کتاب قصه کودکانه قدیمی
بچه اردک زشت
ترجمه: مهناز فصیحی
مجموعه کتابهای قصه گو
انتشارات بی تا
سال چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
کتاب پیشنهادی:
داستان «جوجه اردک زشت» را هم بخوانید.
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز گرم و مطبوع تابستان بود. توی دهکده روی علفهای کناراستخر، اردک مادر روی تخم هائی که گذاشته بود نشسته بود.
– اوه خدای من، دارند گرم میشند. امیدوارم جوجهها زودتر درست بشند تا من بتونم برم شنا کنم.
چند روز بعد تخم اردکها شروع به شکستن کرد. جوجه اردکها از اون بیرون اومدند. اونها خیلی خوشحال بودند که آفتاب به اون قشنگی رو و گلهای زیبا و مزرعه اطرافشون رو میدیدند. اما اردک مادر خیلی نگران بود چون هنوز یک تخم نشکسته بود. اردک مادر از یک خانم اردک پیر پرسید:
– اوه، تو فکر میکنی چه به سر این تخم اومده؟ من نمی تونم از روش بلندشم!
– شرط میبندم تخم بوقلمونه. چرا ولش نمیکنی از روش بلند نمیشی؟ حرف من یادت باشه! شرط میبندم تخم بوقلمونه!
اردک مادر نتونست قبول کنه که اون تخم رو به حال خودش ول کنه و با مهربونی روی اون تخم نشست. بالاخره تخم شکست و آخرین بچه اردک بیرون آمد.
– خدای من تو چقدر زشتی. اصلاً شبیه سایر بچه هام نیستی!
بچه اردک خیلی ناراحت شد که مادرش از قیافه اون خوشش نیومده. اونقدر از برادرها و خواهرهاش بزرگتر بود که اونها هم دوستش نداشتند. اردک مادر اونها رو برای شنا به استخر برد و بچه اردک زشت هم با سایر بچهها شنا کرد.
– ببین چقدر قشنگ شنا میکنه! حتماً بچه خودمه!
بچه اردکها صدای کواک کواک شون بلند بود. همه شون توی یک خط راه میرفتند. ازجلوی یک خانم اردک پیر که خیلی مغرورانه وسط حیاط نشسته بود گذشتند.
– خوب بچهها! حالا همه تون یک تعظیم مؤدبانه به اون خانم پیر بکنید! اون زن بزرگ و مهمیه!
اونها به بهترین نحو ممکن تعظیم کردند.
اردکها از اینکه این همه بچه اردک بهشون اضافه شده خیلی خوشحال نبودند.
– ما خودمون اینجا خیلی زیادیم، دیگه به افراد تازه نیاز نداریم! تازه اون بچه اردک زشت رو ببین. چقدر بیریخته!
يدفعه یک اردک از توی اونها پرید و گردن بچه اردک زشت رو یه گاز گرفت.
– اوه، ببینم، باید با اون مهربون باشی، اون هنوز خیلی بچه است!
– درسته، ولی آخه اون خیلی زشت و مسخره است.
اردک مادر براشون توضیح داد که اون بیشتر از سایر بچهها توی تخم بوده و این باعث شده که قیافهاش با اونهای دیگه فرق داشته باشه. خودش هم خیلی سعی کرد اما نتونست بچه اردک زشت رو بقدر بچههای دیگه دوست داشته باشه. همه دنبالش میکردند و دستش میانداختند و همگی میگفتند اون خیلی زشت و مسخره است.
حتی مادرش یک روز گفت که:
– ای کاش تو اینجا نبودی! اصلاً به فامیل ما نمیخوری.
این حرف اونقدر بچه اردک رو ناراحت کرد که تصمیم گرفت از خونه فرار کنه. اون یه خورده راه میرفت، یه خورده پرواز میکرد تا از دیوار خونه گذشت. پرندههای کوچکی که اون طرف دیوار زندگی میکردند برای خودشون پرواز میکردند.
– شاید بخاطر آینه که من خیلی زشتم!
بچه اردک به راهش ادامه داد و داد تا رسید به یک باتلاق. اونجا شب رو استراحت کرد.
آخه خیلی خستهتر از اون بود که بتونه یک قدم دیگه راه بره.
روز بعد دوتا اردک وحشی رو دید. اونها ازش پرسیدند:
– تو دیگه کی هستی؟
بچه اردک زشت تعظیم مؤدبانهای به اونا کرد.
– توخیلی زشتی! حتماً خودتم میدونی! ولی در هر حال، تا زمانی که نزدیک ما نیومدی میتونی اینجا بمونی.
بچه بیچاره! تنها چیزی که اون میخواست کمی غذا بود که بخوره و یک جائی تو اون باتلاق که بخوابه.
اون مدتی اونجا موند تا اینکه دو تا غاز از اونجا گذشتند.
– سلام عزیزم، تو چرا اینجا تنهائی؟ با ما بیا ما داریم میریم به جنوب.
– اوه، چقدر شما لطف دارید!
اما غازها پرواز کردند به آسمون که یک دفعه صدای شلیک ۲ تا تیر آمد و هردوتا غازها به پائین افتادند. تیر شکارچی اونها را کشته بود.
بعد سگ بزرگی اومد و غازها رو برد. او کمی بچه اردک رو بوکشید ولی باز به راهش ادامه داد.
– شکر خدا من آنقدر زشت و بی ریختم که حتی اون هم منو نمی خواد!
تقریباً دیگه شب بود که صدای تیراندازی تموم شد. بچه اردک از وسط مزرعه گذشت تا رسید به یک خونه قدیمی دهاتی. یک مرتبه بادی شروع به وزیدن کرد و هوا یواش یواش سردتر و سردتر شد. بچه اردک یه جای گرمی پیدا کرد و تمام شب رو اونجا خوابید.
روز بعد زنی که تو اون خونه با گربه و مرغش زندگی میکرد اون رو بیدار کرد. اون زن حیواناتش رو خیلی دوست داشت و اونها رو مثل بچهها ش نگهداری میکرد.
– اوه، چه خوب که من تو رو پیدا کردم. تو می تونی برای من تخم بگذاری و این به استفاده منه!
چشمهای پیرزن خیلی خوب نمیدید. به این دلیل نتونست بفهمه که بچه اردک خیلی کوچکه وتازه پسر هم هست. هفتهها گذشت و او هنوز تخم اردکی از بچه اردک بدست نیاورده بود.
بالاخره گربه و مرغ بهش گفتند:
– تو تخم نمیگذاری نه؟
– نه!
-اوه، ببينم تو میتونی مثل من خرخر کنی؟
– نه!
– نه! چرا؟ ها؟ ببین دیگه چی ازت بپرسم، پس تو چکار میتونی بکنی؟
– من میتونم شنا کنم و زیر آب برم.
اونا فکر کردند که این کار احمقانه آیه. آخر کی دلش میخواست که توی آب باشه.
– بهتره که من از اینجا برم. اونا هم منو نمیخوان.
پائیز اومد و برگها رنگهاشون زرد و خیلی قشنگ شد. هوا خیلی سرد شده بود. بچه اردک هیچ جائی برای رفتن نداشت. یک روزکه کنار دریاچه نشسته بود، دو تا پرنده قشنگ و سفید رو دید که روی آب آهسته میرفتند. او نمی دونست که اونها قو هستند. اونها اونقدر قشنگ و خوشگل بودند که بچه اردک خیلی خوشش اومد.
اونها از آب اومدند بیرون و با صدای زیادی به طرف آسمان پرواز کردند. بالا و بالا رفتند. بچه اردک کله شو بالا گرفت و اونقدر اونا رو نگاه کرد تا اونها دور و دور شدند. او هیچوقت نمی تونست اونها رو فراموش کنه. بعد از اینکه اونها رفتند، بچه اردک یک زیرآبی رفت و مدتی اونجا موند. وقتی که اومد بیرون حس کرد که اون پرندهها رو خیلی دوست داره! نمی دونست اونها چی اند ولی خیلی دوستشون داشت.
– اونها منو دوست ندارند، چون من خیلی زشتم!
زمستون رسید و یک شب بچه اردک توی باتلاق یخ زده گیرکرده بود. صبح یک کشاورز او رو در اون حال پیدا کرد.
– ای وای، وای وای وای وای، بچه بیچاره! بچه بیچاره سرتاپات یخ بسته. الان میکشمت بیرون.
کشاورزه یخها رو با تبرش شکست و بچه اردک رو برد خونه اش.
بعد از اینکه مدتی کنار بخاری موند بچه اردک دوباره جون گرفت. بچههای کشاورز دوست داشتند باهاش بازی کنند اما او آنقدر میترسید که دور تا دور خونه فرار میکرد. خوشبختانه در باز بود و پرید بیرون. زمستون خیلی بهش سخت گذشت ولی او طاقت آورد.
یک روز آفتاب قشنگ گرمی بود و توی مزرعه از شکوفه پر شده بود، چون دوباره بهار آمده بود. بچه اردک دوباره جون گرفت. او بال هاش رو باز کرد و احساس کرد که چقدر قویتر شده. بعد این طرف و آن طرف نگاه کرد و راه یک باغ قشنگ رو در پیش گرفت.
درختها پر از شکوفه بود و نهر زیبائی هم آنجا بود که بچه اردک رفت به طرفش. توی نهر سه تا قوی خوشگل درحال شنا کردن بودند. بچه اردکه به یاد قوهائی که قبلاً دیده بود افتاد و با خودش گفت:
– من پیش این پرندههای زیبا میرم و میگذارم که اینها منو بُکشند! من اونقدر زشتم که حتماً اینها نمیخوان من کنارشون باشم. اما بهتره که به دست اینها کشته بشم تا این جور زندگی رو ادامه بدم.
بچه اردک پرید توی آب و به طرف قوها شنا کرد و گفت:
– اوه، يالّا آگه می خواید منو بکشید!
و آن وقت گردنش را به طرف آب خم کرد.
اما اونچه که تو آب دید خیلی عجیب بود، چون بچه اردک، یک قوی زیبای سفید شده بود.
بچه هائی که توی باغ مشغول قدم زدن بودند گفتند:
– اوه، نگاه کنید! ما یک قوی جدید داریم.
– چقدر زیباست! چه خوشگله!
قوهای دیگه هم وقتی دیدند این قدر جوون و زیباست بهش تعظیمی کردند و گفتند:
– به نهر ما خوش آمدی، از دیدنت خوشحالیم!
– متشکرم. من خوشحالم از اینکه با شما باشم.
بچه اردک زشت که حالا دیگه قوی زیبائی شده بود خیلی خوشحال بود و اون با سایر قوها در اون نهر سالها و سالها زندگی کرد.
«پایان»
کتاب قصه «بچه اردک زشت» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ دهه 1350، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)