اردک سحرآمیز-تصویر شاخص

کتاب داستان کودکانه: اردک سحرآمیز و داستان های:گربه چکمه پوش،سفیدبرفی و هفت کوتوله؛ مار و لاک پشت – جلد 1 کتابهای طلائی برای نوجوان

اردک سحرآمیز - ایپابفا - کتابهای طلائی

کتاب داستان کودکانه

اردک سحرآمیز

و چند قصه دیگر

– ترجمه: محمدرضا جعفری
– چاپ اول 1342
– چاپ پنجم 1352
– مجموعه کتابهای طلائی -جلد اول
تهیه، تایپ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

فهرست قصه ها:

 

– اردك سحر آمیز

– گربه چکمه پوش

-سفید برفی و هفت کوتوله

– مار و لاك پشت

به نام خدا

دوستان عزیز!

من هم مثل شما به کتابهایی که برای کودکان نوشته شده علاقمندم و بیشتر کتابهایی را که تاحال برای خردسالان به فارسی نوشته با ترجمه کرده اند خوانده ام. مدتها بود آرزو داشتم که من هم بتوانم روزی برای همسالان و دوستان خردسالترم در این زمینه کتابهایی تهیه کنم .

این آرزوی من بود تا آنکه شروع به آموختن زبان انگلیسی کردم و وارد دنیای قصه هایی از این زبان شدم و دیدم که بسیاری از آنها جالب و نکته آموز است. فکر کردم اگر ترجمه فارسی عده ای از بهترین این قصه ها در کتابهای مخصوسی گردآوری و ترجمه شود برای کودکان بی نهایت مفید خواهد بود. به این جهت تصمیم گرفتم، ضمن خواندن، ترجمه آنها را به شما تقدیم کنم و این چند سری کتاب به این ترتیب فراهم شد.

باید توجه داشت که بسیاری از این قصه ها را از زبان های دیگر به انگلیسی ترجمه کرده اند، چنانکه در بین قفسه های ایرانی هم نظیر بعضی از آنها دیده می شود، و نیز چون نویسندگان این قصه ها ، در کتابهایشان ، انشای خود را با معلومات کودکان در سنین مختلف منطبق کرده اند ، اغلب این قصه ها تفاوتهایی هم با قصه های نظیر خود دارد و گاهی مختصرتر و گاهی ساده تر نوشته شده است ؛ اما قصه ، در هر حال ، قصه است و کم و بیش نتیجه های خوب و پندها و نکته های مفید باخود همراه دارد

با این توضیحات میخواهم بگویم که وجود بعضی از این قصه ها در زبان فارسی نیز بکلی بی سابقه نیست و کسانی که زیاد کتاب می خواند ممکن است بعضی از آنها را به صورتهای دیگر و در کتابهای دیگر دیده باشند، اما من در نقل آنها تابع متنهای انگلیسی موافق ذوق خود بوده ام که در هر صورت به سلیقه شما نزدیکتر است و در ترجمه آنها هم هرگز نخواسته ام کلمه به کلمه و به اصطلاح تحت اللفظی پیش رفته باشم، بلکه سعی کرده ام که مطالب را به زبانی هرچه بهتر و ساده تر بازگو کنم تا برای شما دوستان عزیز و مناسب تر باشد .

این کار و راه و هدف من بود ، و اکنون می خواهم به پاس زحماتی که سالها خانم و آقای مافي ، سرپرستان مدارس مهران در راه آموزشی زبان انگلیسی و تعلیم و تربیتم کشیده اند ، همه این کتابها را به ایشان پیشکش کنم باشد که مورد قبول واقع گردد .

امیدوارم هريك از شما هم که شوق نوشتن دارید در این کار موفق باشید زیرا هرکس بخواهد و بکوشد در هر کاری موفق خواهد شد .

تهران – ۱۰ فروردین ۱۳4۲ محمدرضا جعفری

***

اردک سحرآمیز

اردک سحرآمیز - ایپابفا - کتابهای طلائی

روزی بود و روزگاری بود. هیزم شکن فقیری بود که سه پسر داشت. وقتی که پسرهایش بزرگ شدند به آنها گفت: «دیگر نمی توانم خرجتان را بدهم. خودتان باید کار کنید و خرج زندگیتان را در بیاورید، چون دیگر بچه نیستید و برای خودتان مرد شده اید .»

آن وقت تبری به پسر بزرگش داد و گفت :« به جنگل برو و يك پشته هیزم بیاورا» پسرهم قدری نان و آب و يك سيب برداشت تا در جنگل بخورد و تبر را بدست گرفت و رفت که هیزم بیاورد .

هنوز کمی در جنگل پیش نرفته بود که به درخت خشك بزرگی رسید. با خودش فکر کرد: « این درخت را می اندازم و برای پدرم می برم تا نشانش بدهم که مرد هستم و می توانم کار بکنم.» پس از آن گفت :« بهتر است اول غذا بخورم ، سپس دست بکار شوم. »

آنوقت نشست و مشغول خوردن سیب شد. يك مرتبه متوجه شد که پیرمرد کوتوله ای روبرویش ایستاده است و نگاهش می کند .

پیرمرد گفت : «خواهش میکنم يك تكه از سیبت را به من بده . از صبح تا حال چیزی نخورده ام .»

پسر گفت : «نه، برو به تو چیزی نمیدهم!»

پیرمرد گفت : «پس من هم بعدا به تو چیزی نمیدهم.» و رفت .

اردک سحرآمیز - ایپابفا - کتابهای طلائی

پسر تبر را برداشت ودست بکار شد. اما تبر به درخت نخورد، بلکه محکم به پای خودش خورد . او هم دیگر توانست کار کند و مجبور شد به خانه برگردد .

پدر وقتی که دید پسرش اصلا هیزم نیاورده اوقاتش خیلی تلخ شد .

روز دوم پدر به پسر وسطی گفت : «امروز نوبت تو است و تو باید به جنگل بروی و هیزم بیاوری، چون برادرت نتوانست این کار را بکند.»

پسر قدری نان و آب و يك سبب برداشت و به جنگل رفت و به همان درخت رسید و نشست که غذا بخورد . باز پیرمرد کوتوله سر و کله اش پیدا شد و گفت : «خواهش می کنم یك تكه از آن سیب به من بده تا بخورم.»

پسر گفت : «نه، برو! این سیب را خودم می خواهم بخورم.»

پیر مرد کوتوله گفت : « پس من هم بعداً چیزی به تو نمیدهم .» و رفت .

پسر تبر را بدست گرفت و مشغول کار شد اما تا آمد تبر را به درخت بزند دستش خطا کرد و تبر به پای خوش خورد و مجبور شد دست خالی به خانه باز گردد.

پدر تا او را دید خیلی خشمگین شد و گفت: «ببین بچه هایم چطور کمکم میکنند. اصلا کاربلد بستند !»

روز دیگر نوبت به پسر کوچک رسید. پدر به او گفت: «امروز تو باید به جنگل بروی و برایم هیزم بیاوری.»

پسر کوچك قدری نان و آب و يك سيب برداشت و به جنگل رفت و به همان درخت رسید و در پای آن نشست تا غذا بخورد. بازهم پیرمردکوتوله آمد و گفت : «خواهش میکنم يك تكه از سیبت را بمن بده »

پسر گفت : « این سبب مال تو ، همه آنرا بخور . من فقط نان میخورم !»

پیرمردکوتوله خیلی خوشحال شد و پس از آنکه سیب را خورد ، علامت کوچکی روی درخت کشید و گفت: «از این علامت درخت راقطع کن . سوراخی در درخت باز می شود . دستت را توی سوراخ فرو کن ، چیزی در آن پیدا میکنی که خیلی به تو کمک می کند .» این را گفت ورفت .

