آقای لاغر به طرز عجیبوغریبی لاغر بود. اگه به پهلو میچرخید، شما بهسختی میتونستید اون رو ببینید و چیزی که اونو ناراحت میکرد، این بود که اون توی جایی زندگی میکرد به اسم «سرزمین تپلها».
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه روسی: دست راست / نوشته: الکساندر ایسایهویچ سولژنیتسین ـ ظلم به خودی و بیگانه در حکومت استبداد
زمستانی که وارد تاشکند شدم، بهراستی جز کالبدی در انتظار مرگ چیز دیگری نبودم؛ اما در این شهر، خانههای اجارهای زندگی خود را به رویم گشود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: دیگ کهنه / سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته میشود
روزی بود و روزگاری بود. پیرمردی بود و پیرزنی بود. مزرعهای بود. صاحب این مزرعه مرد بدجنسی بود. پیرمرد سالهای سال بود که در این مزرعه کار میکرد و زحمت میکشید؛
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر