کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 1

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت

جداکننده پست ایپابفا2کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 2

کتاب قصه کودکانه قدیمی

بچه اردک زشت

ترجمه: مهناز فصیحی

مجموعه کتابهای قصه گو

انتشارات بی تا

سال چاپ: دهه 1350

تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 3

جداکننده پست ایپابفا2کتاب پیشنهادی:

داستان «جوجه اردک زشت» را هم بخوانید.

جداکننده پست ایپابفا2

به نام خدا

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 4

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز گرم و مطبوع تابستان بود. توی دهکده روی علفهای کناراستخر، اردک مادر روی تخم هائی که گذاشته بود نشسته بود.

– اوه خدای من، دارند گرم میشند. امیدوارم جوجه‌ها زودتر درست بشند تا من بتونم برم شنا کنم.

چند روز بعد تخم اردکها شروع به شکستن کرد. جوجه اردکها از اون بیرون اومدند. اونها خیلی خوشحال بودند که آفتاب به اون قشنگی رو و گلهای زیبا و مزرعه اطرافشون رو می‌دیدند. اما اردک مادر خیلی نگران بود چون هنوز یک تخم نشکسته بود. اردک مادر از یک خانم اردک پیر پرسید:

– اوه، تو فکر می‌کنی چه به سر این تخم اومده؟ من نمی تونم از روش بلندشم!

– شرط می‌بندم تخم بوقلمونه. چرا ولش نمی‌کنی از روش بلند نمیشی؟ حرف من یادت باشه! شرط می‌بندم تخم بوقلمونه!

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 5

اردک مادر نتونست قبول کنه که اون تخم رو به حال خودش ول کنه و با مهربونی روی اون تخم نشست. بالاخره تخم شکست و آخرین بچه اردک بیرون آمد.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 6

– خدای من تو چقدر زشتی. اصلاً شبیه سایر بچه هام نیستی!

بچه اردک خیلی ناراحت شد که مادرش از قیافه اون خوشش نیومده. اونقدر از برادرها و خواهرهاش بزرگ‌تر بود که اونها هم دوستش نداشتند. اردک مادر اونها رو برای شنا به استخر برد و بچه اردک زشت هم با سایر بچه‌ها شنا کرد.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 7

– ببین چقدر قشنگ شنا میکنه! حتماً بچه خودمه!

بچه اردکها صدای کواک کواک شون بلند بود. همه شون توی یک خط راه می‌رفتند. ازجلوی یک خانم اردک پیر که خیلی مغرورانه وسط حیاط نشسته بود گذشتند.

– خوب بچه‌ها! حالا همه تون یک تعظیم مؤدبانه به اون خانم پیر بکنید! اون زن بزرگ و مهمیه!

اونها به بهترین نحو ممکن تعظیم کردند.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 8

اردک‌ها از اینکه این همه بچه اردک بهشون اضافه شده خیلی خوشحال نبودند.

– ما خودمون اینجا خیلی زیادیم، دیگه به افراد تازه نیاز نداریم! تازه اون بچه اردک زشت رو ببین. چقدر بیریخته!

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 9

يدفعه یک اردک از توی اونها پرید و گردن بچه اردک زشت رو یه گاز گرفت.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 10

– اوه، ببینم، باید با اون مهربون باشی، اون هنوز خیلی بچه است!

– درسته، ولی آخه اون خیلی زشت و مسخره است.

اردک مادر براشون توضیح داد که اون بیشتر از سایر بچه‌ها توی تخم بوده و این باعث شده که قیافه‌اش با اونهای دیگه فرق داشته باشه. خودش هم خیلی سعی کرد اما نتونست بچه اردک زشت رو بقدر بچه‌های دیگه دوست داشته باشه. همه دنبالش می‌کردند و دستش می‌انداختند و همگی می‌گفتند اون خیلی زشت و مسخره است.

حتی مادرش یک روز گفت که:

– ای کاش تو اینجا نبودی! اصلاً به فامیل ما نمی‌خوری.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 11

این حرف اونقدر بچه اردک رو ناراحت کرد که تصمیم گرفت از خونه فرار کنه. اون یه خورده راه می‌رفت، یه خورده پرواز می‌کرد تا از دیوار خونه گذشت. پرنده‌های کوچکی که اون طرف دیوار زندگی می‌کردند برای خودشون پرواز می‌کردند.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 12

– شاید بخاطر آینه که من خیلی زشتم!

بچه اردک به راهش ادامه داد و داد تا رسید به یک باتلاق. اونجا شب رو استراحت کرد.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 13

آخه خیلی خسته‌تر از اون بود که بتونه یک قدم دیگه راه بره.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 14

روز بعد دوتا اردک وحشی رو دید. اونها ازش پرسیدند:

– تو دیگه کی هستی؟

بچه اردک زشت تعظیم مؤدبانه‌ای به اونا کرد.

– توخیلی زشتی! حتماً خودتم میدونی! ولی در هر حال، تا زمانی که نزدیک ما نیومدی میتونی اینجا بمونی.

بچه بیچاره! تنها چیزی که اون می‌خواست کمی غذا بود که بخوره و یک جائی تو اون باتلاق که بخوابه.

اون مدتی اونجا موند تا اینکه دو تا غاز از اونجا گذشتند.

– سلام عزیزم، تو چرا اینجا تنهائی؟ با ما بیا ما داریم میریم به جنوب.

– اوه، چقدر شما لطف دارید!

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 15

اما غازها پرواز کردند به آسمون که یک دفعه صدای شلیک ۲ تا تیر آمد و هردوتا غازها به پائین افتادند. تیر شکارچی اونها را کشته بود.

بعد سگ بزرگی اومد و غازها رو برد. او کمی بچه اردک رو بوکشید ولی باز به راهش ادامه داد.

– شکر خدا من آنقدر زشت و بی ریختم که حتی اون هم منو نمی خواد!

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 16

تقریباً دیگه شب بود که صدای تیراندازی تموم شد. بچه اردک از وسط مزرعه گذشت تا رسید به یک خونه قدیمی دهاتی. یک مرتبه بادی شروع به وزیدن کرد و هوا یواش یواش سردتر و سردتر شد. بچه اردک یه جای گرمی پیدا کرد و تمام شب رو اونجا خوابید.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 17

روز بعد زنی که تو اون خونه با گربه و مرغش زندگی می‌کرد اون رو بیدار کرد. اون زن حیواناتش رو خیلی دوست داشت و اونها رو مثل بچه‌ها ش نگهداری می‌کرد.

– اوه، چه خوب که من تو رو پیدا کردم. تو می تونی برای من تخم بگذاری و این به استفاده منه!

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 18

چشمهای پیرزن خیلی خوب نمی‌دید. به این دلیل نتونست بفهمه که بچه اردک خیلی کوچکه وتازه پسر هم هست. هفته‌ها گذشت و او هنوز تخم اردکی از بچه اردک بدست نیاورده بود.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 19

بالاخره گربه و مرغ بهش گفتند:

– تو تخم نمی‌گذاری نه؟

– نه!

-اوه، ببينم تو میتونی مثل من خرخر کنی؟

– نه!

– نه! چرا؟ ها؟ ببین دیگه چی ازت بپرسم، پس تو چکار میتونی بکنی؟

– من میتونم شنا کنم و زیر آب برم.

اونا فکر کردند که این کار احمقانه آیه. آخر کی دلش می‌خواست که توی آب باشه.

– بهتره که من از اینجا برم. اونا هم منو نمی‌خوان.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 20

پائیز اومد و برگها رنگهاشون زرد و خیلی قشنگ شد. هوا خیلی سرد شده بود. بچه اردک هیچ جائی برای رفتن نداشت. یک روزکه کنار دریاچه نشسته بود، دو تا پرنده قشنگ و سفید رو دید که روی آب آهسته می‌رفتند. او نمی دونست که اونها قو هستند. اونها اونقدر قشنگ و خوشگل بودند که بچه اردک خیلی خوشش اومد.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 21

اونها از آب اومدند بیرون و با صدای زیادی به طرف آسمان پرواز کردند. بالا و بالا رفتند. بچه اردک کله شو بالا گرفت و اونقدر اونا رو نگاه کرد تا اونها دور و دور شدند. او هیچوقت نمی تونست اونها رو فراموش کنه. بعد از اینکه اونها رفتند، بچه اردک یک زیرآبی رفت و مدتی اونجا موند. وقتی که اومد بیرون حس کرد که اون پرنده‌ها رو خیلی دوست داره! نمی دونست اونها چی اند ولی خیلی دوستشون داشت.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 22

– اونها منو دوست ندارند، چون من خیلی زشتم!

زمستون رسید و یک شب بچه اردک توی باتلاق یخ زده گیرکرده بود. صبح یک کشاورز او رو در اون حال پیدا کرد.

– ای وای، وای وای وای وای، بچه بیچاره! بچه بیچاره سرتاپات یخ بسته. الان می‌کشمت بیرون.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 23

کشاورزه یخ‌ها رو با تبرش شکست و بچه اردک رو برد خونه اش.

بعد از اینکه مدتی کنار بخاری موند بچه اردک دوباره جون گرفت. بچه‌های کشاورز دوست داشتند باهاش بازی کنند اما او آنقدر می‌ترسید که دور تا دور خونه فرار می‌کرد. خوشبختانه در باز بود و پرید بیرون. زمستون خیلی بهش سخت گذشت ولی او طاقت آورد.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 24

یک روز آفتاب قشنگ گرمی بود و توی مزرعه از شکوفه پر شده بود، چون دوباره بهار آمده بود. بچه اردک دوباره جون گرفت. او بال هاش رو باز کرد و احساس کرد که چقدر قویتر شده. بعد این طرف و آن طرف نگاه کرد و راه یک باغ قشنگ رو در پیش گرفت.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 25

درخت‌ها پر از شکوفه بود و نهر زیبائی هم آنجا بود که بچه اردک رفت به طرفش. توی نهر سه تا قوی خوشگل درحال شنا کردن بودند. بچه اردکه به یاد قوهائی که قبلاً دیده بود افتاد و با خودش گفت:

– من پیش این پرنده‌های زیبا میرم و می‌گذارم که اینها منو بُکشند! من اونقدر زشتم که حتماً این‌ها نمی‌خوان من کنارشون باشم. اما بهتره که به دست اینها کشته بشم تا این جور زندگی رو ادامه بدم.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 26

بچه اردک پرید توی آب و به طرف قوها شنا کرد و گفت:

– اوه، يالّا آگه می خواید منو بکشید!

و آن وقت گردنش را به طرف آب خم کرد.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 27

اما اونچه که تو آب دید خیلی عجیب بود، چون بچه اردک، یک قوی زیبای سفید شده بود.

بچه هائی که توی باغ مشغول قدم زدن بودند گفتند:

– اوه، نگاه کنید! ما یک قوی جدید داریم.

– چقدر زیباست! چه خوشگله!

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 28

قوهای دیگه هم وقتی دیدند این قدر جوون و زیباست بهش تعظیمی کردند و گفتند:

– به نهر ما خوش آمدی، از دیدنت خوشحالیم!

– متشکرم. من خوشحالم از اینکه با شما باشم.

کتاب قصه کودکانه قدیمی: بچه اردک زشت 29

بچه اردک زشت که حالا دیگه قوی زیبائی شده بود خیلی خوشحال بود و اون با سایر قوها در اون نهر سالها و سالها زندگی کرد.

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب قصه «بچه اردک زشت» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ دهه 1350، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *