اژدهای پیت
مجموعه کتابهای قصه گو
انتشارات بی تا
سال چاپ: دهه ۱۳۵۰
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
به نام خدا
بچه ها تا قبل از اینکه با پیت آشنا بشین ، ممکنه باور نکنین که اژدهایی بنام الیوت وجود داشته باشه . اما در حقیقت بهترین دوست پیت، الیوت است .
و این داستانیه از چیزهایی که برای پیت و الیوت در شهر کوچکی به نام پاساماکوادی اتفاق افتاد.
میدونین پیت نه مادری داشت و نه پدری که از او مواظبت کنه. او یتیم بود . بنابراین الیوت تصمیم گرفت که خودش از پیت مراقبت کنه .
الیوت اژدهای قشنگی بود . پوست سبز قشنگ و بالهای ارغوانی رنگی داشت . مثل همه اژدها ها میتونست پرواز کنه ، لپ هاشو باد کنه و آتش از دهانش بیرون بده و به زبان اژدها صحبت کنه.
اما یک فرق دیگه ای که داشت این بود که میتونست غیب هم بشه که معمولا هر اژدهای دیگری نمیتونه این کار رو انجام بده .
پیت از داشتن دوست خوبی مثل اژدها خیلی خوشحال بود .
-الیوت تو واقعاً زندگی منو عوض کردی. من تا قبل از آشنایی با تو مزه خوشی را نچشیده بودم .
همینطور که این دوتا دوست به طرف پاساماکوادی در حال حرکت بودند ، پیت گفت :
-ببین الیوت، ما میخوایم که مردم اینجا ما رو دوست داشته باشند. اما بیشتر مردم در وهله اول از اژدها می ترسند، بنابراین بهتره که تو خودت رو یک مدتی نامرئی کنی .
و با یک پرش و حرکت، الیوت همین کار را کرد .
همینطور که در خیابان اصلی شهر در حرکت بودند پیت تو گوش الیوت زمزمه کرد:
– مراقب رفتار خودت باش و مواظب باش که دمت را کجا تکون بدی .
الیوت هم به زبان مخصوص خودش گفت:
-باشه مواظب هستم .
ولی درست لحظه ای بعد پای خودشو روی سیمان خیس و تازه پیاده رو گذاشت .
پیت نگاهی بجای پاها کرد وآهی کشید و گفت :
-الیوت نگاه کن چکار میکنی؟
الیوت با سرعت از روی سیمان ها پرید کنار و اتفاقاً دمش خورد به دیوار نرده ای کنار خیابان و همه رو از جا کند و انداخت و این سروصدا باعث ترس و رم کردن اسب دوره گردی که شیر و تخم مرغ می فروخت شد . ودرست چند لحظه بعد شیرهای ریخته شده و تخم مرغهای شکسته تمام اون محوطه رو پرکرد.
– بیا الیوت! من باید تو رو قبل از اینکه تمام شهر رو به هم بریزی از پاساماکوادی بیرون ببرم.
پیت و الیوت به طرف صخره های بلند کناره ساحل حرکت کردند. اونجا فانوس دریایی بلند پاساماکوادی قرارداشت که روشنایش کشتی هایی را که از اونجا رد می شدند از وجود صخره های ناهمواری که اون زیر قرار داشتن با خبر می کرد . درکنارتخته سنگی نزدیک امواج آرام دریا، پیت غاری پیدا کرد که آنقدر بزرگ بود که الیوت بتونه تو اون جا بگیره .
-ما چند روزی اینجا می مونیم .
و به این ترتیب، این دو تا دوست خوب جای راحتی اونجا برای خودشون درست کردن .
چیزی نگذشته بود که پیت صدائی از دهانه ورودی غار شنیدکه گفت : سلام … من نورا هستم .
به محض شیندن این صدا و دیدن خانم زیبائی که به داخل غار تاریک نگاه میومد ، الیوت ناپدید شد .
پیت عجولانه لبخندی زد و گفت:
-اوه، سلام من پیت هستم!
-این غار جای خوبی برای موندن تو نیست. چرا به محل فانوس دریایی که من و پدرم زندگی می کنیم نمیای؟
پیت لبخندی زد:
– باشه . خیلی عالیه .
ودرحالیکه پیت غار رو ترک می کرد پچ پچ کنان تو گوش الیوت گفت :
-تو همینجا بمون تا من به اطراف برم سروگوشی آب بدم .
وقتی که نورا و پیت به محل فانوس دریایی رسیدند ، مردی با ریشهای سفید اونجا منتظرشون بود .
-نورا این پسرک جوان کیه؟
-پدر ، این پیت است و چند روزی پیش ما میمونه .
پیت با او دست داد .
-آقا از آشنایی با شما خوشوقتم . میتونی منو لامپی صدا کنی . پیت به اینجا خوش آمدی!
صبح روز بعد پیت حتی قبل از اینکه نورا و لامپی از خواب پاشن از صخره ها پائین آمد و شروع کرد به طرف غار الیوت دویدن، تا خبرها رو به اژدها که خیلی مشتاق بود برسونه.
-نورا خیلی دوست داشتنیه ، لامپی هم همینطور . من همه چیز رو راجع به تو به اونها گفتم اما فکرنمی کنم که حرفامو باور کرده باشن .
پیت حق داشت چونکه نورا و لامپی فکر می کردند که اژدها موجود خیالی است و فقط تو افسانه ها وجود داره .
یک روز در حالیکه پیت لباس نویی به تن داشت به سراغ الیوت به غار رفت و ضمن احوالپرسی از او بهش گفت: -نورا امروز منو برای شروع درسم با خودش به مدرسه میبره ، تو هم میخوای با من بیای؟
الیوت هم از خدا خواسته غیب شد وهمراه پیت به طرف ساختمان مدرسه به راه افتاد. درحقیقت الیوت آنقدر هیجان زده بود که می خواست از پشت پنجره کلاس با پیت حرف بزنه.
-هیس! ساکت باش الیوت! من بایستی الان درسمو بخونم.
معلم به طرف پیت برگشت و از او پرسید:
– پیت باکی داری حرف میزنی؟
-معذرت میخواهم . من داشتم اژدهایم الیوت را ساکت می کردم.
-آقا پسر! وقتی من از تو سئوالی می کنم انتظار دارم جواب درستی بهم بدی! حالا برو و اون گوشه وایسا!
الیوت با نگاه خانم تیلور، معلم پیت فهیمد که پیت تو دردسر افتاده. پیش خودش فکر کردکه « پیت به من احتیاج داره! »
بعد با یک حرکت با خراب کردن دیوار مدرسه به داخل کلاس رفت. خانم تیلور هم با دیدن این صحنه غش کرد و بیهوش روی زمین کلاس افتاد.
پیت فریاد زد:
– وای خدای من! الیوت دوباره کار دستمون داد.
بعد از این حادثه تمام اهل شهر پیت رو بخاطر کاری که الیوت کرده بود سرزنش می کردند . ساختمان مدرسه ، سیمانهای پیاده رو، دیوار نرده ای کنار خیابان، تخم مرغها و همه اینها وقتی اتفاق افتاد که پیت اونجا بود. حتی دیگر ماهیگیرها هم وقتی که دیدن دیگه نمیتونن هیچ ماهی بگیرن شروع کردن به سرزنش کردن پیت. همگی میگفتن که پیت یک جادوگر خرابکاره!
درحالی که اون شب پیت خیلی نگران بود، پیش خودش فکر می کرد که:
-من دیگه نمی تونم بعد از کاری که الیوت امروز کرد در پاسا ماکوادی بمونم .
ولی نورا بهش گفت :
-اخماتو باز کن پیت! من و لامپی نمیزاریم که هیچ کس تو رو از اینجا بیرون بکنه .
همان وقت طوفان وحشتناکی با رعد و برقهای زیادی داشت شروع می شد .
درحالی که لامپی خیلی نگران بنظر می آمید ، با خودش فکر می کرد که یک طوفان خیلی بدی در پیش خواهیم داشت . بهتره که بریم بالا وچراغ رو امتحان کنیم ، چونکه کشتی ها مطمئناً امشب به اون احتیاج دارن .
بعد هر سه تای اونها با سرعت از پله های فانوس دریایی بالا رفتند. به اون بالا که رسیدند ، نورا فریاد زد:
– آه… نه! لامپ خاموش شده .
لامپی گفت :
-طوفان شیشه رو شکسته، فتیله هم خیس شده! ما دیگه نمی تونیم اونو روشن کنیم !
فقط زیر درخشش نور رعد و برق، نورا تونست یک کشتی رو که در وسط اقیانوس تکان های شدیدی می خورد ببینه .
-اونجا یک کشتی است پدر ، که حتماً بدون چراغ به صخره ها میخوره .
یدفعه پیت فکری بخاطرش رسید: « الیوت میتونه کمک بکنه . »
درحالی که پیت با عجله فانوس دریایی روترک می کرد نورا فریاد زد:
– پیت برگرد! چطوری یک اژدهای خیالی میتونه یک کشتی رو نجات بده؟
اما پیت منتظرنشد ودر طوفان به طرف غار الیوت شروع به دویدن کرد و همینکه به اونجا رسید فریاد زد:
– الیوت بلند شو! ما توی فانوس دریایی به تو احتیاج داریم!
الیوت از خواب بیدار شد و پیت به پشتش پرید. اونها به سختی از میون باران سیل آسا گذشتن . پیت فریاد زنان گفت :
-بیا الیوت! من میدونم که تو خیلی بزرگی اما بایستی یکجوری خودت رو از لای پله های فانوس دریایی بگذررونی و بالا بری!
از طرف دیگه در فانوس دریایی نورا وپدرش درفکر نجات کشتی بودن. دراین حال، نورا رو به پدرش کرد وگفت : -ما باید سعی خودمون رو بکنیم ، اگه نکنیم …
نورا در آنجا مکث کرد. چونکه متوجه ورود پیت شد و در پشت سرش هم چشمش به صورت بزرگ و سبزرنگ الیوت افتاد و گفت :
-اون واقعیه! اونجا یک اژدهای حقیقیه!
پیت درجواب نوراگفت :
-البته که واقعیه و اون الان لامپ رو برامون روشن میکنه.
الیوت لپهاشو باد کرد، فوتی کرد و شعله های آتش زیادی از دهانش خارج شد . بله! لامپ بلافاصله روشن شد ونورش اونجا رو از تاریکی در آورد.
در این حال پیت فریاد زد: الیوت تو موفق شدی!
لامپی از پنجره به طرف دریا نگاه کرد و گفت :
-نگاه کنین ، کشتی داره از صخره های خطرناک رد میشه ، دیگه خطری نیست .
نورا در حالی که لبخندی به الیوت می زد بهش گفت :
-من فکر می کردم که تو فقط یک اژدهای خیالی هستی اما حالا می بینم که تو واقعاً یک قهرمان حقیقی و زنده ای .
بچه ها! از شنیدن این حرف صورت سبز رنگ اژدهای پیت ، از خجالت سرخ شد.
روز بعد پیت و الیوت هردوشون قهرمان بودند. درحقیقت، حاکم شهر پاساماکوادی مدال طلای زیبایی به عنوان تشکر از البوت به خاطر روشن کردن آتش و برای انجام کاری که وظیفه او نبود ، بهش داد.
پیت همان طوری که الیوت را بغل گرفته بود گفت :
-خدای من تو چقدر دوست داشتنی هستی ! کاشکی همه می تونستن یک دوست اژدها مثل تو داشته باشند.
«پایان»
کتاب « اژدهای پیت » از مجموعه کتابهای قصه گو ، انتشارات بی تا توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن قدیمی، چاپ دهه ۵۰ پیش از انقلاب ، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.