افسانه هایی از بومیان استرالیا
افسانه سیل بزرگ
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم، بسیار قدیم، خشکسالی عجیبی درروی زمین پدیدار شد. آنچنان خشکسالی که نهتنها یاران درد عشق را فراموش کردند بلکه زندگی تمام حیوانات در معرض خطر جدی قرار گرفت. تمام نهرهای کوچک و رودخانههای بزرگی خشکید و در بستر آنها جز نالهی نیهای خشکیده هنگام وزش باد صدایی شنیده نمیشد. بهجای موجهای دلانگیز آب بر روی تالابها، شنهای گرمِ کفِ آنها در برابر اشعهی خورشید میدرخشید. گلها همه پژمرده و پرپر شد و بر زمین فروریخت، حتی برگ درختان بزرگی هم زرد شد و افتاد. مثل این بود که روح کوهستانهای لمیزرع، نفس آتشین خود را به دشت و دمن دمیده است.
اثری از آب در نهرها و حتی تالابهای عمیق به چشم نمیخورد. قرص خورشید همیشه چون تودهای از طلای مذاب در آسمان صاف و آبی نمایان بود و هرگز لکه ابری در آسمان دیده نمیشد و از آن ابرها که سابقاً فراز تپهها را جولانگاه خود قرار میدادند خبری نبود و تنها ظلمتی که بر زمین سایه میافکند سایه مرگ بود و تاریکی شب.
پسازآنکه بسیاری از حیوانات تلف شدند باقیماندهی آنها در زمین وسیعی دور هم گرد آمدند و شورای بزرگی تشکیل دادند تا علت این خشکسالی وحشتناک را به دست آورند محل این شورا دشت مرکزی استرالیا بود و حیوانات برای رسیدن به آنجا فرسنگها طی طریق کرده بودند، چه آنها که از جنگلها و بیشهها آمده بودند و چه آنها که در کوهستانها مأوی داشتند؛ مخصوصاً پرندگان دریایی که لانههای خود را در صخرههای کنار دریاها، آنجا که موجهای خروشان و کفآلود، طوفانی برپا میکرد رها کرده بودند و با پرواز شبانهروزی خود در طی هفتهها، خود را به آنجا رسانیده بودند
(اگر به نقشهی استرالیا نگاه کنیم میتوانیم بهاندازهی کوشش این پرندگان پی ببریم؛ زیرا دشت مرکزی استرالیا صدها فرسخ از هر طرف با دریا فاصله دارد. مترجم)
وقتیکه تمام حیوانات به میعادگاه رسیدند قورباغهی* عظیمالجثهای را دیدند که تمام آبها را بلعیده و این خشکسالی موحش را موجب شده است. پس از مباحثات زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها راه چاره این است که قورباغه را بخندانند؛ اما اینکه انجام دادن این کار از عهدهی چه حیوانی برمیآید موضوع بحثهای طولانی بعدی شد و سرانجام قرعهی فال به نام «کوکابورا»* افتاد.
* در دشتهای مرکزی استرالیا نوعی قورباغه وجود دارد که در بدن خود برای مواقع کمآبی آب ذخیره میکند و یکی از طرق رفع عطش بومیان استرالیا این بوده و هست که این نوع قورباغهها را از اعماق زمین بیرون میکشند، شکم آنها را پاره میکنند و آبی را که در کیسهی مخصوص ذخیره شده مینوشند. مزهی این آب چیست و آیا انسان به نوشیدن آن رغبت میکند یا نه، باید بهجای بومی استرالیائی بود و در دشتهای مرکزی استرالیا -آنجا که ده سال ده سال قطرهی بارانی از آسمان نمیبارد- زندگی کرد و در هوای سوزان تابستان از تشنگی مشرفبه مرگ شد و این آب را نوشید – مترجم.
