کتاب داستان کودکانه
اژدهای پیت
مجموعه کتابهای قصهگو
سال چاپ: دهه 1350
به نام خدا
بچهها! تا قبل از اینکه با پیت آشنا بشین، ممکنه باور نکنین که اژدهایی بنام الیوت وجود داشته باشه. اما در حقیقت بهترین دوست پیت، الیوت است.
و این داستانیه از چیزهایی که برای پیت و الیوت در شهر کوچکی به نام پاساماكوادی اتفاق افتاد.
میدونین؟ پیت نه مادری داشت و نه پدری که از او مواظبت کنه. او یتیم بود. بنابراین الیوت تصمیم گرفت که خودش از پیت مراقبت کنه.
اليوت اژدهای قشنگی بود. پوست سبز قشنگ و بالهای ارغوانی رنگی داشت. مثل همه اژدهاها میتونست پرواز کنه، لپ هاشو باد کنه و آتش از دهانش بیرون بده و به زبان اژدها صحبت کنه.
اما یک فرق دیگه ای که داشت این بود که میتونست غیب هم بشه که معمولاً هر اژدهای دیگری نمیتونه این کار رو انجام بده.
پیت از داشتن دوست خوبی مثل اژدها خیلی خوشحال بود.
-الیوت تو واقعاً زندگی منو عوض کردی. من تا قبل از آشنایی با تو مزه خوشی را نچشیده بودم.
همینطور که این دوتا دوست بهطرف پاساماکوادی در حال حرکت بودند، پیت گفت:
-ببين الیوت، ما میخوابم که مردم اینجا ما رو دوست داشته باشند. اما بیشتر مردم در وهله اول از اژدها میترسند، بنابراین بهتره که تو خودت رو یک مدتی نامرئی کنی.
و با یک پرش و حرکت، الیوت همین کار را کرد.
همینطور که در خیابان اصلی شهر درحرکت بودند پیت تو گوش اليوت زمزمه کرد:
– مراقب رفتار خودت باش و مواظب باش که دمت را کجا تکون بدی.
الیوت هم به زبان مخصوص خودش گفت:
-باشه مواظب هستم.
ولی درست لحظهای بعد پای خودشو روی سیمان خیس و تازه پیادهرو گذاشت.
پیت نگاهی بجای پاها کرد و آهی کشید و گفت:
-الیوت نگاه کن چکار میکنی؟
الیوت با سرعت از روی سیمانها پرید کنار و اتفاقاً دمش خورد به دیوار نردهای کنار خیابان و همه رو از جا کند و انداخت و این سروصدا باعث ترس و رم کردن اسب دورهگردی که شیر و تخممرغ میفروخت شد. و درست چند لحظه بعد شیرهای ریخته شده و تخممرغهای شکسته تمام اون محوطه رو پر کرد.
– بيا اليوت! من باید تو رو قبل از اینکه تمام شهر رو به هم بریزی از پاساماکوادی بیرون ببرم.
پیت و الیوت بهطرف صخرههای بلند کناره ساحل حرکت کردند. اونجا فانوس دریایی بلند پاساماکوادی قرار داشت که روشنایش کشتیهایی را که از اونجا رد میشدند از وجود صخرههای ناهمواری که اون زیر قرار داشتن باخبر میکرد. در کنار تختهسنگی نزدیک امواج آرام دریا، پیت غاری پیدا کرد که آنقدر بزرگ بود که الیوت بتونه تو اون جا بگیره.
-ما چند روزی اینجا می مونیم.
و بهاینترتیب، این دو تا دوست خوب جای راحتی اونجا برای خودشون درست کردن.
چیزی نگذشته بود که پیت صدایی از دهانه ورودی غار شنید که گفت: سلام … من نورا هستم.
بهمحض شنیدن این صدا و دیدن خانم زیبایی که به داخل غار تاریک نگاه میومد، الیوت ناپدید شد.
