روزی، دختر کوچکی از خانه، تنها به جنگل رفت. در جنگل راه را گم کرد و مشغول جستجوی راه خانهاش شد، اما پیدا نکرد و در جنگل به خانهی کوچکی رسید.
بخوانیدRecent Posts
قصه کهن روسی: افسانه اسب عجیب «سیفکا – بورکا» / پایان خوش پسرک پاک و ساده دل #9
یکی بود، یکی نبود؛ پیرمردی بود، سه پسر داشت. بسر کوچک او را همه «ایوان احمق» صدا میکردند. یکبار پیرمرد گندم کاشت و گندم خوبی به عمل آمد اما معلوم نبود کی هر شب میآمد و گندمها را لگدکوب میکرد.
بخوانیدقصه کهن روسی: دکتر آی-وای / داستان پزشک فداکار 8#
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای خیلی قدیم، دکتر مهربانی بود به نام دکتر «آی-وای». یک روز گرم تابستان دکتر زیر درخت نشسته بود. گاوها، گرگها، سگها، خرسها، سوسکها، پروانهها، کرمها و سایر حیوانات دیگر برای معالجه پیش او میآمدند
بخوانید