* Kooka burra یا مرغ قهقهه یک نوع طوطی قشنگ است که وقتی صدای او در جنگلهای زیبای استرالیا طنینانداز میشود درست مانند این است که انسانِ خوشحالی از ته دل میخندد – مترجم.
تمام حیوانات به دور قورباغهی عظیمالجثه حلقه زدند و در کنار هم قرار گرفتند. کانگوروهای قرمز، کانگوروهای خاکستری، کانگوروهای کوهی، کانگوروهای حشرهخوار، شترمرغ و لکلک استرالیائی نزاع دائمی خود را فراموش کردند. جوجهتیغی از پرتاب تیرهای خود دست کشید و مار در کنار او آرمید. خلاصه، خصومتهای دیرین فراموش شد و به قول ما ساکنان نیمکرهی شمالی «گرگومیش باهم رفیق شدند.» ولی باید بدانیم که نه گرگ در قارهی استرالیا هست و نه در زمانهای قدیم میش در آن قاره وجود داشته است.
مرغ قهقهه در کنار تنهی درختی نشست و خود را آمادهی خنداندن قورباغه کرد. موذیانه چشمک زد و درحالیکه به قورباغهی ورمکرده از آب نگاه میکرد بالهای خود را تکان داد و شروع کرد به خندیدن. خندههایش در ابتدا بسیار ملایم و شبیه به این بود که برای خود لبخند میزند. بهتدریج صدای خندهاش بلند و بلندتر شد و انعکاس خندههای نشاطآور او در جنگل پیچید. همهی حیوانات باکمال دقت بار متوجه بودند جز قورباغه که اصلاً توجهی به او نمیکرد و فقط پلکهای چشمانش را به هم میزد و انگارنهانگار که در اطراف او کسی میخندد. راستی که این بیاعتنایی از عهدهی هیچ حیوان دیگری جز قورباغهی گیج برنمیآید.
مرغ قهقهه آنقدر خندید که نزدیک بود بترکد. از درخت پائین افتاد و معذلک نتیجهای نگرفت. قهرمان بعدی سمندر طوقداری بود که زوائد گوشتی دور گردن خود را تا آنجا که میتوانست گسترده کرد، گونههایش را پرباد نمود و به پایکوبی مشغول گردید. باوجوداین، قورباغه سر کیف که نیامد و نخندید که هیچ، بلکه نگاهی هم به سمندر نکرد.
حیوانات پیشنهاد کردند که لکلک استرالیائی با رقص شتری خویش قورباغه را به خنده اندازد؛ بنابراین لکلک بیچاره تمام فوتوفن خود را به کار برد و باوجوداینکه درنتیجهی خستگی از پا درآمد، قورباغه به او توجهی ننمود.
وضع وخیمی پیش آمده بود و انجمن حیوانات در پیدا کردن راهحل مناسبی بهکلی گیج و درمانده شده بود. برای پیدا کردن راهحل، همهی حیوانات باهم شروع به حرف زدن کردند و هیاهویی که به پا شد، غیرقابل وصف بود. در خلال این هیاهوها فریادهای حاکی از نگرانی به گوش میخورد. مار گرسنهای کوشش میکرد که یک جوجهتیغی را ببلعد، درحالیکه خارهای جوجهتیغی به گلویش فرومیرفت و مرغ قهقههای که دُم آن را گرفته بود تقلا میکرد تا پرواز کند و مار را هم با خود ببرد.
در همان نزدیکی دو رأس موش کانگورو* بر سر یک تکه ریشهی شیرین گیاه باهم مجادله میکردند و هنگامیکه سرگرم چنگ زدن به یکدیگر بودند پوسومی* آن را دزدید و فرار کرد.
* Bandicoot شبیه به موش صحرایی بزرگ
* Possum یک نوع حیوان خزدار استرالیایی است که پوست آن را بومیان بهعوض لباس بر دوش میگیرند.
موش کانگوروها به نزاع خود خاتمه دادند و به تعقیب پوسوم پرداختند. ولی پوسوم فوراً از درختی بالا رفت، با دُم خود به یکی از شاخههای آن آویزان شد و درحالیکه به ریش موش کانگوروها میخندید به خوردن ریشهی گیاه پرداخت.
پسازآنکه دوباره سکوت و صلح و صفا برقرار گشت به یاد مسئلهی خشکسالی افتادند. یک مارماهی بزرگ که در سوراخی واقع در عمق رودخانهای زندگی میکرد پیشنهاد کرد به او هم اجازه داده شود که برای خندانیدن قورباغه اقدام کند. بیشتر حیوانات از این پیشنهاد به خنده افتادند. ولی از سر ناعلاجی و باکمال نومیدی با او موافقت کردند. مارماهی شروع به لولیدن کرد. ابتدا آهسته و سپس تند و تندتر، به حدی که دُم و سرش به هم میرسیدند، باز از سرعت خود کاست و خود را مانند مار به لولیدن واداشت. پس از مدتی وضع خود را تغییر داد و بر روی زمین بهطوری پهن شد که مانند نوزاد مورچهی لگدمال شده به نظر میرسید.
قورباغه چشمان خوابآلود خود را باز کرد، بدنش به لرزش در آمد، چهرهاش گشاده گشت و بالاخره به خنده افتاد و مانند توپ ترکید. آب مانند سیل از دهانش سرازیر شد، بستر رودخانهها را پر کرد و سراسر زمین را پوشاند، فقط قلهی کوههای بلند مانند جزایری در دریا نمایان بود. بسیاری از مردم و حیوانات غرق شدند.
مرغ سقا که در این زمان آدم بود سوار بر قایق بزرگی از جزیرهای به جزیره دیگر میرفت و تا آنجا که میتوانست همنوعان خود را نجات میداد. بالاخره به جزیرهای رسید که مردم زیادی در آنجا بودند. در میان ایشان چشمش به زن زیبایی افتاد و عاشق او شد. او تمام مردان جزیره را نجات داد تا تنها آن زن باقی ماند؛ زیرا هر بار که به جزیره برمیگشت تا عدهای را ببرد و آن زن درخواست میکرد که او را هم سوار کند جواب میداد که قایق من دیگر جا ندارد. دفعهی دیگر تو را خواهم برد. ولی زن دریافت که مرغ سقا میخواهد او را به کپر خود ببرد؛ بنابراین تصمیم به فرار گرفت.
وقتیکه مرغ سقا از جزیره دور شد تنهی درختی را در پوست پوسوم خود پیچید و آن را نزدیک کپر گذارد و چون در این موقع سیل فروکش کرده بود خود به بیشهها فرار کرد. پس از مدتی که مرغ سقا بازگشت و او را صدا کرد جوابی نشنید؛ بنابراین بهطرف کپر خود رفت و تنهی درخت را که فکر میکرد آن زن زیباست با پا لمس کرد و چون تکان نخورد پوست پوسوم را درید و باکمال تعجب مشاهده کرد آنچه را که فکر میکرده بدن زن زیباست تنه درختی بیش نیست. فوقالعاده خشمناک شد و تصمیم به انتقام گرفت. بدن خود را با گل سفیدرنگی کرد و با این قصد به راه افتاد که تمام همنوعان خود را بکشد. اولین مرغ سقائی که او را دید بهقدری از هیکل نامتناسبش وحشت کرد که او را با گرزی موردحمله قرار داد و کشت. از آن موقع به بعد رنگ بدن تمام مرغان سقا به یادگار آن سیل بزرگ، سیاهوسفید است.
سیل بهتدریج فرونشست و زمین دوباره با آمدن بهار جامهی سبز در پوشید. نسیمهای صبحگاهی از لابهلای نیزارهای رودخانهها زمزمه کردند و هنگامیکه سپیده از افق مشرق سر زد، مرغان به سیل دیگری خوشآمد گفتند: سیل اشعهی زرین آفتاب.