پیت عجولانه لبخندی زد و گفت:
-اوه، سلام من پیت هستم!
-این غار جای خوبی برای موندن تو نیست. چرا به محل فانوس دریایی که من و پدرم زندگی میکنیم نمیای؟
پیت لبخندی زد:
– باشه. خیلی عالیه.
و درحالیکه پیت غار رو ترک میکرد پچپچکنان تو گوش اليوت گفت:
-تو همینجا بمون تا من به اطراف برم سروگوشی آب بدم.
وقتیکه نورا و پیت به محل فانوس دریایی رسیدند، مردی با ریشهای سفید اونجا منتظرشون بود.
-نورا این پسرک جوان کیه؟
-پدر، این پیت است و چند روزی پیش ما میمونه.
پیت با او دست داد.
-آقا از آشنایی با شما خوشوقتم. میتونی منو لامپی صدا کنی. پیت به اینجا خوشآمدی!
صبح روز بعد پیت حتی قبل از اینکه نورا و لامپی از خواب پاشن از صخرهها پائین آمد و شروع کرد بهطرف غار الیوت دویدن، تا خبرها رو به اژدها که خیلی مشتاق بود برسونه.
-نورا خیلی دوست داشتنیه، لامپی هم همینطور. من همهچیز رو راجع به تو به اونها گفتم اما فکر نمیکنم که حرفامو باور کرده باشن.
پیت حق داشت چونکه نورا و لامپی فکر میکردند که اژدها موجود خیالی است و فقط تو افسانهها وجود داره.
یک روز درحالیکه پیت لباس نویی به تن داشت به سراغ اليوت به غار رفت و ضمن احوالپرسی از او بهش گفت: -نورا امروز منو برای شروع درسم با خودش به مدرسه می بره، تو هم میخوای با من بیای؟
اليوت هم ازخداخواسته غیب شد و همراه پیت بهطرف ساختمان مدرسه به راه افتاد. در حقیقت الیوت آنقدر هیجانزده بود که میخواست از پشت پنجره کلاس با پیت حرف بزنه.
-هیس! ساکت باش اليوت! من بایستی الآن درسمو بخونم.
معلم بهطرف پیت برگشت و از او پرسید:
– پیت باکی داری حرف میزنی؟
-معذرت میخواهم. من داشتم اژدهایم الیوت را ساکت میکردم.
-آقاپسر! وقتی من از تو سؤالی میکنم انتظار دارم جواب درستی بهم بدی! حالا برو و اون گوشه وایسا!
اليوت با نگاه خانم تیلور، معلم پیت فهمید که پیت تو دردسر افتاده. پیش خودش فکر کرد که «پیت به من احتياج داره!»
بعد با یک حرکت با خراب کردن دیوار مدرسه به داخل کلاس رفت. خانم تیلور هم با دیدن این صحنه غش کرد و بیهوش روی زمین کلاس افتاد.
پیت فریاد زد:
– وای خدای من! اليوت دوباره کار دستمون داد.
بعد از این حادثه تمام اهل شهر پیت رو به خاطر کاری که الیوت کرده بود سرزنش میکردند. ساختمان مدرسه، سیمانهای پیادهرو، دیوار نردهای کنار خیابان، تخممرغها و همه اینها وقتی اتفاق افتاد که پیت اونجا بود. حتی دیگر ماهیگیرها هم وقتیکه دیدن دیگه نمیتونن هیچ ماهی بگیرن شروع کردن به سرزنش کردن پیت. همگی میگفتن که پیت یک جادوگر خرابکاره!
درحالیکه اون شب پیت خیلی نگران بود، پیش خودش فکر میکرد که:
-من دیگه نمیتونم بعد از کاری که الیوت امروز کرد در پاساماکوادی بمونم.
ولی نورا بهش گفت:
-اخماتو باز کن پیت! من و لامپی نمیزاریم که هیچکس تو رو ازاینجا بیرون بکنه.
همان وقت طوفان وحشتناکی با رعدوبرقهای زیادی داشت شروع میشد.
درحالیکه لامپی خیلی نگران به نظر میآمد، با خودش فکر میکرد که یک طوفان خیلی بدی در پیش خواهیم داشت. بهتره که بریم بالا و چراغ رو امتحان کنیم، چونکه کشتیها مطمئناً امشب به اون احتیاج دارن.
بعد هر سه تای اونها با سرعت از پلههای فانوس دریایی بالا رفتند. به اون بالا که رسیدند، نورا فریاد زد:
– آه… نه! لامپ خاموش شده.
لامپی گفت:
-طوفان شیشه رو شکسته، فتیله هم خیس شده! ما دیگه نمی تونیم اونو روشن کنیم!
فقط زیر درخشش نور رعدوبرق، نورا تونست یک کشتی رو که در وسط اقیانوس تکانهای شدیدی میخورد ببینه.
-اونجا یک کشتی است پدر، که حتماً بدون چراغ به صخرهها می خوره.
يدفعه پیت فکری به خاطرش رسید: «اليوت میتونه کمک بکنه.»
درحالیکه پیت باعجله فانوس دریایی رو ترک میکرد نورا فریاد زد:
– پیت برگرد! چطوری یک اژدهای خیالی میتونه یک کشتی رو نجات بده؟
اما پیت منتظر نشد و در طوفان بهطرف غار الیوت شروع به دویدن کرد و همینکه به اونجا رسید فریاد زد:
– الیوت بلند شو! ما توی فانوس دریایی به تو احتیاج داریم!
الیوت از خواب بیدار شد و پیت به پشتش پرید. اونها بهسختی از میون باران سیلآسا گذشتن. پیت فریاد زنان گفت:
-بيا اليوت! من میدونم که تو خیلی بزرگی اما بایستی یکجوری خودت رو از لای پلههای فانوس دریایی بگذرونی و بالا بری!
از طرف دیگه در فانوس دریایی نورا و پدرش در فکر نجات کشتی بودن. در این حال، نورا رو به پدرش کرد و گفت: -ما باید سعی خودمون رو بکنیم، اگه نکنیم …
نورا در آنجا مکث کرد. چونکه متوجه ورود پیت شد و در پشت سرش هم چشمش به صورت بزرگ و سبزرنگ الیوت افتاد و گفت:
-اون واقعيه! اونجا یک اژدهای حقیقیه!
پیت در جواب نورا گفت:
-البته که واقعيه و اون الآن لامپ رو برامون روشن میکنه.
اليوت لپهاشو باد کرد، فوتی کرد و شعلههای آتش زیادی از دهانش خارج شد. بله! لامپ بلافاصله روشن شد و نورش اونجا رو از تاریکی درآورد.
در این حال پیت فریاد زد: الیوت تو موفق شدی!
لامپی از پنجره بهطرف دریا نگاه کرد و گفت:
-نگاه کنین، کشتی داره از صخرههای خطرناک رد میشه، دیگه خطری نیست.
نورا درحالیکه لبخندی به الیوت میزد بهش گفت:
-من فکر میکردم که تو فقط یک اژدهای خیالی هستی اما حالا میبینم که تو واقعاً یک قهرمان حقیقی و زندهای.
بچهها! از شنیدن این حرف صورت سبزرنگ اژدهای پیت، از خجالت سرخ شد.
روز بعد پیت و الیوت هردوشون قهرمان بودند. در حقیقت، حاکم شهر پاساماكوادی مدال طلای زیبایی بهعنوان تشکر از الیوت به خاطر روشن کردن آتش و برای انجام کاری که وظیفه او نبود، بهش داد.
پیت همانطوری که الیوت را بغل گرفته بود گفت:
-خدای من تو چقدر دوستداشتنی هستی! کاشکی همه می تونستن یک دوست اژدها مثل تو داشته باشند.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)