پسر به گفته پیرمرد عمل کرد و با تبر چند ضربه به درخت زده پهلوی درخت شکاف برداشت وسوراخی در تنه اش پیداشد . پسر دستش را توی سوراخ کرد : چیز سخت و سردی به دستش خورد ، آن را بیرون کشید و به تماشایش ایستاد: اردکی بود که از طلا ساخته شده بود. درست مثل این بود که زنده است و می تواند پرواز کند . پسر با خودش فکر کرد : «این اردك طلایی را به شهر می برم و می فروشم و پول زیادی بدست می آورم . آنوقت پولش را به پدرم میدهم تا هر طور که میخواهد با آن زندگی کند.»

سپس اردك را زیر بغلش گذاشت و به سوی شهر براه افتاد .

حاکم شهر تنها يك دختر داشت. این دختر بسیار زیبا بود اما چون مادرش را از دست داده بود همیشه غصه میخورد و خنده به لبش نمی آمد.

حاکم هر چه مداوا می کرد بی فایده بود. سرانجام دستورداد جارچیها جار بزنند که: «هر مردی که شاهزاده خانم را بخنداند می تواند با اوعروسی کند.»

پسر جوان با اردك طلاییش در شهر گردش می کرد .

دختری اردك را زیر بغل او دید و به دوستش گفت : «آن اردك را بين ! خیلی دلم میخواهد بدانم زنده و جاندار است یا اینکه مصنوعی است و از طلا ساخته شده. باید به آن دست بزنم تا این را بفهمم .»

سپس نزديك رفت و به پر اردك دست زد و با خودش گفت : «ببینم آیا کنده می شود ؟» و وقتی که خواست آنرا بکند متوجه شد که نمی تواند دستش را از اردك جدا کند. ناچار دنبال پسرجوان ، که قدمهای بلندی بر می داشت پا به دویدن گذاشت و در این حال دوستش را صدا زد و گفت : « یا کمکم کن . نمی توانم دستم را از اردك جدا کنم !» دوستش آمد و بازویش را گرفت اما او هم متوجه شد که دستش به بازوی دوستش چسبیده است . او هم مجبور شد دنبال دوستش و پسر جوان بدود . در این موقع پیرمردی آنها را دید و دستش را روی شانه دختر دومی گذاشت و پرسید :«چرا شما دنبال این جوان کرده اید ؟ خجالت بکشید !» اما خودش هم نتوانست دستش را از شانه آن دختر جدا کند و مجبور شد دنبال دخترها و پسر جوان بدود . در این وقت مرد چاقی که متوجه آنها شده بود پیرمرد را صدا زد و گفت : «چرا اینها را ول نمی کنی؟ پیرمرد، بیا کنار ! »

اردک سحرآمیز - ایپابفا - کتابهای طلائی

سپس بازوی او را گرفت اما خودش هم نتوانست دستش را از روی بازوی پیرمرد بردارد و مجبور شد دنبال پیرمرد و آن دو دختر و پسر جوان بدود.

آنها همین طور می دویدند تا به قصر حاکم رسیدند. در آنجا شاهزاده خانم غمگین از پشت پنجره بیرون را تماشا می کرد . يك مرتبه آنها را دید و از تماشای آن حالت به خنده افتاد و در حالی که قاه قاه میخندید فریاد زد : « هه هه هه! هرگز چیزی به این بامزگی ندیده بودم ، هه هه هه .»

حاکم این را شنید و گفت : « ببینم ، چه چیزی دخترم را اینقدر خوشحال کرده است ؟»

وقتی که از پنجره بیرون را تماشا کرد همه چیز را فهمید و پسر جوان را به قصر خود دعوت کرد و گفت :

– تو باعث شدی که دخترم خوشحال شود و بخندد . حالا می توانی با اوعروسی کنی !

آنوقت پسر جوان با شاهزاده خانم عروسی کرد و سالهای سال با هم به خوشی زندگی کردند. هیزم شکن هم تا آخر عمر از این پیشامد خوشحال بود. اما هیچ کس از مرد چاق و پیرمرد و آن دو دختر و اردك طلایی خبری ندارد و نمی داند چه به سرشان آمد .

اردک سحرآمیز - ایپابفا - کتابهای طلائی

………………………….

گربه چکمه پوشه

گربه چکمه پوش - ایپابفا - کتابهای طلائیروزی بود و روزگاری بود . مردی بود که سه پسر داشت و تنها داراییش يك خانه و یك الاغ و یک گربه بود. وقتی که این مرد از دنیا رفت خانه را پسر بزرگتر برداشت و الاغ را پسر وسطی ؛ گربه هم برای پسر كوچك ماند. اسم پسر كوچك تام بود. تام گفت : «با این گربه چکار بکنم؟ هیچ کس حاضر نیست گربه بخرد.»

در همین موقع گربه به حرف آمد و گفت: «غصه نخور، من به تو كمك میکنم و می دانم که چطور کمکت کنم. باید یك جفت چکمه ويك کیسه برایم بخری تا صاحب لباسهای قشنگ و خانه ای بزرگ بشوی و بتوانی با شاهزاده خانم عروسی کنی .»

گربه چکمه پوش - ایپابفا - کتابهای طلائی

تام يك جفت چکمه ويك کیسه برای گربه خرید. گربه هم چکمه ها را به پا کرد و چند هویج توی کیسه انداخت و کیسه را در جنگل گذاشت و خودش پشت بوته ها پنهان شد. کمی پس از آن خرگوشی سررسید و به قصد برداشتن هويج ها توی کیسه رفت . گربه فوراً در کیسه را بست و خرگوش را گرفتار کرد و سپس کیسه را برداشت و به سوی قصر پادشاه براه افتاد .

وقتی که پادشاه به بارگاه آمد گربه دست به سینه در آنجا ایستاده بود. او همینکه پادشاه را دید قدم به جلو گذاشت واحترام به جا آورد و گفت : «پادشاها ! من نوکر شاهزاده تام هستم. او برایتان این خرگوش را پیشکش فرستاده است. امید است هدیه اش باعث خوشحالی شما شود .»

گربه هم لباسهای او را پنهان کرد .

بادشاه پرسید : «شاهزاده تام کیست ؟»

گربه گفت : «شاهزاده تام ! شما تا حال اسم شاهزاده تام بزرگ را نشنیده اید؟ همه او را می شناسند .»

پادشاه گفت : «اوه، بله اسم شاهزاده تام به گوشم خورده است. از طرف من برای این خرگوش قشنگ از او تشکر کن. »

فردای آن روز گربه در جنگل پرنده ای گرفت و به قصر پادشاه برد و گفت : «پادشاها ، شاهزاده تام بزرگ این پرنده را به شما پیشکش کرده است .»

گربه چکمه پوش - ایپابفا - کتابهای طلائی

پادشاه گفت : « از شاهزاده تام برای این پرنده تشکر کن .»

گربه وقتی که از قصر خارج شد از یکی از مستخدمها شنیدکه : « امروز پادشاه با شاهزاده خانم برای گردش به کنار رودخانه می روند.»

گربه فوراً به خانه برگشت و به تام گفت : «زود باش به کنار رودخانه برو و توی آب بپر ، اما لباسهایت را کنار رودخانه بگذار!»

تام همین کار را کرد : لباسهایش را کنار گذاشت و توی آب پرید. گربه هم لباس های او را پنهان کرد.

پادشاه و شاهزاده خانم سواره از کنار رودخانه می گذشتند . وقتی که به نزدیکی های محلی که تام در آب بود رسیدند گربه فریاد کشید: «كمك کنید، کمک کنید ، شاهزاده تام را نجات بدهید!»

پادشاه به سویی که صدا می آمد نگاه کرد و گربه را شناخت. سپس تام را در رودخانه دید و به یکی از خدمتکارهایش گفت: «شاهزاده را نجات بده!»

خدمتکار تام را از آب بیرون کشید . پس از آن گربه ، در حالی که وانمود می کرد که پی چیزی میگردد گفت: «آه! عده ای لباسهای شاهزاده نام را دزدیده اند .»

پادشاه دستور داد : « به شاهزاده تام لباسهای برازنده بدهید .» و همانطور که گربه گفته بود تام صاحب لباسهای زیبا شد.

در همان نزدیکی روی یك تپه قصری بود که غولی در آن زندگی می کرد . این غول جادوگر هم بود و می توانست خود را به صورت شیر ، سگ ، خرس و یا هر حیوان دیگری در بیاورد.

گربه چکمه پوش - ایپابفا - کتابهای طلائی

گربه به قصر غول رفت و در دالان بزرگ قصر منتظر ماند. وقتی که غول آمدگربه به او گفت: «مردم خیلی از تو صحبت می کنند و می گویند که جادوگر بزرگی هستی و می توانی خودت را به صورت هرحیوانی که بخواهی در بیاوری ، اما نمی توانی شیر بشوی .»

غول گفت : «البته که می توانم خودم را به صورت شیر هم در آورم!»

گربه گفت : «گمان نمی کنم بتوانی »

غول گفت : « می توانم ومیکنم!»

و در همان حال خود را به صورت شیری در آورد . گربه از ترس پا به فرار گذاشت. جادوگر باز به صورت اول در آمد و گربه را صدا زد .

گربه چکمه پوش - ایپابفا - کتابهای طلائی

گربه نزد او برگشت و گفت: « فهمیدم که می توانی خود را به صورت شیر هم در آوری ؛ اما هیچ وقت نمی توانی به شکل موشی بشوی .»

غول گفت : « این کار را هم می کنم و به آسانی هم می کنم.»

گربه گفت : «گمان نمیکنم.»

غول گفت: «گفتم که می توانم ومیکنم » و برای اینکه حرفش را ثابت کند خود را به صورت موش درآورد ؛ گربه هم فوراً پرید و او را گرفت و خورد و به این ترتیب غول را از بین برد.

در همین موقع پادشاه و شاهزاده خانم و تام به قصرغول رسیدند . گربه در را به رویشان باز کرد و گفت : «بفرماییده به قصر شاهزاده تام خوش آمدید!» و پادشاه و شاهزاده خانم و تام وارد قصر شدند .

گربه اتاقهای زیبا و باغ قصر را به پادشاه و شاهزاده خانم نشان داد. پادشاه از قصر بسیار خوشش آمد و آنرا پسندید . شاهزاده خانم هم گفت :«چه قصر زیبای ! عجب باغ باصفایی دارد! »

پس از مدتی در يك زمستان ، تام با شاهزاده خانم عروسی کرد و در قصر جدید زندگی خوشی را با هم شروع کردند . گربه هم با آنها بود و بیشتر وقتها کنار بخاری دراز می کشید و از آنچه برای تام انجام داده بود، به خود می بالید .

گربه چکمه پوش - ایپابفا - کتابهای طلائی

……………………………

سفید برفی و هفت کوتوله

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

روزی بود و روزگاری بود. زیرگنبد کبود ملکه ای بود که زندگی خوش و راحتی داشت . این ملکه رنگ سفید را خیلی دوست داشت و به همین جهت برای فرزندی که بزودی به دنیا می آورد پارچه سفیدی تهیه کرده بود. روزی از روزهای زمستان که برف می بارید ملکه برای دوختن لباس کنار پنجره آمد و نشست و پیش خودش گفت : « می خواهم فرزندم مثل این پارچه و این برفها سفید باشد . اسم اورا هم سفید برفی می گذارم.»

مدتها گذشت و ملکه دختری به دنیا آورد و همانطور که گفته بود ، اسمش را سفید برفی گذاشت . با به دنیا آمدن سفید برفی حال ملکه خیلی بد شد بطوری که پس از چند روز از دنیا رفت و سفید برفی بی مادر ماند.

او دختر زیبا و با نشاطی بود .

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

يكسال پس از آن، پادشاه با ملکه دیگری عروسی کرد. ملکه جدید خیلی زیبا ولی بداخلاق بود و به سفید برفی خیلی حسودیش می شد.

این ملکه از يك جادوگر آینه ای گرفته بود که حرف می زد . او این آینه را به دیوار اتاق خوابش آویزان کرده بود و هر روز صبح در برابر آن می ایستاد و این شعر را می خواند:

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

« آیینه جان راست بگو

هرچه دلت خواست بگو.

اگر زیبا تر از من

کسی در اینجاست بگو!»

و آینه به حرف می آمد و می گفت : « ملکه از همه زیباتر است.»

سالها گذشت . حالا سفید برفی بزرگتر و زیباتر شده بود. هنوز هم ملکه هر روز در آیینه نگاه می کرد و می گفت :

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

« آیینه جان راست بگو

هرچه دلت خواست بگو.

اگر زیبا تر از من

کسی در اینجاست بگو!»

و هر روز هم آینه به حرف می آمد و می گفت: «ملکه از همه زیباتر است.»

بازهم سالها گذشت . سفید برفی بزرگ و بزرگتر و هر سال از سال پیش قشنگتر میشد . روزی از روزها که سفید برفی برای خودش زنی شده بود ملکه در آیینه نگاه کرد و گفت:

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

« آیینه جان راست بگو

هرچه دلت خواست بگو.

اگر زیبا تر از من

کسی در اینجاست بگو!»

و آیینه جواب داد : «سفید برفی از همه زیباتر است .»

ملکه اینرا که شنید خیلی ناراحت شد و گفت : «هرگز سفید برفی مثل من زیبا و قشنگ نیست ! هیچ کس نمی تواند در زیبایی با من برابری کند .»

سپس خود را روی تختخوابش انداخت و گریه را سر داد ، پس از ساعتی از اتاقش بیرون رفت و یکی از خدمتکارانش را صدا زد و گفت : « سفید برفی را به جنگل بیر و او را بکش!»

خدمتکار سفید برفی را به انبوه جنگل برد ، اما چون سفید برفی خیلی مهربان و زیبا بود او را نکشت و گفت : «نرا نمی کشم اما دیگر به قصر پادشاه نیا ، چون اگر ملکه تو را زنده ببیند مرا از بین می برد و دیگران را مجبور به کشتنت می کند. همین جا در جنگل بمان . در اینجا اشخاصی پیدا می شوند که به تو کمک کنند!» این را گفت و رفت .

سفید برفی همان جا پای درختی نشست و تا نزدیکیهای شب گریه وزاری کرد. شب که شد با خودش گفت : «به جای گریه و زاری بهتر است برای خودم محلی پیدا کنم تا بتوانم شب را در آنجا بخوابم، اگر اینجا بمانم حتما خرسها مرا می خورند.»

آنوقت درجنگل گشت و گشت تا به کلبه کوچکی رسید . در کلبه را باز کرد و داخل شد. توی کلبه چشمش به هفت تختخواب كوچك افتاد. يك ميز هم دید که رویش هفت تکه نان و هفت لیوان كوچك چیده بودند .

سفید برفی یکی از نانها را خورد و آب یکی از لیوانها را نوشید. سپس روی یکی از تختخوابها دراز کشید و به خواب رفت .

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

حالا این کلبه متعلق به هفت مرد کوتوله بود .

شب که شد کوتوله ها به کلبه خود بازگشتند. آنها ریشهای درازی داشتند و لباسهای آبی به تن کرده بودند . پس از وارد شدن به کلیه چراغی روشن کردند و برای خوردن شام به سرمیز رفتند ، ناگهان یکی از آنها گفت : «یک نفر نان مرا خورده است !»

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

کوتوله دیگری گفت: «یکنفر از لیوان آب نوشیده است .»

پس از خوردن شام کوتوله ها به طرف تختخوابهایشان رفتند، در اینوقت یکی از آنها گفت: « یکنفر روی تختخوابم خوابیده است.»

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

همه دور آن تختخواب جمع شدند و همینکه سفید برفی را دیدند یکصدا گفتند: « عجب قشنگ است »

سفید برفی از صدای آنها بیدار شد و هفت کوتوله ریشو را دید که نرديك تختخواب ایستاده اند. خیلی ترسید. اما کوتوله ها گفتند: «نترس ما دوست تو هستیم. خوب بگو بینیم چطور به اینجا آمدی ؟»

سفید برفی سرگذشت خودش را برایشان تعریف کرد .

کوتوله ها گفتند : « پهلوی ما بمان . اما مواظب باش وقتی که نزديك كلبه نیستیم از اینجا بیرون نروی. اگر بیرون بروی ممکن است ملکه از زنده بودن تو آگاه شود و صدمه ات بزند .»

از آن پس سفید برفی در کلبه هفت کوتوله ماند.

اما برخلاف قولی که به آنها داده بود پس از چند روز در جنگل به گردش پرداخت. روزی از این روزها یکی از خدمتکاران ملکه که از جنگل می گذشت او را دید و به ملکه خبر داد و ملکه وقتی که فهمید سفید برفی هنوز زنده است بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت که این بار خودش او را از بین ببرد.

ملکه سیبی برداشت و در طرف قرمزش سوراخ کوچکی باز کرد و در آن سوراخ زهر ریخت . سپس لباسهای کهنه ای پوشید و به سوی کلبه به راه افتاد .

وقتی که به کلبه رسید صدا زد و گفت: «کسی در این کلبه نیست؟»

سفید برفی در را باز کرد.

ملکه گفت : « من سیبهای قشنگ و خوبی دارم و می خواهم یکی از آنها را به تو بدهم. بگیر و بخور»

سفید برفی سیب را گرفت و پرسید : «خوشمزه است؟ »

ملکه گفت : « نظیرش پیدا نمی شود . اگر باور نمی کنی من نيمة سبزش را می خورم و تو نیمه قرمزش را بخور تا ببینی که چقدر خوشمزه است! » سپس نیمه سبز سیب را خودش خورد ونيمه دیگرش را به سفید برفی داد . او هم گازی بسیب زد و وقتی که زهر داخل دهانش شد مثل مرده بر زمین افتاد . ملکه به قصر برگشت ، در آینه نگاه کرد و گفت :

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

«آیینه جان راست بگو

هرچه دلت خواست بگو.

اگر زیباتر از من

کسی در اینجاست بگوا»

آیینه گفت : «ملکه از همه زیباتر و قشنگتر است.»

آن وقت ملکه فهمید که سفید برفی مرده است .

شب که شد کوتوله ها به گله برگشتند و از سفید برفی نشانه ای ندیدند . همه جا را زیر و رو کردند و وقتی که او را یافتند خیلی غمگین شدند.

آنها تابوتی بلورین ساختند و سفید برفی را در آن گذاشتند و تابوت را به بالای تپه ای که سر راه بود بردند تا به هر کسی که از آنجا می گذشت نشان بدهند که او چه دختر زیبایی بوده است و همه را در غم خود شريك سازند.

سپس هريك از کوتوله ها يك گل سفید روی تابوت گذاشتند.

شاهزاده ای که از آنجا می گذشت تابوت بلورین را دید . نزديك رفت ، چشمش به سفید برفی افتاد و گفت: « افسوس ! او خیلی زیبا بود. ولی او را اینجا نگذارید . در باغ پدرم دالانی هست که تمامش را از مرمر ساخته اند. اگر اجازه بدهید این تابوت بلورین را از اینجا می برم و در آن دالان می گذارم.»

کوتوله ها موافقت کردند و گفتند : « بسیار خوب»

سپس شاهزاده به خدمتکارهایش گفت : « این تابوت را بردارید! »

آنها تابوت را برداشتند. هنوز چیزی نرفته بودند که ناگهان یکی از خدمتکارها پایش لغزید و بر زمین افتاد . سفیدبرفی از تابوت بیرون غلتید و تکه سیب زهرآلود از دهانش خارج شد!

سفید برفی نمرده بود، بلکه بیهوش شده بود. وقتی که تکه سبب از دهانش بیرون افتاد و به هوش آمد، بلندشد، نشست و گفت: «من کجا هستم؟»

شاهزاده گفت : « پهلوی من هستی ، هرگز کسی را به زیبایی تو ندیده ام . تقاضا دارم که بیایی و با من زندگی کنی .»

سفید برفی پیشنهاد شاهزاده را پذیرفت ، سپس آن دو با هم عروسی کردند و سفید برفی ملکه شد. وقتی که این خبر به گوش ملکه حسود رسید ، از شدت خشم وحسادت دق کرد و مرد.

سفید برفی و شاهزاده به خوبی و خوشی و سلامتی به زندگی ادامه دادند . کوتوله ها هم هر سال به دیدن آنها می رفتند .

سفید برفی - ایپابفا - کتابهای طلائی

…………………..

مار و لاك پشت

مار و لاك پشت - ایپابفا - کتابهای طلائیروزی بود و روزگاری بود. یک لاكپ شت و يك مار در کنار رودخانه ای زندگی می کردند. اینها با هم دوست نبودند و هرکدامشان می خواست فرمانروای آن رودخانه باشد .

مار خیلی سعی می کرد لاك پشت را نیش بزند ، اما لاك پشت سرش را عقب می کشید و پاهایش را توی کاسه پشتش می برد و مار تنها می توانست نیشش را در کاسه او فرو ببرد . کاسه لاك پشت هم از بس محکم و سخت بود هیچ صدمه ای نمی دید.

مار و لاك پشت - ایپابفا - کتابهای طلائی

روزی از روزها ، پس از آنکه مار هرچه کرد نتوانست لاك پشت را از بین ببرد لاك پشت گفت : « هه هه هه ! من فرمانروای اینجا هستم و آنقدر قدرت دارم که هیچ کس نمی تواند مرا از بین ببرد! »

مار خیلی عصبانی شد ، اما پرسید: «چطور چنین قوی شدی ؟»

لاك پشت گفت : « من قوی هستم ، همه دوستانم هم قوی هستند. میدانی چرا؟ برای اینکه ما شبها سرهایمان را می بریم .»

مار گفت : «کار خیلی خوبی است. حالا اگر من دوستانم را صدا کنم آیا تو و دوستانت به ما یاد می دهید که چطور سرهایمان را ببریم؟ »

لاك پشت گفت : « بله البته که به شما یاد می دهیم .»

آن وقت لاك پشت و مار دوستانشان را صدا کردند: در يك سو صدها لاک پشت و در سوی دیگر صدها مار صف کشیدند. اما

سپس لاك پشت اولی چوب تیزی میان پاهایش گرفت و وانمود کرد که دارد سرش را می برد. لاك پشتهای دیگر هم همین کار را کردند. اما آنها سرهایشان را نمی بریدند بلکه آهسته آهسته آنرا به زیر کاسه هایشان می کشیدند .

مارها با خود فکر کردند : « عجب کار خوبی است ! »

روز دیگر مارها دوباره پیش لاك پشت آمدند و گفتند : « ما هم خیلی دلمان می خواهد هرشب سرهایمان را بریم اما پا نداریم و نمی توانیم چوب تیز را نگهداریم .»

لاك پشت گفت: «این باعث خوشحالی ماست . چون اگر شما بتوانید سرهایتان را ببرید مثل ما قوی می شوید. آن وقت ماچه می توانیم بکنیم؟»

مارها گفتند: «خوب شماها هم پا دارید . حالا ممکن است. این کار را برایمان انجام بدهید ؟ »

لاک پشت گفت : « بسیار خوب با کمال میل! »

آن وقت بقية لاك پشتها را صدا زد. مارها هم خود را آماده کردند. لاک پشتها یکی يك چوب تیز برداشتند و سر مارها را بریدند .

البته مارها مردند و لاك پشت اولی فرمانروای رودخانه شد .

مار و لاك پشت - ایپابفا - کتابهای طلائی

متن پایان قصه ها و داستان

(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=2992

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *