شب پنجم بود که باز توی خواب شنیدم کسی حرفی زد. وقتی بلند شدم، دیدم باز اختر یادش رفته چراغخواب را روشن کند.
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه: انفجار بزرگ / نوشته: هوشنگ گلشیری
میگویم، چرا یکی زنگ نمیزند بگوید: «فضلالله خان، اولین دندان پسرم، کیومرث، همین امروز صبح نیش زد»؟
بخوانیدداستان کوتاه: نقاش باغانی / نوشته: هوشنگ گلشیری
شش نفر بودیم: من و زنم و دو بچه و دایی بچهها و زنش، مهری، که هفتماهه آبستن بود. میرفتیم طرفهای اَلَموت.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر