پدر دو بار دور حیاط گشت و آمد توی اتاق. جانمازش را از روی رف برداشت پای بخاری نشست. جانماز، پارچهی قلمکار یک تخته بود.
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه: زندگی که گریخت / نوشته: جلال آل احمد
آفتاب مغز آدم را داغ میکرد. خیابان کنار شط خلوت شده بود. آمد و رفت بند میآمد. در میان نخلستانهای آن طرف شط، انگار مهی موج میزد.
بخوانیدداستان کوتاه: وداع / نوشته: جلال آل احمد
قطار، صفیرکشان از تونل خارج شد. دور کوچکی زد و در ایستگاه «چم سنگر» از نفس افتاد.
بخوانید