتی و نظامی متعلق به کشورهای مختلف در برخورد با آن غرق شده بودند.. به همین جهت افسانه‌های اغراق‌آمیزی درباره شکل و شمایل و سرعت سیر این پدیده عجیب در اکناف جهان پراکنده شده بود، ولی چیزی که واقعیت داشت وجود این «چیز» و قابلیت مانور و قدرت تخریب وحشتناک آن بود. دریانوردانی که در طول سفر خود با آن روبرو شده و جان سالم بدر برده بودند هرکدام ارقام مختلفی برای طول و عرض و سرعت سیر آن ذکر می‌کردند؛ و اما چیزی که همه ناظران عینی درباره آن اتفاق‌نظر داشتند این بود که این هیولا بدنی بسیار بزرگ‌تر از نهنگ دارد و از چشمان آن نور خیره‌کننده‌ای پخش می‌شود که از فاصله بسیار دور دیده می‌شود. ظهور این موجود خارق‌العاده ناگهانی و ضربه‌اش برق‌آسا و غافلگیرانه بود. به همین دلیل روزی نمی‌گذشت که روزنامه‌های با تیترهای درشت خبر از حادثه جدیدی ندهند. مجموعه این رویدادها مقامات دریانوردی کشورهای ذینفع را بر آن داشته بود که برای مقابله با این پدیده مخرب چاره‌ای بیندیشند؛ و ازآنجاکه قبل از شناسایی کامل و دقیق این «موجود» هیچ اقدامی عاقلانه نبود، ازاین‌رو مقامات این کشورها دست به دامن محافل علمی و دانشگاهی شدند.

در زمان وقوع این حوادث، من که پرفسور موزه تاریخ طبیعی شهر پاریس بودم و از طرف دولت فرانسه به یک سفر اکتشافی به ایالت نبراسکای آمریکا مسافرت کرده بودم. پس از شش ماه برای مراجعت به فرانسه به نیویورک رفتم تا برای خود و خدمتکارم در کشتی جا تهیه کنم. این زمان مقارن بود با اوج بحث‌های هیجان‌انگیز درباره این هیولا. عده‌ای عقیده داشتند که این پدیده احتمالاً یک جزیره شناور است. بعضی می‌گفتند این جزیره در صورتی قادر به حرکت با آن سرعت سرسام‌آور خواهد بود که نیروی محرکه پرقدرتی در زیر شکم خود داشته باشد، به‌این‌ترتیب موجودی با این قدرت و توانائی چیزی نبود که در اختیار یک شخص یا موسسه خصوصی باشد. درصورتیکه‌این پدیده ساخت دست بشر بوده باشد، فقط یک دولت نیرومند قادر است اقدام به ساختن آن کرده باشد. این دولت مرموز کدام یک از دولت‌های جهان بود؟

پس از ورودم به نیویورک، کسانی که شرح پژوهش‌های مرا درباره «اسرار اعماق اقیانوس‌ها» که در نشریات علمی آن زمان چاپ شده بود، خوانده بودند، نظرم را درباره این پدیده جنجالی جویا شدند. بدیهی است که من ابتدا سعی کردم اظهارنظر قطعی نکنم و جملاتم را با کلماتی مانند «ممکن است»، «احتمال دارد» و غیره شروع کردم. ولی سرانجام ناگزیر شدم نظر قطعی خودم را ابراز کنم و به همین خاطر طی مقاله‌ای نوشتم:

«بنابراین و حالا که نظرات گوناگون را یکی پس از دیگری بررسی کرده‌ایم و تمام شاخ و برگ‌های اغراق‌آمیز مسئله را به کناری نهاده‌ایم، مجبور به اعتراف به وجود مخلوق دریایی هستیم که نیروی خارق‌العاده‌ای دارد. بخش‌های بسیار عمیق اقیانوس‌ها برای ما به‌کلی ناشناس است. وسایل آزمایشی قادر به نفوذ به اعماق زیاد نیست. ما اساساً نمی‌دانیم چه نوع موجوداتی در اعماق بیست سی کیلومتری زندگی می‌کنند؛ و این جانوران دارای چه نوع اعضاء و جوارح و اندام‌های زیستی هستند.

اما به‌هرحال راه‌حلی که به نظر من می‌رسد این است که بررسی و شناسایی این قبیل پدیده‌ها به‌جای دریانوردان، به عهده طبیعی‌دانان و دریا شناسان گذاشته شود و آنان پس از مطالعات علمی و فنی هر نظری که دارند، مقامات مسئول هم بر طبق آن رفتار نمایند.

گویا جملات اخیر اظهارنظر من توجه محافل علمی و مطبوعاتی نیویورک را به خود جلب کرده و باعث بحث‌های داغی شده بود. ازاین‌رو دولت آمریکا یکی از کشتی‌های بسیار نیرومند و مجهز خود را به نام فرانکلین لینکلن که کشتی سریع‌السیر و یخ‌شکن بی‌نظیری بود به فرماندهی ناخدا «فاراگات» مأمور چنین سفر اکتشافی کرد. در این سفر علمی عده زیادی از دانشمندان علوم طبیعی و دریایی شرکت داده شده بودند. قرار بود این کشتی پس از یک سفر طولانی به پهنه تمام دریاها و اقیانوس‌های عالم از این پدیده مرموز گزارش علمی دست اولی تهیه و تسلیم مقامات مسئول نماید. کشتی که به تمام وسایل لازم مجهز بود ازهرجهت آمادگی حرکت داشت. تنها موضوعی که باقی مانده بود این بود که کسی نمی‌دانست کشتی باید به کدام سو حرکت کند.

در این موقع خبر رسید که یک کشتی بخار، حیوان عظیم‌الجثه را سه هفته پیش در آب‌های شمال اقیانوس اطلس دیده است.

این خبر هیجان بزرگی به وجود آورد، به ناخدا فاراگات دستور داده شد که تا بیست‌وچهار ساعت دیگر خود را برای حرکت آماده نماید. انبارهای کشتی فوراً پر از خواربار و وسایل لازم دیگر گردید. تمام کارکنان کشتی بر سر پست‌های خود آماده حرکت شدند. تنها کاری که باقی مانده بود این بود که آتش‌خانه کشتی را روشن کنند و لنگر را بکشند. حتی چند ساعت تأخیر هم قابل‌چشم‌پوشی نبود. همه منتظر فرمان حرکت از جانب ناخدا فاراگات بودند.

درست سه ساعت به حرکت کشتی لینکلن از بندر بروکلین مانده بود که نامه‌ای به مضمون زیر به دستم رسید:

«آقای آرونا، پرفسور موزه تاریخ طبیعی پاریس.

چنانچه مایل باشید به‌عنوان نماینده دولت فرانسه در سفر اکتشافی کشتی لینکلن شرکت نمایید، هیئت اکتشافی بین‌المللی مَقدم شما را گرامی خواهند داشت. ناخدا فاراگات یک کابین برای شما در نظر گرفته است.

با احترام
جی. بی. هابسون دبیر دریاداری »

تا لحظاتی قبل از رسیدن نامه جی. بی. هابسون، خیال نداشتم دیگر درباره سفرهای دریایی فکر کنم. چند ثانیه بعد از خواندن نامه‌ی دبیر محترم دریاداری متوجه شدم که میل شدیدی به تعقیب این هیولا در وجود خودم حس می‌کنم. گوئی در زندگی هیچ هدفی جز آن نداشته‌ام.

بنابراین، به‌مجرد دریافت دعوت‌نامه، به‌اتفاق خدمتکارم «کونسه» حرکت کردم. کونسه مرد دنیادیده‌ای بود و در مدتی که نزد من کار می‌کرد در تمام سفرهایم مرا همراهی کرده و با تجربیاتی که در این مدت اندوخته بود وجودش برایم کمک بزرگی بود.

طولی نکشید که خودمان را آماده کرده و به عرشه کشتی «لینکلن» رساندیم و مورد استقبال ناخدا فاراگات قرار گرفتیم. پس‌ازاینکه ما را به کابین‌های اختصاصی خودمان راهنمایی کردند، لنگرها را کشیدند و کشتی به راه افتاد.

ناخدا فاراگات علاوه بر این‌که دریانورد و فرمانده بسیار کارآزموده‌ای بود، مرد مصممی نیز به شمار می‌رفت. او سوگند خورده بود به هر قیمت شده‌این هیولای دریایی را شکار کند. تصمیم داشت یا او به زندگی حیوان خاتمه دهد، یا حیوان کار او را تمام کند. تصمیم قابل‌ستایشی بود.

کشتی ما، با غرور و عظمت، از میان کشتی‌ها و قایق‌های بزرگ و کوچک، که در بندرگاه لنگر انداخته بودند، گذشت و از اسکله دور شد. جمعیت انبوهی که برای مشایعت ما بر روی اسکله جمع شده بودند با شادی و هلهله ما را بدرقه کردند؛ و طولی نکشید که خود را مُحاط در دریای بیکران دیدیم.

ملوانان کشتی، همگی با شور و هیجان شروع به کار کردند. قرار شد هرکسی که برای اولین بار وجود حیوان دریایی را به ناخدا اطلاع دهد مبلغ دو هزار دلار به‌عنوان جایزه دریافت کند. ازاین‌رو هر یک از ملوانان اصرار داشتند که ساعات بیشتری کشیک بدهند و چشم به پهنه دریا بدوزند.

ناخدا فاراگات علاقه‌مند بود این حیوان عظیم را زنده به دام بیندازد و به همین خاطر نیزه انداز ماهری

بنام «نِدلند» را که اهل کانادا بود و در تمام دریاها شهرت داشت استخدام کرده بود، مهارت «ندلند» در این بود که با هدف‌گیری دقیق و فروکردن نیزه در نقاط مخصوصی از بدن حیوانات دریایی، آن را بی‌حس می‌کرد و به‌این‌ترتیب نیازی به کشتن حیوان نبود. استخدام او کار عاقلانه‌ای بود؛ زیرا علاوه بر این‌که قدرت دید فوق‌العاده‌ای داشت درعین‌حال محال بود که تیرش به هدف نخورد.

ندلند، باوجوداینکه آدم کم‌حرفی بود، خیلی زود به من علاقه نشان داد. درباره این غول دریایی هم عقیده داشت که ساخته‌وپرداخته ذهن آدم‌های خیال‌پرداز است و به‌هیچ‌وجه چنین هیولایی را که قادر است با چنان سرعت شگفت‌انگیزی تغییر مکان دهد و کشتی‌های به آن بزرگی را غرق کند، قبول نداشت.

 

هنرنمائی نِدلَند

برای مدتی سفر کشتی آبراهام لینکلن بدون حادثه قابل‌ذکری ادامه داشت؛ اما واقعه‌ی کوچکی که باعث شد شاهد هنرنمایی بی‌نظیر ندلند باشیم ثابت کرد که ناخدا فاراگات چه تصمیم عاقلانه‌ای گرفته که ندلند را استخدام کرده و چقدر ما حق داشتیم که آن‌قدر به قدرت و مهارت او اطمینان داشته باشیم.

روز سی‌ام ماه ژوئن، نزدیک جزایر فالکلند، سر راهمان با یک کشتی‌امریکایی که به شکار نهنگ مشغول بود برخورد کردیم. در گفتگوی کوتاهی که بین ما و کارکنان آن کشتی به عمل آمد معلوم شد آن‌ها تابه‌حال چیزی راجع به هیولای دریایی به گوششان نخورده. ولی یکی از آن‌ها که ناخدای کشتی بود، وقتی شنید که نِدلَند مشهور همراه ماست درخواست کرد ندلند برای شکار کردن نهنگی که لحظاتی پیش در آن حدود دیده‌شده بود به او کمک کند. ناخدا فاراگات که خیلی مایل بود مهارت و توانائی نیزه انداز مشهور را به چشم ببیند، به او اجازه داد که در شکار نهنگ شرکت کند. بخت با مرد کانادایی یار بود. چون طولی نکشید دو نهنگ عظیم‌الجثه شکار شد. یکی از آن‌ها با نیزه ندلند که درست به قلبش خورده بود کشته شد و دیگری بعد از یک تعقیب و گریز کوتاه زنده صید شد.

با دیدن این صحنه، غریو شادی و تحسین ناخدا و کارکنان کشتی لینکلن به هوا رفت؛ و شکی باقی نماند که اگر دست ندلند به هیولای مرموز برسد، محال است که از دست او جان سالم درببرد.

کشتی ما با سرعت تمام به راهش ادامه داد. روز سوم ماه ژوئیه ما به دهانه تنگه ماژلان رسیدیم که در نوک جنوبی آمریکای جنوبی واقع است. ولی ناخدا فاراگات به‌جای عبور از این تنگه باریک ترجیح داد که دماغه‌ی «کیپ هورن» را دور بزند و کارکنان کشتی به‌اتفاق آرا این تصمیم او را مورد تائید قرار دادند. چون همه قبول داشتند که هیولای به آن بزرگی با آن جثه عظیمش هرگز قادر نیست از این باریکه به این تنگی بگذرد.

تقریباً ساعت سه بعدازظهرروز ششم ژوئیه، آبراهام لینکلن از ۲۵ کیلومتری کیپ هورن -که جزیره‌ای است سنگی و تک‌وتنها که در آب‌های آمریکای جنوبی قرار دارد- عبور کرد و وارد آب‌های اقیانوس آرام گردید. با ورود به آب‌های اقیانوس آرام، ملوانان لینکلن هیجان بیشتری پیدا کردند و به تلاش و کوشش خود افزودند. هرچند گاه، یکی به تصور این‌که هیولا را دیده است، فریاد می‌کشید. ولی طولی نمی‌کشید که معلوم می‌شد طرف اشتباه کرده است. این وضع ادامه داشت تا این‌که سه ماه از آغاز سفر گذشت و به‌تدریج و پس از تکرار ملالت‌بار این اشتباهات، دیگر کسی علاقه‌ای به دیده‌بانی نشان نمی‌داد. کم‌کم حالت یاس و ناامیدی در چهره یک‌یک ملوانان دیده می‌شد. اینک مدت سه ماه بود که در جستجوی چیزی بودیم که عده‌ای اصلاً وجودش را قبول نداشتند و نامرادی و یاس ملوانان کم‌کم حالت بحرانی به خود گرفته و رفته‌رفته تبدیل به زمزمه شد. این موضوع باعث شد که ملوانان از ناخدا فاراگات درخواست کنند که مسیر کشتی را عوض کرده و به وطن بازگردند. گرچه عصیان و تمردی دیده نشد، ولی برای جلوگیری از یک شورش احتمالی، ناخدا فاراگات، سه روز دیگر از ملوانانش مهلت خواست. قرار شد چنانچه بعدازاین مدت همچنان نشانی از حیوان به دست نیامد، دنباله مأموریت را رها کرده و به وطن بازگردند. مهلت سه‌روزه باعث شد که شور و هیجان دوباره به کشتی لینکلن بازگردد. باز چشم‌ها به آب‌های متلاطم دریا دوخته شده و جستجو بار دیگر از سر گرفته شد. ولی تا ساعات پایان مهلت، هنوز اثری از حیوان دیده نشده بود و من هم از نتیجه این سفر ناامید شده بودم و به شکستی می‌اندیشیدم که برای اولین بار در زندگی، طعم آن را می‌چشیدم. می‌خواستم با کونسه درباره بازگشت صحبت کنم که ناگهان صدای ندلند از عرشه کشتی به گوش رسید که فریاد می‌زد:

– آهای، نگاه کنید. هیولا جلوی ماست. آنجا سمت چپ!

صدای فریاد ندلند تمام سرنشینان کشتی را به سوئی که او اشاره می‌کرد به حرکت درآورد. ناخدا، افسران، ملوانان و حتی ماشینچیان که ماشین‌خانه‌های خود را رها کرده به تماشای هیولا به عرشه کشتی هجوم آورده بودند. درنتیجه کشتی لحظاتی بدون کنترل به دست امواج سپرده شده بود.

این بود که ناخدا فاراگات دستور داد همه بر سر کارهای خود برگردند و فقط کسانی در عرشه باقی بمانند که مسئولیتی در آنجا داشته باشند.

تاریکی کورکننده‌ای بر فضا حکم‌فرما بود. گرچه چشم‌های مرد کانادایی از قدرت دید زیادی برخوردار بود، باوجوداین خیلی تعجب کردم که در آن تاریکی قیرگون او چطور توانسته چیزی را که دیده نمی‌شد ببیند. هیجان سراپای وجود مرا در برگرفته بود. به‌طوری‌که صدای قلبم ماند ضربات پتک به گوشم می‌رسید؛

اما ندلند اشتباه نکرده بود و حالا ما هم با چشمان خود می‌توانستیم آن چیزی را که او نشان می‌داد ببینیم؛

در حدود چهارصد متر دورتر از کشتی لینکلن، در سمت راست آن، چنین به نظر می‌رسید که دریا از زیر روشن شده است. هیولا در چند متری سطح آب فرورفته بود و آن نور خیره‌کننده را که در گزارش‌های دریانوردان ذکر آن آمده بود از خود پخش می‌کرد. این نور درخشان می‌بایست از منبع عظیم و نیرومندی باشد که این‌چنین وسعت عظیمی را روشن کرده بود.

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان 2

همه درباره چگونگی پیدایش و منبع این نور بحث می‌کردند. یکی از افسران کشتی عقیده داشت که این نور باید براثر جمع شدن مواد فسفردار که در وجود حیوانات دریایی به‌وفور موجود است به وجود آمده باشد.

من در جواب گفتم:

– تصور می‌کنم اگر همه‌جانوران دریایی فسفرهایشان را روی‌هم بگذارند باز این‌قدر نور نخواهند داشت. این نور باید از یک منبع الکتریکی باشد، به‌علاوه به حرکت آن نگاه کنید! دارد تغییر جهت می‌دهد. دارد به سمت ما می‌آید.

همگی دچار وحشت و اضطراب شدیم. ناخدا فاراگات همه را امر به سکوت داد و دستور داد جهت حرکت کشتی را تغییر دهند، ملوانان و موتورچیان بر سر پست‌های خود دویدند. لحظه‌ای طول نکشید که کشتی ما نیم‌دایره به دور خود چرخید و تغییر جهت داد.

صدای ناخدا دوباره شنیده شد که می‌گفت:

– فشار موتورها حداکثر و با سرعت تمام حرکت!

فرمان ناخدا فوراً به اجرا درآمد و کشتی ما به‌سرعت از منطقه نورانی دور شد. گفتم «دور شد»؟ باید می‌گفتم «خواست دور شود» زیرا آن هیولای وحشتناک با سرعتی دو برابر سرعت ما به‌سوی ما خیز برداشت.

یک‌لحظه نفس‌های ما بند آمد. چون شگفت‌زدگی ما بیش از ترس و وحشت بود.

حیوان نه‌فقط به‌سوی ما خیز برداشته بود، بلکه به نظر می‌آمد که با ما سر بازی و شوخی دارد. چون یک دور به دور کشتی ما که با سرعت چهارده گره دریایی پیش می‌رفت زد و آن را نورباران کرد. سپس درحالی‌که رودخانه‌ای از مواد فسفردار در پشت سر باقی می‌گذاشت در حدود سه کیلومتر از ما دور شد، پس از این‌که با دایره نسبتاً بزرگی دور زد، لحظه‌ای توقف نمود. گوئی می‌خواست همه نیروی خود را برای حمله نهائی جمع‌آوری نماید، ناگهان با سرعت و صدای وحشتناکی به‌سوی ما حمله‌ور گردید. ستون عظیمی از آب در دو طرف پوزه‌ی تیز حیوان به هوا می‌رفت و مانند نقره مذاب در آب فرومی‌ریخت. درست در لحظه‌ای که همه انتظار برخورد حیوان با کشتی را داشتند، به‌جای وقوع این حادثه، حیوان را در سمت دیگر کشتی یافتیم. درست نمی‌دانستیم که آیا حیوان از زیر کشتی به آن‌طرف رفته یا این‌که کشتی را به دو نیم کرده است..

از آن فاصله، دو چشم حیوان مانند دو کوره آتشین می‌درخشید.

اما چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد این بود که کشتی ما سعی در فرار کردن از مقابل حیوان را داشت و به‌جای تعقیب، مثل‌اینکه خود در فکر فرار بود. ازاین‌رو خودم را به ناخدا فاراگات رساندم و از او علت این حرکت کشتی را سؤال کردم و دیدم ناخدا فاراگات دیگر آن جوش‌وخروش سابق را ندارد و به مردی تبدیل شده که حس اعتمادبه‌نفس خود را ازدست‌داده و با نگرانی و هراس به دوروبر خود نگاه می‌کند. از آن شب خواب به چشم کسی نیامد. همه نگران آن بودند که هرلحظه فاجعه‌ای پیش بیاید، و کشتی لینکلن با سرعت کم و به‌آرامی در آب‌های اقیانوس سرگردان بود و از آن‌طرف، حیوان مرموز هم، که وانمود می‌کرد که دارد به راه خودش می‌رود، سعی داست فاصله خودش را با ما حفظ کند. ندلند هم نیزه خودش را تیز کرده و آن سلاح وحشتناک را در دست گرفته و آماده مقابله با حیوان، روی عرشه کشتی ایستاده.

ساعت شش صبح، روشنایی روز از افق دمید و با پهن شدن روشنایی روز، دو منبع نور حیوان نیز خاموش شدند. در ساعت هفت، هوا تقریباً روشن شده بود. ولی توده‌های مه صبحگاهی شروع به جمع شدن در افق کرده بود. ازاین‌رو کسی نمی‌توانست به‌خوبی سطح دریا را ببیند؛ بنابراین‌همه با بی‌صبری منتظر برطرف شدن مه بودند. ساعت هشت توده‌های مه به‌تدریج شروع به بالا رفتن کردند و افق دید هرلحظه وسیع‌تر می‌شد. درست در همین لحظه، درست مانند روز قبل صدای ندلند را شنیدیم که فریاد می‌زد:

– اوناهاش! در طرف چپ کشتی!

همه‌ی چشم‌ها به‌طرفی که او نشان داده بود متوجه شدند.

در آنجا جسم سیاه و درازی در حدود یک متر از سطح آب بیرون آمده بود.

به نظرم آمد که گزارش‌های قبلی درباره این حیوان کمی اغراق‌آمیز بوده و طول و عرض آن را بسیار بیش‌ازاندازه واقعی آن ذکر کرده بودند؛ زیرا من طول حیوان را در حدود هشتادوپنج متر برآورد کردم. ولی تعیین عرض آن مشکل بود؛ زیرا بدنه‌ی حیوان در آب به‌خوبی دیده نمی‌شد. ولی بر روی‌هم به نظر من حیوان طول و عرض متناسبی داشت.

در لحظه‌ای که من داشتم این بررسی‌های نظری را انجام می‌دادم، دو ستون آب و بخار به ارتفاع ۳۰ متر از طرفین پوزه حیوان به هوا خاست که این مسئله باعث شد که من نتوانم نوع دستگاه تنفسی حیوان را تعیین کنم؛ بنابراین در یادداشت‌های خود آن را از رده حیوانات دوزیستان و از گروه پستانداران به‌حساب آوردم.

سرنشینان کشتی بی‌صبرانه منتظر فرمان بودند. ناخدا پس از دیدن حیوان، مهندس اول کشتی را احضار کرد و از او پرسید که آیا موتورها آمادگی کامل دارند یا خیر؟

وقتی ناخدا جواب مثبت او را شنید، فرمان داد با تمام سرعت به‌پیش!

ملوانان کشتی به‌افتخار این فرمان، سه بار پی‌درپی هورا کشیدند.

بلافاصله کشتی لینکلن با تمام قدرت خود به‌سوی حیوان مرموز به حرکت درآمد. حیوان که گوئی وانمود می‌کرد که توجهی به این حمله لینکلن ندارد، گذاشت تا لینکلن به حدود دویست متری آن نزدیک شود. سپس، مثل‌اینکه بخواهد در آب فرورود وانمود کرد که دارد از مقابله با لینکلن فرار می‌کند. ولی درواقع فقط به‌قدری دور شد که فاصله لازم را با آن به دست بیاورد. این تعقیب و گریز در حدود سه‌ربع ساعت طول کشید.

ناخدا فاراگات به‌تدریج بر هیجان و عصبانیتش افزوده شد، به‌طوری‌که هرلحظه انگشتان خود را در موهای ریش خود فرومی‌کرد و دسته‌ای از آن را در مشت خود می‌گرفت و می‌کشید.

یک‌دفعه فریاد زد:

– ندلند!

مرد کانادایی دوان‌دوان خودش را به ناخدا رسانید.

ناخدا فاراگات، درحالی‌که انگشتان خود را در داخل موهای ریشش می‌گردانید گفت:

– خوب، استاد لَند، هنوز توصیه می‌کنی که برای شکار حیوان قایق‌ها را در آب بیندازیم؟

– نه خیر قربان. این حیوان چیزی نیست که بشود آن را با قایق شکار کرد. اگر اجازه بدهید من در زیر دماغه کشتی موضع می‌گیرم و پس از نزدیک شدن به آن، با نیزه خودم کارش را بسازم.

ناخدا فاراگات در جواب گفت:

– بسیار خوب، این کار را بکن.

و به دنبال آن به مهندسین کشتی دستور داد تا فشار موتورها را به حداکثر برسانند و به‌سوی حیوان بتازند.

بنابراین ندلند درحالی‌که نیزه نیرومندش را به دست داشت خودش را به بدنه خارجی کشتی آویزان کرد و آماده حمله به حیوان شد.

موتورهای کشتی که با حداکثر نیروی خود کار می‌کردند دود غلیظی از دودکش‌های کشتی بیرون می‌دادند؛ و آن توده عظیم آهن و فولاد با سرعت 5/18 گره دریایی به‌سوی حیوان هجوم می‌برد. ولی مثل‌اینکه فاصله لینکلن با حیوان کم نمی‌شد. گویا حیوان هم با همان سرعت 5/18 گره پیش می‌رفت. این تعقیب و گریز بی‌حاصل در حدود یک ساعت طول کشید و فاصله لینکلن از حیوان یک متر هم کم نشد. این موضوع که یکی از سریع‌السیرترین کشتی‌های نیروی دریایی آمریکا قادر نبود به یک حیوان دریایی برسد، داشت اسباب تمسخر و تحقیر می‌شد. ملوانان و کارکنان کشتی از این مسئله عصبانی بودند. این بود که ناخدا فاراگات بار دیگر سرمهندس کشتی را احضار کرد و از او پرسید که آیا فشار موتورها را به حداکثر رسانده است یا خیر؟

وقتی سرمهندس جواب مثبت داد، ناخدا فاراگات دستور داد که فشار موتورها چند اتمسفر دیگر اضافه کند.

پس از چند لحظه که فرمان ناخدا به اجرا درآمد تمام بدنه کشتی شروع به لرزیدن کرد. با دیدن این منظره به کونسه، خدمتکار باوفایم گفتم:

– ما به‌زودی به هوا پرتاب خواهیم شد!

کونسه با لبخند همیشگی خود جواب داد:

– هرچه میل آقا باشد خوب است!

ولی به‌هرحال من آماده استقبال از هر پیش آمدی بودم.

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان 3

طولی نکشید که سرعت کشتی به حدود بیست گره رسید. هیجان به اوج شدت خود رسیده بود. ندلند با نیزه خودش در جلوی کشتی‌اماده پرتاب بود. چند بار حیوان گذاشت که ما به او نزدیک شویم. این مسئله باعث شد که نیزه انداز کانادایی با خوشحالی فریاد بکشد که:

– داریم بش می‌رسیم! داریم می‌گیریمش!

و خودش را برای حمله آماده کرد. ولی در همین لحظه ناگهان مثل‌اینکه حیوان احساس خطر کرده باشد با سرعت سرسام‌آوری فاصله خودش را با ما زیاد کرد و پس از رساندن فاصله‌اش با ما به حدود دو کیلومتری، در مقابل چشمان بهت‌زده ما چرخی به دور خودش زد و رو به‌سوی ما قرار گرفت.

در این موقع ناخدا فاراگات که گویا تصمیم تازه‌ای گرفته بود، فریاد زد:

– حالا که سرعت این حیوان بیشتر از سرعت ما است توپ‌ها را آماده آتش کنید. فوراً افسران توپخانه کشتی دست‌به‌کار شده و توپ‌ها را پر از مواد منفجره نموده و آماده آتش کردند. وقتی اولین تیر به فرمان آتش افسر فرمانده شلیک شد، گلوله پس از عبور از بالای سر حیوان به خطا رفت.

ناخدا فریاد زد:

– پانصد دلار جایزه کسی است که بتواند این حیوان شرور را هدف قرار دهد.

مرد میان‌سالی، با موهایی جوگندمی و نگاهی نافذ، قدم پیش گذاشت و به این وسیله برای هدف‌گیری اعلام آمادگی کرد و خودش را به پشت توپ بزرگ کشتی رساند و مشغول هدف‌گیری شد. لحظه‌ای بعد صدای کرکننده آن بلند شد. متعاقب آن صدای هورای ملوانان به گوش رسید؛ زیرا گلوله به بدنه حیوان اصابت کرد. ولی به‌جای سوراخ کردن آن، روی بدنه غلتید و در آب افتاد.

صدای غرغر توپچی شنیده شد که می‌گفت:

– بدن این حیوان باید با فولاد ضدگلوله پوشیده باشد که گلوله توپ در آن اثر ندارد.

ناخدا فاراگات که به نظر می‌رسید دارد کنترل اعصاب خود را از دست می‌دهد، گفت:

– من آن‌قدر این حیوان را تعقیب خواهم کرد تا کشتی‌ام منفجر شود.

من در جواب با لبخند گفتم:

– بله، حق با شماست!

ما امیدوار بودیم که بالاخره حیوان خودش خسته خواهد شد و در آن هنگام ما خواهیم توانست خودمان را به او برسانیم. این گریز و تعقیب تمام روز ادامه یافت. ولی بعد از تاریک شدن هوا ما دیگر قادر به دیدن حیوان نبودیم و من به این نتیجه رسیدم که مأموریت ما به پایان رسیده و ما دیگر این حیوان شگفت‌انگیز را نخواهیم دید، ام

در حدود ساعت ۱۱ شب آن نور خیره‌کننده دوباره روشن شد. شاید خستگی مفرط، حیوان را از پا انداخته بود و او می‌خواست که با سپردن خود به امواج آب و خواب راحت، جبران خستگی روز را بنماید. در این موقع این احتمال وجود داشت که ناخدا فاراگات از این فرصت استفاده کند و ضربه نهائی را وارد نماید.

همین‌طور هم شد؛ زیرا او فرمان داد که با سرعت کم، به‌طوری‌که حیوان بیدار نشود به سویش روانه شوند. نزدیک شدن به نهنگ‌ها در هنگام خوابِ آن‌ها در اقیانوس‌ها قبلاً هم سابقه داشته است. کشتی لینکلن ساکت و آرام به حدود دویست متری حیوان رسید و پس از خاموش کردن موتورها به‌تدریج به آن نزدیک‌تر شد.

چنان سکوت و آرامشی کشتی لینکلن را فراگرفته بود که صدای افتادن سوزنی بر روی زمین را می‌شد شنید. وقتی‌که به سی متری حیوان رسیدیم نور خیره‌کننده آن، چشم‌های ما را خیره می‌کرد.

در آن لحظه من می‌توانستم ندلند را ببینم که با یک دست، خودش را به دیواره عرشه کشتی آویزان کرده و با دست دیگرش سلاح مرگبارش را به‌طرف حیوان نشانه رفته بود. در این موقع بیشتر از هفت یا هشت متر با حیوان فاصله نداشتیم.

ناگهان بازوی او به‌سرعت در هوا حرکت کرد و نیزه را به‌سوی هدف پرتاب کرد. متعاقب آن صدای خشک و چندش‌آوری شنیده شد. مثل‌اینکه نیزه به یک سطح بسیار سخت اصابت کرده باشد.

اما بلافاصله شعله خیره‌کننده خاموش شد و به دنبال آن ناگهان دو ستون عظیم آب به هوا رفت و مانند آواری بر روی عرشه کشتی ما فروریخت. از اول تا آخر عرشه هر چه بود همراه آب به دریا ریخته شد. من نیز قبل از این‌که فرصت کنم و دست‌های خود را به نرده‌های کشتی بگیرم، سرمای آب‌های اقیانوس را در بدن خود احساس کردم.

گرچه سقوط من در آب مرا غافلگیر کرد، ولی خیلی زود توانستم کنترل اعصاب خود را به دست بیاورم. ابتدا با نیروی عظیمی در حدود ده متر به زیر آب کشیده شدم. چون شناگر ماهری بودم، این مسئله نمی‌توانست باعث شود که من دست‌وپای خود را گم کنم؛ بنابراین چند حرکت پا توانست مرا به سطح آب بیاورد. پس از رسیدن به سطح آب اولین چیزی که ذهنم را به خود مشغول داشت خود کشتی لینکلن بود. آیا سرنشینان کشتی متوجه سقوط من در آب شده بودند؟ آیا ناخدا برای نجات من قایقی در آب انداخته بود؛ و بالاخره آیا می‌توانستم امیدوار باشم که نجات داده خواهم شد؟

تاریکی، چشمانم را آزار می‌داد. ولی توده سیاه‌رنگی را می‌توانستم در افق ببینم که داشت دور می‌شد. به‌تدریج آن جسم سیاه‌رنگ و نور ضعیفی که از آن بر می‌خواست محو و از نظر ناپدید شد. این کشتی لینکلن بود و به‌این‌ترتیب من ماندم و امواج خروشان اقیانوس. مدتی بی‌هدف شنا کردم؛ اما به‌تدریج سنگینی لباس‌هایم شنا کردن را برایم مشکل کرده بود و این مسئله باعث شده بود که به‌تدریج احساس خفقان کنم و ازاین‌رو بی‌اختیار فریاد زدم: «کمک!»

این آخرین کلمه‌ای بود که از دهان من خارج شد. بلافاصله دهانم پر از آب شد و به زیر آب فرورفتم.

ناگهان لباسم با دست نیرومندی کشیده شد و به دنبال آن احساس کردم که به‌طرف سطح آب حرکت می‌کنم. وقتی به روی آب رسیدم، صدای آشنای کونسه را شنیدم که می‌گفت:

۔ اگر دستتان را روی شانه من بگذارید، آن‌وقت راحت شنا خواهیم کرد.

درحالی‌که یک دست خود را روی شانه خدمتکار باوفایم گذاشته بودم و با دست دیگر همراه او شنا می‌کردم پرسیدم:

– تو را هم مثل من آب به دریا پرت کرد؟

– خیر ارباب، من در خدمت ارباب خودم هستم و باید همیشه به همراهشان باشم.

پرسیدم:

– پس چه بر سر کشتی لینکلن آمد؟

کونسه درحالی‌که رویش را برمی‌گرداند جواب داد:

– من فکر می‌کنم ارباب بدون آن کشتی هم می‌توانند به راه خود ادامه دهند.

با نگرانی گفتم:

– منظورت چیست؟

– وقتی‌که برای نجات شما به دریا می‌پریدم شنیدم که ملوانان می‌گفتند که هیولا با شاخش پروانه و سکان کشتی را شکسته. بنابراین اگر خسارت کشتی همین مقدار هم باشد، من خیال نمی‌کنم دیگر آن کشتی بتواند به راه خودش ادامه دهد.

به‌این‌ترتیب ما شروع کردیم شانه‌به‌شانه‌ی هم به شنا کردن. به‌هرحال وضع ما خیلی امیدوارکننده نبود. شاید اصلاً کسی متوجه غیبت ما نشده. اگر هم کسی متوجه شده، دیگر آن کشتی قادر به حرکت نبود و درعین‌حال ما امید دیگری جز لینکلن نداشتیم؛ بنابراین می‌بایست خودمان را برای شنا کردنِ مسافتِ زیادی آماده نمائیم. برای اینکه در مصرف نیروی خودمان صرفه‌جوئی کرده باشیم، من پیشنهاد کردم که به‌جای این‌که دونفری به‌طور همزمان شنا کنیم، هرکدام به‌نوبت دیگری را به دوش بکشد و وقتی خسته شد، آن دیگری به شنا کردن ادامه دهد؛ و در حدود پنج ساعت به‌این‌ترتیب شنا کردیم. ولی دیگر نیرویمان به تحلیل رفته و توش و توان چندانی برایمان نمانده بود و چنین به نظر می‌رسید که در آستانه غرق شدن هستیم و چهره مرگ را در چند قدمی خود می‌دیدیم.

 

یک نوع نهنگ ناشناخته

بعد از چند بار فرورفتن در آب برای آخرین بار سرم را بالا گرفتم و آماده غرق شدن شدم، درست در همین لحظه جسم سختی به دستم خورد. بعد احساس کردم که دست نیرومندی بازویم را گرفت و مرا به بالا کشید. دیگر قادر به تنفس نبودم و بلافاصله از حال رفتم. خودم نمی‌دانم چه مدت بی‌هوش بودم. ولی وقتی‌که چشم گشودم، بالای سرم سایه و روشن هیکلی را دیدم که متعلق به کونسه نبود، بلکه متعلق به کسی بود که من به‌خوبی می‌شناختم و فریاد زدم:

– نِد تویی؟

– بله خود خودم هستم؛

و به دنبال آن، مرد کانادایی اضافه کرد:

– هنوز هم از به دست آوردن جایزه ناامید نشده‌ام.

گفتم:

– پس تو هم مثل ما به دریا پرتاب شدی؟

– بله پروفسور، ولی من از شما خوش‌شانس‌تر بودم. چون بلافاصله یک جزیره شناور پیدا کردم.

– جزیره شناور؟

– بله، شاید بهتر است بگویم همان هیولای شما.

– خواهش می‌کنم ند، بیشتر توضیح بده. ند هم در دنباله حرفش گفت:

– خیلی زود متوجه شدم که چرا نیزه من به‌جای سوراخ کردن پوست حیوان روی آن سُر خورد و به پشت حیوان افتاد.

– خوب بگو ند، چرا این‌طور شد؟

– برای این‌که پوست این حیوان از فولاد خالص است آقای پروفسور!

با شنیدن کلماتِ آخرِ جمله‌یِ مرد کانادایی، خودم را جمع‌وجور کردم و به بلندترین قسمت مخلوق یا جسم سیاه‌رنگی که زیر پایم بود رساندم و با دقت به آن نگاه کردم. گویا حق با ندلند بود. چون چیزی که زیر پای من قرار داشت شباهتی به پوست حیوانات دریایی نداشت. چیزی بود سخت و غیرقابل نفوذ.

ولی این بدنه‌ی سخت امکان داشت پوششی استخوانی باشد و در آن صورت من می‌بایست آن را در ردیف حیوانات دوزیست و خزنده مانند لاک‌پشت و تمساح به‌حساب بیاورم.

ولی مشکل به این صورت هم حل نمی‌شد. چون قسمت عقب حیوان از جنسی بود که وقتی با دست ضربه‌ای به آن می‌زدم صدایی می‌داد که معمولاً این صدا از اجسام فلزی شنیده می‌شود. به‌علاوه میخ‌های درشتی قطعات بدن حیوان را به هم متصل کرده بود.

به‌هرحال دیگر شکی نبود که این حیوان یا هیولا و یا پدیده طبیعی که تمام متخصصین عالم را مات و مبهوت کرده و باعث ترس و وحشت دریانوردان گردیده بود پدیده شگفت‌انگیزی بود. پدیده‌ای که به دست بشر ساخته شده بود!

ولی ما وقت زیادی نداشتیم که تلف کنیم. ما بر روی بدنه‌ی یک شیء دریایی پناه گرفته بودیم که تا آنجا که می‌توانستم حدس بزنم موجودی بود به شکل ماهی، ساخته‌شده از فولاد. ندلند قبل از من به همین نتایج رسیده بود و بنابراین کونسه و من چاره‌ای جز قبول آن نداشتیم. من رویم را به ند کردم و گفتم:

– بنابراین، این «چیز» باید نیروی محرکه‌ای در داخلش باشد که آن را به حرکت درآورد و کارکنانی که آن را هدایت کنند؟

نیزه انداز جواب داد:

– باید این‌طور باشد. ولی در مدت سه‌ساعتی که من روی آن نشسته‌ام، کوچک‌ترین نشانه‌ای از حرکت و وجود کارکنان در آن ندیده‌ام.

– یعنی می گوئی این قایق حرکتی نکرده؟

– نه پروفسور، همین‌طور شناوراست.

– ولی ما به چشم خود دیده‌ایم که این هیولا سرعت سرسام‌آوری دارد. بدون شک چنین سرعتی باید ناشی از وجود ماشین‌آلات پیچیده‌ای باشد؛

بنابراین ما با جسمی که ساخت دست بشر بود سروکار داشتیم و این جسم چیزی نبود جز یک زیردریائی عجیب.

گویا ندلند دوساعتی قبل از ما روی آن نشسته بوده و در این مدت کوچک‌ترین حرکتی از آن ندیده بود. در این موقع صدای خفیفی از هیولا به گوش رسید و لحظه‌ای بعد، جزیره زیر پای ما شروع به حرکت کرد. خودمان را قدری جمع‌وجور و جایمان را محکم کردیم. ولی طولی نکشید که جزیره هوس فرورفتن در آب را کرد. ندلند از وحشت شروع به دادوفریاد کرد. صدای جسم ناشناس هرلحظه زیاد و زیادتر می‌شد و جسم زیر پای ما بیشتر در آب فرومی‌رفت. درست در آخرین لحظات که سطح آب تا زیر گلویمان رسیده بود، احساس کردیم که باز به سطح آب می‌آییم. پس از این‌که کاملاً به سطح آب آمدیم صدای باز شدن دریچه‌ای آهنی توجهمان را جلب کرد. از یک دریچه فولادین عده‌ای مرد بیرون آمده و ما را دستگیر کرده به داخل راهرویی بردند که از طریق پله‌های آهنی به پائین می‌رفت. پشت سرما صدای بسته شدن در شنیده شد که با صدای خشک و سنگینی بسته شد. از پله‌ها پائین رفتیم و در دیگری باز شد و ما را داخل آن کرده و در را به رویمان بستند و به دنبال آن صدای چرخیدن کلید در آن شنیده شد. خودمان را در اتاقی که در و درودیوار آن آهنی بود یافتیم.

 

کاپیتان نمو و ناتیلوس

دستگیری ما چنان با خشونت و قهر و غضب انجام شد که گوئی صاعقه‌ای بر سر ما فرود آمده باشد. من و همراهانم برای مدتی نمی‌توانستیم دریابیم که چه اتفاقی افتاده و چرا و به چه دلیل ما را به این زندان شناور انداختند. ولی یک‌دفعه چیزی از ذهنم گذشت که تصور آن لرزه به اندامم انداخت و آن این‌که آیا ما با چه کسانی سروکار داریم؟ آیا اینان راهزنان دریایی جدیدی هستند که با سفینه مرموز خود پهنه دریاهای عالم را صحنه غارت و چپاول خود قرار داده‌اند؟

به‌محض این‌که درِ آهنی پشت سرمان بسته شد تاریکی مطلق همه‌جا را فراگرفت و ما تنها ماندیم. ولی کجا؟ نمی‌دانم. همه‌چیز در تاریکی قیرگون فرورفته بود.

سکوت عمیقی بر ما مستولی شد. نمی‌دانستیم که چه اتفاقی خواهد افتاد. ولی پیدا بود که واقعه‌ای می‌خواهد اتفاق بیفتد. حالا این واقعه برای ما مطبوع بود یا نامطبوع، دیگر مهم نبود.

ندلند باز گفت:

– این هم آخر کار. تمام شد.

نیزه انداز شروع به غرغر کردن و بدوبیراه گفتن کرد. ندلند، ساعت‌ها بود که چیزی نخورده بود. به همین خاطر عصبانیت او هرلحظه بیشتر می‌شد. چون انتظار ما طولانی شد و کسی به سراغمان نیامد، ندلند شروع به لگدزدن و مشت کوبیدن به درودیوار کرد. وقتی دادوفریاد او به اوج شدت خود رسید، صدای چرخیدن کلید دوباره شنیده شد و به دنبال آن در باز شد دو مرد تنومند از آن به داخل آمدند. یکی از آن‌ها که قدی بلندتر و اندامی ورزیده‌تر داشت و به نظر می‌رسید که نسبت به دیگری ارشدیت داشته باشد، قدمی جلوتر از دیگری ایستاد و به ما نگاه کرد. از نگاه استفهام آمیز او چنین دریافتم که مایل است هویت ما را بداند. من به زبان فرانسه شروع به گفتن سرگذشت خودمان کردم. ولی زود متوجه شدم که چیزی از حرف‌های مرا نمی‌فهمد. ندلند همان حرف‌های مرا به زبان انگلیسی برای آن‌ها تکرار کرد. باوجوداینکه مخاطبان ما به‌دقت به حرف‌های او گوش می‌دادند، باز معلوم بود که چیزی از آن درک نمی‌کنند. حالا نوبت کونسه بود که به زبان آلمانی حرف بزند. ولی گویا بازهم فایده‌ای نداشت. چون معلوم شد آن‌ها آلمانی هم نمی‌دانند، زیرا سری تکان دادند و از اتاق بیرون رفتند و باز در را قفل کردند، ندلند هنوز غرولندش را شروع نکرده بود که باز در باز شد و این بار مستخدمی وارد شد و از ما خواست که به دنبال او برویم. ناچار به راه افتادیم. پس از گذشتن از چند راهرو تاریک، وارد سالن مجللی شدیم که غرق در نور بود و مرد بلندقامتی در سمت بالای آن، رو به دیوار مقابل ایستاده بود. مدتی ساکت و آرام ایستادیم.

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان 4

مردی که پشت به ما ایستاده بود، به‌آرامی به‌طرف ما برگشت و درحالی‌که نگاه نافذش را به من دوخته بود، به زبان فرانسه و با کلمات شمرده شروع به سخن گفتن کرد و

چنین گفت:

– می‌دانم شما پروفسور آرونا، استاد موزه تاریخ طبیعی پاریس هستید؛ و درحالی‌که نگاهش را متوجه همراهان من می‌کرد، ادامه داد:

– و آقای ندلند، نیزه انداز و صیاد مشهور نهنگ و کونسه هم مستخدم پروفسور است.

سپس باز رو به من کرد و گفت:

– اما آقای پروفسور، از خلال صحبت‌هایتان فهمیدم که شما برای شکار زیردریایی من و درنتیجه کشتن خود من آمده‌اند. به‌این‌ترتیب دشمن من محسوب می‌شوید.

من که کمی دچار سرگشتگی شده بودم گفتم:

– شاید به تعبیری سخن شما درست باشد. ولی ما دقیقاً چنین قصدی نداشتیم.

حرف من تأثیری در او نکرد. در عوض گفت که ما با توپ به طرفش شلیک کرده‌ایم و خواسته‌ایم با نیزه بدنه زیردریائی او را سوراخ کنیم و مخصوصاً یک کشتی مجهز را مأمور صید او کرده بودیم.

توضیحات ما بیشتر به تلاش مذبوحانه گوسفندی می‌ماند که در زیر دست‌های قصاب دست‌وپا می‌زد. چون بیهوده سعی می‌کردم به او بقبولانم که همه این کارها برای دفاع بوده، در جواب همه حرف‌های من گفت:

– اگر می‌خواستم با شما مانند دشمنان رفتار کنم الآن شما را غرق کرده بودم. آیا این حق را داشتم؟

در جواب گفتم:

– یک وحشی شاید این کار را بکند، ولی از یک انسان متمدن چنین انتظاری نمی‌رود.

از شنیدن این حرف چهره‌اش درهم رفت و با ناخرسندی گفت:.

– باید بگویم مدت‌هاست که تمام علائقی را که مرا به جهان متمدن مربوط می‌ساخت قطع کرده‌ام و حالا از هیچ قانونی به‌جز قانون خودم اطاعت نمی‌کنم. بنا بر همین قانون هم تصمیم گرفتم که شما را در زیردریائی خودم نگه دارم. حالا شما می‌توانید در این زیردریائی به هرکجا که مایل باشید بروید. ولی چون باید اسرار

این زیردریائی محفوظ بماند شما نمی‌توانید از آن خارج شوید.

ندلند فریاد زد:

– چی؟ نمی‌توانیم خارج شویم. من برای نجات خودم همه کاری می‌کنم.

من هم که از این حرف یکه خورده بودم گفتم فکر نمی‌کنم شما این‌قدر بی‌رحم باشید. مخاطب ما درحالی‌که رویش را با خرسندی برمی‌گرداند گفت:

– برعکس، من خیلی هم دل‌رحم هستم. شما به جنگ من آمده بودید و قصد کشتن مرا داشتید و پس از درگیری اسیر من شده‌اید. بعد هم من شما را از غرق شدن نجات داده‌ام. درحالی‌که می‌توانستم به‌سادگی شما را به قتل برسانم.

چاره‌ای نبود جز این‌که حرف منطقی او را بپذیریم. پس با حفظ ظاهر ساختگی خود پرسیدم:

– معذرت می‌خواهم. شما را به چه نامی بنامم؟.

– من کاپیتان «نمو» هستم و شما هم سرنشینان کشتی «ناتیلوس» هستید.

من از شنیدن آن یکه‌ای خوردم.

بعد زنگی را به صدا درآورد و به دنبال آن پیشخدمتی وارد شد.

کاپیتان دستور داد ما را برای تعویض لباس به کابین‌هایمان راهنمایی کند. در بین راه باز «ند» شروع به اعتراض کرد و گفت:

– من یکی حاضر نیستم عمرم را در این تابوت زیرآبی تلف کنم. هر طور شده خودم را نجات می‌دهم.

به‌این‌ترتیب با غرولند به کابین‌هایمان رفتیم.

در کابین‌ها سه دست لباس، از همان نوع که سابقاً به تن داشتیم برایمان آماده شده بود. طولی نکشید که هر سه لباس‌های خود را عوض کرده و دوباره به کاپیتان نمو ملحق شدیم. سپس به سالن غذاخوری راهنمایی شدیم. این سالن در نهایت سلیقه و زیبایی تزئین سده بود. کاپیتان، جای ما را در سر میز ناهار نشان داد. تمام غذاها از مواد دریایی تهیه شده بودند. بعضی از غذاها به نظر می‌رسید که از مواد معمولی درست شده باشند. ولی کاپیتان نمو اظهار داشت که همه این‌ها از مواد دریایی هستند و آن غذائی که من تصور کرده بودم از گوشت گوساله تهیه شده، درواقع از گوشت لاک‌پشت دریایی بود. علیرغم غرولندهای ندلند واقعاً همه‌ی غذاها خوشمزه و مطبوع بودند.

پس از صرف غذا، کاپیتان نمو ما را به کتابخانه خود دعوت کرد. در این سالن بیش از دوازده هزار جلد کتاب در قفسه‌های چوبی چیده شده بودند. تنوع عناوین آن‌ها چنان وسیع بود که انسان را دچار سرگیجه می‌کرد. از علوم و ادبیات گرفته تا شعر و فلسفه.

کاپیتان نمو رو به من کرد و گفت:

. اینجا، هم کتابخانه و هم محل کشیدن سیگار است.

سپس سیگاری به من تعارف کرد که از گیاهان دریایی درست شده بود و درحالی‌که سیگار خودش را روشن می‌کرد گفت:

– پروفسور، متوجه شدم که شما با علاقه زیادی به اشیاء زیردریائی توجه می‌کنید.

در جواب گفتم:

– حقیقت این است، از این‌که خود را در میان این‌همه شگفتی و زیبایی می‌بینم، بی‌نهایت شادمان هستم، ولی ستایش من با شناختن زیردریایی شگفت‌انگیز شما دوچندان خواهد شد. نیرویی که آن را با این سرعت اعجاب‌انگیز به حرکت درمی‌آورد و منبع روشنایی خیره‌کننده آن، دستگاه‌های پیچیده‌ای که مانورهای سریع آن را امکان‌پذیر می‌سازند، مسلماً اطلاعات ذی‌قیمتی به من خواهند داد.

کاپیتان درحالی‌که دود سیگار خود را فرومی‌داد گفت:

– پروفسور، همان‌طوری که قبلاً به شما گفتم، شما آزاد هستید همه‌جای ناتیلوس را بازدید کنید و هر نوع اطلاعی را که لازم دارید یا به نظرتان جالب می‌آید به دست آورید. اگر مایل هستید همین الآن می‌توانیم از قسمت‌های مختلف کشتی بازدید کنیم.

سپس از جا برخاسته به دیدن قسمت‌های مختلف کشتی پرداختیم.

در ضمن بازدید، کاپیتان دستگاه‌های کاملاً مدرن کشتی را به من نشان داد. دستگاه‌هایی مانند عمق سنج، حرارت‌سنج و دستگاه‌های دیگر.

از کاپیتان نمو پرسیدم:

– کاپیتان، انرژی لازم را به چه ترتیب تهیه می‌کنید؟

– از نیرویی بسیار قوی، آرام و سریع که به سهولت در تمام نقاط کشتی قابل‌دسترس است. این نیرو الکتریسیته نام دارد. این نیرو تمام نیازهای ما را به انرژی تأمین می‌کند. روشنایی می‌دهد، حرارت بخش است و تمام ماشین‌آلات را به حرکت درمی‌آورد.

با تعجب پرسیدم:

– الکتریسیته؟ چطور الکتریسیته می‌تواند این‌همه انرژی تولید کند.

کاپیتان نمو، درحالی‌که به راه خود ادامه می‌داد، به جواب داد:

– در این مورد چیزی بیشتر از این نمی‌توانم بگویم.

ضمن بازدید متوجه شدم که ناتیلوس از دو قسمت مجزا تشکیل شده است. یک قسمت مخصوص زندگی و کار سرنشینان و قسمت دیگر ماشین‌آلات و نیروی محرکه زیردریایی. ساختمان زیردریائی و آنچه در درون آن دیدم چنان باعظمت و خیره‌کننده بود که قبلاً حتی تصورش هم برایم غیرممکن بود.

طول زیردریائی هفتاد متر و قطر آن هشت متر بود. بدنه آن دوجداره و تودرتو بود. باوجود وزن زیادش می‌توانست با سرعت شگفت‌انگیزی حرکت کند و تا عمق دوهزارمتری دریا فرو برود. این امر ناشی از دو عامل بسیار مؤثر بود. یکی نیروی محرکه آن‌که از الکتریسیته تأمین می‌شد و دیگری بدنه دوکی‌شکل آن بود که مانند ماهی آب را می‌شکافت و به پیش می‌رفت، در دو پهلوی کشتی، دو نورافکن بسیار قوی جلوی آن را تا چندین کیلومتر روشن می‌ساخت. در

این نورافکن‌ها همان بود که آن‌همه باعث ترس و وحشت دریانوردان شده بود. یک‌باره سؤالی به ذهنم رسید و رو کردم به کاپیتان و پرسیدم:

– کاپیتان نمو، شما مهندس هستید؟

– من در آن روزها که هنوز رابطه خودم را با جوامع بشری قطع نکرده بودم، در دانشگاه‌های لندن، پاریس، و نیویورک درس خواند ام. اما اگر می‌خواهید بدانید که من چگونه موفق شده‌ام این زیردریائی را بسازم، باید بگویم که پس از ساخته‌شدن قطعات مجزای آن، آن‌ها را به جزیره متروکی حمل کرده و در آنجا آن را مونتاژ کرده‌ام.

با خود گفتم: «او شاید یکی از دانشمندان بزرگی است که هنوز جهان متمدن او را نشناخته است و به همین خاطر از حق‌ناشناسی مردم دنیا آزرده‌خاطر شده و این‌همه نفرت و کینه در دل او جمع کرده است.»

 

منظره شگفت‌انگیز

صحبت من با کاپیتان نمو به علت کاری که برای او پیشامد و ناچار شد مرا تنها بگذارد ناتمام ماند.

وقتی نزد ندلند و کونسه برگشتم، آنان نیز مانند من هرلحظه که می‌گذشت بر حیرت و شگفتی‌شان افزوده می‌شد. برای دلداری و تسلای خاطر ندلند که همچنان خود را زندانی حس کرده و بی‌تابی می‌کرد. گفتم:

– ند، در اطراف ما چیزهای دیدنی بسیار وجود دارد. سعی کنیم با دیدن آن‌ها خودمان را سرگرم کنیم.

– چیزهای دیدنی! کدام چیز دیدنی؟ مگر از درون این تابوت فولادی چیزی هم دیده می‌شود؟… در این موقع سالن، در تاریکی مطلق فرورفت و سپس در همین موقع، ناگهان دریچه مدوری مانند دیافراگم دوربین‌های عکاسی چرخ‌زنان باز شد و به کناری رفت؛

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان 5

به شعاع تقریباً دو کیلومتر اطراف ناتیلوس با نورافکن‌های قوی آن روشن شده بود. تابش نور خیره‌کننده نورافکن جلوه‌ای به لایه‌های آب می‌داد که زبان از توصیفش عاجز است. همه از شفافی آب دریا اطلاع دارند. آب دریا نسبت به آب‌های سطح زمین از شفافیت بیشتری برخوردار است. در بعضی از دریاها، مثلاً در اطراف جزایر آنتیل تا عمق ۱۵۰ متری، آب به‌وضوح دیده می‌شود. نور آفتاب هم در همین حدود به داخل آب نفوذ می‌کند. در چنین آب‌های زلالی که ناتیلوس در آن حرکت می‌کرد نور درخشان نورافکن، منظره بدیعی به وجود آورده بود و چنین به نظر می‌رسید که ما به‌جای دریای آب، در دریایی از نور مایع شناوریم.

غرق در حیرت و شگفتی مقابل دریچه ایستاده بودیم و آن منظره باورنکردنی را تماشا می‌کردیم که کونسه گفت:

– بسیار خوب نِد. داشتی می‌گفتی که در این تابوت زیر آبی چیزی برای دیدن وجود ندارد. حالا هرچقدر دلت می‌خواهد ببین!

ندلند که حالا عصبانیت و دربند بودنش را فراموش کرده بود، درحالی‌که محو تماشای منظره مقابل بود و گفت:

– عجیب است. واقعاً عجیب است!

من گفتم:

– حالا بهتر می‌توانم درک کنم که چه چیزی به این مَرد، شور و هیجان می‌بخشد و او را به تلاش و تکاپو وا‌می‌دارد. این مرد دنیایی دارد خاص خودش و عالمی ورای آدم‌های روی زمین.

آنچه در مقابل چشمان ما قرار گرفت، چیزی بود که زبان من قادر به توصیفش نیست. منظره زیر دریا که به کمک نورافکن‌های نیرومند ناتیلوس روشن شده بود، مانند یک تابلو نقاشی زیبا و جاندار دیده می‌شد. آنچه بین ما و آن منظره بدیع واقع شده بود، جداری شیشه‌ای بود که آب‌های سهمگین دریا را از ما جدا می‌کرد. از تصور این‌که جدار شیشه‌ای براثر فشار عظیم اعماق اقیانوس خرد شود، وحشتی در سراپای وجود خود حس می‌کردم. ولی این وحشت در مقابل چشم‌انداز زیبایی که در مقابل چشمان ما بود به‌زودی به دست فراموشی سپرده شد. باید اعتراف کنم با همه‌ی اطلاعاتم در مورد زندگی ماهی‌ها و جانداران زیر دریا، دیدن آن‌همه موجود رنگین برایم اعجاب‌انگیز بود: رنگین‌کمانی از ماهی‌های ریزودرشت که در گله‌های انبوه و میلیونی به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، در زیر درخشش انوار نورافکن‌ها چشم را خیره می‌کردند و هیجان ندلند و کونسه هم کمتر از من نبود. چون آن‌ها هم غرق تماشای انواع آب زیان بودند که از مقابل دریچه شیشه‌ای رژه می‌رفتند. من متوجه گذشت زمان نبودم. ولی گویا دوساعتی ما محو تماشای محیط اطراف کشتی که با سرعت در حال حرکت بود، بوده‌ایم و ناگهان دریچه‌ها بسته شدند و ما را به خودمان آوردند.

 

شکار زیر دریا

چند روزی کاپیتان نمو را ندیدیم. هرروز غذایمان را در کابین‌های خود می‌خوردیم و روزها بدون اتفاق قابل‌ذکری می‌گذشت. یک روز در اتاق خود کارت دعوتی دیدم که کاپیتان نمو از من و همراهانم دعوت کرده بود که فردا در شکار زیرآبی شرکت کنیم.

فردای آن روز لباس‌های غواصی ما را به تنمان کردند. قیافه ندلند در این لباس دیدنی بود. سپس ما را از سوراخی که در کف زیردریایی واقع‌شده بود به زیر آب فرستادند. پس از چند لحظه کاپیتان نمو هم به ما ملحق شد و راهنمایی ما را به عهده گرفت. پس از مدتی شناکنان به صخره‌ای رسیدیم که پوشیده از انواع جانداران آبی بود. انواع هشت‌پا و عروس‌های دریایی در اطراف ما دور می‌زدند و هرلحظه با تردید و دودلی به ما نزدیک می‌شدند و با کوچک‌ترین حرکت ما دور می‌شدند. از ماهی‌های ریز که در دسته‌های انبوه شنا می‌کردند تا لاک‌پشت‌های غول‌پیکر که به‌طور انفرادی و با تأنّی حرکت می‌کردند در اطراف ما به فراوانی دیده می‌شدند. در عمق آب‌های اقیانوس آرام، کشتی مغروقی توجه ند و کونسه را به خود جلب کرد و آن‌ها به امید پیدا کردن گنج به‌طرف آن رفتند؛ اما طولی نکشید که کوسه‌ماهی بزرگی که گویی نگهبان گنج‌های کشتی بود به‌سوی آن‌ها حمله‌ور شد و آن‌ها را مجبور به فرار کرد. شکار، چندساعتی طول کشید و ملوانان ناتیلوس شکار فراوانی کردند که گویا ملزومات آشپزخانه ناتیلوس برای مدت مدیدی تأمین گردید. این شکار برای ما هم تجربه گران بهایی بود و خیلی چیزها را با چشم خود دیدیم که سابقاً فقط در لابه‌لای کتاب‌ها دیده بودیم. داشتیم به زیردریائی مراجعت می‌کردیم که کاپیتان نمو به‌سرعت به‌طرف من آمد و مرا به‌شدت به زمین انداخت. ملوان دیگری هم با ندلند همین کار را کرد. از این حرکت او بسیار تعجب و کمی هم آزرده‌خاطر شدم. ولی دیدم خود کاپیتان و ملوانانش هم روی کف دریا خوابیدند. لحظه‌ای بعد دو کوسه غول‌پیکر از بالای سر ما عبور کردند که از دیدن آن‌ها چیزی نمانده بود از ترس قالب نمی‌کنیم. کوسه‌ماهی‌ها علیرغم دندان‌های تیزشان قدرت بینائی بسیار ضعیفی دارند. به همین خاطر هم متوجه حضور ما در آنجا نشدند. ساعتی بعد دوباره در کشتی ناتیلوس بودیم.

ما همچنان در زیردریائی ناتیلوس در پهنه اقیانوس‌های عالم درحرکت بودیم و کوچک‌ترین اطلاع قبلی یا دخالتی در مسیر و قصد آن نداشتیم؛ اما می‌دانستیم که ناتیلوس از خطرناک‌ترین مسیرهای دریایی عبور می‌کند که شجاع‌ترین دریانوردان هم جرئت و جسارت گذر از آن‌ها را نداشتند. ناتیلوس با سرعت متوسطی در عمق پنجاه متری آب حرکت می‌کرد. با همه احتیاط‌هایی که کاپیتان نمو برای عبور از صخره‌های مرجانی زیرآبی به عمل آورده بود، ناتیلوس در اطراف جزایر مالزی تکانی خورد و درحالی‌که بدنه‌اش به‌طرف چپ متمایل شده بود از حرکت ایستاد. با نگرانی نزد کاپیتان نمو رفتم و از او پرسیدم.

– اتفاقی افتاده؟

کاپیتان در جواب من با خونسردی گفت:

– با صخره‌ها تصادم کرده‌ایم. ولی زیردریائی صدمه‌ای ندیده و به‌زودی به راهمان ادامه خواهیم داد.

گفتم در این عمق که ما هستیم چگونه قادر خواهید بود کشتی را تعمیر کنید؟

با آسودگی خاطر و درحالی‌که لبخندی بر لب داشت گفت:

– به‌زودی جزر و مد دریا ما را به سطح آب خواهد برد.

وقتی این مسئله را که به‌زودی به سطح بخواهیم رفت با کونسه و ندلند در میان گذاشتم، ندلند از خوشحالی به هوا پرید؛

این جوان تنومند کانادایی در این مدت لحظه‌ای فکر فرار را از سرش دور نکرده بود و حالا این تصادف را برای اجرای منظور خود فرصت گران بهایی می‌دانست.

چند روز بعد، همان‌طور که کاپیتان نمو گفته بود براثر جزر و مد دریا ناتیلوس به سطح آب آمد و ملوانان او مشغول تعویض قطعات معیوب و تعمیر کشتی شدند. کاپیتان نمو، نیازی به مراقبت از مهمانان زندانی خود نداشت؛ زیرا جزایر اطراف از وحشیان آدم‌خوار پر بود و به‌این‌ترتیب امکان فرار وجود نداشت. باوجوداین ندلند معتقد بود نباید وقت را تلف کرد. وقتی عدم علاقه مرا به فرار دید، از کونسه خواهش کرد که او را با قایق تا ساحل برساند و خودش به کشتی بازگردد. کونسه هم با نگاه استفهام آمیزی به من و اشاره سر من قبول کرد که او را به ساحل برساند و خودش بازگردد.

تعمیر کشتی ساعتی بیشتر طول نکشید و من نگران بازگشت کونسه بودم که ناگهان کونسه و ندلند درحالی‌که رنگ به چهره نداشتند و از وحشت چشم‌هایشان می‌خواست از حدقه بیرون بجهد، خودشان را به کشتی رساندند. به دنبال آن‌ها عده بی‌شماری از وحشیان بومی، مسلح به تیر و کمان و سپرهای بزرگ به‌طرف کشتی هجوم آوردند. کاپیتان نمو، درحالی‌که همه را به آرامش دعوت می‌کرد، گذاشت تا وحشیان به روی پل کشتی بیایند. درست در لحظه‌ای که چیزی نمانده بود نیزه‌های زهرآگین وحشیان به داخل زیردریائی پرتاب شود، کاپیتان با چرخاندن اهرمی، جریان قوی برق را به بدنه زیردریائی وصل کرد. بومیان که با پاهای برهنه روی کشتی ایستاده بودند، براثر آن به هوا رفتند و به داخل آب افتادند. طولی نکشید که وحشیان از کنار کشتی دور شدند، و ناتیلوس به غرش درآمده و با شکافتن دل آب‌های اقیانوس به راه افتاد. این واقعه باعث شد که ندلند مدتی فکر فرار را از سر دور کند.

 

ثروت عظیم

در حدود سه ماه از ورود ما به زیردریائی ناتیلوس گذشت. در این مدت ضمن برخوردهای مختلف و کنجکاوی‌های ندلند متوجه شدم که کاپیتان نمو صاحب ثروت عظیمی است. انبارهای کشتی مملو از شمش‌های طلا و جواهرات بود. خیلی دلم می‌خواست بدانم که کاپیتان نمو این‌همه ثروت را از کجا به دست آورده است. آرزوی دیگرم این بود که میزبان خودم را بهتر بشناسم و از راز زندگی او باخبر شوم.

قدم‌زنان به اتاق کاپیتان رسیدم. کاپیتان در اتاق حضور نداشت. ناچار قدم به عقب گذاشتم که برگردم، ولی تصاویر قاب شده‌ای که به دیوارها نصب شده بودند یک‌لحظه نظرم را به خود جلب کردند. تصاویر مردان مشهوری که در راه رهایی ملت‌ها از یوغ استعمار و استیلای خارجی تلاش و مبارزه کرده و مال و جان خود را در راه آن باخته بودند. ضمن تماشای این تصاویر با خود گفتم:

– آیا وجوه اشتراکی بین میزبان من و این مردان وجود دارد؟

آیا کاپیتان نمو که با زیردریائی مهیبش در دریاهای بین‌المللی، کاروان‌های دریایی دولت‌های نیرومند را مورد هجوم و حمله قرار می‌دهد، خود یکی از همین ناجیان ملت‌ها نیست؟

غرق در این افکار بودم که دستی روی شانه خود احساس کردم. رویم را برگرداندم. کاپیتان نمو را مقابل خودم دیدم. گفت:

– اگر مایلید کشتی‌های غرق‌شده را ببینید به این‌طرف بیایید.

خودش دگمه‌ای را فشار داد که دریچه‌ای به کنار رفت و از پشت آن منظره زیر دریا در پرتو نورافکن‌های نیرومند ناتیلوس مثل روز روشن شد. در کف خزه گرفته دریا مردان قورباغه‌ای ناتیلوس دیده می‌شدند که در میان بقایای یک کشتی غرق‌شده رفت‌وآمد می‌کردند و صندوق‌هایی را روی دوش حمل می‌کردند که مملو از شمش‌های طلا و نقره و جواهرات بودند. دیدن آن‌همه طلا و جواهرات مرا به یاد گنجینه‌های دزدان دریایی انداخت. درعین‌حال متوجه شدم که کاپیتان نمو آن‌همه ثروت را از کجا به دست می‌آورد.

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان 6

به کاپیتان نمو گفتم:

– کاپیتان! از این‌همه ثروت خود استفاده‌ای هم می‌کنید؟ مگر غیرازاین است که آن‌ها را از آن کشتی به این کشتی انتقال می‌دهید. درهرصورت این گنج عظیم در زیردریا مدفون است. تنها فرقی که این کشتی با آن کشتی دارد این است که آن ساکن است و این متحرک.

میزبان من که کمی آزرده‌خاطر به نظر می‌رسید در پاسخ گفت:

– از کجا به این نتیجه رسیده‌اید که این ثروت بلااستفاده می‌افتد یا به هدر می‌رود؟ فکر می‌کنید که من از وجود انسان‌های نیازمندی که به این ثروت احتیاج دارند بی‌خبرم؟

ناگهان رویش را برگرداند و دیگر حرفی نزد. شاید فکر کرد که بیش ازآنچه می‌بایست حرف زده است. مرا تنها گذاشت و از اتاق خارج شد و دریچه کشتی هم پشت سر او دوباره بسته شد.

هرروز که می‌گذشت، ندلند کم‌حوصله‌تر و عصبانی‌تر می‌شد. آدمی که به زندگی فعال و پرتحرک عادت داشت، حال مجبور بود مانند زندانیان در یک کشتی سرگردان که نه از مسیر آن اطلاع داشت و نه مقصدش، روزها و شب‌ها را عاطل و باطل بگذراند. دلداری‌های من هم دیگر سودی نداشت و او مرتباً در عالم خیال، خودش را در سرزمین آبا و اجدادی‌اش یعنی کانادا می‌دید و به یاد کس و کار و دوست و آشنای خودش می‌افتاد.

یک روز ضمن عبور از زیر آب‌های قطب جنوب با گله‌ای نهنگ برخورد کردیم که فکر کردم بهترین فرصت برای ندلند است که دست‌وپنجه‌ای نرم کند و از هنر و مهارت خودش در نیزه اندازی و شکار نهنگ استفاده کند. به همین خاطر فوراً خبرش کردم و به او گفتم:

– ند، ند عزیز، هنوز هم دوست داری نهنگ شکار کنی؟

– آقای پروفسور، با همه وجودم و با بی‌صبری منتظرم که در یک مبارزه خونین با آن دست‌وپنجه نرم کنم؛

در این موقع نهنگی از مقابل دریچه زیردریائی عبور کرد. ندلند با چشمانی که از فرط شوق می‌خواست از حدقه بیرون بجهد، فریاد زد:

– تنها نیست. ده تا شاید هم بیست‌تا، نه بلکه هم یک گله است.

با دیدن هیجان او به او گفتم:

– چرا از کاپیتان اجازه شکار نمی‌گیری؟

ندلند با شنیدن پیشنهاد من، از اتاق بیرون دوید و از پله‌های اتاق کاپیتان نمو بالا رفت و چند دقیقه بعد همراه با کاپیتان از اتاق بیرون آمد. حالت چهره ند نشان می‌داد که کاپیتان با درخواست او موافقت نکرده است.

دلیل عدم موافقت کاپیتان این بود که این حیوانات بی‌آزار به‌جای کشتار، احتیاج به مراقبت و حمایت دارند. به‌جای آن‌ها دلفین‌ها باید از بین برده شوند که هیچ خاصیتی ندارند.

در همین موقع چشمم به نهنگ ماده‌ای افتاد که عده‌ای بچه نهنگ اطرافش شنا می‌کردند. کاپیتان دستور داد دو نفر از ملوانانش از زیردریائی خارج شده و از شیر آن نهنگ بدوشند و به کشتی بیاورند.

وقتی فنجانی از آن شیر را به من تعارف کردند، به‌سختی حاضر شدم به آن لب بزنم، ولی وقتی آن را چشیدم، دیدم طعم بسیار مطبوعی دارد و مزه آن با شیر بهترین گاوهای زمین برابری می‌کند.

زیردریائی ناتیلوس با سرعت زیادی عمق پانصد متری دریا درحرکت بود. نورافکن‌های اطراف کشتی روشن بودند و جز انبوه ماهی‌هایی که بدنی شفاف داشتند. چیزی دیده نمی‌شد. ناگهان کونسه که در مقابل دریچه دایره‌ای شکل دیده‌بانی ایستاده بود با انگشت، حیوان هیولا مانندی را نشان داد که چون تیری به‌سوی ناتیلوس درحرکت بود. یکی از ملوانان کشتی، با دیدن آن، رو به کاپیتان نمو کرد و گفت:

– یک هشت‌پا به‌طرف ما می‌آید.

در این موقع ناگهان زیردریایی تکان سختی خورد. به‌طوری‌که همه ما که ایستاده بودیم به یک‌سو پرتاب شدیم و کشتی از حرکت بازماند. گویا حیوان، پروانه عقب کشتی را گرفته و آن را از حرکت بازداشته بود.

کاپیتان نمو به یکی از ملوانان کشتی دستور داد تا اهرم جریان برق را بچرخاند. بلافاصله جرقه‌های خیره‌کننده برق که مانند مارهای نورانی پیچ‌وتاب می‌خوردند در اطراف منتشر می‌شدند و باعث شدند تا حیوان پروانه کشتی را رها کند. ناتیلوس باز به راه خود ادامه داد. همه ما خوشحال شدیم که به همین راحتی از شر آن هیولا نجات یافتیم. ولی لحظه‌ای بعد ناتیلوس تکان شدیدی خورد. به‌طوری‌که همه ما که ایستاده بودیم به زمین افتادیم. کشتی دیگر قادر به حرکت نبود. کاپیتان نمو دستور داد به سطح آب بیاییم. وقتی به سطح آمدیم و دریچه خروج گشوده شد، ملوانان کشتی تبرهای خود را برداشتند تا به روی سکوی کشتی بروند. ولی به‌محض گشوده شدن در، یکی از پاهای هشت‌پا مانند مار عظیمی به درون کشتی خزید و سر قاشق مانند آن مثل پتکی به هر چیزی می‌خورد. آن را خرد و خاکشیر می‌کرد. به هر ترتیب همه‌ی ما به روی سکوی ناتیلوس رفتیم. دیدن جثه عظیم حیوان در آن دریای طوفانی لرزه بر اندام من انداخت؛

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان 7

این هیولا هشت‌پای غول‌پیکری بود که با پاهای هشتگانه خود به دور کشتی پیچیده بود و با دو دست درازترش به مردان ناتیلوس حمله می‌کرد و می‌خواست آن‌ها را به کام خود بکشد. دهان حیوان که مانند غاری در وسط سر قرار داشت، مرتباً باز و بسته می‌شد و گویی برای بلعیدن طعمه خود بی‌تابی می‌کرد. چشمان حیوان مانند دو تشت خون‌آلود در دو سوی سرش می‌درخشید. پاهای حیوان در یک سمت، پوشیده از بادکش‌های بی‌شمار بود که حیوان را قادر می‌ساخت شکار خود را محکم بگیرد.

ملوانان کشتی، همراه کاپیتان نمو با تبر به قطع کردن پاهای اختاپوس مشغول بودند. ولی به نظر می‌رسید که پیشرفت چندانی در کارشان دیده نمی‌شود. زیرا امواج خروشان دریا و پاهای متعدد اختاپوس امکان تحرک و مانور را از آن‌ها گرفته بود. باد و توفان و صدای برخورد امواج آب با بدنه کشتی گوش را کر می‌کرد.

در میان صداهای مختلف، ناگهان صدای فریاد کاپیتان را شنیدم که در چنبر یکی از پاهای اختاپوس به دام افتاده بود. ملوانان، پاهای دیگر حیوان را رها کرده و برای نجات کاپیتان به سویش دویدند، تلاش آنان نتیجه چندانی نداشت، گویی تبرها کوچک‌ترین تأثیری بر روی پاهای حیوان نداشتند و هرلحظه حلقه‌ی چنبر اختاپوس به دور بدن کاپیتان تنگ‌تر می‌شد و حیوان کم‌کم او را به‌طرف دهانش نزدیک‌تر می‌کرد. نفس در سینه همه ما حبس شده بود و با وحشت و حیرت ناظر آخرین تلاش‌های کاپیتان و ملوانانش بودیم، در این موقع ناگهان چشم ما به ندلند افتاد که با نیزه خودش از داخل کشتی بیرون آمد و به‌طرف سکو دوید.

او می‌دانست که قطع کردن پاهای هشت‌پا کوچک‌ترین تأثیری ندارد و نقطه‌ی ضعف و آسیب‌پذیر حیوان در وسط سر آن است؛ زیرا قلب حیوان در آن نقطه قرار داشت و فقط از این نقطه بود که می‌شد حیوان را فلج کرد و آن را از پای درآورد. به همین خاطر ندلند هم نیزه‌اش را به همان نقطه نشانه رفت و با همه نیروی خود آن را پرتاب کرد. نیزه درست در وسط پیشانی حیوان نشست. برقی از خوشحالی در چشمان جوان کانادایی درخشید. پاهای پولادین حیوان به‌تدریج سست شد و حلقه‌ها از هم گشوده شد و در همین لحظه ندلند در آب شیرجه رفت و خودش را به کاپیتان نمو‌ رساند.

بازوان توانای خود را به دور بدن کاپیتان پیچید و شناکنان به‌طرف ناتیلوس کشید و با کمک سایر ملوانان او را به روی سکوی کشتی آوردند. چند دقیقه بعد جسد هیولای غول‌پیکر در قعر آب‌های دریا ناپدید گردید.

کاپیتان نمو که سراپایش خیس و خون‌آلود بود به ملوانانش تکیه داده بود و به آب‌های کف‌آلود که از خون حیوان رنگین شده بود نگاه می‌کرد. وقتی کاپیتان بر اعصابش مسلط شد رویش را به ندلند که در کنارش ایستاده بود. کرد و دستش را به سویش دراز کرد و گفت:

– متشکرم دوست عزیز. شما با مهارت و فداکاری، جان مرا نجات دادید. ما دیگر باهم حسابی نداریم. دفعه قبل من جان شما را نجات دادم و به کشتی خودم آوردم. این بار شما مرا نجات دادید.

مرد کانادایی درحالی‌که دست‌وپایش را گم کرده بود، متقابلاً از کاپیتان سپاسگزاری کرد.

