سپیدۀ صبح، آسمان را روشن کرده بود. خورشید، آرامآرام داشت طلوع میکرد. ماه و ستارگان که در برابر نور خورشید، کمکم رنگپریده میشدند، هر یک از گوشهای به آن نگاه کردند و لبخندزنان گفتند: «خورشید خانم سلام!»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه ستارهای که از آسمان افتاد
یکشب ستارهای از آسمان افتاد. اولازهمه روباه آن را پیدا کرد و ستاره را به لانهاش برد تا تولههایش از تاریکی نترسند و احساس آرامش و آسایش بکنند.
بخوانیدقصه کودکانه سایه خرس || به جای دعوا، آشتی کنیم!
قصه کودکانه: یک روز صبح، خرس کوچولو قلاب ماهیگیریاش را برداشت و به کنار برکه رفت. یک کرم بزرگ پیدا کرد، آن را سر قلاب گذاشت و به برکه نگاه کرد. یک ماهی بزرگ دید و با خودش فکر کرد: «من باید این ماهی را بگیرم.»
بخوانید