بعد از این واقعه باز ناتیلوس به راه دورودراز خود ادامه داد. اما چیزی که به‌تدریج توجه مرا به خود جلب کرد، رفتار عجیب کاپیتان نمو در برخورد با کشتی‌های کشورهای مختلف بود. مثلاً وقتی مهندسین مخابرات زیردریایی، خبر از وجود کشتی‌های جنگی کشورهایی نظیر انگلستان می‌دادند، چهره کاپیتان به‌کلی دگرگون می‌گردید و از صورت یک انسان مهربان و دوست‌داشتنی، به چهره مرد بی‌رحم و خشنی مبدل می‌گردید. شعله‌های خشم و غضب از چشم‌هایش زبانه می‌کشید. بنابراین، ظهور این کشتی‌ها در مقابل ناتیلوس، معنایی جز نابودی و اضمحلال نداشت. در طول مدتی که من همراه ناتیلوس سفر می‌کردم، کشتی‌های جنگی کشورهای مختلفی مورد هجوم و خشم و غضب کاپیتان نمو قرار گرفتند و به قعر دریا روانه گردیدند. هر بار که فرصتی پیش می‌آمد از کاپیتان نمو علت این رفتار او را با کشتی‌های معیّن جویا می‌شدم و هر بار کاپیتان نمو ابتدا شرح کامل و دقیقی از ملیت و مسیر و محموله کشتی می‌داد و در آخر نتیجه می‌گرفت که آن کشتی‌ها سزاوار چنان سرنوشتی هستند. راستش این حرف‌ها مرا که کارم اشتغال به امور علمی بود و سررشته چندانی از مسائل سیاسی نداشتم چندان قانع نمی‌کرد و منتظر بودم که کاپیتان توضیحات بیشتری در این مورد بدهد.

به‌این‌ترتیب ما هرروز از دریایی به دریایی و از اقیانوسی به اقیانوس دیگر سفر می‌کردیم؛ و گویا کوچک‌ترین امیدی به فرار ندلند وجود نداشت.

اما یک روز بعد از غرق کردن یک ناو جنگی متعلق به بریتانیای کبیر در سواحل آن کشور -که کاپیتان نمو از

انجام آن بی‌اندازه لذت برد- زیردریایی به داخل یک کانال زیرآبی فرورفت و پس از عبور از آن در وسط

یک دریاچه که سواحل آن را صخره‌های عظیم تشکیل می‌داد توقف کرد. ندلند با دیدن این وضع آهسته به من گفت:

– امشب فرار می‌کنیم.

پرسیدم:

چطور و کجا؟

ندلند همان‌طور آهسته گفت:

– به نظرم امشب هیچ نگهبان و محافظی کشیک نمی‌دهد. بعلاوه، خودم از لابه‌لای مه سواحل سنگی را دیدم.

پرسیدم:

– این کدام ساحل است؟

گفت:

– نمی‌دانم، ولی هر ساحلی می‌خواهد باشد. ما می‌توانیم در آن پناه بگیریم.

گفتم:

– بسیار خوب ند. فرار کنیم. حتی اگر در این راه طعمه امواج دریا هم بشویم. باز ارزش دارد.

ند توضیح داد:

– گرچه دریا ناآرام است و باد به‌شدت می‌وزد، ولی ما می‌توانیم به‌راحتی با آن دست‌وپنجه نرم کنیم و بیست سی کیلومتر را با آن قایق کوچکی که در دم کشتی قرار دارد، بپیماییم. من احتیاطاً مقداری غذا و آب برای این منظور در داخل آن گذاشته‌ام.

گفتم:

– بسیار خوب ند، ما هم به دنبال تو خواهیم آمد.

ند که خوشحال شده بود اضافه کرد:

– اگر دستگیر هم بشوم، با نگهبانان گلاویز خواهم شد و تا دم مرگ از خودم دفاع خواهم کرد.

گفتم:

– ما باهم خواهیم مرد.

به‌این‌ترتیب من تصمیم نهائی خودم را گرفته بودم. کانادایی مرا ترک کرد و من به روی عرشه رفتم. ولی دریا چنان ناآرام بود که به‌سختی می‌توانستیم روی پای خود بایستم.

آسمان مملو از ابر بود و حالت تهدیدکننده‌ای داشت. باوجوداین درنگ جایز نبود و می‌بایست بدون فوت وقت خودمان را به ساحل برسانیم.

به سالن مراجعت کردم. بیم و امید آن را داشتم که با کاپیتان نمو ملاقات کنم. بیم ازآن‌جهت که به او چه بگویم؟ آیا به او بگویم که در فکر فرار هستیم؟

بنابراین بهتر این دیدم که سعی کنم با او برخورد نداشته باشم.

آن روز چقدر به نظرم طولانی آمد. ندلند و کونسه از ترس فاش شدن نقشه فرار از من دوری می‌کردند.

گرچه گرسنه نبودم، ساعت شش شام خوردم. چون می‌خواستم انرژی لازم برای فرار را ذخیره کنم.

قرار گذاشته بودیم با استفاده از تاریکی شب، در ساعت ده، یکی‌یکی خودمان را به قایق برسانیم. لباس‌های مخصوص دریا را به تنم کردم و یادداشت‌هایم را جمع‌آوری کردم و آن‌ها را در جیب‌های خود گذاشتم. ضربان قلبم چنان شدید بود که اگر کاپیتان نمو مرا در آن حال می‌دید، بی‌شک متوجه اضطراب و هیجان من می‌شد.

ساعت نه و نیم بود. من از شدت هیجان سرم را در میان دو دستم گرفته بودم که از ترکیدن آن جلوگیری کنم، چشمانم را بسته بودم که به چیزی فکر نکنم. نیم ساعت دیگر می‌بایست صبر کنم. نیم ساعت دیگری که کابوس آن چیزی نمانده بود مرا دیوانه کند؛

در این موقع صدای ملایم ارگ به گوشم رسید که نغمه غم‌انگیزی را می‌نواخت. صدای موسیقی مانند نسیم فرح بخشی حالم را جا آورد و لحظاتی مرا از خود بیخود کرد. ولی این لذت و نشاط خیلی زود جای خود را به ترس و تشویش داد.

چون یادم آمد که صدای موسیقی از سالن می‌آید که ارگ بزرگ کاپیتان در آن قرار دارد. ترس و تشویش من از آن بود که برای فرار می‌بایست از این سالن بگذرم؛ بنابراین چطور می‌توانستم بدون دیدن کاپیتان نمو ازآنجا بگذرم؟ اگر او مرا می‌دید، احتمال داشت با من صحبت کند. در آن صورت احتمال داشت با دیدن هیجان من پی به رازم ببرد و به‌این‌ترتیب این آخرین امید فرار برای همیشه از دست برود.

ساعت نزدیک ده بود. می‌بایست هر طور شده خودم را به همراهانم برسانم؛ بنابراین تردید جایز نبود. حتی اگر کاپیتان نمو مقابلم می‌ایستاد. آهسته دستگیره‌ی در را چرخاندم و بااحتیاط در راهرو تاریک ناتیلوس شروع به حرکت کردم. در هر قدم می‌ایستادم تا ضربان قلبم را آرام کنم. به درِ سالن رسیدم و آن را باز کردم و آهسته داخل شدم. سالن در تاریکی مطلق فرورفته بود. کاپیتان نمو مقابل ارگ نشسته بود و مشغول نواختن آن بود. چنان غرق در موسیقی بود که اطمینان دارم متوجه ورود من نشده بود. آهسته و پاورچین پاورچین روی فرش قدم برداشتم و خودم را به درِ کتابخانه رساندم که در طرف دیگر سالن قرار داست.

درست در لحظه‌ای که به در کتابخانه رسیدم، صدای آه کشیدن کاپیتان نمو در جا میخ‌کوبم کرد. در تاریکی سالن توانستم او را ببینم. درحالی‌که دست‌هایش را روی سینه گذاشته بود از جایش بلند شد و گفت:

– ای خدای بزرگ! بس است، بس است!

من با شنیدن این کلمات با اضطراب به‌طرف کتابخانه و سپس از پله‌ها بالا دویدم و خودم را به سکوی زیردریائی رساندم که دوستانم در قایق در انتظارم بودند. فریاد زدم:

– زود حرکت کنیم.

ندلند قایق را از بدنه کشتی جدا کرد و پاروها را به حرکت درآورد. چند متری بیشتر از ناتیلوس جدا نشده بودیم که ناگهان سروصدای زیادی از داخل کشتی به گوشمان رسید.

آیا فرار ما کشف شده بود؟

در این موقع ندلند کارد بزرگی به دستم داد. با دیدن آن گفتم:

– بسیار خوب، حالا می‌دانیم که چگونه بمیریم!

اما در میان دادوفریادی که از داخل ناتیلوس به گوش می‌رسید یک کلمه مرتباً تکرار می‌شد و آن کلمه «میلسترم» بود. از شنیدن این کلمه متوجه شدم که فرار ما نیست که این‌همه، کارکنان ناتیلوس را نگران کرده، بلکه میلسترم نام گرداب مخوفی است که در سواحل نروژ قرار دارد.

آیا در این شرایط، اتفاقی وحشتناک‌تر از آن امکان داشت؟ آیا ما و ناتیلوس، یکجا در کام این گرداب مهیب فرو خواهیم رفت؟

بنابراین ناتیلوس توسط ناخدای آن سهواً یا عمداً به این نقطه آورده شده بود تا در قعر آب‌های قطبی مدفون شود.

قدری که دور شدیم، ناتیلوس شروع کرد به چرخیدن به دور خودش. قایق کوچک ما نیز باوجود این‌که مسافت فراوان ای از کشتی دور شده بود شروع به دوران کرد. ترس و وحشت، دست‌به‌دست سرگیجه‌ی ناشی از چرخیدن قایق داده، حالتی بیمارگونه در ما پدید آورده بود. در این موقع که ترس و وحشت کامل بر وجود ما مستولی بود ناگهان قایق از حرکت ایستاد.

عرق، سراپای ما را فراگرفت. لحظه‌ای بعد صدای انفجار عظیمی به گوش رسید و متعاقب آن امواج آب به آسمان رفت و ناتیلوس را در کام خود گرفت و با خود به قعر دریا برد. امواج آب قایق ما را به هوا پرتاب کرد و براثر برخورد سرم با دیواره قایق از هوش رفتم.

چنین بود پایان سفر ما در زیر آب اقیانوس‌ها و دریاها. وقتی‌که در کلبه‌ی یک ماهی گیر اهل جزایر لوفوتن به هوش آمدم و دو دوست خود را صحیح و سالم در کنار خود دیدم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و شکر خدا را به جا آوردیم. درباره اتفاقات آن شب و این‌که قایق کوچک ما چگونه نجات پیدا کرد چیزی به یاد نمی‌آورم؛ اما اولین چیزی که به یادم آمد یادداشت‌هایم بود که خوشبختانه صحیح و سالم مانده بودند،

آیا دنیا حرف‌های مرا باور خواهد کرد؟ من نمی‌دانم؛ اما چیزی که برای من واقعیت محض است این است که من در مدت ده ماه، بیست هزار فرسنگ راه طی کرده‌ام و در این فاصله از زیر آب‌های اقیانوس‌های کپک و هند و اطلس و دریاهای سرخ و سیاه و مدیترانه عبور کرده و عجایب باورنکردنی در آن‌ها دیده‌ام.

آیا چه بر سر ناتیلوس و ناخدای آن آمد؟ آیا موفق شد از آن گرداب مرگبار نجات یابد؟ آیا نام حقیقی کاپیتان نمو چه بود و چه ملیتی داشت. امیدوارم که یک روز پرده از این معما برداشته شود.

همان موقع تصمیم گرفتم که در اولین فرصت این یادداشت‌ها را منتشر کنم و هیچ در قید این نباشم که ممکن است کسانی آن را باور نکنند. ولی اطمینان دارم روزی دانش و آگاهی بشری به آن پایه از درک و تحمل خواهد رسید که این سفرنامه را اغراق و مبالغه گوئی ندانند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=39539

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *